°حاتم | غزاله جعفری°
✨️به نام خدایی که لطیفتر از ابر است☁️ درناز (pdf) ارتباط با نویسنده https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713
Ko'proq ko'rsatish11 250
Obunachilar
-2124 soatlar
-1367 kunlar
-44130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
من شاهینم! مردی که بعد از جدایی از همسرم به خاطر بی پولی بعد اون همه عشقی که بهش دادم چشممو رو همهی زن های اطرافم بستم و حالا دوباره برگشتم! این بار هزار بار ثروتمند تر و جذاب تر از قبل!
وقتی زن سابقم رو توی ترکیه کنار یه مرد ترک دیدم دنیا روی سرم خراب شد و با حالی خراب وارد کاباره شدم.
کاباره ای که زیبا ترین دختر دنیا توش کار میکرد...!🔞
https://t.me/+5o2lqXWKOyg4YWY8
35500
Repost from N/a
اومدم وارد مغازه شم یه پسره اومد ایستاد جلوم
- ببخشید آقا شما میدونید صاحب این کله پزی کیه؟
حرصم گرفت
درسته هیکلم یکم صاف و صوفه! درسته تیپم یکم مردونهست؛ ولی آخه کجای صورتم شبیهه یه مرده؟
- شما؟
به یه سمت اشاره کرد
رد دستش رو دنبال کردم
یه پسر تقریبا دومتری متری به ماشین لوکسش تکیه داده بود و چهرش در هم بود
- ایشون صاحب باشگاه روبرویی هستن! با صاحب اینجا حرف دارن! شما میشناسینشون؟
پس اونی که گیر داده حتماً در مغازم و تخته کنه اینه؟
اصلاً دلم نمیخواست جلوی مغازه بحثی بشه!
پس وانمود کردم نمیشناسم!
نخیری گفتم و برای اینکه سوال دیگهای نپرسه فوراً رفتم توی مغازه و یه راست رفتم توی آشپزخونه
حافظ داشت کلهها رو میریخت تو قابلمه
سلام کردم و رفتم روپوشم و برداشتم و پوشیدم و کلاه و ماسکم رو گذاشتم و رفتم سراغ پیارها
حافظ پرسید: در همی؟
- من کجام شبیهه یه پسره؟
خندید
- برو آرایشگاه یکم به خودت برس! پشمات و برن! از بس بلند شده دیگه منم تشخیص نمیدم زنی!
اومدم حرصی یه چیزی بهش بگم سامر سراسیمه وارد آشپزخانه شد
- دارن میان! دارن میان اینجا!
- کی و میگی؟ چرا هول کردی؟
- سردار و دار و دستهاش! دیشب با چند تا از بچههای عضلهای باشگاه اومدن مغازه رو بهم ریختن واولتیماتوم دادن تا امروز مغازه رو خالی کنیم!
- چی؟ چرا به من حرفی نزدی؟
- سعی کردم خودم قانعش کنم؛ ولی طرف هیچی حالیش نیست و به طرز عجیبی ضد کله پاچهست! حتی از بوشم تمام مدت صورتش جمع بود!
آه از نهادم بلند شد
این و دیگه کجای دلم بذارم؟
- اون غول بیابونی دو متری طاقت بوی کله پاچه رو نداره برای من شاخ شونه میکشه؟
- صاحب اینجا کیه؟
با دیدن هیبتش دم آشپزخونه و شنیدن صدای جدی و کلفتش؛ اونم با سه چهار نفر همراهش یه لحظه کرخیدم
اما سعی کردم خودم و نبازم
رفتم سمتش و برای اینکه باابهتتر به نظر بیام دست به کمر شدم
- بفرما!
به معنای واقعی کلمه تعجب کرد
- تو نیم وجبی صاحب اینجایی؟
انگار باور نکرده باشه نگاهی به اطراف انداخت
- بگو خودش بیاد! کجا قاییم شده؟
آدمهاش خندیدن؛ ولی خودش همچنان جدی بود و به نظر اصلاً شوخی نداشت
- خودمم! بله؟ حرف حسابتون چیه؟
ابرویی بالا انداخت و سر تا پام و برانداز کرد
- زنی؟
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
من یه دختر کله پزم....
