✨سیــاهنـــور...🌙
به سیاهی نور لبخندت چه میماند جز بوسهی لبهای روشن من؟✨🌙
Ko'proq ko'rsatish13 041
Obunachilar
-4724 soatlar
-3477 kunlar
-1 29130 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Nashrni tahlil qilish
Postlar | Ko'rishlar | Ulashishlar | Ko'rish dinamikasi |
01 #پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk | 172 | 0 | Loading... |
02 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 236 | 1 | Loading... |
03 ❌داخل سوتینش پارچه میزاره میره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞
نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره...
متعجب به نظر میرسید و مشکوک...
به سینه هام اشاره کرد...
رادان:چیکارشون کردی؟
ابروهام بالا رفتن...هی دست عفت خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو رادان قسم میخورد و میگفت با حجب و حیا تر از رادان نداریم...
پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت میپرسه...
تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو میگرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم...
بیتا آخرین بار بهم گفت رادان ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود...
آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم...
آوا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی میکنه...
بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی میکنه...رادان شمر...
اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد...
از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون ردان دیشب مأموریت بود ...
چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم...
بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟
با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی...
با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی میگفت میدونه تو ذهن مریضم چی میگذره
رادان :یالا راه بیفت چشم سفید...
جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا میبره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای رادان فرستاده بودمو بشنوه اول منو میکشه بعد خودشو...
بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر میرفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود...
ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید...
رادان :به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟
پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی میخوام من...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم...
آواا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن...
با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد...
آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆
❌رادان پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همهست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞 | 76 | 0 | Loading... |
04 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 230 | 0 | Loading... |
05 - شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟
دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم:
- لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم.
انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و اوق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم
کنه.
درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم.
وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم!
لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من...
عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی...
محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم:
- شیدا، بیا اینجا ببینم.
در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه!
با صدای مادرم سکته زدم:
- شایان پسرم چی شده؟
- هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری.
لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم.
- شیدا مامان چت شده؟
با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم.
- تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده.
میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد.
- تحریک شدی شیدا؟
- دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو.
سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم:
- تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم!
صدای کمربندش اومد و...
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0 | 209 | 0 | Loading... |
06 - تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0 | 331 | 1 | Loading... |
07 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 121 | 0 | Loading... |
08 روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
پارت واقعی | 308 | 1 | Loading... |
09 - عمو یه لحظه وایسا دالم جیش میکنم.
کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد.
وحشت زده داد کشید:
- بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش!
قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ای راحت شده، نفس عمیقی کشید.
- آخیش...
کامیار با چندش نگاهش کرد.
- الان ریدی رو فرش؟
کیارا قیافهی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت:
- نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه.
و بلندتر داد کشید:
- ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن!
کامیار چشم گرد کرد.
دست به کمر زده و طلبکار پرسید:
- توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟
دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد.
روی مبل نشست و پرسید:
- چی شده باز میزنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟
همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست.
کامیار با حرص گفت:
- بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش!
کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد.
- چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گندهس هنوز به خودش پوشک میذاره. تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم میکنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست....
چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد.
- خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟
کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید.
کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد:
- صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی...
و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند.
دنیا هم سریع کیارا را بغل زد.
- آره مامانی بیا ببرم بشورمت.
کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت و ناراحت غر زد:
- ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟
و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت:
- عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه!
دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش
- کم حرف بزن بچه...
بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت:
- خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟
کامیار با خنده روی شانهاش کوبید و جواب داد:
- داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر!
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 | 222 | 2 | Loading... |
10 _حکم قاضی نکاحه! باید با دختره ازدواج کنی...
با پیروزی لبخند روی لبم نشست، صدای قاضی بلند شد.
_قیام کنید! حکم دادگاه؛ آقای محب ایزدی به دلیل تعرض و نزدیکی بر اساس ماده ی 25 قانون اساسی زِنا کرده و عقد صورت میگیرد.
صدای فریاد محب بالا رفت و به من اشاره کرد.
_من اسم این حرومزاده رو نمیارم تو شناسنامم! این نهایتا به عنوان همخوابم بتونه کنارم باشه نه زنم!
لبخندم جمع شد.
تمام لحظات آن روز را به یاد داشتم.
شش ماه شبانه روز در گوشم عاشقانه می گفت!
وقتی که عاشقش شدم مرا به خانهاش دعوت کرد.
دخترِ مذهبیای بودم.
اما برای عشق بکارت که هیچ، جانم را هم میدادم!
مرا به تخت کشاند و وقتی که تحریک شدیم انگار دیوانه شد! آنقدر خشن خودش را به تنم می کوبید که تا روز ها خونریزی داشتم.
_اگه فکر کردی با این چهار تا مدرکی که جمع کردی میتونی خودت رو ببندی به من اشتباه میکنی.
بعد از سکس مانتویم را با زور تنم کرد و مرا نیمه لخت از خانهاش بیرون کرد.
آخرین چیزی که گفت این بود که «واسه انتقام مخت رو زدم، حالا هری.»
جلو رفتم و فریاد زدم.
_از چی عصبانی ای؟ از اینکه آتیش جهنمت گریبان گیر خودت شد؟
آن لحظه که مثل یک آشغال رهایم کرده بود قسم خوردم که انتقام بگیرم، بودنم در زندگیاش بزرگترین عذابش می شد.
جلو آمد و بازویم را گرفت، مرا به سمت خودش کشید و غرید.
_نمیذارم یه بار دیگه زندگیم رو خراب کنید! پنج سال پیش آوار شدید رو سرم، ولی دیگه نمیذارم!
تمام این چند وقت از انتقامش حرف می زد.
از انتقامش می گفت و من نمی دانستم چه مشکلی با من و خانوادهام دارد!
_تو یه دوروغگوی عوضی هستی که واسه رفع نیازت دنبال بهونه ای! کدوم انتقام وقتی خانواده من آزارشون به مورچه هم نمیرسه.
بازویم را رها کرد، به سمت قاضی قدم برداشت و فریاد کشید.
_من حکم رو قبول ندارم! هیچکس نمیتونه به زور واسه من زن بگیره!
پا تند کرد تا از دادگاه خارج شود اما، تیر آخر را محکم تر زدم!
_من حاملم! نمیتونی بچت رو همینطوری ول کنی بری، میتونی؟
سرجایش خشک شد، سکوت دادگاه را گرفت و او بعد از چند دقیقه چرخید.
خوب می دانستم پدر شدن بزرگترین آرزویش بود! اگرچه با نقشه نزدیکم شده بود اما من او را کامل میشناختم!
_اگه ولم کنی سقطش میکنم.
غرید:
_غلط میکنی!
نفس هایش نامنظم بود، رگ پیشانیاش باد کرده و گردنش قرمز شده بود.
قدم دیگری نزدیکم شد.
_عقدت میکنم، بچهامو به دنیا میاری! بعدش مثل سگ میندازمت تو کوچه!
***
«ده ماه بعد»
_دورت بگردم عروس گلم، نوهام رو ببین چقدر ماهه.
لبخند ملایمی زدم.
_خدا نکنه... محب کجاست مامان جون؟
لبخندش عمیق تر شد.
_نگی از من شنیدی! ولی پسرم واسه شب تدارک دیده واسهتون، میخواد اذیت های این چند وقت رو از دلت در بیاره.
آهی کشید.
_با این محبت و صبوریت عاشقت شد! قلبش سیاه شده بود اما تو پر از عشقش کردی.
لبخند نمادینی روی لبم نشاندم!
اما من؟
هرگز توهین هایش را فراموش نمی کردم.
من هرگز یادم نمی رفت که بعد از اولین تجربه ی سکسم مرا لخت در کوچه انداخت!
هرگز یادم نمیرفت که گفت بچهام را میگیرد و مرا بیرون می کند!
