cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ریــــــسمان

نویسنده: صبا ترک

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
53 044
Obunachilar
-8524 soatlar
-7917 kunlar
-1 09330 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ²⁴v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
4 2451Loading...
02
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹 همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰 کد مورس جایزه 1 میلیونی💰
5050Loading...
03
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹 همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰 کد مورس جایزه 1 میلیونی💰
9130Loading...
04
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
1230Loading...
05
بخشی از رمان -برام تله گذاشتن محمد...! منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....! زجه هایی که میان دست‌های پدرو برادرش می‌زند، نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. دیگر سلطنتش در این خانه و کنار من از هم پاشیده است. دور، دور مردهایی است که در خانه ام نگاه های خثمانه شان را روی من وزنی که سالها کنارم حمایتش کرده بودم، چرخ می دهند. چشم های دردمندم پشت سر خورشید که با حال فجیحی بین دست های پدرو برادرش سمت پله ها برده می شود تا برای همیشه از زندگیم محو شود، می ماند! برای یک لحظه دستش را از اسارت دست های برادرش بیرون می کشدو ساعت مچی اش را از روی جزیره چنگ می زند. همان ساعتی که.... چشم روی هم می فشارم تا توده ی نشسته بر راه گلویم منفجر نشود! - این خونه مال منه... اجازه نمیدم کسی جز من اینجا رو تصاحب کنه... من برمی‌گردم محمد... من به اینجا تعلق دارم... برمیگردم... پدرش وسط پله ها رهایش می کندو با گام های بلند برمی گردد.خلیل گردن می کشدو امیرحسین مچش را می‌گیرد و مانعش می شود. پدر خورشید با چشم‌های به خون نشسته و رگ گردن بیرون زده مقابلم می ایستد. با مشت های گره کرده سعی می کند، جلوی نفس نفس زدنهایش را بگیرد. اما چندان موفق نیست! با آن همه کتکی که به خورشید زد وامیرحسین به زور خورشید را از دست مشت و لگدهایش نجات داد، باید هم این گونه نفس کم بیاورد! با دندان های چفت شده انگشت تهدید جلوی چشمانم می‌گیرد و می غرد: - اگه غیرت داری #طلاقش بده...! نمی توانم زبان بچرخانم. قلبم متلاشی می شود. با بی رحمی تمام مقابل چند جفت چشم منتظر، ادامه می دهد: - بی ناموسی اگه طلاقش ندی... طلاقش بده تا خودم گردنشو ببرم....! نمی توانم حتی نفس بکشم. بهت زده به پدری که از درد شکستن غرورش به زور خودش را کنترل می کند خیره می مانم. https://t.me/+bjLBWGaS40hmMDA8 https://t.me/+bjLBWGaS40hmMDA8 https://t.me/+bjLBWGaS40hmMDA8
10Loading...
06
دستش را روی شکم تخت دخترک کشید: -این همه خونریزی واسه یه پریودی؟ چانه‌ی دخترک لرزید.رنگش زیادی پریده بود. -مجبورم کردی فرشا رو تنهایی بشورم به خاطر فشاری که بهم اومده همچین شده مرد نچی کرد با چشمانی تنگ شده لب زد: -پس هنگامه دروغ میگه که غیرقانونی رفتی سقط جنین سکسکه‌اش گرفت می‌دانست که حاشا کردن بی‌فایده است. -من ..‌ من .. نمی‌خواستم یه بچه .. بی‌گناه تو زندگیمون بیاد . تو که فقط منو واسه انتقام گرفتن از بابام صیغه کردی ... دیر یا زود ولم میکنی مرد در سکوت و متفکر نگاهش می‌کرد. دخترک می‌دانست که دارد نقشه می‌ریزد برای در آوردن پدرش! پریشان و بغض کرده پرسید: -ک .. کار درستی کردم .. نه ؟ تو که اذیتم نمی‌کنی پیمانی می‌کنی؟ .. خیلی درد دارم مرد گونه‌ی لطیفش را بوسید و زیر گوشش پچ زد: -اذیت یه لحظشه آذین کوچولو! دیدن نور خورشید برات میشه آرزو! خوردن یه غذای خوب برات میشه حسرت! از این به بعد باید واسه کوچکترین نیازات جون بدی تا راضی شم! گفت و زیر بغلش را گرفت و تن دردناکش را از روی تخت کند. -آی .. آی مامان جون و رو خدا ببخش.. تو رو خدا ببخشید -ببخشم؟ تو که می‌دونستی من چه کینه شتری‌ایم! این دل و جرئتو از کجات آوردی که این گوهو خوردی؟ او را روی زمین کشید مقصدش زیر زمینی بزرگ ویلا بود. می‌دانست دخترک به حد مرگ از تاریکی و تنهایی می‌ترسد میدانست چه وحشتی از حیوانات موذی دارد دخترک هق‌هق کنان التماس کرد _ پیمان مرگِ من ، پیمان من تازه سقط کردم رحم کن پیمان حرف‌هایش بدتر آتش به دلش زد _ میخوای رحم کنم بهت؟ بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد روی زمین پرتش کرد و آب دهانش را روی زمین انداخت _ توله گرگ به بابای بی شرفش میره دلمو زدی آذین دیگه حتی لیاقت نداری تو تخت بیای زیرم گفت و محکم در را بست میدانست با بستن در ظلمات می‌شود آذین وحشت زده جیغ زد همه جا تاریک بود با پا های لرزان خودش را جلو کشید تا به در بکوبد و التماس کند که نفهمید دمپایی‌اش به چه گیر کرد در تاریکی روی زمین پرت شد و سرش محکم به آجرهای چیده شده روی هم خورد گرمی خون تا شقیقه هایش پیچید و دلش ضعف رفت صدای پیمان در سرش تکرار شد "بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد" پلک‌هایش روی هم افتاد و گوش هایش سوت کشید کاش تا لحظه مرگ هوشیار و زنده می‌ماند تا مژده ی مردنش را به مردِ زندگی‌اش دهد و خوشحالش کند اما نمی‌شد.... لب های خشکش کش آمد تولدش کسی را شاد نکرده بود اما با مرگش پیمانش را شاد می‌شد... خون از گوشه لبش جاری شد و هم زمان در باز شد _ بیا لشتو جمع کن گمشو بیرون باز حوصله چند روز بیهوشی و مریض داری ندارم بی جان لبخند زد میدانست مردش دروغ میگوید می‌دانست دلش سوخته وگرنه نمی‌آمد پیمان کلافه چراغ قوه را روی زمین گرفت _ کجایی موش کوچولوی مارمور؟ بیا گمشو بیرون تا پشیمون....... با دیدنِ استخر خون زانوهایش به لرزه افتاد بهت زده زمزمه کرد _ آ ... آذین؟ دخترک با دهان خون خندید و هم زمان به سرفه افتاد عزرائیل را نزدیکش احساس میکرد _ امشب .... امشب تولدم بود https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
10Loading...
