cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🏳️‍🌈𝔾𝔸𝕐 ℙ𝕆ℝℕ🏳️‍🌈

https://t.me/oligarch20 این عشق جاودانست😉 🔥داستان های سکسی و هات🔥 🌟معرفی ستاره های گی🌟 اینجا مخصوص پسراست 🚫

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 788
Obunachilar
+1924 soatlar
-47 kunlar
+1830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

کارش که یه راند دیگه می خوام شروع کردم براش خوردن از دهنم کشید بیرون اومد کنارم بغلم کرد و از پشت کیرشو هل داد تو سوراخم و شروع کرد به بازی با کیرم عین یه بچه تو بغلش بودم کیر کلفتشو تو سوراخم عقب جلو میکرد و با کیر من بازی میکرد چرخید و من و بلند کرد و نشوند روی کیرش داشتم باز ارضا میشدم یکم با کیرم بازی کرد و من داشتم رو کیرش پایین بالا میکردم که باز ارضا شدم دیگه نایی برام نمونده بود گذاشتم لب تخت و وحشیانه شروع کرد به گاییدنم تا آبش اومد نفهمیدم چی شد با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم مامانم بود چشامو باز کردم لخت تنها روی تخت بودم حسین رفته بود جواب دادم که میگفت پاشو بیا پایین سحری بخور دنبال شورتم گشتم یه نگاه تو آینه به خودم کردم شبیه جنده هایی شده بودم که بهشون تجاوز شده ولی نمیدونم چرا خیلی از خودم راضی بودم خودمو جمع و جور کردم و رفتم پایین بعد سحری همون پایین موندم نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم ساعت 11بود حسین و محمد رفته بودن نمایشگاه رفتم بالا یه دسته تیغ بردم و موهای کم بدنم شیو کردم یه شورت پشت باز داشتم پوشیدم ناخود آگاه داشتم خودم را برای گاییده شدن شب آماده می کردم و همش صحنه های دیشب جلو چشمام بود . همش خدا خدا میکردم ساعت 9 بشه و علی حسین بیان میخواستم امشب خودم … نوشته: m.m19
Hammasini ko'rsatish...
ه روی علی ایستاده بودم سرم مقابل سینه هاش بود دستم و گرفت و برد اتاق خودم حسین لخت نشسته بود لب تخت با دیدن علی گفت بیدارت کردیم داداش و دو تایی خندیدن من و کشید سمت تخت پاشد ایستاد و دستش و گذاشت روی شونم فشار داد پایین نشستم کیرشو با دهنم تنظیم کرد و شروع کردم براش ساک زدن کیر نیم خیزش داشت تو دهنم بیدار میشد تصمصم گرفتم به جای مقاومت از شرایط لذت ببرم همیشه دوس داشتم گروپ را تجربه کنم و حالا فرصتش تو خونه خودمون تو اتاق خودم پیش اومده بود کیر حسین را با دست گرفتمو شروع کردم براش ساک زدن همین حین بود که همه وجودم داغ شد علی نشسته بود پشتم و زبونش را کشید روی سوراخم وای لذت وصف نشدنی بود کونم با دستاش باز کرد و شروع کرد به لیس زدن سوراخم آروم آروم انگشتم میکرد یه کیر کلفت توی دهنم بود و حالا دو تا از انگشت های علی توی سوراخم آب حسین داشت می اومد از دهنم کشید بیرون و رفت فکنم سرویس علی نشست لبه تخت و شلوارکش را کشید پایین یه شورت سیاه پاش بود که کیر بزرگش داشت زیرش خود نمایی میکرد شورتش را در آوردم کیرش پرید بیرون کلفت به اندازه مچ دست با یه قوس جذاب رو به بالا پیش آبش سرش و براق کرده بود سرشو گذاشتم تو دهنم و ذر ذره کشیدم تو نالش در اومد همش تو دهنم جا نمیشد شروع کردم به مالیدن و ساک زدن براش که یه مایع سردی رو سوراخم حس کردم حسین بود که رفته بود از اتاقشون ژل آورده بود چند باری انگشتم کرد و سر کیرشو گذاشت رو سوراخم علی شونه هامو نگه داشت و حسین کیرشو سانت سانت تو سوراخ تنگ و کوچیکم جا داد تا جایی که تخماش خورد بهم نالم در اومد درد همه وجودمو گرفته بود میخواستم فریاد بزنم که لبای علی به لبام گره خورد و حسین شروع کرد به تلنبه زدن تو سوراخم داشتم جر میخوردم علی از جلو دو طرف کونم و باز کرد کیرشو هل داد تو دهنم تا برادرش حسابی کونمو بگاد بهش گفت نزدیک بود کام بشی بکش بیرون تا من بیام چند تا تلنبه محکم زد بهم و کشید بیرون علی نشست لب تخت حسین بلندم کرد ژل و داد بهش ریخت رو کیرش و حسین بلندم کرد تا بشینم رو کیر داداشش که داشت زیر نور کم اتاق حالا برق میزد با این که حسین حسابی گشادم کرده بود جا دادن اون کیر تو سوراخ یه پسر نوزده ساله واقعا کار سختی بود علی گذاشت تا خودم آروم آروم بشینم روی کیرش حسین رفت کیرشو شست و اومد داد دهنم چند ثانیه ای نشستم روی کیر علی تا جا باز کنم و شروع کردم خودم رو کیرش پایین بالا شدن با هر پایین و بالا لذت وصف نشدنی وجودمو می گرفت کیر حسینو از دهنم در آوردم و علی شروع کرد به تلنبه زدن تو سوراخم ناله هام به صدای لذت تبدیل شده بود این قدر تو سوراخم عقب جلو کرد و پروستاتم تحریک شده بود که ناخواگاه آبم پاشید بیرون روی بدن علی باورم نمیشد تا حالا این جوری ارضا نشده بودم اوج لذت بود برام سوراخم تنگ شد و توان تلنبه های علی را نداشتم بلند شدم و چشمام سیاهی رفت افتادم روی تخت چشمام باز کردم دیدم پاهام روی شونه های حسینه و داره سوراخمو وحشیانه میگاد بی حس شده بودم علی که دید چشامو باز کردم کیرشو کرد دهنم و شروع کرد تو دهنم تلبه زدن از سوراخ و دهن داشتن میگاییدنم که صدای حسین بلند شد و نبض کیرشو تو سوراخم حس کردم کیرشو کشید بیرون نگاهش کردم خیس عرق و لذت بود پاشد رفت سرویس حالا نوبت علی بود برم گردوند به شکم روی تخت یالشت را گذاشت زیر کون گاییده شدم دستامو از پشت گرفت زبونش را کشید روی کمرم تا رسید به لاله گوشم در همون حین کیرشو تا دسته تو سوراخم به راحتی جا کرد وای پاره شده بودم دیگه طاقت نداشتم شروع کرد به گاییدنم برخورد کیرم با تشک و کیر کلفت علی تو سوراخم دو باره داشت حشریم می کرد داشتم دو باره راست می کردم که علی بلندم کرد داگ استایل گذاشتم لب تخت کیرشو مرتب می کرد داخلم و می کشید بیرون چند باری این کارو کرد و شروع کرد به تلنبه زدن تو سوراخم حسین از سرویس اومد و نشست لب تخت از زیر کیرمو که حالا راست شده بود گرفت و شروع کرد به مالیدن و خوردن لبام دوباره داشتم حال میکردم دستمو بردم سمت کیرشو شروع کردم براش مالیدن خندید و گفنت ای جنده هنوز سیر نشدی کونی کیرش داشت آروم آروم باز تو دستام بزرگ میشد و علی هنوز داشت سوراخمو میگایید علی تلنبه هاشو محکم تر کرد فهمیدم آبش داره میاد کیرشو کشید بیرون مایع داغ کل کمرمو پر کرد کل آبشو خالی کرد رو کمرم و باز چنتا تلبه زد تو سوراخمو کشید بیرون گفت مرسی محمد جون خیلی حال دادی من میرم بخوابم حسین باقیش با تو حسین کمرمو با دستمال پاک کرد بعد علی رفتم سرویس دیدم علی لباس پوشیده تو جاش خوابیده دوس داشتم برم کنارش دراز بکشم که حسین اومد از اتاقم بیرون و گفت برو بخواب تا بیام عروس خانوم رفت سرویس رو تختم خواب بودم که اومد تو اتاق کیر خیسشو با دستمال پاک کرد و گرفت جلوم و گفت برو تو
Hammasini ko'rsatish...