من انتقامم را می گرفتم!
مثل تمام این ده ماه باز هم صبوری کردم و لبخند زدم.
_مامان جون میشه یه خواهشی کنم؟ میشه واسه من نوار بهداشتی بخرید؟
_مگه نداری مادر؟ محب که تازه خرید واسهات.
_ندارم تموم شده.
لبخندی زد
_باشه قربونت برم، الان میرم.
صدای در که آمد و از رفتنش مطمئن شدم از جا بلند شدم، ساکی که زیر تخت حاضر کرده بودم را برداشتم و دخترکم را در آغوش گرفتم.
_مامان دورت بگرده، تو مال منی، نمیذارم همچین بابای نالایقی واسهات پدری کنه!
محکم نوزادم را در دست گرفتم و ساک را برداشتم، تلفنم را همانجا رها کردم و نامه ای که از قبل آماده کرده بودم را روی میز گذاشتم...
خیلی کوتاه نوشته بودم
«هیچوقت به خاطر تحقیرهات نمیبخشمت، منو بچم یه زندگیِ بدون تو رو آغاز میکنیم!»
از خانه بیرون زدم، اگرچه بخیه هایم درد می کرد اما باز هم تا جایی که بتوانم می دویدم.
_مامانی نترسیا، میدونم سرده، ولی مامان زود میبرت یه جای امن، پیش یکی از دوستاش، خاله منتظرته.
به نوزادم می گفتم نترسد اما گویا با خودم بودم! می ترسیدم...
سرعت دویدنم را بیشتر کردم، بدون آنکه به خیابان نگاه کنم دویدم و آخرین چیزی که شنیدم صدای برخورد ماشین با استخوان هایم بود...
سرم محکم به شیشه ی ماشین اصابت کرد و صدای جیغم خیابان را فرا گرفت...
ماشینِ محب بود!
محب با زن و بچهاش تصادف کرد!
صدای مردانهاش در گوشم نشست...
_ ابراا دورت بگردمم چی شد، خدایا... غلط کردم خدایا از من نگیرشون.... ابرا زندگیممم..
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0 | 315 | 2 | Loading... |
11 - یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم.
چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد.
حاج بابایش داشت اخبار نگاه میکرد و نقره خانم در آشپزخانه بود.
آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت:
- اُ... استاد... من... من نمیتونم این کلاس ها رو شرکت کنم.
صدای خستهی یزداد در گوشی پیچید:
- دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی میخوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم.
رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت.
حاج بابا توجهش جلبش شد.
عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد.
- خوبی بابا؟
از استرس به سرفه افتاد.
یزداد عصبی غرید:
- جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟
لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد.
با لبخند لرزانی گفت:
- خوبم بابا جان...
حاج بابا مشکوک پرسید:
- کیه زنگ زده؟
دلهره به نفس نفس افتاده بود.
یزداد با تشر گفت:
- خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه!
حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت.
با ذوق گفت:
- سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو...
دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد.
و یزداد دوباره تشر زد.
- دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش میبرمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟
به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد:
- استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید.
یزداد جدی گفت:
- بزن رو اسپیکر!
نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد.
بلند گفت:
- چی؟
یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد.
شمرده شمرده تکرار کرد:
- میگم بزن رو اسپیکر!
با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد.
حاج بابا سریع پیشدستی کرد:
- سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم.
- احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامهاس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم.
دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد.
واقعا این مرد شیطان را درس میداد!
حاج بابایش با کنجکاوی گفت:
- به سلامتی... چی هست کلاسا؟
- والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس!
دلهره لب گزید.
برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟
حاج بابایش وسوسه شده گفت:
- مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟
یزداد با اطمینان گفت:
- خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم!
و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت:
- خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز!
طفلک نمیدانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بستهاش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستارهی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانهی کنکور بدهد!
یزداد پیروز گفت:
- چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش.
دوباره چشم دلهره گرد شد.
حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود.
و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید.
بهت زده گفت:
- یزداد؟ واقعا؟
- چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه.
دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت:
- مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟
و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید:
- میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8
https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8
https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8
https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8
https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 | 121 | 2 | Loading... |
12 - دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ...
نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد
- بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ...
سخت بود گفتن این حرفها ...
روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ...
از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود ..
تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ...
برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید.
اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود ..
آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند.
- بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ...
برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد
- مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق
اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ...
آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید
- نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی...
نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود...
هامون اما در عین انزجار و خشم بود ...
تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید...
* * *
آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت
چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ...
حالا بعد از چهارسال ...
درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید
با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ...
تماس از ایران بود
در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت
صدای پدرش از پشت خط آمد
- شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ...
این شروع ماجرایی دوباره بود
هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت...
برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند ....
https://t.me/+EcgQs0eD5WtmYmRk
https://t.me/+EcgQs0eD5WtmYmRk
https://t.me/+EcgQs0eD5WtmYmRk
https://t.me/+EcgQs0eD5WtmYmRk
https://t.me/+EcgQs0eD5WtmYmRk
https://t.me/+EcgQs0eD5WtmYmRk | 297 | 1 | Loading... |
13 "دوس دختر داشتنم خوبه هاا،
داری کارای روزمرهاتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچهاش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂"
با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم.
- وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم.
شوکه نگاهش کردم.
- چی شده؟
با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد.
- امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟
شادی با ترس نگاهم کرد.
- من یه غلطی کردم افسون.
نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید.
- چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟
لب گزید.
- شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند!
چشمانم گشاد شدند.
- چی فرستادی؟
آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت.
با ترس وارد باکس پیامهایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید. امیر اروند جواب داده بود:
" عجب 😜"
و پیام بعدی اش...
" دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅"
داد زدم.
- شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت.
برای امیر اروند تایپ کردم.
" ببخشید آقای اروند اشتباه شده"
شادی مثل خودم داد زد.
- گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من.
- گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن.
گوشی در دستم لرزید. با دیدن شمارهی اروند قالب تهی کردم اما نمیشد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم.
با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت:
- خوبین خانم پیشوا؟
سرفه ی مصلحتی کردم.
- ببخشید اون پیام...
- اون پیام چی؟
- دستم خورد اشتباهی شد...
جدی گفت:
- جلوی خونهتونم بیا پایین لپتاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر.
چشمانم گشاد شدند.
- الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده.
خندید.
- بیا خانم نترس... بیا قول میدم به توافق برسیم.
- راجع به چی؟
- راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂
لحنش خمار شد.
- بیا پایین قول میدم هر شرط و شروطی رو قبول کنم.
قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد.
- شادی خودتو مرده بدون.
با مسخره بازی بلند گفت:
- انا لله و انا الیه راجعون🤣
همین اتفاق بهانه میشه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و...
پر از صحنههای داغ😍❌💋💋💋💋
https://t.me/+uS-3NxAIzs00NmY0
پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣
https://t.me/+uS-3NxAIzs00NmY0
https://t.me/+uS-3NxAIzs00NmY0
رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگههای طنز که غش میکنین🤣😂
افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند میشه و ....
https://t.me/+uS-3NxAIzs00NmY0
https://t.me/+uS-3NxAIzs00NmY0 | 296 | 1 | Loading... |
14 _ چرا لنگاتو وا کردی زیر شیر آب؟!
دخترک با جیغ کوتاهی پاهایش را بسته و سیخ ایستاد.
سعی کرد با دستانش ممنوعه هایش را بپوشاند اما موفق نشد.
_ آ... آقا عامر...
نگاه ترسیده اش را به چشمان ریز شده ی عامر دوخت و من و من کنان گفت:
_ شما... کی اومدین؟ نفهمیدم...
عامر وارد حمام شده و روی صورتش خم شد، نفس باوان بند آمد و چشمانش درشت شد.
