cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

پرسه‌زنیِ اجتماعی

یادداشت‌ها و جستارهای یک جامعه‌شناس ارتباط: @mirza_ehsan حمایت از فعالیت: https://hamibash.com/mirza_ehsan

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 913
Obunachilar
-124 soatlar
-37 kunlar
+9930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

چهار قله‌ی موسیقیِ پاپ، اردلان سرفراز (ترانه‌سرا)، معین (خواننده)، فرید زلاند (آهنگساز) و منوچهر چشم‌آذر (تنظیم کننده) با یکدیگر دست به یکی کردند تا در آهنگ پریچه، عمقِ ضرورتِ وجودِ معشوق را اینچنین بگویند: تمومِ قصه‌ها، بی‌تو میمیرن ... . اما ما در عصرِ صنعت (گزارش) و هالیوود (سناریو) و اینستاگرام (استوری) زندگی می‌کنیم و اهمیتِ قصه را فراموش کرده‌ایم. اینک به پیروی از صنعت، به یکدیگر «گزارش» می‌دهیم: زبانِ ایده‌آل، ریاضی‌ست که تمامِ ویژگی‌های انسان را نادیده می‌گیرد. ماجرا با ارقام و آمار جلو می‌رود و نمودارها، جایِ فراز و فرود داستان را می‌گیرند. به جایِ روابطِ معنادارِ انسانی، روابطِ مکانیکی و علیتی نقشِ اصلی را ایفا می‌کنند. در اینجا خبری از تعبیر و تفسیرِ شخصی نیست و گوینده و شنونده، کاری به ذهنیتِ یکدیگر ندارند زیرا انسان، به شی تبدیل می‌شود. به خاطر همین، خبری از پیچش و شگفتی نیست؛ یک خطِ یکنواخت که از خطِ تولید تقلید شده است. در اینجا خبری از «فردیت» نیست. یا به پیروی از هالیوود، «سناریوهایِ کلیشه‌ایِ مخاطب‌پسند و زرد» را استفاده می‌کنیم. اینجا به نظر می‌رسد که عواطف و احساسات و سایر ویژگی‌هایِ انسانی، مدنظر قرار دارند؛ ولی خیر! هالیوود فرزندِ صنعت است و از همان رویه‌ی کمّی و عددی پیروی می‌کند؛ عواطف و احساسات باید فرمول‌بندی شوند و مجدداً روابطِ علی و معلولی حاکم باشند. صنعت، در راستایِ اهدافِ خودش انسان را نادیده می‌گیرد و هالیوود در راستایِ همان اهدافِ صنعتی، انسان را شبیه‌سازی می‌کند. در اینجا خبری از «خلاقیت» نیست. و در نهایت اینستاگرام که تلفیقِ صنعت و هالیوود است، بالاترین خشونت را علیهِ قصه اعمال می‌کند. اینستاگرام، همان هالیوود است ولی با سرعتِ بالاتر: «استوری»، اگر چه که به معنای داستان است ولی در عمل، قصه‌ی انسان را پاره پاره می‌کند و خطِ روایت را نابود می‌کند. انسانِ اینستاگرامی، مجموعه‌ای تصادفی‌ست؛ جزییاتِ مختلفی که هیچ کلیتی را خلق نمی‌کنند. در اینجا نیز، زبانِ اصلی که همه چیز را بازگو می‌کند، همان زبانِ صنعتی‌ست. در اینجا خبری از «اصالت» نیست. در تمامِ این موارد، قصه صرفاً یک وسیله است که در راستایِ اهدافِ خودخواهانه، مورد سواستفاده قرار می‌گیرد. در نگاهِ امروزی، قصه هم از سویِ گوینده و هم از سویِ شنونده، در خدمت اهدافِ فردی قرار گرفته؛ قصه، باید باعثِ دیده شدنِ من بشود یا قصه باید باعثِ سرگرم کردنِ من بشود. این