ر روی پروژم بودم حوالی ساعت 9 بود که علی و حسین اومدن بابام تعارف کرد بیان پایین ولی یه راست رفتن بالا کلی هم بنده خدا ها خرید کرده بودن بابام باهاشون رفت بالا و گفت اخه این چه کاریه حداقل بیاین شام که گفتن شام خوردن بابام که اومد پایین من و فرستاد بالا گفت اونا تو اتاق مهمونن خواستی برو اتاق خودت مامانم یه ظرف میوه داد بردم بالا حسین تو اتاق بود علی هم داشت خرید هایی که کرده بودن را میزاشت تو آشپرخانه و یخچال با دیدن من علی گفت بیا داداش محمد مزاحم تو هم شدیم حلال کن حسین هم اومد از اتاق بیرون من زیاد اهل معاشرت نیستم نمیدونم این جور موقع ها چی باید بگم علی رفت لباس عوض کنه و حسین اومد و نشست توی حال منم نشستم روبه روش حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد تا علی اومد وای علی یه شلوارک تا زانو پوشیده بود با یه تی شرت سفید سینه های هیریش از زیرش خود نمایی می کرد مشخص بود ورزش میکنه پاهای هیری جذابی داشت اومد نشست جلوی من تا نشست کیر و خایش داشت جلوم تو اون شلوارک خود نمایی می کرد من که همه حواسم حالا بین پاهای علی بود با صدای حسین به خودم اومدم که محمد شنیدم حقوق میخونی به خودم اومدم و گفتم اره یکم گپ زدیم علی گفت خستس میره یکم دراز بکشه ولی حسین هنوز نشسته بود دیدم کاری نداریم جز این که بهش پیشنهاد دادم اگه می خواد با هم فیلم ببینیم گفت باشه من رفتم تو اتاقم لب تاب را گذاشتم روی میز داشتم تو فولدرام دنبال فیلم می گشتم که حسین اومد تو و گفت خوب چی ببینیم گفتم نمیدونم بیا این آرشیو فیلم های من از پشت چسبید بهم وای می تونستم برجستگی کیرشو پشت کمرم حس کنم داشتم داغ می کردم موس را از دستم گرفت و یکم چرخ زد فکرشو نمی کردم با اون قیافه بچه مثبت تقریبا همه فیلم ها را بشناسه و دیده باشه رسید به گناه اصلی از آنجلینا جولی که یکی از فیلم های مورد علاقمه میدونستم کلی هم صحنه اروتیک داره بازش کرده گفت به به همینو ببینیم صدا در دستشویی اومد علی بود از دستشویی اومد بیرون دم اتاق من دید ما نشستیم پا فیلم گفت میره می خوابه تخت من یه نفرست واسه حسین پایین بالشت گذاشتم و خودم لبه تخت بودم رفت پایین و گفت نمیشه دید نور صفحه لب تاب مشخص نیست بهش گفتم اگه می خوای بیا بالا بدون معطلی اومد کنارم دراز کشید فضا کوچیک بود و کاملا چسبیده بودیم بهم فیلم هم به جاهای حساسش رسیده بود همیشه فکر میکردم نمیتونم با هم سن و سال خودم برای سکس و رابطه ارتباط بگیرم ولی کنار حسین حشری شده بودم از نظر جسه وهیکل در مقابل خودش و داداشش مثل بچه بودم و این حشریم میکرد فیلم به صحنه هاش رسیده بود که حسین دستش را از زیر آورد و حالا سرم روی بازوی حسین بود برای این که راحت تر جا شیم رو تخت پامو بلند کردم که بچرخم بزارم روی پاش که پام خورد به یه چیز گوشتی سفت حسابی راست کرده بود پامو گذاشتم روی کیرش و حالا کامل تو بغل حسین بودم چرخید سمت من و نفهمیدم چی شد که دیدم حسین داره زبونشو تو دهنم می چرخونه شوک و شهوت دست به دست هم داد ولی خیلی کار بلد بود داشت لبامو می مکید و حالا بادستش کمرم را نوازش می کرد نمیدونم چرا و لی دوس داشتم باهاش همراهی کنم لبای نرم و خوشمزه ای داشت دستشو از پشت کمرم رسوند به کش شلوارم دستش و کرد تو و با انگشتاش حالا داشت سوراخمو نوازش می کرد تو اوج شهوت بودم این قدر کارش خوب بود که با همیمن کارش داشت ارضام می کرد اولین بار بود که تو اتاق خودم رو تخت خودم یه نفر داشت باهام عشق بازی می کرد دستم گرفتو بلند کرد و گذاشت روی کیرش چشمام برقی زد وای چقدر بزرگ بود یکم از روی شلوار براش مالیدم پاشد و رفت دم در اتاق خودشون رفت داخل و اومد تو اتاق من در و بست فکنم رفت دید که علی خوابه یا نه شلوارش را کشید پایین سر کیر کلفتش از بالای شورت زده بود بیرون ایستاد رو به روی من جلو تخت و سر من و گرفت برد سمت کیرش شورتش را کشیدم پاین کیرش مثل فنر خورد تو صورتم شروع کردم براش ساک زدن تازه داشتم از خوردن اون کیر کلفت لذت میبردم که فکنم داشت آبش می اومد سرمو گرفت و کیرشو کشید بیرون بلندم کرد پیراهنمو در آورد و شلوارمو کشید پایین کیر من تقریبا ده سانت جلوی شورتم از پیش آب خیس شده فهمیدم میخواد بکنه گفتم صبر کن برم سرویس و بیام خواستم لباس بپوشم برم گفت نمی خواد برو بیا گفتم اخه علی گفت خوابه خوابه برو درو باز کردم و همونجوری لخت رفتم در اتاقشون بسته بود رفتم تو سرویس و چند باری کونمو با آب پرو خالی کردم و شستم در سرویس را باز کردم که برم دیدم علی تو چهار چوب در ایستاده در دستشویی را بستم نمیدونم باید چیکار میکردم که درو باز کرد و گفت بیا محمد جون نترس دستمو گرفت و از سرویس کشیدم بیرون گفت پس حسین آمادت کرد باورم نمیشد ولی فکنم برنامشون بود و با هم هماهنگ بودن از دستشویی اومدم بیرون لخت روب
Hammasini ko'rsatish...
