عشق انفرادی
به نام خدا ای کمانابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی پارت گذاری منظم هر روز یک پارت داریم به جز تعطیلات رسمی و جمعه ها 🔶عشق انفرادی
Ko'proq ko'rsatish6 937
Obunachilar
-824 soatlar
-517 kunlar
-26030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#پارت491
هیچ توجهی به گفت و گو هایی که در حال انجام شدن بود،نمی کردم.
بالاخره بعد از اینکه همه تصمیم گرفتند،فردا صبح به روستا برویم،دوباره هر کس مشغول کار خودش شد و من فرصتی پیدا کردم تا به اتاق مامان کمند رفته و ادامه داستان را گوش کنم.
«گذشته»
«مامان کمند»
دیشب با اهورا صحبت کرده بودم و او شدیداً من را از تلفن کردن به مادرم و گفتن حقیقت و بعدش درخواست کردن برای راضی کردنش من باب رفتن پیش خانواده نرگس و آمدن نرگس به خانه خودمان شدیداً منع کرده بود….
فکرم مشغول بود و حوصله انجام هیچ کاری را نداشتم.
از صبح تا به الانی که شب شده بود و نزدیک ساعت آمدن اهورا به خانه بود،تنها غذایی برای شام درست کرده بودم و بعد تمام وقتم را صرف فکر کردن و جواب دادن به سوال چه کنم چه کنم ذهنم داده بودم.
با صدای چفت شدن در حیاط،متوجه آمدن اهورا شدم.
سفره شام را پهن کرده و در جای همیشگی ام،نشستم.
عجیب بود که حتی امروز اهورا هم در فکر فرو رفته بود و هیچ توجهی به حال نزارم نداشت و تنها با سلامی کوتاه و گفتن اینکه لباس هایش را عوض می کند و می آید خیلی سریع به اتاقش رفته بود….
جوری از دستم جسته بود که گویی دلش می خواهد بیشتر تنها باشد تا از سوالات احتمالی من در امان بماند اما متوجه نبود که خود من هم حالی نزار داشتم و حوصله سوال پیچ کردن او را نداشتم….
هر دو بی حرف بر سر سفره نشسته و مشغول خوردن غذایمان بودیم.
+خوب تصمیم گرفتی که می خوای چی کار کنی؟!
23420
#پارت488
با گونه هایی سرخ شده از خجالت رو بهش تشر زدم:
-این چه طرز داخل اومدن؟
چرا تنهایی اصلاً؟
بقیه کوشن؟
سینا بی توجه به غر و لند من،با آن اندام بزرگش،خودش را روی مبل کنارم جا داد که البته باعث له شدنم شد و بی توجه به منی که از شدت فشار زیاد در حال خفه شدن بودم،خیلی آرام طوری که انگار هیچ مشکلی وجود ندارد،دست هایش را پشت سرم روی مبل انداخت و همینطور که خیره تلویزیون بود،جواب منی که در حال خفه شدن بودم را داد.
+عزیزم،من و تنها ول کردی بین دو تا زوج،انتظار داری خیلی خوش و خرم،منی که مثل قارچ افتاده بودم وسطشون و مانع عشق و حالشون می شدم و با خودشون ببرن اینور و اونور؟!
انقدر مچشون و در حال انجام مستهجنات گرفتم که آخرش من و پاس دادن بیخ ریش خانومم تا خودشون تنهایی به عشق و حالشون برسن…..
بهم گفتن مگه تو خودت زن نداری که اینطور با حسرت به ما نگاه می کنی؟
برو پیش زنت و ما رو ول کن!
بعد چشمانش را با حالت ناراحتی بهم دوخت و با لحنی گله مند ادامه داد:
+نمی دونن که من یه الهه ظالم کنار دستم دارم که هیچ توجهی به نیاز های من نمی کنه!
با چنان ناراحتی این حرف را زد که هر کس او را نمی شناخت حس می کرد من عجب آدم ظالمی در رابطه مان هستم!
حرف های سینا باعث شد از خجالت سرخ شوم و پیشانی ام به عرق نشست….