خیلیها اعتقاد دارن اینکار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام
اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد
اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچهست که میخواد هر طور شده در مغازهی من و تخته کنه؛ اما...🔥💦
46240
Repost from N/a
❌دختره پاپتی گرسنه غذا دیده معدش تعجب کرده❌
https://t.me/+uAknc5GPyK4zMWNk
- کجا میری مامان؟ سر شامیم!
مادرش کمی مستأصل بود اما گفت:
- میبرم یهکم از این غذا بدم به این دختر مادر! هیچی نخورده از صبح، انقدر هم که تو بهش سخت گرفتی و نذاشتی منم تو کارا کمکش کنم دختر بیچاره هلاک شد!
خدا رو خوش نمیاد با شکم گرسنه بخوابه.
دخترک فکر کرد گرسنگی خودش مهم نیست…
جنین کوچکی که درشکم داشت غذا میخواست. دست روی شکمش گذاشت و آهسته پچ زد:
- مامانی… بابایی دوست دارهها فقط یکم…
نمیدانست دروغش را چطور ادامه دهد. اشکش بی صدا ریخت.
کسی از وجود طفلکش حتی خبر نداشت. میترسید حرف بزند و رادمهر وادار به سقطش کند.
مادر رادمهر خواست به مسیرش ادامه دهد که رادمهر با تمسخر متوقفش کرد:
- باقالیپلو با گردن ببری برا اون پاپتی دگوری که نهایت حالی که باباش بهشون میداده عدسپلو بوده؟! پرروش نکن مامان! یه نون و پنیر بنداز جلوش و بیا بشین سر میز، اون که غذای درست و حسابی تو عمرش نخورده، یهموقع میخوره معدهش تعجب معجب میکنه اونوقت باید از این بیمارستان بکشونیمش به اون بیمارستان!
دنیا از طبقهی بالا صحبتهایشان را شنید و قلبش از غم مچاله شد…
و چه بد که دلش از گرسنگی و بوی غذا مالش میرفت اما غرورش اجازه نمیداد از آنها درخواست غذا کند، آن هم با این حرفها!
اشکهایش تمام صورتش را خیس کرده بودند.
- رادمهر دیگه داری شورشو در میاری! دختر مثل پنجهی آفتاب آوردم گذاشتم جلوت! گفتی اخه! پیفه! دماغش کجه! پوستش تیرهس! از حالت چشماش خوشم نمیاد! در حد من نیست! دهاتیه! خواستم بفرستمش برگرده دیار خودشون نذاشتی گفتی بذار باشه کمک حالت؛ دیگه بسه!
از این لحظه به بعد هیچ دخالتی تو زندگی این دختر نمیکنی! صبر منم حدی داشت!
مادر گفته و جمع را ترک کرده بود.
دخترک هق زد…
تمام این مدت تحمل کرده بود اما حالا…
با همان فشار بغض و اشک بینهایت دست روی دهان فشرد تا صدایش در نیاید،
عقب رفت و اما به گلدان چینی کنار دیوار بخورد کرد.
همین صدا همهی حواسها را جمعش کرد. صدای عصبی رادمهر آمد:
- بیا گشنهی پابرهنه! سر این یه بشقاب برنج که نصیب تو نخورده بشه مادرم امشب کنارم شام نخورد!
ظرف غذای یخکرده را سمتش هول داد:
- کوفت کن!
دخترک تنها بود و کسی را نداشت. همهی امیدش به رادمهری بود که بعد از ازدواج ناامیدش کرده بود.
از فشار بغض سکسکه میکرد:
- آقا…هیع…رادمهر…من…امشب…رفع زحمت…هیع…میکنم.
مرد با انزجار از او رو گرفت و از پلهها بالا رفت:
- زودتر! شرت کم پاپتی!