در حالی‌ست که قصه، یک فعالیتِ فرافردیِ انسان‌ساز ا‌ست؛ پدیده‌ای که گوینده و شنونده با یکدیگر خلق می‌کنند و خودِ قصه، نه وسیله، بلکه هدف است! اینگونه نیست که قصه، مادونِ انسان و وسیله‌ای بینِ وسایلِ مختلف باشد؛ بلکه انسان، خودش را درون قصه و در تعامل با سایر انسان‌ها می‌سازد. به خاطرِ همین بدونِ معشوق، تمامِ قصه‌ها می‌میرند، زیرا انسانِ تنها، شاید عاقل باشد (که نیست) و حتی شاید توانا باشد (که نیست) اما هر کاری که بکند، نمی‌تواند قصه‌پرداز باشد؛ در بهترین حالت، می‌تواند خودش بگوید و خودش بخندد و خب، چه انسانِ هنرمندی! بدونِ معشوق، تمامِ قصه‌ها می‌میرند چون به قولِ معروف، مستمع، صاحب‌سخن را بر سر ذوق آورد. و چه شنونده‌ای، بهتر و عزیزتر از معشوق؟ اوست که با حضورش، باعث می‌شود انسان به چیزی فراتر از خودش بپردازد و قصه، یعنی عبور از مرزِ وجودِ منفرد. برخلافِ جهانِ فیزیکیِ صنعت، جهانِ توهمیِ هالیوود و جهانِ مصنوعیِ اینستاگرام، در قصه‌ی عشق است که ما با فردیت، خلاقیت و اصالت روبه‌رو می‌شویم و جهانِ اجتماعی، ساخته می‌شود. اما ما، دیگر توانِ خلقِ داستان را با یکدیگر نداریم؛ زیرا این امر، نیازمندِ حوصله و شناخت و همدلی و مشارکت و ریسک و پذیرش مسئولیت سایرِ چیزهایی‌ست که ما نداریم. در عوض، خواهانِ «فرمول» هستیم ..‌. @mirza_ehsan_alef
Hammasini ko'rsatish...
14👍 6💔 2
رذالت را به هر معنایی که در نظر بگیریم، می‌بینیم که عموماً یک انتخاب نیست؛ یعنی انسانِ رذل، انتخاب نکرده که رذل باشد! بلکه رذالت، عموماً پیامدِ جانبی و ثانویه‌ی انتخاب‌هایِ دیگر او‌ست. به همین خاطر است که اکثرِ انسان‌های رذل، قبول ندارند که رذل هستند، زیرا دامنه‌ی تبعاتِ کارهای‌شان را نمی‌بینند و فقط به پیامدهای اولیه توجه می‌کنند. به عبارتی انسانِ رذل، موجودی خودخواه است که از یک منظرِ نتیجه‌گرایانه‌ی فردیِ محض، فقط به منافع و اهدافِ خودش توجه می‌کند و به تاثیرِ کارهایش به رویِ دیگران، اعتنایی ندارد؛ در نگاهِ او، پارامترهای دوگانه‌ی رذالت و شرافت وجود ندارد. او از خودش نمی‌پرسد که آیا این کار، از نظر اخلاقی درست است یا خیر؟ زیرا اساساً در نگاهِ او اخلاق، به هر معنایی که در نظر بگیریم، جایی ندارد. تقلب و دسیسه و امثالهم برای او، نه یک محدودیتِ اخلاقی بلکه نشانه‌ی باهوشی‌ست و در حوزه‌ی سیاست است و نه اخلاق. البته که عموماً توجیهاتی برایِ خودش دارد، اما اینها صرفاً توجیه است. یعنی گزاره‌هایی که از جایگاهِ فاعل، برای مشروعیت بخشیدن به فعل، ساخته می‌شوند؛ اگر خودش، مفعول و موضوعِ این اعمال قرار بگیرد، زیرِ گزاره‌ها و توجیهاتِ خودش می‌زند. او، فقط از جایگاهِ فاعلانه‌ی خودش به ماجرا نگاه می‌کند و از درکِ همدلانه‌ی مفعول، اجتناب می‌ورزد. شاید کلیشه‌ای‌ترین توجیه همین باشد که همه‌ی انسان‌ها، خودخواه هستند! این گزاره، توجیه است