07
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
10Loading...
08
🏷🏷🏷 #پارت544 _ هیچ‌وقت ندیدم این‌جوری بشه... رسماً خل شده. صدای افشین را با آن خش و بمی تشخیص می‌دهم، یونس را خبر کرده.    _ خل جد و آبادته...گم شید جفتتون...  می‌خواهم پلک‌هایم را باز کنم، اما انگار از دهان باز کردن سخت‌تر است. ........................ یونس  بالاخره همه‌چیز مرتب می‌شود. پنجره‌های اتاقک را می‌بندم، بوی استفراغ و الکل دیگر نمی‌آید. از وسایل به‌هم‌ریخته و شیشهٔ شکسته هم خبری نیست... اما کاش از پونهٔ خرد و خمیر و ازهم‌پاشیده هم خبری نبود.  _ بریم آپارتمان من، حموم کن، با این وضع بچه‌ها...  گوشهٔ تختِ یکی از پسرها نشسته، چشمان سرخ از سردرد خماری بعداز مشروب به کنار، نگاهش غریبه است.  _ گور پدر همه‌تون... برو بیرون می‌خوام بکپم.  در باز می‌شود و افشین با سینی داخل می‌آید. رفته بود قهوه و چیزهایی برای خماری او بیاورد، اما سینی چیزهایی بیشتر داشت.  _ سگ خلقه؟ بیا اینا رو بده بخوره، جمیل سوپ درست کرده، قهوه و آب‌لیمو و مسکنم هست. آخرین چیزی‌که می‌توانستم تصور کنم پونهٔ مست بود. پونه‌ای که هوشیاری برایش حکم نفس کشیدن دارد، هوشیاری برای پونه یعنی امنیت. افشین خسته است، یک بریدگی همراه با کبودی کنار گونه‌اش از وضع دیشب می‌گوید. با نگاه به پونهٔ دراز کشیده زیر پتو اشاره می‌کند.  _ داغونه!  درمانده سر تکان می‌دهم. کاش پریشب لال می‌شدم.  سینی را می‌گیرم. 
10Loading...
09
⚡️عضویت در کانال vip ریسمان ⚡️ 🎍وی ای پی از کانال اصلی #خیلی جلوتره و این فاصله هررزو بیشتر میشه‌. 🎍کانال vip  بدون هیچ گونه تبلیغ و تبادل و پیام آزار دهنده ایه. 🎍پارت گذاری توی کانال vip به صورت هفته ای 10تا12پارته. جهت دریافت عضویت کانالvip رمان «مبلغ 35 هزار تومن» به شماره کارت: 5022291305608133 خدیجه مرادی زهرایی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Risman_novel ارسال کنید.
10Loading...
10
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹 همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰 کد مورس جایزه 1 میلیونی💰
8522Loading...
11
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹 همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰 کد مورس جایزه 1 میلیونی💰
4720Loading...
12
همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰
1 4782Loading...
13
🚨 خبر فوری و رسمی راجب همستر 🐹 پروفیت ها تبدیل به پول میشن نه سکه ها ! اگه دنبال فهمیدن خبر ها و تحلیل های همستر زودتر از همه هستید عضو شو:   ✅ همه چیز درباره‌ی همستر
10Loading...
14
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹
10Loading...
15
Media files
10Loading...
16
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r²⁴ https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
10Loading...
17
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
10Loading...
18
❌❌فالگیر نگاهی به اطراف انداخت و با اطمینان از نبودن کسی پیش‌شان و اینکه از داخل کافی‌شاپ دیده نمی‌شوند، گفت: - من نتونستم سر میز بهت بگم، سه زن دیدم همرات. یکی رو جا گذاشتی، یکی همراته ولی همیشگی نیست. اما سومی... در مقابل سرنوشت مقاومت نکن، بذار خودش کارش رو بکنه، جوونی، خوبی... دست رد به خواست سرنوشت نزن. سه روز آینده زندگیت رو تغییر می‌ده، نه نیار! https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 مردی داریم که می‌گن گنده لات محله، چون تو همه دعواهای محل کسی حریفش نمیشه ولی... همین مرد یک دهه کامل علم امام حسین رو بلند می‌کنه و به دوش می‌کشه. اهل عشق و عاشقی نیستف یه مربی رزمی قوی و بی‌انعطاف که قرار نیست هرگز عاشق بشه. اصلا عشق با وجناتش نمی‌خونه... جدی و محکم و تند که وقتی میاد به محله‌شون تو جنوب تهران انگار گرگ زده به گله... پس سه زن تو سرنوشتش چیکار می‌کنن؟؟؟؟ مردی که قد و قامت و تیپش جوریه که بهش پیشنهاد می‌کنن مدل یکی از مزون‌های ترکیه بشه... مردی که خودشم نفهمید کی از گروه پلیسی « ریسک» سردرآورد... این شما و این رمان بینهایت جذاب ریسک که تو کانال عمومی رسیده به جاهای بسیار هیجانی و تو خصوصی در حال اتمامه... https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 ❌❌کانال دوم از همین نویسنده، شامل دو رمانه، یکی اوتای که اواخرشه و یکی هم عروس بلگراد که تازه شروع شده... هر دو هم با موضوعی جدید و بینهایت بکر... اگه از موضوعات تکراری خسته شدین. این شما و این لینک کانال: https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 مراقب قلبتون باشین.. تحمل هیجان زیاد ندارین ورود ممنوع⛔️⛔️⛔️
10Loading...