لبم را به زیر دندان کشیدم و زیر چشمی به مامان کمندی که به زور جلوی خودش را گرفته بود تا به اراجیف سینا نخندد،چشم دوختم.
41130
#پارت490
+جانا با تو دارم صحبت می کنم!
بالاخره صدای سینا که به خاطر تعجبش کمی بلند شده بود،من را به خودم آورد.
جوابی برای سوال سینا نداشتم،به ناچار لب به دروغ باز کردم:
-از کجا بدونم؟!
بعد فوراً به سمت اتاقم پا تند کردم….
وارد اتاق شدم اما قبل از اینکه بتوانم کامل در اتاق را ببندم پای سینا بود که لای در قرار گرفت و مانع بسته شدنش شد.
+از قیافهات مشخصه که می دونی….
حرصی از این همه پیله کردن های سینا رو بهش غریدم:
-مگه قیافه من چی میگه؟
+داره می گه یه چیزی می دونی ولی به من نمی گی!
احمق بودم که فکر می کردم می توانم چیزی را از سینا مخفی کنم…
او زیر و بم مرا از بر بود و من چقدر خوش خیال بودم برای خودم….
رابطه ام با سینا تازه درست شده بود و دلم نمی خواست به همین زودی دوباره میانهمان شکر آب شود….
-درسته یه چیزی می دونم اما به مامان کمند قول دادم که درموردش به کسی چیزی نگم!
خواهش می کنم من و تحت فشار نذار….
انقدر به جان عزیز ترین کس هایش متوصل شدم تا در آخر ول کن ماجرا شد و به سمت اتاق خودش رفت تا استراحت کند و من هم بی توجه به دیر کردن افراد بیرون از خانه،از خستگی و تنش شدید این روز هایم تقریباً بیهوش شدم…
صبح روز بعد،همه چیز یه حالت قبلش بازگشته بود…
حال مامان کمند کاملاً خوب شده بود و خبری از انگولک کردن های سینا هم نبود.
همه در حال بحث برای رفتن به روستا مامان کمند بودند و اما من هیجان زیادی برای شنیدن ادامه داستان مامان کمند داشتم.
43030
#پارت489
+سینا خجالت بکش پسر!
من نمی دونم تو رو کی رفتی که انقدر بی حیا شدی؟!
چشم های سینا با این حرف درشت شد و متعجب لب زد:
+بی حیایی کدوم؟!
فقط دارم به زنم می گم ببین بقیه چجوری به شوهر هاشون می رسن!
تو هم یکم به من برس!
نگاهش کن آخه مامان کمند چجوری سرخ و سفید شده واسه من؟!
انگار من نامحرم یا غریبه ام!
مامان کمند که دید سینا قصد کوتاه آمدن ندارد چشم غره ای برایش رفت و به حالت اعتراض عصایش را محکم روی زمین کوبید و همینطور که از روی مبل بلند می شد تا به سمت اتاقش برود،لب زد:
+الحق که لنگه بابابزرگتی!
اون هم همینطور بی حیا بود!
چنان زنم زنم می کرد انگار باید هر جا که دلش میخواست کنج بغلش بشینم و راحت ماچ و بغلم کنه!
اصلا هم مهم نبود که کجاییم!
مات مانده از لحن عصبی مامان کمند،نگاهی بین همدیگر رد و بدل کردیم اما قبل از اینکه هر دو بخواهیم به خودمان بیایم در اتاق مامان کمند بود که با صدای نسبتاً بلندی بسته شد….
من که مطمئن بودم مامان کمند به خاطر رفتار ها و حرف های سینا یاد بابابزرگ اهورا و خاطرات عاشقانه شان با همدیگر افتاده،ناخودآگاه اشک به چشمانم نیش زد و به این فکر کردم من اگر روزی سینایم را از دست دهم آیا امکان دارد اصلاً بتوانم با این غم بزرگ کنار بیایم و جوابش قطعاً یک نه بزرگ بود….
+الان دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟!
به سینایی که با چهره ای شبیه علامت سوال چشمانش بین من و در اتاق بسته مامان کمند رد و بدل می شد،نگاه کردم اما جوابی برای پاسخ به سوالش نداشتم….