زیرا عموماً زمانی استفاده می‌شود که شخص می‌خواهد از خودش رفعِ اتهام یا سلبِ مسئولیت کند و کارش را مشروع نشان بدهد؛ اما وقتی خودش، مفعولِ خودخواهیِ دیگران قرار بگیرد، به این گزاره استناد نمی‌کند! با توجه به این توضیحات، معنایِ لغویِ رذل، واضح‌تر می‌شود: فرومایه و حقیر و پست. او موجودی فرومایه است که انسانیت را به خودش فروکاسته و دیگران را جزوی از آن نمی‌داند؛ به همین خاطر اخلاق جایی در نگاهِ او ندارد زیرا دیگری، شأنِ برابری با من ندارد و نیازی نیست که از نگاهِ دیگران به کارهایم نظر بیاندازم. او حقیر است به این معنا که دچارِ حقارتِ زاویه‌ی دید ا‌ست: نمی‌تواند یا نمی‌خواهد که از زاویه‌ی دیگران هم به قضایا نگاه کند. او پست است زیرا همه چیز را بر اساسِ برد و باخت یا سود و زیان نگاه می‌کند و علاوه بر اخلاق، هیچگونه نگاهِ زیبایی‌شناسانه نیز ندارد؛ او بردِ زشت را به باختِ زیبا ترجیح می‌دهد. همه‌ی اینها را گفتم تا به این پرسشِ تلخ برسم که در مواجهه با برخی انسان‌های رذل می‌پرسیم: چگونه می‌توان اینقدر رذل بود؟ منجلابِ رذالت، هیچ پایانی ندارد، زیرا انسانِ رذل، در جهالتِ اجتماعیِ خودخواهانه به سر می‌برد. او همانندِ انسانی‌ست که بویاییِ خود را از دست داده و لذا متوجهِ تعفنِ زندگیش نیست. عموماً گمان می‌کنیم که رذالت، واضح و مشخص است و می‌توانیم از آن پرهیز کنیم؛ گمان می‌کنیم که انسان‌های رذل، انتخاب کرده‌اند و ما با عدمِ انتخابش، در امان خواهیم بود! اما رذالت، در بسیاری از موارد، ناهوشیارانه رقم می‌خورد و همچون سرطان، آهسته آهسته رشد می‌کند ... . شاید اولین نشانه‌ی حرکت به سمتِ رذالت، نادیده گرفتنِ رذالتِ یک‌نفر (یا یک‌گروه) در حق یک نفرِ دیگر (یا یک گروهِ دیگر) باشد! با این توجیه که خب هنوز به من آسیبی نزده(اند) ... . @mirza_ehsan_alef پی‌نوشت: شما می‌توانید از طریق زیر به ادامه‌ی فعالیت بنده کمک کنید: https://hamibash.com/mirza_ehsan
Hammasini ko'rsatish...
👍 16💔 5 3
پیرو متن فوق: حرفم این نیست که نباید به فلسطین پرداخت؛ مسئله‌ی فلسطین، مسئله‌ی اخلاقی و انسانی‌ست. با این حال معتقدم لزومی ندارد که همه (از کنشگر تا غیرکنشگر، از اهالی علومِ انسانی تا غیره) به فلسطین بپردازند! مردمِ عادی، مردمِ کوچه و خیابان، مردمِ زندگیِ روزمره، بهترین کاری که می‌توانند بکنند همین است که به زندگیِ خودشان بنگرند و با اطرافیان‌شان، در مورد کاستی‌ها و کمبودها و معایبِ وضعِ موجود همفکری کنند. این مردم، همان بهتر که از زندگیِ خودشان شروع کنند و دغدغه‌ی اطرافیانِ خودشان را داشته باشند؛ همان بهتر که در مورد مسائل ملموس و دمِ‌دستی با یکدیگر حرف بزنند؛ بگذارید مردم، مردم باشند. نه در پرداختن به مسئله فلسطین، فصیلتِ خاصی وجود دارد و نه پرداختن به زندگیِ روزمره، باعث کسرِ شأن خواهد بود.
Hammasini ko'rsatish...