داستان کده | رمان: مهمان #گی #تریسام مامانم در اتاق باز کرد و گفت پاشو یکم این اتاق مرتب کن مهمون داریم اصلا حسش نبود من محمدم یه پسر 19 ساله سال اول رشته حقوق یکی از دانشگاه های تهران در یک خانواده به شدت مذهبی و از بخت خوب یا بد گی هستم و با این حس کنار اومدم از بچه گی تو مسجد محل و بسیج و … مورد عنایت خیلی ها قرار گرفتم و الان هم یک سالی هست که دوتایی سکس فرند دارم که هر موقع مکان جور بشه یه حالی بهم میدن قدم 175 وزنم 65 و خیلی معمولی هستم همیشه به سلیقه خانوادم لباس می پوشم و هیچ آزادی خاصی ندارم همش دوست داشتم دانشگاه بیرون تهران قبول بشم که یکم از خانواده جدا بشم که متاسفانه نشد . روز پنجم فروردین بود قرار بود یکی از دوستای پدرم برای نمایشگاه کتاب و حجاب و عفاف تهران بیان تهران و چند روزی منزل ما بمونن من این دوست بابام را ندیده بودم چند سال پیش تو سفر کربلا با خانواده من آشنا شده بودن و چند باری هم مامان و بابم رفته بودن اصفهان منزلشون فقط می دونستم که دو تا پسر دارن که از من بزرگتر هستن و کارشون هم واردات و فروش چادر بود خودشون می خواستن هتل بگیرن ولی به اصرار پدر من قرار شد بیان پنج روز منزل ما خونه ما یه دو طبقه است که طبقه بالا برای مهمونه و اتاق من و خانواده طبقه اول هستن حوالی ظهر بود که رسیدن چون ماه رمضان بود خانواده و من روزه بودیم البته من وانمود می کردم روزم حوصله گیر الکی مامانم را نداشتم ولی چون اونا مسافر بودن مامان نهار درست کرده بود رفتم توی سالن فقط یه خانوم آقا بودن سلام کردم و نشستم مامان اصرار می کرد که نهار بیاره ولی گفتن نه نهار تو راه خوردن صبر می کنن تا افطار که با ما بخورن فهمیدم که دو تا پسرشون هم برای تحویل غرفه رفتن نمایشگاه و شب اونام میان من برگشتم توی اتاقم داشتم روی یه تحقیق واسه دانشگاه کار می کردم که صدای زنگ اومدم فهمیدم پسراشون هم اومدن کنجکاو بودم برم ببینمشون یه نگاه به خودم تو آینه کردم و رفتم بیرون دو تا مرد جوان از همون بچه بسیجیی های که تصورش می کرد نشسته بودن تو سالن یکیشون حدود سی ساله به اسم محمد علی که علی صداش می کردن و یکیشون تقریبا هم سن و سال من به اسم حسین سلام کردم و دست دادم چهره جذابی داشتن از اون مدل مردونه هایی که گی های بات دوس دارن ولی برام مهم نبود مامانم از من خواست وسیله های پسرا را ببرم تو اتاقم و دعوت کردم برن لباس عوض کنن با من اومدن تو اتاقم و گفتم بفرمایید راحت باشید لباس عوض کنید بیاین که افطار نزدیکه خودم از اتاق اومدم بیرون چند دقیقه بعد اونام اومدن رفتن سرویس وضو گرفتن نماز خوندن سفره افطار پهن شد و بعد خوردن غذا من اومدم تو اتاقم همه طبقه پایین مشغول صحبت بودن در اتاقم باز بود که دیدم یکی اومد طبقه بالا دیدم حسین اومد دم در اتاق گفت اجازه هست گفتم خواهش میکنم بفرمایید ساکش گوشه اتاق بود ساکش باز کرد و گفت با اجازه میخواد بره یه دوش بگیره یه حوله و لباس در آورد و من راهنمایش کردم و حمام طبقه بالا را نشونش دادم که علی هم اومد بالا پشت سرش هم پدر و مادرش اومدن و مادر من ما طبقه بالا دو تا اتاق داریم مامانم اون یکی اتاق و آماده کرده بود و رفت جای رخت و خواب و … را نشون مامانه داد گفت کاری چیزی داشتین حتما بگین به منم گفت برم شب پایین بخوابم که راحت باشن منم گفتم باشه رفتم تو اتاقم که علی اومد تو و گفت ببخشید محمد جون مزاحم تو هم شدیم اگه دوس داری بمون گفتم این حرفا چیه لب تابم و گوشی و شارژام و برداشتم و گفتم بفرمایید داداش راحت باشید مامانم یه رو تختی و یه تشک اورد داد بهم گذاشتم تو اتاق و رفتیم پایین سحر بود که مامانم بیدارم کرد صدایی از بالا نمی اومد مشخص بود که خوابن سحری خوردیم و من تو اتاق پایین رو زمین خوابیده بودم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبرد لب تابم و روشن کردم و یه فیلم گذاشتن که پای فیلم خوابم برد ساعت 7 بود مامانم در اتاق باز کرد و اومد گفت بیا برو یا الله بگو این دو تا سینی را بزار بالا رفتم تو آشپزخونه مامانم صبحانه گذاشته بود رفتم بالا کسی تو سالن نبود سینی ها را گذاشتم و برگشتم بیام که در اتاق من باز شد علی بود با دیدن من سلام کرد یه شلوارک مامان دوز پاش بود و تیشرت سفید بدن ورزیده ای داشت سلام کردم گفتم صبحانه گذاشتم بفرمایید تشکر کرد و رفتم پایین با دیدن علی صبح داغ کردم رفتم پایین پای سیستمم بودم که مامان و باباش اومدن پایین ساکشون هم دنبالشون بود گویا اونا قرار بود برگردن اصفهان و پسرا تا اخر نمایشگاه تهران بمونن علی و حسینم اومدن که سر راه اونا رو بزارن ترمینال وبرن نمایشگاه من رفتم بالا ساک هاشون را از اتاق من گذاشته بودن تو اتاق مهمون رو تختم دراز کشیدم بوی غریبی می داد در و بستم که یه حالی به خودم بدم که مامانم صدام زد باهاش برم خرید برگشتم تا شب مشغول کمک مامان و کا
Hammasini ko'rsatish...