40940
#پارت487
+تو یه مجلس چند نفر کنار هم نشستن و یکی خیلی سریع شروع می کنه که دختر تیموری بزرگ به یک ماه نرسیده وقتی رفته تهران از شوهرش که پسر عموش بوده،متارکه کرده و رفته خونه پسر داییش که مجرده،مونده!
قطعا خیانت کرده نمی دونم فقط چجوری سنگسارش نکردن دختره رو؟!
غیر از این رو که انتظار نداری بشنوی،ها؟
حرف های اهورا هر چند تلخ اما تماماً درست بود….
قطعا به محض برگشتنم به شیراز،تا چند وقت بحث داغ درون محافل و جشن ها،بین زن هایی که منطقشان در قرنی پیش گیر کرده بود،می شدم….
-خوب شما می گی چی کار کنم؟
چجوری می تونم به نرگس کمک کنم؟
اهورا دستی به ته ریش جذابش کشید و با آن حالت فکر کردنش که حسابی چهره دختر کشش را نمایان کرده بود،رو بهم لب زد:
+نمی دونم اما تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که فعلاً به هیچ عنوان نباید با عمه تماس بگیری….
تا یه فکر درست کنیم و از یه روش دیگه برای کشوندن دوستت به تهران استفاده کنیم.
«زمان حال»
«جانا»
مامان کمند با چنان غمی اتفاقات گذشته اش را توضیح می داد که ناخودآگاه با اینکه آنچنان از مشکلات بعدیش با خبر نبودم اما اندوهی به سنگینی همان بار غم مامان کمند بر روی قلبم حس می کردم.
+سلام بر جانان جانم….
آنقدر غرق داستان مامان کمند شده بودم که حتی متوجه باز شدن در و ورود سینا به داخل خانه نشده بودم….
شانه هایم که از ترس صدای بلند سینا به بالا پریده بود،باعث خنده همزمان سینا و مامان کمند شد.
75760
#پارت486
سعی کردم در دفاع از نظریه ام،حرف های اهورا را که می دانستم همه اش درست هست،نقض کنم تا بیش از این برای تخریب نظر ها و حرف های من نتازد و شرم زده تر از اینم نکند….
هیچ دلم نمی خواست اینگونه به بی فکری و کم عقلی متهم شوم.
-خوب به مامانم می گم که می خوام با شما ازدواج کنم و اینطوری شما هم دیگه برام غریبه نیستید….
مگر اینکه شما هنوز تصمیم قطعی برای بودن با من نگرفته باشید،که اون دیگه بحثش جداست….
پایان جمله ام،لحنم تماماً تحلیل رفته بود و نمی دانستم این چه ترسی است که درست از بعد از رد شدنم آن هم به بدترین شکل ممکن توسط هاکان در من به وجود آمده بود….
ترس از اینکه کسی من را نخواهد و اهورا هم روزی من را رد کند و حضورم را در زندگی و آینده اش نخواهد….
+اولاً که جای شما رو تخم چشم من و تو قلب من!
دل و دین من که خیلی وقته برای اون چشم و موهای به رنگ آسمون شب شما رفته….
پس این دل من غلط می کنه که شما رو نخواد….
دوماً؛ عمه تا بفهمه تو داخل خونه من داری زندگی می کنی،از ترس آبروش که نکنه کسی دخترش رو متهم کنه به خیانت و پشت سرت حرف در نیاره،خودش و به آب و آتیش می زنه که تو رو برت گردونه خونه….
تا دهان باز کردم تا حرفی بزنم،دستش را به حالت سکوت برایم بالا آورد و ادامه داد:
+صبر کن من حرفم تموم بشه،بعد شروع کن به نطق کردن….
می دونم حرف مردم برای تو مهم نیست اما برای تفکرات قدیمی مادرت،خیلی هم مهمه!
بذار من تفکر یکی از همین خاله خانباجی ها رو برات بگم تا بفهمی قضیه از چه قراره….
78750
#پارت485
لیوان دوغی که درون دستش وجود داشت و به سمت لب هایش حرکت می کرد،با این حرفم بین راه متوقف شد.