👍 43 8👎 4🤔 1
در اینستاگرام دعوا راه افتاده که چشم‌ها باید به کجا خیره باشند و چه چیز را ببینند؟ رفح؟ ایران؟ اوکراین؟ حتی یکی از ندیده شدنِ سودان شاکی بود! افراد مشغول متهم کردن یکدیگر هستند؛ تو که امروز این را می‌بینی، چرا دیروز آن را ندیدی؟ یا برعکس! این همان سبکِ بگم‌بگم احمدی‌نژاد است؛ به جایِ بحثِ ایجابی و تبیینِ مواضعِ خود، به تخریب یکدیگر مشغولند ... بگذارید من هم واردِ این دعوایِ خیره‌گی بشوم و بگویم که بهترین امرِ مشاهده‌کردنی که باید تمامِ چشم‌هارا به آن معطوف کرد، هیچ‌یک، حتی ایرانِ عزیزم هم نیست! گمان می‌کنم تمام این سوژه‌هایی که برای دیده شدن پیشنهاد می‌شود، بر اساسِ افسانه‌ی افکارِ عمومیِ مدرن و به مددِ توهمِ دیداریِ تکنولوژی‌های مدرن خلق شده! مثلاً رفح را در نظر بگیرید؛ اینکه اخبارش را در رسانه‌ها دنبال کنیم آیا واقعاً به معنایِ دیدن است؟ نه والا! حتی استوری‌هایِ مربوط به رفح، نقاشی‌های گرافیکی هستند و نه عکسِ واقعی. هر چند که عکس نیز، یک رونوشت از امرِ واقعی‌ست و جایگزینِ آن نمی‌شود (روحِ افلاطون شاد!). عکس‌ها و فیلم‌ها، در بهترین حالت، شنیدنی هستند و شنیدن کِی بود مانند دیدن؟ تمامِ این دیدن‌ها، برایِ من «شبه‌دیدن» است؛ یک دیدنِ جعلی یا در بهترین حالت، یک دیدنِ ناقص. اینها چیزهایی هستند که افراد خودشان را به آن مشغول می‌کنند تا آنچه را که واقعاً می‌توانند ببینند، نبینند. با امورِ دور مشغول می‌شوند تا از امورِ نزدیک غافل شوند؛ به مسائلِ کلان و بزرگ می‌پردازند تا مسائلِ جزئی و کوچک را به تعویق بیاندازند. به نظریاتِ انتزاعی و ذهنی پناه می‌برند و عدد و رقم را می‌پرستند و همه چیز را کمّی می‌کنند تا امرِ انضمامی و ملموس و کیفی را نادیده بگیرند. حتی ایران، در وضعیتِ کنونی تبدیل به یک موضوعِ کلان و انتزاعی شده که دیگر مشاهده کردنی نیست! ما ایران را یا در رسانه‌های اینوری می‌بینیم و یا در رسانه‌های آنوری. درکِ ما از ایران، به جایِ آن که برخواسته از کوچه‌ها و خیابان‌هایش و برخواسته از تجربیاتِ واقعی باشد، برخواسته از رسانه‌ها و شبه‌تجربیات است. پس چه چیز را باید دید؟ زندگی را! زندگیِ روزمره را؛ زندگیِ اینجا را. دیدن، استعاره از تجربه کردن است و یعنی پیوستن به وضعیت و غوطه‌ور شدن و شنا کردنِ اکتشافی در آن؛ در حالی که بسیاری، در روزمرگی «غرق» شده‌اند و همزمان دغدغه‌ی امور انتزاعی و کلان را دارند. دیدن، باید از «اینجا» آغاز شود و آهسته به پیش برود و بر اساسِ اینجا به «آنجا» برسد ولی بسیاری، اینجا را ندیده، می‌خواهند آنجا را ببینند و به همین خاطر، به ذهنیاتِ انتزاعی پناه می‌برند و معمولاً آنجا را جعل می‌کنند. دیدن باید از من و تو شروع شود و در حوزه‌ی فاعلیت و عاملیت قرار داشته باشد؛ می‌خواهم ببینم تا با توجه به چیزی که می‌بینم، کاری بکنم! دیدن باید با مسئله‌ای واقعی و ملموس مواجه شود که در حوزه‌ی اقدام و عمل من باشد. اما بسیاری، این شبه‌دیدن را با کاری انجام دادن مساوی قرار داده‌اند و استوری گذاشتن را، یک کنش قلمداد می‌کنند! و در اینجا، در زندگیِ روزمره، دیدنی‌ترین امر چیست؟ آن دیدنیِ لایقِ همه‌ی چشم‌ها، عشق است که سال‌ها قبل اِبی خوانده بود: برایِ دیدنِ تو، نه یک چشم، نه صد چشم، همه چشما رو می‌خوام! حالا چه عشقِ به یک انسان باشد یا عشق به هر چیزِ دیگری. زیرا عشق والاترین امرِ جزئی‌ِ ملموس‌ست که باید یکدیگر را تشویق به دیدنش بکنیم. در این زمانه که همه چیز به فرمول و عدد تبدیل شده، این عشق است که همچنان در مقابلِ سلطه‌ی علمِ مدرن و سودجوییِ بازار مقاومت می‌کند و کیفیت را در زندگیِ روزمره، زنده نگه می‌دارد و به انسان، هم جرئت شنا کردن در وضعیت را می‌دهد و هم جهتِ شنا کردن را. وگرنه در غیابِ عشق، دیدن به عاملِ سردرگمی و سرگیجه تبدیل می‌شود؛ مانندِ انسانِ هیزی که چشم‌هایش می‌چرخند و می‌چرخند و می‌چرخند ... . دقیقاً شبیهِ وضعیت کنونی که همه چیز، به نمایش فروکاسته شده.
Hammasini ko'rsatish...
👍 32👎 9 7
راه رفتن در انبار باروت.pdf5.94 KB
👍 9 6
واکاویِ یک دوبیتی.pdf1.23 MB
7👍 4
می‌فرماید: نرو مریم، می‌دونی عاشق چشماتم با توجه به ادعای خواننده، گویا او و مریم، هر دو به یک حقیقت قائل هستند و آن حقیقت همین است که خواننده، عاشقِ چشمایِ مریم است؛ بنا به ادعای خواننده، مریم نیز این را می‌داند. اما نکته‌ی جالبی وجود دارد ... نکته این است که از یک‌سو، خواننده این حقیقتِ مشترک را علیهِ رفتن اقامه می‌کند: چون عاشقِ چشمات هستم و تو نیز این را می‌دانی، پس نرو! اما از سویی دیگر، فکر می‌کنم که مریم، دقیقاً به همین خاطر می‌رود: چون می‌دانم که عاشقِ چشمام هستی، پس می‌روم! به عبارتی هر دو از یک حقیقت شروع می‌کنند ولی به دو نتیجه‌ی متضاد می‌رسند. این امر باعث می‌شود که هر چه خواننده بیشتر بر آن حقیقتِ مشترک پافشاری کند تا مریم را از رفتن منصرف کند، اتفاقاً اوضاع بدتر بشود و مریم بیشتر عزمِ رفتن کند. آیا مریم دیگرآزار است؟ نه لزوماً! برایِ فهمِ رفتارِ مریم، باید به این نکته دقت کرد که رفتن، به عنوان یک فعلِ انسانی، چیزی فراتر از جابه‌جاییِ فیزیکی و عبورِ صرف است. رفتن، زمانی معنا دارد که در مبدأ، کسی باشد که جایِ خالیِ شخص را ببیند؛ باید کسی باشد که خیالِ ماندنِ فرد را تجسم کند و با واقعیتِ نبودنش قیاس کند. همچنین باید گفت که مبدأ، نه یک نقطه‌ی فیزیکی، بلکه یک نقطه‌ی اجتماعی‌ست و به همین خاطر، ممکن است که کسی، از نظر فیزیکی جابه‌جا نشده باشد، اما از نظر اجتماعی، رفته باشد! مانندِ عزیزانی که دچارِ آلزایمر می‌شوند و به اعتقادِ اطرافیان، رفته‌اند. در مثالی شدیدتر، مرگ نیز به عنوان نوعی رفتن، شبیه‌سازی می‌شود. این دیده شدنِ جایِ خالیِ فرد، مقوله‌ی مهمی‌ست که نشانگر این است که بینِ بودن و نبودن، تفاوتی وجود داشته باشد؛ مقوله‌ای که می‌تواند یکی از معیارهای قضاوت در مورد افراد باشد. آنچنان که وقتی می‌خواهیم اوجِ بی‌ارزشیِ یک انسان را