خودش گرفت و با یه تف غلیظ گودی دور سوراخش و پر آب کردم و سر کیرم و تا ختنه گاه فشار دادم داخل. سیامک یه نفس عمیق کشید و من آروم آروم شروع به عقب و جلو کردن کیرم کردم و هر با ذره ذره باقی کیرم و تا ته داخل سوراخش جا دادم و شروع کردم به کمر زدن و با هر بار تغییر ریتم نفس ها و ناله های سیا شدت ضربه هامو بیشتر میکردم تا جایی که به وحشیانه ترین حالت ممکن مشغول کمر زدن شدم و سیامک با پیچ و تاب انداختن توی کمرش و تکون دادن کونش به چپ و راست خبر لذت بردنش رو بهم می‌رسوند؛ _تمام زورت همین قدره عههحح؟ دست انداختم وسط موهاش و سرش و روبه عقب کشوندم و با هر بار کمر زدن محکم تر به سمت خودم می کشوندمش؛ _اووفففف داری پیر میشی عشقم هههحح با دست آزادم صورتش و چرخوندم خم شدم روش و لبامو تو لباش قفل کردم و وحشی تر از قبل خودمو بهش می کوبید جوری که صدای ناله هاش توی هنجره خودم حبس میشد. تا اینکه لباشو رها کردم و با یه نعره کش دار ارضا شدم و سیامک هم با آخرین کوبه های کیرم توی سوراخش بدون حتی یه اشاره به کیرش ارضا شد. با هم رفتیم زیر دوش و طبق معمول سیامک بعد از حمام کردن میخواست نیم ساعتی زیر آب سرد بمونه و من اومدم بیرون، بعد اینکه خودم و خشک کردم و لباس پوشیدم احساس گرسنگی کردم و یه راست رفتم سر یخچال و به محض باز کردن درب یخچال چشمم به ته مونده پرس آلبالو پلو، غذایی که سیامک تا سرحد مرگ ازش نفرت داشت افتاد و کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم. از خودش پرسیدم گفت چند روز پیش با یکی از همدوره ای های دانشگاه اتفاقی برخورد کرده و واسه ناهار مهمونش کرده اونم این غذا رو سفارش داده. اضافه کردن قضیه این نیم پرس غذا و توجیه احمقانه و پر اضطراب سیامک رو کنار تمام سردی ها و دوری کردن های این مدتش و گذاشتن این دو مورد در کنار تکه های پازل اتفاقات درون شرکت و از همه بدتر رسیدن خبر تهدید کردن رییس و معاون هلدینگ به گوش سیاوش همه و همه داشتن تصویر خیانت سیامک و پایان این رابطه کهنه و قدیمی رو شفاف تر می‌کردن و همین افکار باعث شد توی اون لحظه دیگه نتونم نقش بازی کنم و سیامک به وضوح داشت در هم رفتن چهره‌م رو میدید و سعی داشت با زدن خودش به کوچه علی چپ و تعریف های مسخره و مثلا طنز جوری وانمود کنه که بینمون آب از آب تکون نخورده. من که دیگه طاقت دیدن این همه تغییر رفتار سیامک و نداشتم و هر لحظه ممکن بود از کوره در برم و تمام نقشه هایی که کشیده بودم و با دست خودم نقش بر آب کنم تنها موندن ستاره رو بهونه کردم و هرچه زودتر از اون فضای مشمئز کننده زدم بیرون اما به هیچ عنوان توان ایستادن سر پاهای خودم و نداشتم چه برسه به رانندگی کردن توی این شهر شلوغ و رسوندن خودم به خونه، پس به ستاره زنگ زدم و ازش خواستم تا بیاد اینجا و من و ببره خونه. حدود یه ساعت بعد ستاره رسید، ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم سمت خونه که دقیقا توی نقطه خروج از پارکینگ مجتمع ماشین نجفی رو دیدم که از کنارمون رد شد و وارد مجمع شد. از ستاره خواستم همونجا منتظر بمونه و پیاده و با فاصله تا بلوکی که سیامک داخلش بود رفتم و بعد از سوار شدن نجفی به آسانسور خودم از پله ها رفتم بالا. به محض اینکه به طبقه‌ی آپارتمان سیامک رسیدم نجفی رو دیدم که موقع وارد شدنش به خونه سیامک یه دست به پشت مانتوش رسید و کونش و چنگ زد و همزمان با ترکیب صدای قهقهه ی هردو شون درب واحد بسته شد. ستاره: بیشتر از یه ربع میشد که عرفان از ساختمون خونه سیامک برنگشته بود، پیاده شدم و رفتم داخل ساختمون، به محض اینکه تو طبقه خونه سیامک از آسانسور خارج شدم یه صدای ضعیف فینگ‌ فینگ توجه مو جلب کرد. حدس زدم صدای عرفان باشه و به سمت منبع صدا راه افتادم که دیدم عرفان پایین چهارچوب در راه پله نشسته و انگار روزای بچگیش زانوهاشو بغل کرده و بی صدا اشک می‌ریزه؛ § آبجی دورت بگرده این چه وضعیه آخه… عرفان بی هیچ حرفی فقط به چشمام نگاه کرد و من از عمق نگاهش به وضوح صدای شکستن قلب و تکه و پاره شدن غرورش و می‌شنیدم. این اولین باری بود که برادر بزرگم اجازه دیدن ضعف و محو شدن برق امید از چشم هاش و بهم میداد و همین مساله به خوبی بیان گر این بود که هر اتفاقی تو این چند دقیقه آخر رخ داده خیلی بیشتر از حد تحملش بوده… بی هیچ حرفی روبه روش زانو زدم، دست انداختم از زیر دوتا بازو هاش گرفتم و با هر زحمتی که بود از روی زمین بلندش کردم و بعد از اینکه روی پاهاش ایستاد محکم تر از همیشه به سینه‌م فشارش دادم و توی گوشش زمزمه کردم: §نگران نباش دار و ندارِ ستاره… من هنوز زنده ام… به هر زحمتی بود تا پای ماشین با خودم کشوندمش. صدای موزیک و بلند کردم و بی هیچ حرفی یکی یکی خیابون ها رو تا خروجی شهر پشت سر گذاشتیم. حدود چهل دقیقه دور تر از شهر از یه مسیر فرعی به بالاترین و خلوت ترین قسمت
Hammasini ko'rsatish...