_ لنگات چرا باز بود؟ چه غلطی داشتی میکردی؟
_ هی... هیچی به خدا... داشتم، داشتم حموم میکردم...
چانه اش اسیر انگشتان عامر شد و با حرص دندان قروچه ای کرد.
_ از کی تا حالا موقع حموم لنگ وا میکنن زیر شیر آب؟! ها؟
باوان که لرزید و اشکش چکید، عامر فهمید که خطا کرده.
_ من لباس ندارم... میشه برین بیرون... توروخدا...
انگار تازه پوست براق و تن لختش را دید.
نگاه تشنه و مخمورش روی برجستگی سینه ی باوان نشست و تنش گر گرفت.
_ از کی تا حالا شوهر به زنش نامحرمه که نباید لخت ببینتش توله؟!
نزدیکش شده و تن داغ و گر گرفته اش را به تن لرزان دخترک چسباند.
_ ولی شما برادرشوهرمین... عقدمون... عقدمون الکی بود... فقط قرار بود مراقبم باشین آقا عامر...
عامر نوک انگشتش را بالای سینه ی دخترک کشید و از لرزشش زیر دستانش غرق لذت شد.
_ عقد عقده، الکی و راستکی نداره... من الان شوهرتم، حالیت شد؟!
باوان چشم بست و سر به زیر انداخت.
از نزدیکی عامر داشت حالش خراب میشد.
بیوه ای بود که عاشق برادرشوهرش شده و اما میترسید حرفی بزند.
عامر فقط برای کمک به او و پناه دادن عقدش کرده بود.
_ ولی... ولی...
پیشانی عامر به پیشانی اش چسبید و گرما تنش را در بر گرفت.
_ رفته بودی زیر شیر آب که با فشار آب #ارضا شی؟!
نفس باوان بند آمد. از کجا فهمیده بود؟
چند وقتی میشد که نیازهای زنانه اش را سرکوب میکرد و دیگر طاقتش طاق شده بود.
در اینترنت روشی برای ارضا کردن پیدا کرده و بدبختانه موقع اجرا، عامر مچش را گرفت.
دست گرم عامر را که روی پایین تنه اش حس کرد، هینی گفته و خجالت زده خودش را به دیوار چسباند.
_ چی... چیکار میکنین؟
عامر روی صورتش خم شده و نفسش را در نزدیکی لبهایش خالی کرد.
_ میخوام زنمو ارضا کنم!
به نرمی انگشتانش را بین پایش بالا و پایین کرد و باوان ناخواسته ناله ای سر داد.
_ آخ آقا عامر... توروخدا...
_ جونم توله ی حشری من!
مردانگی اش را به پهلوی باوان مالیده و آهی کشید.
پاهای باوان ناخواسته از هم فاصله گرفت.
مدتها بود که تشنه ی رابطه بود.
_ زن شوهردار که به شیر آب متوسل نمیشه توله سگ...
انگشتانش را بی هوا داخل واژنش فرستاد و جیغ باوان حمام را پر کرد....
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0
مچ بیوه ی داداششو تو حموم موقع خود ارضایی میگیره و...💦🔞
#بزرگسال🔞 #ممنوعه🔥 | 307 | 1 | Loading... |
15 _ حاجی دختره چموش بازی در میاره
نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه
عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت
زیر لب غرید
_ آدمش میکنم
در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید
_ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟
پروا ترسیده پلک زد
ناپدری اش بیرحم بود اما کم نیاورد
_ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم
همایون با تمسخر پوزخند زد
_ آرایشگاه نرفتی تا شایانخان پسندت نکنه؟
عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایانخان هم بدون آرایش دوست داره!
منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود!
کمربندش را دور دستش پیچید
خون در رگهای دخترک یخ بست
_ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟
فکر کردی شایانخان عقدت میکنه؟
تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا!
پروا وحشت زده عقب رفت
خودش را به طرف پنجره کشاند
میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند
قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بیاندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید
امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد
تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود
صورت زیبایش را لازم داشت!
_ حاجی حاجی دارودسته شایانخان رسیدن
پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت
_ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش
گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد
مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود!
_ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید
شایان از چاپلوسی اش اخم کرد
البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ،
کسی خنده به صورتش ندیده بود ...
بادیگاردِ دست راستش خشن توپید
_ کجاست اون پیشکشی که گفتی برای آقا داری؟
همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد
ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد
نگاه شایانخان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد
با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بیاختیار باز شدند
ابروهای شایانخان با دیدن دخترک بالا پرید ...
بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند
_ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟
قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایانخان از جا بلند شد
_ صبر کن عماد
جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد
پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد میلرزید
چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است!
شایان جلوتر رفت
دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت،
و البته که به چشمش بشدت آشنا بود!
نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد!
این دختر را میخواست!
_ عماد؟
_ جانم آقا؟
_ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار!
هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند
باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بیاندازد برایشان غیرقابل باور بود!
پروا هراسان سر بلند کرد
آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود میبرد؟
قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند
به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند
درحالی که هیج کدامشان نمیدانستند دو هفته بعد که شایانخان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد ....
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 | 129 | 1 | Loading... |
16 تو میدونستی داداشت با مردا حال میکنه؟
_استغفرا... این چه طرز حرف زدنه زن داداش..؟!
جیغ میکشم و او چهره اش از خشم تیره میشود..
_به من نگو زنداداش... من کجام شبیه زن یک مَرده؟
گلویش رو صاف میکند و دستی که تسبیح را میچرخاند مشت میشود.
_بلاخره شما عروس این خانواده اید در شأن شما نیست توی این حجره وسط بازار صداتون بلند بشه.
ناباور نگاهش میکنم... دور میزنم و به مغازه ی لوکس و بزرگی که بهش حجره میگفت خیره میشوم.
_میترسی آبروتون و ببرم؟ میترسی کسی بفهمه داداشت با وجود داشتن زن ، با مردا تو اتاق خوابش خلوت میکرد؟
عرق پیشانی اش را با دست پاک میکند و اشاره میکند دنبالش به اتاق پشتی که وقت استراحت میرود، بروم.
پوزخندی میزنم و چرا که نه... میشد تمام کینه و تحقیری که از برادرش داشتم سر اون مرد خالی کنم.
_اون پشت مشتا.. خلوت با یک زن یه وقت آبرو بری نیست؟
در که پشت سرم بسته میشود نفس عمیق اورا از پشت سرم میفهمم انگار تنم را بو میکشد..!!
پشت درهای بسته او راهم عوض میکنند که بی پروا میگوید..
_نگران آبروی منی یا خودت؟
_تو... بابات... ننت... منکه آب از سرم گذشته..
تسبیح دستش را داخل جیب کتش میگذارد و با خونسردی کتش را در میاورد.
کم کم ترس به دلم می افتد. این مرد به نظر همان حاح عماد همیشگی نیست.
بدون کت اندام درشت و مردانه اش جذابیت زیادی را به رخ میکشد.
عقب میکشم و به در بسته نگاه میکنم.
_آبروی تو آبروی ماهم هست عروس حاج آقا تهرانی..
جیغ میکشم..
_من عروس هیچکی نیستم... شوهر بیشرف من مرده.. با اون معشوقه مذکرش به درک رفتن.
اگر با یک زن رابطه داشت انقدر نمیسوختم اما یک مرد!؟ اونم رفیق خودش!؟
بی پروا میکوبم به سینهاش.. تمام عقده و حقارتی که درونم انباشته شده را روی تن مردونه اش خالی میکنم.
_من یک احمقم... یه بدبخت سر افکنده که شوهرم منو قابل ندونست.. هیچ جذابیتی براش نداشتم.
دستانش بدون در نظر گرفتن محرم و نامحرم من را در بر میگیرد و به سینه اش میچسباند..
