cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

[ جعبه موسیقی ]

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
31 799
Obunachilar
-4824 soatlar
-3537 kunlar
-1 81230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
🔴 قیمت لحظه‌ای دلار، طلا، سکه و خودرو رو فقط و فقط اینجا میزاریم ⬇️ @Dolar-Online ⬅️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🔹به مناسبت ۲ ساله شدن عمر چنلمون چنل vip که قیمت یک میلیون هست به ۱۰ نفر اول رایگان میدیم و بعد از ۱۰ نفر به طور خودکار لینک باطل میشه جوین بدین✅                              ☑️دریافت لینک رایگان
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
آااااقاا دیروز تو اسنپ طرف انقدر اهنگاشششس خفن و بروز بودددد 🥹 نگم براتون اصلا دلم میخاست تا آخر دنیا باهاش سفر برممم😌 اخر دلم طاقت نیورد ازش پرسیدم آقا پلی لیست آهنگات از کجا دان کردی بهم ایدی این کانالو داد ♥️ 🎼 @ReMiX 🎼 @ReMiX
Hammasini ko'rsatish...
مرد وزن نق نقو مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. ادامه داستان...
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🚨خیانت به همسر 🟣موقعی که تازه جوان شدم و خیال ازدواج به سرم زد مادرم اصرار داشت با دختر باایمان و باحجابی ازدواج کنم که تا آخر عمر یار و یاورم باشد. با همین معیارها هر دختری را که از همسایه و فامیل می‌شناخت به من پیشنهاد داد اما متاسفانه من تنها به دنبال یاری زیبا بودم. مدتی گذشت و کسی که به دنبالش می‌گشتم را یک روز توی خیابان دیدم و ◀️ادامه کامل داستان▶️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
قصاب و زن جوان اخر شب بود و داشتم راهی خونه میشدم که خانومی وارد مغازه شدو دو دل بود برای حرفی که میخواست بگه  اخر سر با صدای لرزونی گفت :حاجی بچه هام گشنه ان یه کیلو گوشت بهم بده به ازای پولش هرکاری که دوست داری باهام بکن. نگاهی به چهره خانوم انداختم زیبا و دلفریب بود معامله خوبی بود یه کیلو گوشت در ازای یه شب کامیابی همه حس های مردانه ام بیدار شده بود گوشی برداشتم با خانومم تماس گرفتم..و ادامه داستان ➡️
Hammasini ko'rsatish...