ی که میشد با ماشین رفت رسیدیم. چند لحظه به عرفان خیره شدم. اصلا متوجه نبود کجاییم و هیچ ایده ای واسه تخلیه غم و خشمش نداشت. پس خودم از ماشین پیاده شدم و چند قدم اون طرف تر با تمام وجود شروع کردم به جیغ کشیدن فریاد زدن. چند لحظه بعد صدای فریاد عرفان هم بلند شد هردو مون توی دنج ترین نقطه ای که از تمام آدم ها فاصله داشت سر زخم هامون و باز و تبدیل به فریادشون کردیم و از دروازه لب هامون به سمت عمیق ترین و تاریک ترین نقطه شب راهی شون کردیم تا جایی که هر دو رو به جلو خم و دست هامون و سر زانو هامون گرفتیم و با زل زدن توی چشم های هم بی اختیار ناله ها و فریاد های پر درد مون به خنده های بی اختیار و قهقهه های بلند تبدیل شد… همیشه گفتم: فرنگیس؛ به وسیله انزجارش از ما نا خواسته بزرگترین لطف رو بهمون کرد. اون با ظلم هایی که تو دوران بچگی بهمون کرد نه تنها باعث خود ساختگی و قدرت فردی مون شد بلکه باعث شد بیش از هرکسی عاشق هم باشیم و بدونیم که بجز هم هیچکس و نداریم نوشته: محمد
Hammasini ko'rsatish...
نیدم که فریاد میزد «هوووویییی چی زدی مرتیکه؟؟ چه مرگته… کم بکش همیشه بکش» و هم زمان با کف دستش به سقف ماشین ضربه میزد. طرفای دوازده یک شب رسیدم خونه و به محض ورودم با استشمام عطر غذای گرم و استقبال صمیمی و گرم ستاره بعد از همچین روزی خستگی و غم از تنم بیرون رفت و یادم اومد تمام دنیا هم که روی سرم خراب شده باشه هنوز یه دلیل محکم از جنس خواهرم واسه حس کردن خوشبختی و انگیزه ی ادامه دادن برام وجود داره. صبح روز بعد یه مقدار پول واسه راننده ای که باهاش تصادف کردم واریز کردم و ازش خواستم تا مدارکم و با اسنپ بفرسته شرکت. قبل از ورود به شرکت رضایی بهم زنگ زد و گفت هر دو نفر واسه یه گفتگوی مفصل و همکاری حاضر هستن و من در جوابش گفتم که امروز و حداقل یک هفته پیش‌رو رو باید به کارای بخش x رسیدگی کنم و این جلسه رو یا باید همین الان توی دفتر خودم تو بخش حسابداری برگزار کنیم و یا اینکه بعد از تایم کاری و نتیجه بر این شد که اول وقت و به محض ورود به شرکت هر سه نفر دور هم جمع شیم. در نتیجه این گفتگو قرار شد تا بخش قابل توجهی از امورات حسابداری که سابق بر این جزو وظایف مدیر بخش بود بین این دو نفر تقسیم شه تا من بتونم مثل قبل به کارهام تو بخش x رسیدگی کنم و در عوض توی گزارش کار آخر هر ماه روی این مساله تاکید کنم تا در نتیجه موقعیت جاویدی و رضایی نسبت به قبل توی بخش مستحکم تر و نفوذ شون روی پرسنل بیشتر شه. ضمن اینکه قید کردن زحمات و کمک هاشون توی گزارش کار من عملا مسیر پیش رفت و اضافه شدن درآمد شون رو هم هموار تر میکرد. خودم هم قرار شد هر چهارشنبه و پنجشنبه تمام وقت برای بررسی کارها و تایید و امضای تصمیمات و دستورات شون توی بخش حاضر شم. نزدیک نیم ساعت از حضورم توی بخش x گذشته بود و تازه داشتم تمرکزم و روی کارم می‌ذاشتم که از حراست جلو درب ورودی تماس گرفتن و اطلاع دادن یه نفر مدارک ماشینم و آورده از کارمند حراست خواهش کردم کرایه طرف و بده و مدارک و پیش خودش نگه داره تا بعد برم ازش بگیرم اما جواب داد که طرف اصرار داره باید حتما خودم واسه گرفتن‌شون برم. موقع خروج از بخش دستیار خانوم نجفی پشت سرم اومد و گفت نجفی باهام کار داره، جواب دادم چند دقیقه دیگه برمیگردم اما با یه لحن دستوری و لجوج گفت خانوم نجفی دستور دادن الان… مخصوصا واژه دستور رو با تاکید بیان کرد، ناخودآگاه با عصبانیت نگاه مو به سمتش چرخوندم با چشم قرّه جواب دادم: یه بار گفتم برمیگردم. همینجوری زیر لب به زمین و زمان فحش و بد و بی راه میدادم و توی ذهنم از اون راننده اسنپ مثلا قانونمند و کارمند حراست بی عرضه جلو در بگیر تا نجفی و دستیار تو پوزی نخورده‌ش و به چهار میخ می‌کشیدم که با رسیدن به لابی شرکت چشمم به راننده ای که باهاش تصادف کرده بودم افتاد و تو کم تر از یه لحظه تمام فشار عصبی و خشم جمع شده این مدت تو وجودم فوران کرد و با گفتن جملاتی مثل :«اومدی اینجا دوباره باج بگیری!؟ یا تو که خسارتت رو گرفتی غلط کردی من و تا اینجا کشوندی و از کارم باز کردی و…» به سمتش حمله ور شدم. یه لحظه به خودم اومدم دیدم جوون بیچاره توی یه کنج بدنش و رو به بغل جمع کرده و در مقابل دستی که به نیت صورتش بالا برده بودم اونم دستش و پناه صورتش گرفته، خدا رو شکر کارمند حراست به موقع مچ دستم و گرفت و باعث شد قبل از اینکه دستم و پایین بیارم به خودم بیام. اما اون چیزی که توی اون موقعیت خیلی برام عجیب بود حس خواستنی بود که از دیدن صورت پسره بهم دست میداد. یه پسر بیست و یکی دو ساله لاغر اندام و تقریبا بلند قامت با موهای لخت مشکی روبروم ایستاده بود که میشد انعکاس نور مهتابی های سقف و توی برق زدن موهاش دید با صورتی سرخ و سفید که حالا از ترس و عصبانیت بیشتر سرخ شده بود و چشم های قهوه‌ای درشتی که بین دو ردیف مژه های پر پشت و بلند زیر ابرو های مرتب شده جا خوش کرده بودن و یه بینی که تو نگاه اول عملی به نظر میومد اما یه برآمدگی و انحراف کم شاهد طبیعی بودنش بود و لب های کشیده و تقریبا نامتقارن و صورتی رنگی که وسط چهره استخونی و لاغرش قرار گرفته بود و منتهی شدنش به یه چونه کوچولو که پایین صورتش رو سه گوش نشون میداد و باعث ایجاد دوتا چال زیبا اطراف لبش میشد و تمام این ترکیب با قرار گرفتن روی یه گردن بلند و رگ دار چهره این پسر و به معنای واقعی کلمه برام منحصر به فرد و خواستنی میکرد… به محض اینکه دست توی دست کارمند حراست یه قدم به سمت عقب برداشتم یه نگاه پر از خشم و نفرت بهم انداخت و بی هیچ حرفی مدارکم رو پرت کرد توی صورتم و از اونجا رفت و من هم بی هیچ تحرکی، کاملا مات و مبهوت تنها با نگاهم تا خروج از درب منتهی به خیابون بدرقه‌ش کردم… از درب ورودی بخش که وارد شدم یه راست رفتم سراغ نجفی و بعد از یکم بگو مگو بر سر اعتراضش در مورد اینکه
Hammasini ko'rsatish...