19
عینک آفتابیم و جابه جا کردم و راه افتادم تو بازار چشمم به برادرزاده فاضل جلوم افتاد اینجا‌چیکار می‌کنه؟ فکر نمی‌کردم با این همه ثروت و دم و دستگاه پاش و تو بازار دست فروش‌ها بذاره! یاد دیشب تو عروسی افتادم چند بار اومد سمتم و با پررویی تمام و با لحن سردی بهم گفت عینکت و بردار! نمی‌دونم چرا اصرار داشت چشم‌هام رو ببینه! منم چون از لحن دستوریش اصلاً خوشم نیومد محلش ندادم! کلاً حس خوبی بهش نداشتم! یه جوری بود! مرموز و مغرور بود و زیادی جدی! حتی جرات نداشتم مستقیم تو چشم‌های ترسناکش نگاه کنم! از بالا به آدم نگاه می‌کرد و یه جوری رفتار می‌کرد انگار مالک دنیاست! نگاهی به سر تا پاش انداختم این بار دشداشه پوشیده بود! الحق زیادی خوشتیپ و خوش هیکل بود و همه چی بهش میومد! با اینکه این لباس اصلاً طبق سلیقه من نبود و دلم نمی‌خواست بابا بپوشه؛ ولی عجیب تو تن اون جذاب بود! نمی‌دونم سنگینیه نگاهم رو حس کرد یا چی که روش و برگردوند سمتم دستپاچه نگاهم رو ازش گرفتم و با دیدن شال‌ها سراسیمه سمتش و یکی و برش داشتم و نگاهی انداختم و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم با شنیدن قیمت سرم سوت کشید - چه خبره؟ - ابریشم خانوم! - تخفیف میدین بگیرم! نگاهی به پشت سرم انداخت - شما اصلاً لازم نیست پولی پرداخت کنین! اول فکر کردم داره تعارف می‌کنه؛ ولی با دیدن چهره مصممش کنجکاو سرم و چرخوندم ببینم نگاهش به کیه با دیدن برادرزاده فاضل؛ اونم با نگاهی خیره روی خودم تعجب کردم پشت من چیکار می‌کنه؟ فروشنده ادامه داد: - این شال رو مهمون آقا هستین خانوم! از این کارش اصلاً خوشم نیومد! دلم نمی‌خواست پول شالم رو اون پرداخت کنه! خواستم خودم حساب کنم فروشنده قبول نکرد - حساب شده خانوم! کلافه پول و گرفتم طرف برادر زاده فاضل که حتی اسمشم نمی‌دونستم و تا اومدم لب باز کنم روش رو برگردوند و رفت مات موندم یعنی چی این رفتار‌هاش؟ پا تند کردم سمتش و از دهنم در رفت - هوی آقا؟ از حرکت ایستاد و دست‌هاش و پشت کمرش قفل کرد و برگشت طرفم سریع رفتم سمتش و پول و گذاشتم توی جیب لباسش - احتیاجی به پول و هدیه کسی ندارم! نگاهش پر ازحیرت و ناباوری شد! انگار به هیچ وجه انتظار همچین واکنشی رو ازم نداشت و فکر می‌کرد از خدا خواسته پولش و قبول می‌کنم! دستش و فرو کرد تو جیبش و پول و درآورد و پرت کرد روی زمین از این حرکتش حسابی جا خوردم و معنیش و متوجه نشدم نکنه داره بهم توهین می‌کنه؟ به هیچ وجه طاقت تحقیر و توهین کسی و نداشتم و بدون اینکه بتونم خودم و کنترل کنم پول و با پام شوت کردم طرفش - به چه جراتی تحقیرم می‌کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ ابرویی بالا انداخت و بالاخره زبون باز کرد و با لحن یخ و خوفناکش چند کلمه‌ای به عربی گفت حتی یک کلمه‌اش رو هم متوجه نشدم؛ اما مشخص بود داره تهدیدم می‌کنه! با اینکه یکم از لحنش ترسیدم؛ ولی سعی کردم حرفم و بزنم! - برای من شاخ و شونه نکش! فهمیدی؟ من حسنام! ساکت نمی‌شینم هر کاری خواستی انجام بدی! بر عکس انگار از حرفم خوشش اومده باشه سرش رو کج کرد و نگاهی سوزان و بی‌پروا به سر تا پام انداخت - تجاسر! نه از نگاهش خوشم اومد! نه بازم متوجه حرفش شدم؛ ولی قشنگ معلوم بود داره با نگاهش می‌خورتم! بی‌طاقت اومدم لب باز کنم یه چیزی بارش کنم اومد جلوتر بوی عطرش مشام رو پر کرد! لعنتی این عطرش نمی‌دونم چه مارکی بود؛ ولی محشر بود و به طرز جنون آمیزی جذبم می‌کرد! ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و چشم‌هام رو بستم و تا اومدم لذت ببرم عینکم از چشم‌هام کشیده شد رنگم پرید و فوراً دست‌هام رو گذاشتم روی چشم‌هام پدرام خیلی جدی و با هشدار تاکید کرده بود تو این شهر حق ندارم عینکم و بردارم! یا اجازه بدم هیچ مردی چشم‌هام و ببینه و حالا این مرد مصمم بود هر طور شده به خواسته‌اش برسه! https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 داستان از روزی شروع شد که پامو برای اولین بار گذاشتم به شهر مادریم و با اولین شوک زندگیم مواجه شدم! یه مرد ثروتمند از بزرگترین و معرف‌ترین طایفه عرب مادربزرگم رو دزدید و باهاش ازدواج کرد! و حالا برادرزاده همین مرد که همه به خوی وحشی و حیوانی می‌شناسنش و عالم و آدم ازش حساب می‌برن من و...