بگوییم، این عبارت را به کار می‌بریم که بودن و نبودنش، توفیری ندارد. انسان به عنوان موجودی که عاملیت و فاعلیت دارد، در وهله‌ی اول می‌خواهد که بودنش با نبودنش تفاوت داشته باشد؛ آنچنان که اگر روزی نبود، این نبودن توسطِ دیگران حس شود. در وهله‌ی دوم، خواهانِ این است که بودنش، به نبودنش برتری داشته باشد و به عبارتی، انسانِ مفیدی باشد؛ قهرمان. واضح است که قهرمان، بهترین حالت است؛ اما در بین بد و بدتر، انسان ترجیح می‌دهد که ضدقهرمان باشد، ولی سیب‌زمینی یا توده نباشد. زیرا ضدقهرمان، اگر چه که انسانِ مفیدی نیست ولی در نهایت از عاملیت و فاعلیت خودش استفاده کرده است و لذا بین بودن و نبودنش تفاوت وجود دارد؛ ولی سیب‌زمینی یا توده، انسانِ ناانسان است که بودن و نبودنش تفاوتی ندارد. به خاطرِ همین خواستِ عمیق انسانی برایِ دیده شدنِ نبودن ا‌ست که غم و تنهایی، در این شعرِ بوشهری موج می‌زند که می‌گوید: من از بوشهر می‌روم و کسی دلش برایم تنگ نمی‌شود! یعنی کسی، جایِ خالیِ مرا نخواهد دید ... . اما برگردیم به مریم؛ چرا می‌رود؟ شاید به این خاطر که می‌خواهد یک پیش‌نمایش از مرگش را تمرین کند و ببیند که نبودنش، دیده می‌شود؟ لذا هر چه خواننده بیشتر پافشاری کند، مریم مصمم‌تر می‌شود. شاید هم هشدارِ مهستی را جدی گرفته است که می‌فرماید: شاید اگر دائم بودی کنارم، یه روز می‌دیدم که دوست ندارم! شاید او می‌خواهد تا زمانی که رفتنش، واقعاً رفتن تلقی می‌شود این اتفاق را رقم بزند و فاعلیت و عامیتِ خودش را محک بزند؛ او می‌خواهد ببیند که آیا بین بودن و نبودنش، واقعاً تفاوتی وجود دارد؟ به همین خاطر است که معتقدم مریم، دقیقاً به همان دلیلی می‌رود که خواننده با استناد به آن دلیل، تقاضایِ ماندن دارد. شاید مریم به زعمِ خودش، نهایتِ استفاده را از بودن انجام داده و تا جایِ ممکن، خواننده را عاشق و دلباخته‌ی خودش کرده و این یعنی چه؟ به گمانم یکی از مهم‌ترین ارکانِ عشق، همین است که عاشق، جایِ خالیِ معشوق را ببیند؛ وگرنه به قول سعدی: دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند! این، روالِ عادی‌ست و این عشق است که متضادِ این روالِ عادی عمل می‌کند و رابطه‌ی چشم و دل را معکوس می‌کند و در نتیجه عاشق، می‌تواند نبودِ معشوق را ببیند. به همین خاطر سیاوش قمیشی می‌خواند که: مگذار که یاد ما را طعم تلخ این حقیقت ببرد/ این حقیقت است که از دل برود، هر انکه از دیده رود مریم می‌رود. نه به این معنا که از ابتدا به نیتِ رفتن، آمده بود (مگر ما ایستگاهِ بین‌راهی یکدیگر هستیم؟)؛ نه به این معنا که می‌خواسته وابسته کند و بعد برود (این یعنی دیگرآزاری)؛ نه به این معنا که به هزینه‌ی اذیت شدنِ خواننده، بین نبودن و بودنش تفاوت قائل شود (ضد قهرمان)؛ بلکه می‌رود چون انسان، همانطور که نباید کم باشد، همچنین نباید بیش از حد باشد. می‌رود چون بعضی وقت‌ها، رفتن نه یک انتخاب، بلکه یک ضرورت است! @mirza_ehsan_alef
Hammasini ko'rsatish...