توی مدت نبود من کارها روی هم تلنبار شده و جواب من که ایشون با توجه به نامعلوم بودن وضعیت من و تسلیم استعفا نامه‌م به مدیر عامل ذاتا نباید منتظر میموندن و وظیفه خودشون بوده تا راهی واسه سر و سامون دادن به امورات پیدا کنن سر جای خودش نشوندمش و مجبورش کردم تا به استیصال و ترسش از ناتوان قلمداد شدن توی چشم هیات رییسه اعتراف کنه مخصوصا که کمتر از ده روز تا تحویل دو پروژه مهم و حیاتی واسه شرکت فرصت داشت و تنها راه نجاتش تسلیم شدن در برابر من بود. در نهایت مجبورش کردم تا یه سری تغییرات توی چیدمان پرسنل بخش ایجاد کنه و دو نفر از سه نفر لیدر پروژه ها رو به عنوان معاون بخش ارتقا و کنار من قرار بده تا با توجه به اشراف شون روی پروژه های انجام شده هرچه سریع تر بتونیم کارهای تل‌ انبار شده و عقب افتاده رو پیش ببریم و به جاشون دو نفر از پرسنل رو به انتخاب من به سمت لیدر پروژه ارتقا بده و جایگزین شون کنه و اون لیدر سوم هم که سر جای خودش مونده بود رو یه سمت من درآوردی به عنوان لیدر ارشد براش بتراشه. در مقابل من هم بهش قول دادم تا ظرف مدت یک هفته تمام کار های بجا مونده از حدود دو ماه گذشته رو بی کم و کاست بهش تحویل بدم. به محض اینکه موافقتش رو جلب کردم از دفترش بیرون اومدم و از منشی بخش خواستم هر سه لیدر پروژه و دونفر پرسنلی که از بین ترسو ترین، بی عرضه ترین و بله قربان گو ترین پرسنل بخش برای جایگزین کردنشون مد نظر داشتم رو بفرسته دفتر من تا خبر ترفیع گرفتن و اضافه شدن حقوق هر پنج نفرشون و از خودم بشنون و به این ترتیب وفا داری شون رو بیش از پیش تضمین شده بدونم گرچه هر پنج نفر خوب متوجه سنگین تر بودن کفه ترازوی من نسبت به نجفی و حتی سیامک و تضمین منافع شون در صورت ایستادن سمت من بودن. حالا که تقریبا هر دوتا بخش و پرسنل شون رو تحت کنترل درآورده بودم و به همه مهره های اثر گذارشون به خصوص نجفی ، جاویدی و رضایی فهمونده بودم که منافع شون توی معاملات برد بردِ بامن هست می‌تونستم با خیال راحت قسمت دوم و اصلی نقشه‌مو عملی کنم. دم عصر از شرکت زدم بیرون و همین که از پارکینگ خارج شدم ذهنم درگیر پسری شد که چند ساعت پیش با دل و غرور شکسته از خودم رونده بودمش و انگار که اونم برای تلافی یه قسمت از ذهن و قلب من و برداشته و با خودش برده بود… تو همین حین اسم سیامک روی صفحه موبایلم نقش بست. جواب دادم و سیامک بی مقدمه ازم خواست به خونه‌ش برم و سکس کنیم، غرورم بهم میگفت بعد این همه سردی و بی محلی باید با رد کردن دعوتش تلافی کنم اما من ابدن آدم نه گفتن به سیامک نبودم… سیامکی که از اولین و مبهم ترین خاطراتم تا امروز همراهم بود و از پانزده سال پیش و دیدن اون پورن و اتفاقات بعدش تا به امروز رسما تبدیل به یه عضو حیات بخش از وجودم شده بود… وارد خونه سیامک که شدم فضای خونه به طرز عجیبی فریاد میزد که اینجا دیگه خونه یه آدم تنها نیست اما هیچ دلیل یا تغییر قابل استنادی واسه اثبات این حس به چشم نیومد. بعد یکم خوش و بش و تو سر و کله هم زدن که طبق معمول نتیجه‌ش غلبه سیامک به من و ولوو شدنم روی یکی از کاناپه ها بود کم‌کم لب هامون به هم گره خوردن و دستامون از دکمه های پیرهن همدیگه گذشتن، ضربان قلب هامون تندتر شد و از شدت حرارت هر دومون خیس عرق شدیم. دکمه های پیرهنش و دونه دونه باز میکردم و به فضای بیشتری برای لمس تنش دست پیدا میکردم سیامک هم تو همین حین مشغول خوردن گردن و پشت گوش هام و هم زمان باز کردن کمربند و دکمه های شلوارم بود که دست گذاشتم تخت سینه‌ش و هلش دادم عقب. پیرهنش و کامل از تنش بیرون آوردم، رو به پشت انداختمش روی کاناپه و افتادم به جون سینه ها و شکمش و بی وقفه و با اشتیاق مشغول بوسیدن و مکیدن شون شدم… نوک سینه هاشو به دندون میگرفتم و بعد از یه مقدار کشیدنشون به سمت بالا یه میک صدا دار بهشون میزدم و ملچ و ملوچ کنون تا جایی که میتونستم حجم شون و می کشیدم توی دهنم و سیامک هم یه نفس ناله های شهوتی می‌کرد. بعد چند دقیقه سیا از رو خودش بلندم کرد و شلوارم و تا روی زانوهام پایین کشید و همونطور که سرپا ایستاده بودم کل کیرم و یجا توی دهنش کرد ، انگار کسی که بعد از مدت ها گرسنگی وسط صحرا به میز غذا رسیده باشه با حرص و ولع کیرم و ساک میزد و گاهی لباشو دور کلاهک کیرم نگه میداشت و هم زمان با چرخوندن سریع زبونش دور کلاهک کیرم میک های محکمی بهش میزد و با جداشدن لب هاش از کیرم صدای مولوچ‌چَش کل فضا رو پر می‌کرد و بعد شروع میکرد از قسمت داخلی رون هام و لیس میزد و میخورد و میومد تا بالا و دور تا دور تخم ها و قسمت بین کیر و شکمم و هم زمان با میک های صدا دار لیس میزد… الحق که هیچکی مثل سیامک توانایی به وجد آوردنم و نداشت. دیگه طاقت نیاوردم و بلندش کردم و چرخوندمش تا روی کاناپه حالت داگی به
Hammasini ko'rsatish...