_هیشش... هیششش... تو هنوزم عروس خانواده ای... مگه من مرده باشم که تو رو به دست یکی دیگه بدم..
ناباور عقب میکشم و اشک چشمم خشک میشود..
اجازه عقب نشینی نمیده..
_ولم کن...
_جات همینجاست... تو نفس منو میگیری.. دارم تو عذاب دست و پا میزنم بزار که نبوسمت.. نبویمت..
به گردنم میچسبد و نفسش را از بوی تنم چاق میکنه..
_میخونم بگو قبلتو... عروس خودم میشی بهت لذتی میبخشم تو خوابم ندیده باشی..
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0
#مــــــــــــــــــرزشکن 📿 | 208 | 2 | Loading... |
17 جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk | 137 | 1 | Loading... |
18 تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی!
غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت
- نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟
دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد
- چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی!
بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد...
واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده!
یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود.
- من؟ من زدمت مامانی؟
نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد:
- زدی... دیگه دوست ندارم یاسی.
یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد.
- دستت و از بچم بکش!
قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود.
مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند
- باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان!
گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد.
- دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا...
مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید:
- مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من!
لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد
- چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟
نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید
یسنا تنها داشته از مریم بود
بزرگ ترین نقطه ضعفش...
- غیر اینه مگه؟
اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی!
حالام کتکش می زنی نه؟
لبخند روی لب های یاس ماسید.
فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما...
- ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟
ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟
نامدار پوزخند حرصی زد
دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا...
- دوست داشتن؟
برو بگرد دور سر بچهم یاس... یسنا نبود اینجا نبودی!
کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه میکوبید
- و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟ م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من...
با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود.
مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده بود.
- زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که...
به وظیفت رسیدی!
میگوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را...
- بار آخرت باشه یاس! یبار دیگه دستت به یسنا بخوره دیگه تو این خونه نیستی!
در ضمن دیگه هم بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری!
تو زن این خونه نیستی یاس بفهم!
می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود.
یسنایی که حالا لاک به دست بالا و پایین می پرد
- بابایی خوشگل شد؟ یاسی بهم لاک نداد دعوام کرد ولی عمه عاطی...
سرفه های یسنا بلند می شود و نامدار با قدم هایی بلند سمت دخترکش می دود.
لاک!
دخترکش آسم داشت...
با غیظ لاک را گرفته و فریادش برای عاطفه بلند می شود
- تو غلط کردی بهش لاک دادی نمی دونی حالش بد میشه!
جان؟ جانم بابایی خوبی؟
عطیه خواهر بزرگ ترشان تند تند لاک ها را پاک می کند و لب می زند
- اینو از کجا پیدا کرد آخه؟ صبحی یاس بیچاره وسط اون همه کار از دستش گرفت قایم کرده... وروجک از صبح دنبالش بودا...
او میگفت و نامدار مات شدهبود
بیخودی داد زده بود سر یاس...
با آرام شدن یسنا باز هم به در بسته اتاق نگاه می کند.
مطمئن بود یاس پیدایش میشود در این چند سال دخترک قهر نکرده بود اما...
- نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده...
حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند
- داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟
اون واست ساعت خریده...
متعجب یسنا را در آغوشش می فشارد.
- کادو واسه چی؟
چشمان عطیه درشت میشود
وا نامدار! سومین سالگرد عروسیتونه دیگه...
یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری.
چیزی در دل نامدار خالی میشود.
سومین سالگرد عروسی شان بود!
نگاهش در پی یاس می چرخد.
همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر بیرون نیامده بود.
یعنی قهر کرده بود؟
با قدم های محکم به سمت اتاق می رود و نمی داند چرا انگار نفسش بالا نمی آمد.
- یاس؟
قبل از رسیدن به اتاق صدایش می زد و انتظار داشت دخترک با همان لبخند شیرینش جانم تحویلش دهد اما سکوت...
با هل دادن در اتاق یسنا از روی تخت پایین می پرد
- یاس؟
برای بار دوم صدا زده و نگاهش مات جعبه ی قرص ها مانده بود که یسنا به پایش می چسبد
- بابایی... مامان یاسی گفت خیلی خسته ست می خواد لالا کنه...
https://t.me/+tjnqijQICItjNWFk
https://t.me/+tjnqijQICItjNWFk
https://t.me/+tjnqijQICItjNWFk | 342 | 3 | Loading... |
19 قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت
با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد:
-پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات
-مامان چی میگی؟
-اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه
پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا
بغض کرده و ناراحت لب زدم:
-برم با آدمی که زنبازی میکنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟!
مامانم کوبید تو صورتش:
-زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده
از جام پاشدم و جیغ زدم:
- مامان بهم خیانت میکنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده
بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا
وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض میشد اسم من میشد هرزه خراب و جرمم میشد خیانت و سنگسار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟
چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان
سری تکون دادم که تند ادامه داد:
- آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان
دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم:
- مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟
مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم.
سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد:
-چیکار میکنی روانی؟!
به گریه افتادم:
-تو چیکار داری میکنی عوضی آشغال؟!
جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟
قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید:
-خیلی پستی
امیر رو به مادرم کرد:
-حاج خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم
مادرم اسم که طلاق میومد رنگ میباخت:
-طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید
امیر روبه من نیشخندی زد و گفت:
-این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغهای من... هم قانونی هم شرعی
میتونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمیتونیم که طلاق
به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد:
-خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه
حالم ازین شرع بهم میخورد و سرم گیج میرفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای
نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت:
-مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟
به دروغ لب زدم:
-تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد
سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم:
-من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه
نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین!
از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار میکردم...
برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم...
با چشمای بسته و هق هق میدویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم...
درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی...
و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم!
- خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟
و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود...
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk | 243 | 2 | Loading... |
20 .
_فکر نمیکردم با دو تا دوست دارم تو بغلم ولو شی…
دخترک باشنیدن حرفش خنده روی لبش می ماسد…
کیاشا همچنان ادامه میدهد:
_یهجوری ولو شی که پردهتم بزنم…حالا چه جوابی واسه حاج بابا و اون داداش دوران حرومزادهت داری؟
از نگاه خصمانه ی مرد چشم می دزدد…از او می ترسد…کیاشا هیچوقت اینطور با او صحبت نکرده بود ولی حالا که دخترانگیش را به او داده….
_چی میگی کیا؟!چرا اینجوری حرف میزنی؟
لب دخترک را به کام میکشد و رویش خیمه میزند:
_داداشم….اینجوری زنشو زیر داداشت دیده بود که خون جلو چشماشو گرفته بوده؟
آ.لت تناسلیش را درون دخترک میکند و ضربه های پر حرصی میزند:
_یا اینجوری وقتی که داشته میکرده رسیده بالاسرشون؟!…
روژان با گریه دست روی پاهایش می گذارد که کیاشا صورتش را چنگ میزند:
_فقط یه چیز روژان….اگه داداش تو بی ناموسی کرده و زن داداش من هرزگی…حقش این بود که کیانوشو بُکُشن بندازن گوشه ی قبرستون…بعد خودشون راست راست بگردن؟…
سیلی به صورت دخترک میزند:
_من نمیذارم….نمیذارم کمر اون دوران حرومزادهتون صاف شه…انقد از امروزمون فیلم دارم که واسه بی آبرویتون تو کل دنیا بس باشه….