10Loading...
20
- یه بچه می‌تونه زندگی من‌و نجات بده و تو داری با ادا اصولات و فاز پسر حاجی بودنت همه چی رو خراب می‌کنی. با خشم مشت محکمی به دیوار کوبید و من از وحشت تو خودم جمع شدم، این مرد خیلی ترسناک بود و متاسفانه تنها امیدم. - دِ دختره‌ی نسناس، من می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟ من نمی‌خوام بچه بکارم زوره، نمی‌خوام همه‌ی عمرم تو زندان باشم و بچه‌م بی بابا بزرگ بشه. چه گیری دادی به من، یه خلافکار بی‌همه چیز به چه درد تو می‌خوره.. نفسم رو سخت بیرون دادم و وحشت زده یه قدم عقب رفتم تا از مشت و لگدای احتمالیش در امان باشم. - بدهی‌هاتو میدم، نمی‌ذارم تو زندان بمونی. اما قرارم نیست اون بچه رو ببینی، اون بچه مال منه، تو فقط تو به وجود اومدنش کمک می‌کنی. نگاهم کرد چشم‌هاش درشت شد و نا باور گفت: - چه پخی از راگوزت بیرون اومد؟ وحشت زده آب دهنم رو بلعیدم، مسعود گفته بود این مرد خیلی غیر قابل پیشبینیه و نمیشه به این راحتی قانعش کرد اما من به امید بدهی سنگینش اینجا بودم، پول می‌دادم تا منو به چیزی که می‌خوام برسونه. - چرا عصبانی میشی، ما که قرار نیست واقعا ازدواج کنیم، فقط واسه بچه... فریاد بلندش نذاشت ادامه بدم، دو قدم سمتم برداشت و گلوم رو چنگ زد: - نفله، گوه ناشتا نشخوار نکن، من آدم کشتم که تو زندانم، چاقو کشیدم که شدم مجرم کاری نکن خط خطیت کنم که دیگه هیچ بی ننه بابای نیاد سراغت، پاشو گمشو از جلو چشمم من شلوارم حرمت داره از من بچه بیرون کشیدن به این راحتیا نیست، گمشو نبینمت. با خشم به عقب هولم داد که شونم با ضرب به دیوار کوبیده شد. لعنتی این همه عذاب نکشیده بودم واسه این ملاقات غیر مجاز توی زندان که حالا اینجوری دست خالی از اینجا برم. - بی‌نیازت می‌کنم، هر چی پول بخوای بهت میدم، تو فقط قبول کن یه مدت رو با من باشی. با خشم توی موهاش چنگ زد و زیر لب غرید: - من جا بچه‌م بهت میگم دوست نداره پدر قاتل داشته باشه با یه مادر هرزه که تو زندون دنبال همخواب می‌گرده. فکم از خشم سخت شد جلو رفتم و با کف دست به کتفش کوبیدم که تلو تلو خورد و با عصیان نگاهم کرد. -من هرره نیستم آشغال، زندگیم گیر اون بچه‌ایه که باید باشه اما نیست، جدا شدم پدرم خبر نداره، بابد بهم بچه بدی، هر چقدر پول بخوای بخت میدم دیگه چی می‌خوای؟ جلو اومد به گلوم چنگ زد و من رو جلو کشید. چسبیده به لبام نعره کشید و من نفسم یه جایی بین سینه‌م گیر کرد. - دهنت و سرویس می‌کنم لعنتی، بگو بیان اون صیغه رو بخونن. https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
10Loading...
21
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹
10Loading...
22
🚨 خبر فوری و رسمی راجب همستر 🐹 پروفیت ها تبدیل به پول میشن نه سکه ها ! اگه دنبال فهمیدن خبر ها و تحلیل های همستر زودتر از همه هستید عضو شو:   ✅ همه چیز درباره‌ی همستر
10Loading...
23
همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰
4420Loading...
24
🚨 خبر فوری و رسمی راجب همستر 🐹 پروفیت ها تبدیل به پول میشن نه سکه ها ! اگه دنبال فهمیدن خبر ها و تحلیل های همستر زودتر از همه هستید عضو شو:   ✅ همه چیز درباره‌ی همستر
10Loading...
25
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹
10Loading...
26
همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰
1 0100Loading...
27
🚨 خبر فوری و رسمی راجب همستر 🐹 پروفیت ها تبدیل به پول میشن نه سکه ها ! اگه دنبال فهمیدن خبر ها و تحلیل های همستر زودتر از همه هستید عضو شو:   ✅ همه چیز درباره‌ی همستر
1 4000Loading...
28
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹
10Loading...
29
Media files
10Loading...
30
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r²⁴ https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
10Loading...