گفت و بالا رفت و در اتاق را محکم به هم کوبید،
خیالش از بابت حرفی که زده بود راحت بود…
دخترک بارها گفته بود میرود و نرفته بود…
نه کسی را داشت و نه جایی که برود.
نمیدانست این بار زن و بچهاش را با هم از دست خواهد داد.
دخترک با جنین در شکمش همان شب واقعا رفت….
و رادمهر برای پیدا کردنشان تمام شهر را زیر پا گذاشت…
https://t.me/+uAknc5GPyK4zMWNk
https://t.me/+uAknc5GPyK4zMWNk
https://t.me/+uAknc5GPyK4zMWNk
https://t.me/+uAknc5GPyK4zMWNk
https://t.me/+uAknc5GPyK4zMWNk
19130
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی؟!
عروسکم خیلی شجاع شده
ایلیا به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
پیپش را بالا برد
خدمتکار آتشش زد
مروارید بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از پیپ گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
مروارید که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی مروارید پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند
بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنجتون چی میخورین
نگاه ایلیا به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک ایلیا؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
ایلیا تشر زد
_چی گفتم؟!
مروارید با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
ایلیا خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دختر خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
ایلیا با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان مروارید گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
مروارید با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
ایلیا نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه مروارید؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به ایلیا نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
ایلیا بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
مروارید هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
ایلیا با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریضش مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی آن خاندان راحت شود؟!
https://t.me/+EXuEuYjaQrg2ZTE8
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق مروارید میآمد گوشهی لبش بالا رفت
19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال دستگیرهی اتاق کارش چرخاند که با شنیدن صدایی مکث کرد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EXuEuYjaQrg2ZTE8
پارت رمان❌
مرواریـღـد
﷽ 📝به قلم: فاطمه افشار 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥مروارید 🖤🔥قاتل یک دلبر(به زودی) 📌✅پارت گذاری هر روز به جز پنجشنبه و جمعه ها تبلیغات👇
https://t.me/tablighat_oo❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌
👍 1
23300
Repost from N/a
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡
❤ 1
53930
Repost from N/a
Photo unavailable
آلا دختر کم سنی که با تمام زیباییی و ظرافتهای زنانه برای حمایت از بچه اش مانند یک مرد محکم ایستاده و تمام تلاش خود را برای ساختن زندگی آرام برای فرزندش که پدر ندارد می کند، دختری که در سن پایین از خانواده خود ترد شده چون فرزند داشتن او را یک ابرو ریزی بزرگ می دانند.
او حتی به فکر زیبایی های خود و عاشقی کردن هم نیست که در همین گیرو دار مردی جذاب ثروتمند و مغرور وارد زندگی آلا میشه و آلا تمام ذهن و فکر این مردو درگیر می کنه مردی که خبر نداره طرف دیگه ی زندگیش زنی تو دنیای مد بهش کراش داره و دست از سرش بر نمی داره مادر آلا هست، مادری که در کودکی آلا را رها کرده و حالا از وجود آلا کنار مردی که برای به دست اوردنش تلاش میکنه وحشت داره، برای همین کاری می کنه ک...
جدال یک مادر با دخترش بر سر یک عشق...
برگرفته از حقیقت
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
29610
Repost from N/a
_تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
27500
Repost from N/a
#پارت_479
_آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت!
یاسمین اخم درهم کشید:
_یعنی چی؟ با من چیکار داره.
_گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست!
_ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟
_بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست!
یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد.
چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود!
_اینجا چه غلطی میکنی متین؟
رنگ از رخ متین پرید:
_ آقا من اومدم که...
نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید.
_با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟
صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید...
_اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا!
داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد.
_دیوونه تو برو بالا. برو...
یاسمین گریه میکرد:
_ ارسلان ولش کن. به خودت بیا...
متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد:
_آقا تو رو خدا!
یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید:
_دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی.
_یاسمین برو.
یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد.
ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد...
_ارسلا...
متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️
با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌
تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
👍 1
86000
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.