از روی بدنش کنار میرود:
_گورتو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت….طعمه ی خوبی بودی…یه غزال دست نیافتنی…ولی شکار شدی روژان خانوم…
چندین ماه بود که منتظر امروز بود….بارها این جملات را در ذهنش حلاجی کرده بود و در تصورش با نیشخند و حرص به روژان گفته بود…ولی امروز جز با ناراحتی حرفی نزده بود…
دخترک با چشمان خیس از اشک لباس پوشید و بیرون زد…
کیاشا اما سیگار می کشید و میان حلقه های دودش،رفتن روژان را تماشا میکند…
دروغ نبود اگر که میگفت با هر قدمش…قلبش تیری میکشید …دلبسته ی دخترک شده بود اما نباید میشد…
او …خواهر دوران بود…خواهر قاتل برادرش…
پارت یک تا پنج رمانه
باور نمیکنی؟!ببین اگه نبود لفت بده…
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk | 325 | 2 | Loading... |
21 باید به پای بچهی 16 ساله پوشک میبستیم؟!
پاشو ببینم چه گوهی خوردی
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا...چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 354 | 1 | Loading... |
22 مردای مذهبی، تو سکس هات ترن!
چشمغره رفتم و از کنار گلسا گذشتم.
_ وای خفه شو ها…
خندید و با شیطنت گفت:
_ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمیکنن. تحت فشارن.
به خاطر همین عطششون بیشتره!
بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود.
_ همین شوهر صیغهای تو، بهش یهکم رو بده. ببین چطوری تحریک میشه!
این دختر هم دلش خوش بود.
رابطهی من و کیسان خیلی رسمی بود…
_ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چهطوری آب از لب و لوچهش آویزون میشه!
سرم رو با افسوس تکون دادم.
_ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اونوقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟
شونه بالا انداخت.
_ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری.
ممههاتم گرد و خوش حالتن.
سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمیتونه ازت بگذره!
_ یاالله!
با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونهشون.
_ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست.
حرفامون رو شنید؟!
رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم.
نمیدونستم چهقدر از حرفا رو شنیده...
_ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه. بی آبروم کردی گلسا!
و بلند گفتم:
_ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام!
+++
خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود.
_ براتون غذا بکشم آقا؟
همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد:
_ چای کافیه.
_ چشم الان میارم!
تمام فکرم به صحبتای گلسا بود.
یعنی راست میگفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟
راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟
فقط میخواستم این رابطهی رسمی رو تموم کنم.
میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه...
انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده.
کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینهم.
_ وای سوختم...
درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
بلند بلند جیغ میزدم.
کیسان زود خودشو رسوند و فنجونهای پخش زمین و وضعیت منو که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده.
_ وای سید... سوختم... آخ...
_ صبر کن، صبر کن ببینم!
پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم.
با دستش دو طرفشو کشید و پارهش کرد.
_ حواست کجاست پروا خانم؟
سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم.
بیدرنگ خودم درش اوردم و ناله میکردم.
تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه.
آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت:
_ الان پماد سوختگی رو میارم...
دستمو دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.
_ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست.
صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد.
_ الان میبرمت روی تخت.
نفس نفس میزد و من مطمئن شدم گلسا درست میگفت...
منو روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره.
با چهرهی مظلومی گفتم:
_ کنارم نمیمونی؟
چشمای داغشو رو تنم چرخوند.
_ داری چیکار میکنی پروا خانم؟
دستشو روی سینهم گذاشتم.
_ مگه حلالت نیستم سید؟
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصهی ما، نجیبترین مرد دنیاست.
اون به خاطر بیپناهی پروا، بهش کمک میکنه و تو خونهش راهش میده و فقط بینشون یه صیغهی محرمیت خونده شده اما پروا نمیخواد این رابطه تا ابد اینجوری بمونه و هر بار یه جوری سعی میکنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره... 🤪👅💦
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 | 371 | 0 | Loading... |
23 -تو این سه ماه هر شب باهات خوابیدم، تا الان دیگه باید تخم دو زرده می کردی!
سرم را پایین انداختم و ان وسط مادرش هم شد کاسه ی داغ تر از آش!
-از اولش بهت گفتم این دختره به دردت نمی خوره آصلان. از توی اون گدا گودوله ها که بوی گند و کثافت میدن برش داشتی اوردیش گفتی میتونه برات وارث بیاره!
اصلان اخمی کرد و من از شدت تحقیر بغض در گلویم نشست.
-بسه مادر!
من یکیو میخوام که بعد از به دنیا اومدن بچه گورشو گم کنه و نخواد بچسبه بهم...
نگاهش را با تهدید و نفوذ به من دوخت و انگشتانش را نوازش وار روی موهایم کشید.
-آلما هم که تازگی تست نداده، هنوز معلوم نیست شاید هم حامله باشه، مگه نه کک مکی؟
مادرش نگاه بدی روانه ام کرد:
-ازش ازمایش گرفته بودی؟
با اون وضع زندگیش رحمش سالم هست؟ ممکنه ایدز هم داشته باشه.
آصلان اخمی می کند و با داد خدمتکار را صدا می کند و من بی صدا اشک می ریزم.
-ملیــحه یه بیبی چک بیار!
ملیحه با هیکل گرد و تپلش از اشپزخانه بیرون می اید و بیبی چک را به سمت آصلان می گیرد.
آصلان عمیق به صورتم خیره می شود و دست پیش می اورد اشک هایم را پاک می کند.
-گریه نکن دختر خوب، بیا بریم تست بده.
مگر من نباید تنهایی تست میدادم، او کجا می امد؟
دستم را گرفت و مرا داخل سرویس برد:
-بشین کارتو بکن کک مکی!
با نگاه خجالت زده ای به اوی کت و شلوار پوش جذاب که به دیوار تکیه زده بود گفتم:
-میشه شما برین بیرون اخه خجالت می کشم
نیشخندی می زند و سر تا پایم را وجب می کند:
-مگه چیزی هست که ندیده باشم؟
بکش پایین جیش کن مسخره بازی در نیار...
با صورتی سرخ مقداری از ادرارم را پیش چشم های خیره اش روی قسمت مشخص بیبی چک ریختم و بعد سریع شلوارم را بالا کشیدم
-امیدوارم این بار حامله باشی کک مکی!
صدایش پر از تهدید بود و من هم دعا می کردم که باردار باشم
نمی خواستم فکر کنم که اگر این بار هم نتیجه منفی شود چه بلایی سرم می اورد.
۱۰ دقیقه ی تمام صبر کردیم اما نتیجه باز هم منفی بود و یک نوار قرمز رنگ!
-بازم منفـی!
اوردمت که بچه بیاری یا بخور و بخواب کنی پرنسس؟
همین الان وسایلتو جمع کن و بی سر و صدا از این خونه برو چشمم بهت بیفته میدمت دستم بادیگاردام که ازت یه فیضی ببرن قبل بیرون کردنت
از صدای بلندش چشم بستم و بعد دیدم که بیبی چک را درون سطل دستشویی انداخت!
من واقعا عاشق چی این مرد شده بودم؟
کسی که به راحتی ناموسش را به بادیگاردهایش پیشکش می کرد؟!
می رفتم... من جایی که مرا نمی خواستن نمی ماندم.
می رفتم غافل از اینکه روی بیبی چک دو خط قرمز پررنگ می شد و.....
(۸ماه بعد)
-اباجی داری میزایی؟
الان میرم دنبال اکرم قابله!
-بدو محمد دارم می میرم
دستم را روی شکمم فشردم و ناله زدم
چند لحظه بعد در صدایی خورد و باز شد
سر بالا اوردم اما با دیدن او در اوج درد ترسیدم
-تو... تو حامله ای واقعا؟
من فکر کردم اون پسر دروغ می گه!
دیگر نتوانستم تحمل کنم و جیغی از درد کشیدم
اکرم و محمد با هم وارد دخمه ی کوچک شدند
-برو اب داغ بیار و ملافه ی تمیز، زود باش ممد دیر کنی بچه خفه می شه کیسش پاره شده
پیراهنم را بالا زد و شورتم را پایین کشید
-زور بزن دختر بچه نیاد مجبورم با تیغ پارت کنم
از ترس لرزیدم و با زور زدن داد کشیدم بچه درشت بود و بیرون نمی امد
دستش که به سمت تیغ رفت اصلان با خشم مچش را چنگ زد
-چه گوهی داری میخوری زنیکه؟
بلایی سر زن و بچم بیاد خودم با همین تیغ خط خطیت می کنم
مثل ادم بچه رو به دنیا بیار
دستم را گرفت و پیشانی عرق کرده ام را بوسید:
-زور بزن کک مکی بچمون عجله داره که به دنیا بیاد!