31
❌❌فالگیر نگاهی به اطراف انداخت و با اطمینان از نبودن کسی پیش‌شان و اینکه از داخل کافی‌شاپ دیده نمی‌شوند، گفت: - من نتونستم سر میز بهت بگم، سه زن دیدم همرات. یکی رو جا گذاشتی، یکی همراته ولی همیشگی نیست. اما سومی... در مقابل سرنوشت مقاومت نکن، بذار خودش کارش رو بکنه، جوونی، خوبی... دست رد به خواست سرنوشت نزن. سه روز آینده زندگیت رو تغییر می‌ده، نه نیار! https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 مردی داریم که می‌گن گنده لات محله، چون تو همه دعواهای محل کسی حریفش نمیشه ولی... همین مرد یک دهه کامل علم امام حسین رو بلند می‌کنه و به دوش می‌کشه. اهل عشق و عاشقی نیستف یه مربی رزمی قوی و بی‌انعطاف که قرار نیست هرگز عاشق بشه. اصلا عشق با وجناتش نمی‌خونه... جدی و محکم و تند که وقتی میاد به محله‌شون تو جنوب تهران انگار گرگ زده به گله... پس سه زن تو سرنوشتش چیکار می‌کنن؟؟؟؟ مردی که قد و قامت و تیپش جوریه که بهش پیشنهاد می‌کنن مدل یکی از مزون‌های ترکیه بشه... مردی که خودشم نفهمید کی از گروه پلیسی « ریسک» سردرآورد... این شما و این رمان بینهایت جذاب ریسک که تو کانال عمومی رسیده به جاهای بسیار هیجانی و تو خصوصی در حال اتمامه... https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 ❌❌کانال دوم از همین نویسنده، شامل دو رمانه، یکی اوتای که اواخرشه و یکی هم عروس بلگراد که تازه شروع شده... هر دو هم با موضوعی جدید و بینهایت بکر... اگه از موضوعات تکراری خسته شدین. این شما و این لینک کانال: https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 مراقب قلبتون باشین.. تحمل هیجان زیاد ندارین ورود ممنوع⛔️⛔️⛔️
10Loading...
32
- این چیه پوشیدین خانوم؟ آقا عصبانی می‌شن با لباس عربی برین بیرون! پیشونی بند طلام و گذاشتم و یه رژ برداشتم و مالیدم به لبم - دخالت نکن! خودم جوابش و می‌دم! رفتم سمت در فرخنده هم باهام همراه شد - اینجوری همه مردهای شهر میفتن دنبالتون... حداقل موهاتون و جمع کنین خانوم... از زیر شال کاملاً مشخصه. بی‌توجه به غرغرهاش از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم فرخنده هم فوراً اومد سوار ماشین شد - آقا اجازه نمی‌دن برین بیرون خانوم! آدم‌های طایفه جرجانی منتظر موقعیتن پدرتون و زمین بزنن! ماشین و روشن کردم و حرکت کردم - خسته شدم! می‌خوام آزاد باشم! تا کی به خاطر جنگ بین دو طایفه تو خونه بمونم؟ - شیخ وهاب قسم خورده از پدرتون انتقام‌ بگیره! شما ندیدینش، ولی خیلی آدم گستاخ و خطرناکیه! ندیدین با پدرتون چه جوری حرف می‌زد! از پدرشم بیشتر دل و جرات داره و بی‌پروا عمل‌ می‌کنه! سرعتم و بیشتر کردم - کی گفته ندیدمش؟ بار آخر اومده بود عمارت به بابا هشدار بده دیدمش! فکر نمی‌کردم تنها پسر شیخ سلمان انقدر قدرت و اقتدار داشته باشه! وقتی با اون صلابت و ابهتش به بابا هشدار می‌داد انگار عمارت زیر پاهاش می‌لرزید! نگاهش پر از ترس شد - اونم شما رو دید؟ - آره، ولی نگاهش با نفرت نبود! یه جوری بود، اما توش نفرت نبود! - گول نگاهش و نخورین خانوم! جرجانی‌ها خیلی کینه‌ای هستن! تا انتقام نگیرن آروم نمی‌گیرن! می‌گن شیخ وهاب روی بزرگ‌های طایفه خیلی نفوذ دارن و علناً هر کاری بخواد و بی‌توجه به هیچ  کس انجام می‌ده! با یادآوری تیپ و ظاهرش و رفتارش ته دلم یه جوری شد حتی نحوه‌ی راه رفتنش هم دل هر زنی و می‌لرزونه، چه برسه به اون نگاه گیرا و خاص با اومدن یه ماشین سیاه رنگ درست کنار ماشینم سرعتم و بیشتر کردم باز خودش و رسوند به ماشینم و کنارم حرکت کرد فرخنده ترسیده لب باز کرد - این کیه؟ تند‌تر برین خانوم! من می‌ترسم! سرعتم و تا جای ممکن زیاد کردم، اما با پیچیدن ناگهانی ماشین جلوم نفسم تو سینه حبس شد و پام و محکم فشار دادم روی پدال ترمز جیغ فرخنده بلند شد و ماشین با صدای جیغ بلند لاستکی‌ها از حرکت ایستاد نفس حبس شده‌ام و لرزون فرستادم بیرون، ولی با دیدن شیخ وهاب پشت فرمون نفس کشیدن به کل از یادم رفت و وحشت تو دلم و پر کرد  فرخنده هینی کشید - اومد! اومد! نگفتم میاد؟ کارمون تمومه! با گریه ضجه زد - امروز کارمون تمومه! با این حال و روزش داشت ترس منم بیشتر می‌کرد و انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی می‌بردم اینجا چیکار می‌کنه؟ عجب اشتباهی کردم! حالا چیکار‌ کنم؟ پیاده شد و سمت ماشین قدم برداشت از نحوه راه رفتنش و ابروهای گره‌ کرده‌اش قلبم اومد تو دهنم و اومدم ماشین و روشن کنم و دنده عقب برم با دیدن یه ماشین درست پشت سرم فاتحم و خوندم با صدای باز شدن در ماشین و دیدن شیخ وهاب درست کنارم‌ در حالی که سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم اومدم پیاده شم دستش و گذاشت جلوی در و مانعم شد - جایی تشریف می‌برین خانوم ابراهیم؟ از لحن خشن و نگاه خون آلود و شرورش تو دلم خالی شد و با قدرت دستش و کنار زدم و تا اومدم یه جوری خودم و نجات بدم کمرم و گرفت بین دست‌هام و مثل پر کاه بلند کرد و با خشونت کوبیدم روی کابوت ماشین و خیمه زد روم و یه دستش و قفل انگشت‌هام کرد و کنار گوشم شمرده شمرده لب باز کرد - با پای خودت اومدی تو دهن شیر جوجه! با دست دیگه‌اش موهام و گرفت تو چنگش و سرش و کج کرد جلوی صورتم‌ و با نفس نفس و لحن و تعصب خاصی ادامه داد: بالاخره این لعنتی بین دست‌هامه! https://t.me/+_SyB5OPH-3c5MzA0 https://t.me/+_SyB5OPH-3c5MzA0 https://t.me/+_SyB5OPH-3c5MzA0 https://t.me/+_SyB5OPH-3c5MzA0 https://t.me/+_SyB5OPH-3c5MzA0 شیخ طایفه جرجانی‌ها دشمن پدرم بود... یه مرد سرد و با نفوذ و مغرور... مردی که برای انتقام از پدرم من و هدف قرار داد و درست زمانی که انتقامش و گرفت و قرار بود من و با رسوایی تحویل پدرم بده...