با چشمانی که هزاران حرف درش نهفته شده بود،بهم خیره شد اما با باز شدن لب هایش،تنها یک جمله به زبان آورد:
+از کارت مطمئنی؟ تمام جوانبش رو در نظر گرفتی؟
قطعاً مطمئن نبودم….
دیگر از هیچ یک از تصمیم های زندگیام مطمئن نبودم،اما تمام پنهان کاری هایی که تا به الان انجام داده بودم،هر یک به نحوی به ضرر خودم تمام شده بود….
-مطمئن مطمئن که نه….اما دوست دارم یک جوری اگر بشه به دوستم که برام حکم خواهر داره،کمک کنم….
اهورا سرش را در تأیید حرف هایم بالا و پایین کرد و اما خیلی زود دوباره با اخم هایی در هم،نگاهش را به چشمان سردرگمم دوخت.
+این خیلی خوبه که می خوای به دوستت که برات حکم خواهر رو داره،کمک کنی اما این رو هم در نظر گرفتی که ممکنه با اینکار به خودت آسیب بزنی؟
مثلا زنگ می زنی به عمه و ماجرای طلاقت و زندگی که از زمان ازدواجت با اون مرتیکه….برات سیاه شده بود و توی بدبختی توقف کرده بود،تعریف می کنی!
فکر می کنی عمه با فهمیدن این قضیه اولین کاری که می کنه،چیه؟
اهورا سکوت کرد و من،فرصتی پیدا کردم تا چند ثانیه ای به حرف هایش فکر کنم و وقتی اهورا مطمئن شد،حرف هایش تاثیر خودشان را بر رویم گذاشته و من را حیران تر از چند لحظه پیش کرده،ادامه داد:
+به جای اینکه زنگ بزنه به خانواده نرگس و بخواد از اون ها رخصت بگیره برای رفتن دختر اون ها به تهران،تو رو بر می گردونه شیراز….
چون اعتقاد داره زندگی دخترش نابود شده و موندن یه دختر مطلقه داخل شهر غریب اون هم داخل خونه یه پسر مجرد،بی آبرویی محض!
غیر از این؟!
70630
#پارت484
آن زمانها من در حباب بلاتکلیفی دست و پا میزدم و حتی حواسم نبود که اهورا با همان نگاههای پرمحبت و همین جملات ساده، ذره ذره در روح و تنم نفوذ میکند!
لقمهام را جویده و نجویده قورت دادم و اگر جا داشت زیر گریه میزدم…
نمیدانم او مسخرهام میکرد یا جدی بود؟
اما من برای محکم ماندن حرفش را جدی گرفتم و گفتم:
-مامانم همیشه گردو میریخت منم همینکارو کردم.
با اسم مادرم که ناخواسته بر زبانم جاری شده بود،غصهام گرفت و قلبم مالامال از دلتنگی شد
فکر میکنم اهورا متوجه حال گرفتهام شد که بحث را عوض کرد و پرسید:
-خب خانوم! بهونهات چی بود؟
سوالی نگاهش کردم و او توضیح داد:
-گفتی واسه موندن دنبال بهانه بودی و پیدا کردی
«آهان» آرامی گفتم و به دنبال جملهای گشتم که از همین ابتدا او را دچار سوء تفاهم نکند و مبادا فکر کند که قصد سوء استفاده از او و مهربانیاش را دارم.
-راستش حرفی که میخوام بزنم و هنوز با کسی در میون نذاشتم. شما اولین نفری و تصمیم با خودتونه!
چهرهای جدی به خود گرفت و با دقت به حرفهایم گوش سپرد.
و همین جدیتش باعث شد که من بدون لکنت و استرس باقی ماجرا را برایش باز گو کنم
او بر عکس مردهای دیگر زندگیام به من اعتماد به نفس زیادی تزریق میکرد.
-راستش دوستم دانشگاه قبول شده. اما پدر و مادرش اجازه نمیدن بیاد تهران. خواستم ببینم اگر شما موافق باشید بگم بیاد پیش ما.
شاید اینطور موافقت کنند.
اهورا اخمی کرد و من با عجله توضیح دادم:
-البته برای این کار باید به مامانم زنگ بزنم تا با خانوادهی نرگس صحبت کنه.