با زور اخری که زدم حس کردم که سر بچه بیرون امد و بعد دیگر چیزی نفهمیدم...
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 | 129 | 0 | Loading... |
24 صدای گریه دختر یک سالم تو خونه میپیچید!
مادرم هر کار میکرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم:
- مامان بدش من...
با دیدنم از جاش پاشد:
-وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بیقراری میکنه شاید جاییش درد میکنه
دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم:
-قلبش درد میکنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟!
هیششش بابایی آروم جونم
-بیلیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت
نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر میشد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت:
-شما به زور بستیدش به ریش منها یادتونه؟ هی در گوش من میگفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه...
پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟
-حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون
مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد!
به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم:
-هیشش جونم بابا من اومدم دیگه
اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه
چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم:
-بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون
انگار که معنی حرفای منو میفهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن
و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم:
-جانم حاجی؟
-رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا...
خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمیتونستم بگم...
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
-اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی میکنه فقط شانس نداشته!
نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟!
بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد
بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن
-لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش
سکوت کردم که ادامه داد:
-به خدا که هم تو میتونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون میتونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده
-شما میگی من الان باید چیکار کنم؟
-دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه
توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه
نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم:
-حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو...
حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود...
چشمای سبزی که پر از اشک بود!
دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت...
و این شروع ماجرای ما بود.
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk | 262 | 0 | Loading... |
25 -حالا چرا اسم بیمارستانو میذارن رستا؟
-چند روز پیش دفتر رئیس بودم این یارو سرمایه گذار اونجا بود. سر اسم بحثشون شد، طرف گفت اگه قراره اسم اینجا رستا نباشه شراکتشو به هم میزنه
تِی رو محکم روی زمین کشیدم و بیاراده آه بلندی از دهنم بیرون رفت
دخترکمو به زور پیش زن صابخونه گذاشتم تا بتونم چند ساعتی بیام نظافت و یه پولی بگیرم
کارگرای شرکت حسابی مشغول حرف زدن بودن
دوباره یکیشون گفت: خب بازم دلیلشو نگفتی!
اون یکی آرومتر پچ زد: میگفت اسم دخترش رستا بوده ولی مرده... اینجا رو به یاد اون ساخته
تیره ی کمرم تیر کشید و درد وحشتناکی توی شکمم پیچید. این فقط یه تشابه اسمیه...هوایی نشو احمق...
سطل آب از دستم رها شد و صدای بلندی داد که سرکارگر داد زد: هوی حواست کجاست زنیکه؟ خماری یا نئشه؟ جمع کن برگرد شرکت
دستمو روی شکمم فشردم و با درد تی رو برداشتم تند گفتم: ب... ببخشید... حواسم پرت شد... الان تمیز میکنم
-جل و پلاستو جمع کن و بزن به چاک الان دکتر میاد
با صدای بلند و محکمی سر همه به سمتش چرخید
-چه خبره اونجا؟
سرکارگر سریع جواب داد: ببخشید آقای دکتر. چیزی نیست یکی از کارگرا حالش خوب نیست دارم ردش میکنم بره...
مرد جوون جلو اومد و توی یه قدمیم ایستاد
نفسم در نمیومد
-منو نگاه کن دختر
تی رو محکم بین دستام فشردم و به سختی سر بلند کردم
پرسید: تو چند سالته؟ واسه شرکت چقدر کار میکنی تا چندرغاز بهت بدن؟
صدای زیرلبی یکی از کارگرا رو شنیدم
-لال نشو دختر... وضعیتتو به دکتر بگو کمکت میکنه
دوباره سر پایین انداختم و گفتم: ۱۸سال...
-مجردی یا متاهل؟
قبل از این که حرف بزنم، سر کارگر فوضول تند گفت: مجرده آقا. یه بچه کوچیک داره... شوهر نامرد طلاقش داده و ولشون کرده به امون خدا. کس و کار نداره اگه زیر پر و بالشو بگیرید و یه کار درست درمون بهش بدید تا عمر داره کنیزیتونو میکنه...
مرد جوون دستشو به علامت سکوت بلند کرد و منو مخاطب قرار داد: چشمای به این قشنگی داری...زبون نداری واسه حرف زدن؟
لبمو گزیدم و آروم گفتم: آقا... من... یه دختر کوچیک دارم... بخاطر اون... حاضرم هر کاری بکنم
نگاهشو توی سالن بیمارستان چرخوند چند روز دیگه افتتاحیه بود و واسه همین بیشتر نیروهای نظافتی شرکت اینجا بود واسه تمیز کاری
تشر زد: به کارتون برسید...این طبقه باید تا شب تموم بشه
نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد: بریم بالا تو اتاق من صحبت کنیم
تمام وجودم فریاد میزد که همین الان اینجا رو ترک کنم و پناه ببرم به دخترکم... رستای من توی خونه منتظر بود بغلش کنم و بهش شیر بدم
فقط یه دلیل داشتم.... همون رستا! دیگه نمیتونستم بیشتر از این گرسنه و بیمار نگهش دارم
میدونستم این دکتر جوون و خوشتیپ ممکنه هر پیشنهاد کثافتی بهم بده
ولی دیگه مهم نبود!
ابروی من رفته... امیرحسین از خونهی پر از عشقمون پرتم کرد بیرون و حاج بابا طردم کرد... فقط بخاطر تهمتی که نتونستم ثابتش کنم!
دیگه نمیخواستم آبروداری کنم
هرزه میشدم و هرزگی واقعی رو نشونشون میدادم
من؛ ته تغاریِ عزیز حاج رسول و عروس حاج احمد یزدانی... دیگه به ته خط رسیده بودم
هنوز درد زایمانِ وحشتناکم توی تنم میپیچید و من مجبور بودم کلفتی کنم
به خودم که اومدم وسط اتاق ایستاده بودم و دکتر رو به روم
دست زیر چونم گذاشت و آروم گفت : رنگ به رو نداری!
سری تکون دادم و گفتم : مهم نیست... حرفتونو بزنین
-من یه اشپز میخوام واسه خونه. جای خوابم بهت میدم، سرپرستی دخترت با من!
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم
دورم چرخید و پرسید: چرا جدا شدی از شوهرت؟
سر پایین انداختم و گفتم: هنوز نمیدونم... به من تهمت زد... گفت خیانت کردم... کتکم زد... باردار بودم... دکترا فکر کردن بچه مُرده... همونجا طلاقم داد. ولی بچهام زنده بود...
از یادآوری روزای جهنمی پاهام شروع کرد به لرزیدن و قبل از سقوطم، محکم منو نگه داشت
حمله ی عصبی دوباره داشت شروع میشد
دستشو روی کمرم کشید و آروم گفت: ششش آروم باش... این یه پنیک ساده اس... منو نشناختی شادی؟ روزی که خبر بارداریتو دادی و امیرحسین بدجور زده بودت... فردین تو رو آورد بیمارستان پیش من
بهت زده نگاهش کردم
-حتی با اون همه کبودی عین پنجه آفتاب بودی. گفتم حیف این دختر واسه امیر... حالا امروز... باور نمیکنم دیدمت
در اتاق باز شد و صدایی که به گوشم رسید، خودِ ناقوس مرگ بود
-اینجایی شهراد؟دوساعته پایین منتظرم... نمیدونستم دوست دخترت اینجاست
خودش بود... امیرِ نامردِ من...
کابوس شبانه روزم... قسم خورده بود اگه پیدام کنه منو میکشه...