10Loading...
33
- یه بچه می‌تونه زندگی من‌و نجات بده و تو داری با ادا اصولات و فاز پسر حاجی بودنت همه چی رو خراب می‌کنی. با خشم مشت محکمی به دیوار کوبید و من از وحشت تو خودم جمع شدم، این مرد خیلی ترسناک بود و متاسفانه تنها امیدم. - دِ دختره‌ی نسناس، من می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟ من نمی‌خوام بچه بکارم زوره، نمی‌خوام همه‌ی عمرم تو زندان باشم و بچه‌م بی بابا بزرگ بشه. چه گیری دادی به من، یه خلافکار بی‌همه چیز به چه درد تو می‌خوره.. نفسم رو سخت بیرون دادم و وحشت زده یه قدم عقب رفتم تا از مشت و لگدای احتمالیش در امان باشم. - بدهی‌هاتو میدم، نمی‌ذارم تو زندان بمونی. اما قرارم نیست اون بچه رو ببینی، اون بچه مال منه، تو فقط تو به وجود اومدنش کمک می‌کنی. نگاهم کرد چشم‌هاش درشت شد و نا باور گفت: - چه پخی از راگوزت بیرون اومد؟ وحشت زده آب دهنم رو بلعیدم، مسعود گفته بود این مرد خیلی غیر قابل پیشبینیه و نمیشه به این راحتی قانعش کرد اما من به امید بدهی سنگینش اینجا بودم، پول می‌دادم تا منو به چیزی که می‌خوام برسونه. - چرا عصبانی میشی، ما که قرار نیست واقعا ازدواج کنیم، فقط واسه بچه... فریاد بلندش نذاشت ادامه بدم، دو قدم سمتم برداشت و گلوم رو چنگ زد: - نفله، گوه ناشتا نشخوار نکن، من آدم کشتم که تو زندانم، چاقو کشیدم که شدم مجرم کاری نکن خط خطیت کنم که دیگه هیچ بی ننه بابای نیاد سراغت، پاشو گمشو از جلو چشمم من شلوارم حرمت داره از من بچه بیرون کشیدن به این راحتیا نیست، گمشو نبینمت. با خشم به عقب هولم داد که شونم با ضرب به دیوار کوبیده شد. لعنتی این همه عذاب نکشیده بودم واسه این ملاقات غیر مجاز توی زندان که حالا اینجوری دست خالی از اینجا برم. - بی‌نیازت می‌کنم، هر چی پول بخوای بهت میدم، تو فقط قبول کن یه مدت رو با من باشی. با خشم توی موهاش چنگ زد و زیر لب غرید: - من جا بچه‌م بهت میگم دوست نداره پدر قاتل داشته باشه با یه مادر هرزه که تو زندون دنبال همخواب می‌گرده. فکم از خشم سخت شد جلو رفتم و با کف دست به کتفش کوبیدم که تلو تلو خورد و با عصیان نگاهم کرد. -من هرره نیستم آشغال، زندگیم گیر اون بچه‌ایه که باید باشه اما نیست، جدا شدم پدرم خبر نداره، بابد بهم بچه بدی، هر چقدر پول بخوای بخت میدم دیگه چی می‌خوای؟ جلو اومد به گلوم چنگ زد و من رو جلو کشید. چسبیده به لبام نعره کشید و من نفسم یه جایی بین سینه‌م گیر کرد. - دهنت و سرویس می‌کنم لعنتی، بگو بیان اون صیغه رو بخونن. https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
10Loading...
34
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
10Loading...
35
🚨 خبر فوری و رسمی راجب همستر 🐹 پروفیت ها تبدیل به پول میشن نه سکه ها ! اگه دنبال فهمیدن خبر ها و تحلیل های همستر زودتر از همه هستید عضو شو:   ✅ همه چیز درباره‌ی همستر
10Loading...
36
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹
10Loading...
37
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها r²⁴ https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2 8730Loading...
38
Media files
5510Loading...
39
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
10Loading...