س وزن و حرارت دست سیامک روی رون پام دچار یه احساس بشدت خوشایند و فوران احساسات شدم. بی اراده دست چپ من هم به سمت رون سیا خزید و دقیقا تک تک حرکات دست سیامک رو تکرار میکرد ، دست ها و انگشت هامون دو سه مرتبه فاصله بین زانو تا فاق شلوارک هامون رو طی کردن و با هر بار رسیدن شون به بالا پنجه هامون چندتا فشار ریز به کیر و بیضه های هم می‌آوردن و دوباره از قسمت وسط رانها که متوجه حساسیت بیشترشون شده بودیم به سمت پایین سر می خوردن و به محض رد کردن دوخت پایین پاچه شلوارک سر انگشت هامون آروم آروم از زیر پارچه ها به سمت بالا میرفتن و کمی بالاتر از قسمت زانو ها رو نوازش می‌کردن تا اینکه سیامک طاقتش تموم شد و با کف دستش به سینه‌م فشار آورد و روبه پشت درازم کرد، با یه حرکت سریع از دو طرف تیشرتم گرفت و از تنم بیرونش آورد و بعد تیشرت خودش و کند و دراز به دراز روی من خوابید. هر دو داشتیم کار هایی که تو کلیپ های چند لحظه پیش و کلیپ در حال اکران دیده بودیم و انجام میدادیم و با تمام وجود لب های همو می‌بوسیدیم و سر و صورت همدیگه رو خیس آب می‌کردیم تو همین حین یه چرخ کامل زدیم و من به محض قرار گرفتن روی بدن سیامک نوک سینه‌ش رو بین لبهام گرفتم و با تمام وجود مشغول مکیدن شدم که با تغییر ریتم نفس کشیدن سیامک یه لحظه ترسیدم و سرم و از سینه‌ش جدا کردم: +چی شد… حالت خوبه؟ _هممم ادامه بدهع‌ه‌ه… این بار اون یکی نوک سینه‌ش رو به دهن گرفتم و با هر دو دستام مشغول لمس بدن فیت و پوست صافش که مثل یه لباس تنگ شکم و سینه و گردنش و زیر خودش نگه داشته بود شدم و سیامک هم یه دستش رو از زیر شرت و شلوارکم به کیرم و اون یکی دستش رو به لُپ های کونم رسوند و مشغول چنگ زدنشون شد،گاهی هم از سر هیجان و بی تجربه‌گی تخم همو بین انگشتاش چنان فشاری می‌داد که جیغ مو بلند کرد. از روش بلند شدم و با باز کردن پاهاش از هم بینشون نشستم، دست انداختم هر دو طرف شرت و شلوارکش رو گرفتم و همزمان با کشیدنشون تا مچ پاهاش هر دو پاش و به سمت بالا هدایت کردم… خدایا چی میدیدم!؟ یه جفت لمبه سفت و یه کم قلمبه که تقریبا نسبت به رنگ کمر و باقی تنش سرخ و سفیدتر بود و یه سوراخ تقریبا قهوه‌ای رنگ که هنوز یه نخ مو هم دورش نداشت و توی تنگ ترین حالت خودش بود با یه جفت تخم که سرجمع اندازه یه گردو هم نمی‌شدن و یه کیر هم رنگ خایه و سوراخ کونش که تو ایستاده ترین حالت خودش یک سوم کیر خودم بود… دوسه تا سیلی آروم به لُپ های کونش زدم و یکم با انگشت هام سوراخش رو بازی بازی دادم، شلوارک و شرتش رو از دور مچش بیرون آوردم و پاهاشو از هم باز کردم کیرش و بین انگشت اشاره و انگشت وسطم گرفتم و بعد از یه کم تردید آروم کلاهکش رو با نوک زبونم لمس کردم و قطره های آب جاری شده از کیرش رو با بزاق خودم ترکیب کردم، زیاد از مزه‌ش خوشم نیومد اما با فکر اینکه این شیره وجود عزیزترین رفیقم هست ادامه دادم و همه کیرشو یجا فرستادم تو دهنم؛ _عرفان عه‌ه‌ه… +جون عرفان‌حههه _میشه باز همون حرکت قبلی و تکرار کنی دوباره شروع کردم زبون زدن کلاهکش و بازی دادن کیرش بین انگشتام _این نه قبلی ‌آه‌ه‌ه +پشتت؟ _اوهوم… دوباره آروم آروم لُپ های باسنش و چنگ زدم و کیرشو فرستادم تو دهنم که خودش دستمو گرفت و به سمت سوراخش هدایت کرد، دوسه دقیقه بعد از بازی کردن با سوراخش و ساک زدن کیرش چشمای سیامک چسبید به طاق و دو طرف صورت من و گرفت و از کیرش فاصله داد و آبش با قدرت و فشار زیادی روی شکم و سینه هاش پمپاژ کرد… یه چند لحظه ای سیامک همینجور چشماشو بسته بود داشت نفس نفس میزد و من هم خیره به بدن خوش تراشش کنارش نشسته بودم، سیا گوشه چشماشو باز کرد و با یه لبخند اشاره کرد که نزدیک تر برم و من دقیق کنار صورتش نشستم؛ _خیلی خوب بود عرفان دستمو بردم زیر چونش و لب هاش و با همون آب روش بوسیدم: +فدات شم که انقد خوشت اومده سیامک بی هیچ حرفی سرش و از زمین فاصله داد و آرنجش و تکیه گاه کرد و سر کیرم و بوسید، آروم آروم شروع به ساکیدن کرد و با سر انگشتاش شروع کرد ماساژ دادن زیر تخمام و هر از گاهی هم تو همون حالت چشماش و به سمت بالا هدایت میکرد و توی چشمام نگاه می‌کرد تا اینکه واسه اولین بار احساس کردم یه چیزی از زیر هر دو کتف هام و بالای زانو هام به سمت کیرم حرکت کرد و تا خواستم دلیلشو بفهمم تمام اون احساس توی دهن سیامک خالی شد. به شدت خجالت زده شدم و تا اومدم واکنش نشون بدم سیا دستش و دور باسنم حلقه کرد و محکم توی دهنش نگهم داشت و تا قطره اخر آبم و قورت داد. با صدای بوق ممتد و برخورد یه ماشین به درب سمت راننده ماشینم از دنیای خاطرات به زمان حال پرت شدم، کمتر از یه لحظه طول کشید تا بخودم بیام و متوجه‌شم اون سر شهرم و بیشتر از چهل دقیقه از مسیر خونه دور شدم. صدای راننده ماشین مقابل و می‌ش
Hammasini ko'rsatish...