-اره؛ دوست دخترمه! میخواستم زودتر بهت نشونش بدم...
https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8
https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8
https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8 | 380 | 4 | Loading... |
26 #پارت_۱۲۰
همینجوری که نوک سینم رو میک میزد دستش رو بین پام برد و شروع به مالیدن کرد که با صدای نق سمانه هردوتامون تکون سختی خوردیم و توی همون پوزیشن خشکمون زد!
اول یه نق ریز و بعد قلت زد.
ماهم همین طوری مونده بودیم به خیال اینکه الان خوابش میبره.
ولی کمکم نق زدناش تبدیل به گریه شد.
انقدر قلت زد تا سرش سمت ما اومد و با دیدن من گریهش بلندتر شد.
نمیفهمیدم چرا اما این دختر همین یه روزه عجیب مهرش به دام افتاده بود.
توماج پوفی کشید و از پشتم بیرون اومد.
_ برو بگیرش
همینجوری لخت خودمو جلوتر کشیدم و سمانه رو توی بغلم کشیدم که بیقرار دستش رو روی سینم گذاشت و خودشو سمتم سوق داد تا بتونه سینمو به دهن بگیره.
مک میزد و ملچ و مولوچ میکرد. انگار نه انگار که سینه من شیر نداره...
ولی از چشمای بازش معلوم بود که قرار نیست دوباره بخوابه...
_پــــدرســـگ! باید همش برینه تو عیـــش و نوشمـــون...
یک لحظه از حرفش خندهام گرفت.
ولی میدونستم خندیدن من یعنی خراب شدن عصبانیتش و برای همین سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بی سر و صدا کارمو بکنم...
چند دقیقه گذشت ولی انگار سمانه واقعاً خوابش پریده بود و تازه دلش بازی میخواست.
توماج پوفی کشید و شونم رو به سمت پایین هل داد تا یه جورایی روی سمانه سایه بندازم و بهش دید نداشته باشه.
_مراقب باش بچه اینورو نبینه بزار کارمو بکنم.
یک لحظه انگار یه چیزی از دلم هری ریخت پایین...
سینم دست سمانه بود و اینبار بهراد بود که خودش رو به من میمالید و میخواست خودش رو داخل بفرسته.
کمی از کلفتش رو داخل فرستاد که ناخودآگاه نالهای کردم و گوشه بالشت رو توی مشتم گرفتم.
سمانه با صدای من چشمای گندهش رو بالا اورد و همینجوری که میک میزد نگاهم کرد.
توماج ذره ذره داخل فرستاد و گردنم رو بوسید و دم گوشم پچ زد:
_ لعنت بهت لاکردار انقدر تنگی که داره منفجر میشه! انگار نه انگار خریدمت و ازون جنده خونه اومدی...
انگار دیگه نتونست تحمل کنه که یهو تا آخر خودش رو داخلم....
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
دوقلوهای مزاحم نوبتی وسط عشق و حالشون پارازیت میندازن و مجبورن....💦🫠😂
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk
پرمخاطبترین رمان صحنـــهدار سال که هـــرجایــی درز نکرده❌⚠️🔞 | 204 | 2 | Loading... |
27 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 283 | 1 | Loading... |
28 #پارت_۲۸۰
کوله مدرسمو انداخت تو بغل راننده پسرش
ثریا:این چند روزم لطف کردم که نگهش داشتم گنداتو همیشه من باید جمع کنم؟قاضی که اینو بست به ریشت حداقل قبل اینکه عروس خونهات کنی ببرش دکتر معاینه کنه پرده مرده داشته باشه...
نگاه پر از انزجاری حوالهام کرد
ثریا:البته دختر پاک و باکره که دل نمیکنه همچین جاهایی بره...
از خجالت و شرم سرمو پایین انداختم،بیچاره وار به دیوار تکیه دادم رسماً بدبخت شده بودم وقتی پدر خودم منو پس زده چه انتظاری از دیگرون داشتم؟
صدای پاشنه کفشاش بهم فهموند رفته...
خیره موزاییک کف محضر بودم که دو جفت کفش مشکی براق مقابل دیدم ظاهر شد خودش بود...
کاش اون روز غرورم طغیان نکرده بود کاش به حرف سما گوش نداده بودم تا از روی یه کراش بچگانه و احمقانه پا بزارم تو اون خراب شده...هنوزم با یادآوری اون لحظه ها تنم یخ میزنه...
من هنوز دبیرستانو تموم نکرده بودم
وقت ازدواجم بود؟
اونم با مردی که پانزده سال از خودم بزرگتر بود
تو دریایی که من ماهی بی عرضه و کوچیکی بودم اون نهنگ محسوب میشد...
اون منو درسته می بلعید
بی رحم بود و بداخلاق...نامرد بود...
رادان:سرتو بالا بگیر مصیبت...
قطره اشکی از چشمم چکید
بابا همیشه از گل نازکتر بهم نگفته بود
البته قبل این ماجرا...
سرمو بلند کردم
نگاهم روی چهره خشنش که از نظر سما جذاب بود و دخترکش نشست...
نگاهش برای چند ثانیه رو گونه سرخم که اثر دست بابا بود نشست و اخماش بیشتر تو هم شد...
ازش میترسیدم
رانندهاش پشت سرش ظاهر شد...
از راه مدرسه رفته بودم به اون مهمونی کذایی و هنوز فرم مدرسه تنم بود...
رادان:باید باهات چیکار کنم؟
آب دهنمو قورت دادم
من الان یه بی آبرو بی کس حساب میشدم جایی رو نداشتم برم...بابا فقط رضایت داد زن این مرد بشم تا بیشتر از این آبروش ریخته نشه و بعد رفته بود...
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
بعد از یک ماه به خونه برگشته بود
البته به زندان من
برای سر زدن به زندانیش...
میدونستم این مدت با کی بوده...
البته که اون زنشو از همه قایم میکنه تا فرصت هاشو از دست نده...
اسمش بیتا بود
دوست دختر شوهرم رو میگم...
ولی سرنوشت من چی میشد پس باید می نشستم تا اون زندگیشو بکنه؟
نه اینبار دیگه کوتاه نمی اومدم...
#ازدواج_اجباری
#اروتیک🔞🔥
#مافیایی
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk | 355 | 2 | Loading... |
29 #پارت۲۶۹
حتی اگر میفهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش میمردم برایم مهم نبود.
-میخوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی.
او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظهای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید:
-خب؟!
توجهی به قلب بیقرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم.
-مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟!
دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیلههای سیاهش، چشمانم تَر شد.
-دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه.
نمیدانم چه شد که از بستن ساعت صرفنظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد.
-واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش میری؟!
راستش از این اصرار و خودخواهیام خجالت کشیدم و مژههایم به زیر افتاد.
-ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما.
به سمت میزش رفت و پوشهای را را باز کرد.
-دختری که اسمش میره تو شناسنامهی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه!
نمیدانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم.
-عاشقتون میشم!
آخر من پول میخواستم چکار؟
اخلاق هم که نداشت. اما نمیدانست جان میدهم برای خلق تنگ و آن گرهی بین دو ابرویش.
پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد.
-زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونهم و با کفن سفید خونهم و ترک میکنه.
سر از روی کاغذها بلند کرد و چشمانش روی مردمکهای بیقرارم ریز شد.
-فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست.
باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد.
-هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمیخوام.
هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست.
-تو خونهی من میشوری، میپزی بچههام و بزرگ میکنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمیکنی. نه عشق و نه محبتی.
حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر میشد؟
-بهتون قول میدم که همین بشه. بدون هیچ توقعی.
-خوبه! نمیدونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزهت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و...
اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلامهای پدر درارش شروع شده بودند.
-خواستههام شاید نامعقول باشه.
اینکه غیرمستقیم به رابطه اشاره میزد، جانم را میگرفت.
نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم.
خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد.
-به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت.