31👍 12🤔 3
ابرازِ درخواست.pdf1.46 MB
👍 11 7
📌 دعوت به همفکری: سلام به همگی. یه سوال یه دوبیتی منتسب به باباطاهر هست که میگه: از این کوچه گذر کردی، برای چه؟ دلِ زارم بتر (بدتر) کردی، برای چه؟ به حالِ زخمِ خم (خودم)، خو کرده بیدم تو زخمم تازه تر کردی، برای چه؟ پرسش «برای چه؟» تو این دوبیتی، از چه موضعی داره مطرح می‌شه؟ چه وجاهتی داره؟ چه معنایی داره؟ یعنی اولاً از دید شاعر، وضعیت چگونه‌ست که این پرسش رو مشروع می‌دونه؟ و در ثانی از دیدِ خودتون به عنوان سوم شخص قضیه چطوره؟ آیا شاعر رو «درک» می‌کنید که این سوال رو بپرسه، ولی بهش «حق» نمی‌دهید؟ یا به نظرتان حق هم دارد؟ اینطوری در نظر بگیرید که در حالت عادی، آیا کسی می‌تونه به یه غریبه بگه چرا از این جا رد شدی؟ قطعاً این پرسش در حالتِ عادی، موجه نیست و ما نمی‌تونیم از یه غریبه این سوال رو بپرسیم! اما گویا وضعیتِ جهانِ شعر با حالتِ عادی تفاوت‌هایی داره که این پرسش رو مشروع می‌کنه! لطفاً در کامنت‌ها، نظرتان را بگویید تا با یکدیگر این دوبیتی را واکاوی کنیم. @mirza_ehsan_alef
Hammasini ko'rsatish...
👍 4🤔 3
در دعوا، حواست باشد که برای برخی (که شاید ادعای دوستی هم بکنند)، واقعیت و اخلاق مهم نیست! اینها کاری ندارند که چه کسی چه کاری کرده و ظالم کیست و مظلوم کدام است. در عوض، بر اساسِ منافع فردیِ خودشان به ماجرا نگاه می‌کنند و دنبالِ سودِ خودشان هستند. هم با تو می‌نشینند و هم با طرفِ مقابل؛ پیشِ تو یک چیز می‌گویند و پیشِ طرفِ مقابل یک چیز دیگر؛ اینجا به تو حق می‌دهند و آنجا به طرفِ مقابل. شاید مشخصه‌شان همین باشد که اتفاقاً ادایِ رفیق و مُصلح را درمی‌آورند و سعی می‌کنند که خودشان را وسط بیاندازند و قضیه را به دست بگیرند ولی در عمل، وسط‌بازی می‌کنند؛ در عمل، دعوا را شدیدتر می‌کنند تا بیشتر وسط‌بازی کنند! تا بیشتر تزهای تخیلی‌شان را به هزینه‌ی دو طرفِ دعوا، تست کنند! شاید مشخصه‌شان همین باشد که در نهایت، با اینکه نه سرِ پیاز هستند و نه تهِ پیاز، ادعا کنند که قربانیِ اصلی و از همه غمگین‌تر هستند و همه‌ی تلاشِ جعلی‌شان را گواه بگیرند که ببین! خلاصه که دلخوش به حق دادن‌ها و حمایت‌های این دسته از افراد نباشید! همه‌ش بر اساس منافع فردیِ خودشان است؛ اگر به تو حق دادند، به خاطر این نیست که تو حق داری! به خاطر این نیست که ظلمِ رخ داده را دیده‌اند! بلکه صرفاً به خاطر این است که تو، بهتر از طرفِ مقابل، «سودِ ابزاری» داری! این سودِ ابزاری، می‌تواند اینگونه باشد که من الان به تو حق می‌دهم تا تو را مدیونِ خودم کنم تا پسفردا اگر من با کسی دعوا کردم، تو هم به من حق بدهی؛ یعنی معامله‌ی حق دادن! این سودِ ابزاری می‌تواند اینگونه باشد که خب تو، اگر چه که معتقدم نامرد و شرور هستی، ولی هزینه‌ی جلساتم را می‌دهی؛ پس حق با توست!
Hammasini ko'rsatish...
👍 15🤔 1