نمیدانم با این جملهام چرا ابروهایش بالا پرید و من دستپاچهتر از قبل ادامه دادم:
-بلاخره که چی؟
بلاخره خانوادهام باید متوجه بشن که چه اتفاقی افتاده!
66930
#پارت483
چای خوش عطر را در فنجانهای گل سرخی مامان کمند ریختم و به پذیرایی بردم.
او مشغول دیدن تلوزیون بود و حسابی حواسش از اطراف پرت بود.
سینی را مقابلش روی میز قرار دادم و بلاخره توانستم توجهش را جلب کنم.
هنوز بابت اتفاق دیشب معذب بودم، اما حال که سینا قطعاً و رسماً با پدرم صحبت کرده بود، کمی از حجم آن شرم میکاست.
-مامان کمند حوصله دارید بقیه خاطراتتونو بگید؟
مامان کمند دم عمیقی گرفت و چشمانش را پر لذت بست.
-اهورا عاشق چای زعفرون بود...
«گذشته»
«مامان کمند»
اهورا مرا از حال خودم بیرون کشید و پرسید:
-حالت خوبه؟ چند بار صدات زدم
تند تند سرم را تکان دادم و به سفره اشاره زدم:
-بله خوبم بشینید الان نونم میارم
اهورا مانع شد و با فشاری به شانههایم مرا مجبور کرد سر سفره بنشینم و کم و کاستی سفره را خودش پر کرد.
در نهایت مقابلم نشست و مشغول خوردن شد.
تمام مدتی که او با ولع غدایش را میخورد،زیر چشمی نگاهش کردم تا ببینم متوجه سوختگی غذا میشود یا نه
اما او خم به ابرو نیاورد و تا انتها بدون هیچ واکنش منفی غذایش را خورد.
-من و نگاه میکنی سیر میشی؟
با این حرفش ابتدا گیج او را نگاه کردم و بلافاصله متوجه منظورش شدم.
پر خجالت،نگاه دزدیدم و لقمهی ماسیده در دستم را داخل دهانم بردم.
کوتاه خندید و گفت:
-خیلی گرسنه بودم…
دستت درد نکنه.
چی توش ریختی انقدر خوشمزه شده؟
1 10050
#پارت482
سینا که به حیاط رفته بود،وارد شد و با نگاهی به جمع ما که احساسات در آن موج میزد نچی کرد.
-ماچ و بغل کردین؟ من جا موندم.
پدرم االله و اکبری گفت اما از جا برخواست و مردانه او را به آغوش کشید و چیزی کنار گوشش زمزمه کرد.
سینا لبخندی محو زد و من "خیالتون راحت باشهاش را لبخوانی کردم.
بارها صحبت از من و سینا شده بود، اما اینبار متفاوت بود.
نگاهم به مامان کمند افتاد که با لبخند،اعضای خانوادهاش را به تماشا نشسته بود و این وصالمان را مدیون او بودیم، که اگر او نبود پدرم دست از به عقب انداختن این مسئله بر نمیداشت.
آخر پدر بود و روی دردانهاش حساسیت زیادی داشت.
بارها شنیده بودم که به مادرم میگفت دل شوهر دادن مرا ندارد.
پدر و مادرهایمان به اتفاق هم به خرید رفتند و سینا هم پشت سر آنها چیزهایی سر هم کرد و من و مامان کمند را تنها گذاشت.
البته که من موافق تنها گذاشتن مامان کمند نبودم که ترجیح میدادم اگر قرار است بیرون برویم حداقل پدر و مادرهایمان پیش او باشند
چای جدیدی دم کردم و کمی زعفران به آن اضافه کردم.
زعفران حال خوبم را خوشتر میکرد و به این شادی بیوصفم دامن میزد.
راستش دلم جیغ زدن میخواست.
من عروس شده بودم، عروس او شده بودم و نمیتوانستم شادیام را آنطور که باید در مقابل اعضای این خانه نشان دهم.
شب را باید با سینا به بیرون از این خانه میرفتم و جشنی دو نفره و در خور برای این اتفاق شیرین میگرفتیم.
1 10060
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.