لحظه تو سکوت به هم نگاه کردن و باز ادامه دادم : +خوب من فعلا از حضورتون مرخص میشم تا شما مشورت کنید. طرفای ساعت پنج و شیش عصر از شرکت زدم بیرون که توی پارکینگ به سیامک برخوردم _کجا میری؟ +خونه _خوش بحال خونه +میخوای توهم اگه تایمت آزاده بیا ستاره هم هست دور هم باشیم _هممم عالیه فقط یکی دو ساعت کار دارم اگه شد بعدش بهت میگم ستاره رو بردار بزنیم بریم یه طرفی +اوکی پس خبر از تو… تو مسیر شرکت به خونه مشغول بررسی رفتار اخیر سیامک شدم، رفتاری که تفاوتش با گذشته کاملا مشخص و از طرفی هم پر از تناقض شده بود. مثلا توی این همه سال روزی نبود که قبل راه افتادن سمت شرکت، تایم ناهار و استراحت یا بلند شدن از پشت میز کارمون به هم زنگ نزنیم و یه تایم واسه باهم بودن سِت نکنیم. همیشه قبل از ورود و خروج مون حتی اگه منم حالشو نداشتم با اسرار سیا یه سر به کافه سرخیابون میزدیم و کم کمش در هفته چهار شب رو‌ خونه هم می‌گذروندیم اما از روز برگشتنم از مسافرت تا الان جز اون روز صبح توی خونه باغ، سیامک سمت من نیومده بود و حتی برخورد ها و خوش و بش هامون هم کاملا به شانس و تصادف محول شده بود. هر موقع هم که من پیش قدم میشدم و تماسی چیزی باهاش می گرفتم یجوری می‌پیچوند و انگار میخواست هر چه سریع تر تماس یا دیدار رو تموم کنه. دیگه شکی نداشتم که سیامک تغییر کرده و چیزی که بیشتر از هر احتمال یا پیشامد ناشی از این تغییر من و آزار میداد ترس از دست دادنش و خاتمه دادن به تمام این سال ها بود. رابطه‌ی ما تو خام ترین دوره زندگی مون متولد شد. همراه با خودمون و آزمون و خطا ها مون، ترس ها و شجاعت هامون، تلاش و تنبلی هامون ، شکست و پیروزی هامون قد کشید و پا به پای خودمون بالغ و شکوفا شد. اما حالا انگار که باد سرد پاییز جلوی چشمام داشت لابه لای شاخ و برگ این درخت زیبا می‌وزید و با هر پیچ و تابش بین شاخه های سبز مون قسمتی از ما رو خشک میکرد و زیر پای رهگذر ها رها می کرد تا به مرور پودر و ناپدید بشیم… ناخودآگاه پرت شدم وسط تونل زمان و از میون تموم افکار و خاطره ها سر از اولین اتفاق نا آشنا و غیرعادی بین خودم و سیامک درآوردم… روزی که بعد ۶ یا ۷ سال از اون چیزی که به عنوان دوستی بین خودم و سیامک یادم میاد لباس های زنگ ورزش مون رو پوشیدیم و از کلاس «چهارمِ دو» دبستان خیابانی بیرون اومدیم و توی اولین پاگرد پله هایی که به طبقه پایین و حیاط مدرسه ختم میشدن یه احساس نامفهوم ولی قدرتمند وادارم کرد تا یکم به پنجه های پام فشار بیارم و سرم رو تا نزدیکی صورت سیامک برسونم، و بین گردن و گوش چپش رو ببوسم… اتفاقی که برای هر دومون بشدت عجیب و به همون نسبت ناشناخته بود اما عدم شناخت این حس نه تنها به ترس و وحشت ختم نشد بلکه ناخودآگاه باعث خنده و گیر افتادن گردن من بین بازو و ساعد سیامک و حرکت تند کف دست دیگش روی موهای تراشیده‌م شد. هنوز هم که هنوزه چهره خندون معاون دوره راهنمایی مون رو به ضوح یادمه که هر بار ما دوتا رو توی محیط مدرسه درحال قدم زدن میدید به دست های حلقه شده مون دور گردن هم اشاره می‌کرد و گاهی اوقات که دانش آموز های دیگه باهم دعوا میکردن و به پستش میخوردن وقتی میخواست به دوستی دعوت شون کنه ما دو نفر رو مثال میزد. اون موقع ها ما تو آپارتمان هایی که شرکت به پرسنل داده بود زندگی می کردیم و از اونجایی که پدر و مادر سیامک هر دو شاغل بودن من و ستاره هم واسه فرار از جهنم فرنگیس به خونه سیامک اینا پناه می بردیم و من با سیا و ستاره با مهسا وقت می‌گذروندیم. اولین باری که باهم تو تنهایی مون پورن دیدیم رو هیچ وقت یادم نمیره… سوم راهنمایی بودیم و خونه سیامک اینا تنها. با هزار و یک جور ترس و لرز تابعه دست زدن به کنترل ماهواره رو شکوندیم و خیلی اتفاقی دست سیامک به دکمه ای برخورد کرد که شبکه قبلی رو برمی‌گردوند. سیامک شوکه شد و کلن تلوزیون رو خاموش کرد اما چند دقیقه بعد زور کنجکاوی و وسوسه گذشتند از بزرگترین تابوعه اون سال ها به ما چربید و بعد از قفل کردن شب بند پشت درب، تلویزیون و روشن کردیم… تا قبل از اون روز اتفاقاتی مثل اون بوسه اول زیاد برامون پیش اومده بود و انگار که با گذشت زمان هر دو متوجه اتفاقی که داشت بینمون جریان پیدا می کرد شده بودیم و یه تلنگر کوچیک لازم بود که سد ترس ها و سردرگمی های بینمون تخریب شه و مثل دوتا رود خروشان موج هامون و به هم گره بزنیم و از آرامش و خنکی وجود هم وسعت و انرژی لازم رو پیدا کنیم و رفته رفته تبدیل به یک اقیانوس بی انتها شیم اقیانوسی که تا به امروز و بعد پونزده سال در برابر تمام مشکلات و نا ملایمتی های سر راهش خروشان شد و با طغیان از هر سدی که سر راهش قرار گرفت عبور کرد و تا به امروز جریان داشت. دقیق یادم نمیادم وسطای تماشای چندمین پورن اون روز بودیم که با ح
Hammasini ko'rsatish...