40
❌❌فالگیر نگاهی به اطراف انداخت و با اطمینان از نبودن کسی پیش‌شان و اینکه از داخل کافی‌شاپ دیده نمی‌شوند، گفت: - من نتونستم سر میز بهت بگم، سه زن دیدم همرات. یکی رو جا گذاشتی، یکی همراته ولی همیشگی نیست. اما سومی... در مقابل سرنوشت مقاومت نکن، بذار خودش کارش رو بکنه، جوونی، خوبی... دست رد به خواست سرنوشت نزن. سه روز آینده زندگیت رو تغییر می‌ده، نه نیار! https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 مردی داریم که می‌گن گنده لات محله، چون تو همه دعواهای محل کسی حریفش نمیشه ولی... همین مرد یک دهه کامل علم امام حسین رو بلند می‌کنه و به دوش می‌کشه. اهل عشق و عاشقی نیستف یه مربی رزمی قوی و بی‌انعطاف که قرار نیست هرگز عاشق بشه. اصلا عشق با وجناتش نمی‌خونه... جدی و محکم و تند که وقتی میاد به محله‌شون تو جنوب تهران انگار گرگ زده به گله... پس سه زن تو سرنوشتش چیکار می‌کنن؟؟؟؟ مردی که قد و قامت و تیپش جوریه که بهش پیشنهاد می‌کنن مدل یکی از مزون‌های ترکیه بشه... مردی که خودشم نفهمید کی از گروه پلیسی « ریسک» سردرآورد... این شما و این رمان بینهایت جذاب ریسک که تو کانال عمومی رسیده به جاهای بسیار هیجانی و تو خصوصی در حال اتمامه... https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 ❌❌کانال دوم از همین نویسنده، شامل دو رمانه، یکی اوتای که اواخرشه و یکی هم عروس بلگراد که تازه شروع شده... هر دو هم با موضوعی جدید و بینهایت بکر... اگه از موضوعات تکراری خسته شدین. این شما و این لینک کانال: https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 مراقب قلبتون باشین.. تحمل هیجان زیاد ندارین ورود ممنوع⛔️⛔️⛔️
10Loading...
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹 همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰 کد مورس جایزه 1 میلیونی💰
Hammasini ko'rsatish...
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹 همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰 کد مورس جایزه 1 میلیونی💰
Hammasini ko'rsatish...
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Hammasini ko'rsatish...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

بخشی از رمان -برام تله گذاشتن محمد...! منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....! زجه هایی که میان دست‌های پدرو برادرش می‌زند، نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. دیگر سلطنتش در این خانه و کنار من از هم پاشیده است. دور، دور مردهایی است که در خانه ام نگاه های خثمانه شان را روی من وزنی که سالها کنارم حمایتش کرده بودم، چرخ می دهند. چشم های دردمندم پشت سر خورشید که با حال فجیحی بین دست های پدرو برادرش سمت پله ها برده می شود تا برای همیشه از زندگیم محو شود، می ماند! برای یک لحظه دستش را از اسارت دست های برادرش بیرون می کشدو ساعت مچی اش را از روی جزیره چنگ می زند. همان ساعتی که.... چشم روی هم می فشارم تا توده ی نشسته بر راه گلویم منفجر نشود! - این خونه مال منه... اجازه نمیدم کسی جز من اینجا رو تصاحب کنه... من برمی‌گردم محمد... من به اینجا تعلق دارم... برمیگردم... پدرش وسط پله ها رهایش می کندو با گام های بلند برمی گردد.خلیل گردن می کشدو امیرحسین مچش را می‌گیرد و مانعش می شود. پدر خورشید با چشم‌های به خون نشسته و رگ گردن بیرون زده مقابلم می ایستد. با مشت های گره کرده سعی می کند، جلوی نفس نفس زدنهایش را بگیرد. اما چندان موفق نیست! با آن همه کتکی که به خورشید زد وامیرحسین به زور خورشید را از دست مشت و لگدهایش نجات داد، باید هم این گونه نفس کم بیاورد! با دندان های چفت شده انگشت تهدید جلوی چشمانم می‌گیرد و می غرد: - اگه غیرت داری #طلاقش بده...! نمی توانم زبان بچرخانم. قلبم متلاشی می شود. با بی رحمی تمام مقابل چند جفت چشم منتظر، ادامه می دهد: - بی ناموسی اگه طلاقش ندی... طلاقش بده تا خودم گردنشو ببرم....! نمی توانم حتی نفس بکشم. بهت زده به پدری که از درد شکستن غرورش به زور خودش را کنترل می کند خیره می مانم. https://t.me/+bjLBWGaS40hmMDA8 https://t.me/+bjLBWGaS40hmMDA8 https://t.me/+bjLBWGaS40hmMDA8
Hammasini ko'rsatish...
دستش را روی شکم تخت دخترک کشید: -این همه خونریزی واسه یه پریودی؟ چانه‌ی دخترک لرزید.رنگش زیادی پریده بود. -مجبورم کردی فرشا رو تنهایی بشورم به خاطر فشاری که بهم اومده همچین شده مرد نچی کرد با چشمانی تنگ شده لب زد: -پس هنگامه دروغ میگه که غیرقانونی رفتی سقط جنین سکسکه‌اش گرفت می‌دانست که حاشا کردن بی‌فایده است. -من ..‌ من .. نمی‌خواستم یه بچه .. بی‌گناه تو زندگیمون بیاد . تو که فقط منو واسه انتقام گرفتن از بابام صیغه کردی ... دیر یا زود ولم میکنی مرد در سکوت و متفکر نگاهش می‌کرد. دخترک می‌دانست که دارد نقشه می‌ریزد برای در آوردن پدرش! پریشان و بغض کرده پرسید: -ک .. کار درستی کردم .. نه ؟ تو که اذیتم نمی‌کنی پیمانی می‌کنی؟ .. خیلی درد دارم مرد گونه‌ی لطیفش را بوسید و زیر گوشش پچ زد: -اذیت یه لحظشه آذین کوچولو! دیدن نور خورشید برات میشه آرزو! خوردن یه غذای خوب برات میشه حسرت! از این به بعد باید واسه کوچکترین نیازات جون بدی تا راضی شم! گفت و زیر بغلش را گرفت و تن دردناکش را از روی تخت کند. -آی .. آی مامان جون و رو خدا ببخش.. تو رو خدا ببخشید -ببخشم؟ تو که می‌دونستی من چه کینه شتری‌ایم! این دل و جرئتو از کجات آوردی که این گوهو خوردی؟ او را روی زمین کشید مقصدش زیر زمینی بزرگ ویلا بود. می‌دانست دخترک به حد مرگ از تاریکی و تنهایی می‌ترسد میدانست چه وحشتی از حیوانات موذی دارد دخترک هق‌هق کنان التماس کرد _ پیمان مرگِ من ، پیمان من تازه سقط کردم رحم کن پیمان حرف‌هایش بدتر آتش به دلش زد _ میخوای رحم کنم بهت؟ بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد روی زمین پرتش کرد و آب دهانش را روی زمین انداخت _ توله گرگ به بابای بی شرفش میره دلمو زدی آذین دیگه حتی لیاقت نداری تو تخت بیای زیرم گفت و محکم در را بست میدانست با بستن در ظلمات می‌شود آذین وحشت زده جیغ زد همه جا تاریک بود با پا های لرزان خودش را جلو کشید تا به در بکوبد و التماس کند که نفهمید دمپایی‌اش به چه گیر کرد در تاریکی روی زمین پرت شد و سرش محکم به آجرهای چیده شده روی هم خورد گرمی خون تا شقیقه هایش پیچید و دلش ضعف رفت صدای پیمان در سرش تکرار شد "بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد" پلک‌هایش روی هم افتاد و گوش هایش سوت کشید کاش تا لحظه مرگ هوشیار و زنده می‌ماند تا مژده ی مردنش را به مردِ زندگی‌اش دهد و خوشحالش کند اما نمی‌شد.... لب های خشکش کش آمد تولدش کسی را شاد نکرده بود اما با مرگش پیمانش را شاد می‌شد... خون از گوشه لبش جاری شد و هم زمان در باز شد _ بیا لشتو جمع کن گمشو بیرون باز حوصله چند روز بیهوشی و مریض داری ندارم بی جان لبخند زد میدانست مردش دروغ میگوید می‌دانست دلش سوخته وگرنه نمی‌آمد پیمان کلافه چراغ قوه را روی زمین گرفت _ کجایی موش کوچولوی مارمور؟ بیا گمشو بیرون تا پشیمون....... با دیدنِ استخر خون زانوهایش به لرزه افتاد بهت زده زمزمه کرد _ آ ... آذین؟ دخترک با دهان خون خندید و هم زمان به سرفه افتاد عزرائیل را نزدیکش احساس میکرد _ امشب .... امشب تولدم بود https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
Hammasini ko'rsatish...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
Hammasini ko'rsatish...
🏷🏷🏷 #پارت544 _ هیچ‌وقت ندیدم این‌جوری بشه... رسماً خل شده. صدای افشین را با آن خش و بمی تشخیص می‌دهم، یونس را خبر کرده.    _ خل جد و آبادته...گم شید جفتتون...  می‌خواهم پلک‌هایم را باز کنم، اما انگار از دهان باز کردن سخت‌تر است. ........................ یونس  بالاخره همه‌چیز مرتب می‌شود. پنجره‌های اتاقک را می‌بندم، بوی استفراغ و الکل دیگر نمی‌آید. از وسایل به‌هم‌ریخته و شیشهٔ شکسته هم خبری نیست... اما کاش از پونهٔ خرد و خمیر و ازهم‌پاشیده هم خبری نبود.  _ بریم آپارتمان من، حموم کن، با این وضع بچه‌ها...  گوشهٔ تختِ یکی از پسرها نشسته، چشمان سرخ از سردرد خماری بعداز مشروب به کنار، نگاهش غریبه است.  _ گور پدر همه‌تون... برو بیرون می‌خوام بکپم.  در باز می‌شود و افشین با سینی داخل می‌آید. رفته بود قهوه و چیزهایی برای خماری او بیاورد، اما سینی چیزهایی بیشتر داشت.  _ سگ خلقه؟ بیا اینا رو بده بخوره، جمیل سوپ درست کرده، قهوه و آب‌لیمو و مسکنم هست. آخرین چیزی‌که می‌توانستم تصور کنم پونهٔ مست بود. پونه‌ای که هوشیاری برایش حکم نفس کشیدن دارد، هوشیاری برای پونه یعنی امنیت. افشین خسته است، یک بریدگی همراه با کبودی کنار گونه‌اش از وضع دیشب می‌گوید. با نگاه به پونهٔ دراز کشیده زیر پتو اشاره می‌کند.  _ داغونه!  درمانده سر تکان می‌دهم. کاش پریشب لال می‌شدم.  سینی را می‌گیرم. 
Hammasini ko'rsatish...
⚡️عضویت در کانال vip ریسمان ⚡️ 🎍وی ای پی از کانال اصلی #خیلی جلوتره و این فاصله هررزو بیشتر میشه‌. 🎍کانال vip  بدون هیچ گونه تبلیغ و تبادل و پیام آزار دهنده ایه. 🎍پارت گذاری توی کانال vip به صورت هفته ای 10تا12پارته. جهت دریافت عضویت کانالvip رمان «مبلغ 35 هزار تومن» به شماره کارت: 5022291305608133 خدیجه مرادی زهرایی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Risman_novel ارسال کنید.
Hammasini ko'rsatish...
می‌خوای کد مورس 100,000,000 میلیونی همستر رو بدونی؟🐹 همستر امروز هم یه کارت پنج میلیونی هدیه داره، زود بزنید کارتای امروزو هدیه‌شو بگیرید😍 کارت‌های کامبوی ۵ میلیونی 💰 کد مورس جایزه 1 میلیونی💰
Hammasini ko'rsatish...