کف دستش با ضربهی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند.
-تمام برگهها رو امضا کن!
مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد.
-اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی. نخونده امضا کن.
استامبری مقابلم قرار داد:
-و اثر انگشت بزن.
تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود.
از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دستخورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش میکردم.
-من همینجا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده.
انگشت اشارهام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم.
-تموم شد.
پوشه را برداشت و پوزخندی زد.
-بدبختیِ جدید مبارک.
بزاقم را سخت فرو خوردم.
مردمکهایش، مانند ستارهای در آسمان تاریکِ شب میدرخشید و ترسم را بیشتر میکرد.
-برو درسات و بخون و منتظر باش.
خواستم آرام از کنارش رد شوم، اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید.
خم شد و کنار گوشم پچ زد:
-بلهای که میدی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر میشه.
سرش کج و به خدا قسم که لبهایش کوتاه نرمهی گوشم را لمس کردند.
-یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونهی من اومدن پیدا کن.
کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم.
-به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمیشه.
بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد.
-امروز و بهت مرخصی میدم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم.
حتی موفق نشدم قدمی بردارم.
دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد.
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0
#پارتواقعی #ازدواجاجباری | 247 | 2 | Loading... |
30 _ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش
صف بکشید لطفا
نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم
مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه
دخترک وحشت زده هق زد
درد شکمش کم بود که ماما هم میترساندش
یکی از دانشجوهای مامایی پرسید
_ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟
_ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه
چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینهی بیمارستان سزارین انجام نمیدن
ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت
_ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟
بدنت نابود میشه
دردش وحشتناکه
اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه
آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد
شوهرش؟
شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود!
بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران
حالا او کجا بود؟
در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران
بی توجه میانِ گریه التماس کرد
_ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم
ماما وارد اتاق شد
با اخم و بی حوصله
_ چه بی حسی دخترجون؟
باید جون داشته باشی زور بزنی
حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟
آذین بی جان پچ زد
_ کمرم داره میشکنه
_ چندسالته؟
_ شونزده
انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد
_ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش
این بچست تحمل نداره
آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد
_ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای
دخترک با درد هق زد
_ خیلی درد داره
_ زور بزن گل دختر
یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین
ریز هق زد
ناز و عشوه؟
هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک
_ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم
آذین با غم گریه کرد
_ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام
کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد
زن از حرف هایش هیچی نمیفهمید
آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد
_ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم
آذین ترسیده هق زد
_ منو میکشه
_ زنگ نزنی از خونریزی میمیری!
😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما.......
پارتش کامل موجوده تو کانال🔞
دو پارت بعد👇
با خشم رو به منشی دستور داد
_ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن
اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده
با خودم تماس بگیرن
من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت
منشی مضطرب جواب داد
_ چشم رئیس
هم زمان موبایلش به صدا درآمد
به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد
دخترکِ مزاحم
تماس را وصل کرد
_ چی میگی آذی؟
نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟!
اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم!
صدای زن غریبه بود
_ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم
پیمان اخم کرد
بیمارستان چرا؟
باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟
با پوزخند سمتِ آسانسور رفت
بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه
خودشو به موش مردگی نزنه
زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد
_ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟
امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم
اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیکتر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم
تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرامبخش بگیر ، امشب و دووم بیاری!
درس خوبی داده بود
دلش نمیخواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید
خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید
_ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم
خانمتون دارن وضع حمل میکنن
لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه
اگر بودجهاشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره
پیمان پوزخند زد
بودجه؟
او نمیدانست بودجهی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین میشود؟
با خباثت پچ زد
_ بودجهاشو ندارم خانم ، بذارید بمیره!
هم خودش ، هم تولهی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد!
آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد
نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه میشود!
که پزشکِ زنان دلش میسوزد و به هزینهی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل میکند ، مادر و فرزند زنده میمانند و بعد از سه سال ورق برمیگردد!!
که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش میرسید
آذین برمیگردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچهاش!
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk | 310 | 4 | Loading... |
31 🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد...
با حرص ولی آروم کنار گوشم غرید
جاوید :کمتر تکون بخور...
صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن...
اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟
_نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟
من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود...
دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم...
از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت...
کنار گوشم با نفسای گرمش غرید...
جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟
منم با حرص بیشتری گفتم...
آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد...
چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا...
جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود...
ترسیده صداش زدم...
آماندا:جاوید ...
با صدای گرفته و خشدار جواب داد...
جاوید:زهرمار...
نه این خیلی حالش بد بود انگار...
منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ...
هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم...
جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد...
دستام بالا رفتن و دور گردنش پیچیدم، عرق کرده بود...
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطهان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجهاش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمیخوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭
تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣 | 323 | 1 | Loading... |
32 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 110 | 1 | Loading... |
33 - تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی!
گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید:
- چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم.
اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد.
آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس هم به راحتی قابل لمس بود.
چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟
- گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟
لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد.
اصلان هیچ وقت او را از خودش نمیراند، حتی خودش بود که همیشه بغلش میکرد، نوازشش میکرد و برایش میخواند تا بخوابد.
- تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم میکنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟
چشمهای غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بیصلاح ترین بود!
- اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت میگم گیلا! تو کنار من خوابت نمیبره!
نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد!
بد خواب بود و خودش را به او میمالید و هی تکان تکان میخورد!
چقدر دیگر باید تحمل میکرد؟
- چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمیذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمیذاری پیشت بخوابم، آره؟
اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد.
اخلاقهای گیلا را خوب میدانست، تا به آن چیزی که میخواست نمیرسید بیخیال نمیشد!
- من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا!
گیلا زیر گریه میزند و میگوید:
- تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری میکنی که من خودم برم؟ باشه!
راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد.
اصلان با خشم دستش را کشید و غرید:
- کدوم گوری میری نصف شبی؟
گیلا همانطور گریه میکرد. با صدایی که میلرزید:
- مگه نمیخواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟
با غضب و چشمهای سرخ به چشمهای اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید.
داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد.
بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت:
- منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟
دوباره به گریه افتاد.
اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت.
- زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام زنونهت نمیذاره فکر کنم همون دختر بچهی کوچیکی تو بغلم!
گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید:
- ها؟
اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شدهاش گفت:
- وقتی کنار میخوابی، از بس خودتو بهم میمالی نمیذاری بخوابم! تموم حسای مردونهامو بیدار میکنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 | 146 | 2 | Loading... |
34 #پارت700 #پارتآینده
_آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟!
میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد میگوید:
_بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا...
به تازه عرویش لبخند میزد.
شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد میکرد.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد:
_بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ...
گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان میکنم.
عقد شوهر و خواهرم را...
پدر و مادرم را...
همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند.
همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد...
همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود...
دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم.
طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد.
مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد
_چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی...
مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود.
_دویست مثقال طلا...
با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت!
_شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران...
من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود...
دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود.
در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند!
_عروس خانم وکیلم؟!
صدای کل کشیدن آمد.
_عروس رفته گل بچینه...
احساس میکردم شکمم منقبض شده.
بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا میآوردند.
قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان...
هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود...
با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند...
مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند!
_با اجازه ی پدر و مادرم بله...
اشکهایم یکی پس از دیگری راه میگرفتند.
کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود.
همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد.
پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم.
صدای کفش های پاشنه بلندی آمد:
_ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
نگاه خیسم بالا آمد.
لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت...
شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم...
دیگر اینجا جای من نبود.
به سختی از جا بلند می شوم:
_نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم...
پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است.
جلو می آید و بازویم را میگیرد:
_هه؟!
از تو بترسم؟!
فکر کردی کسی باور میکنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟
محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند:
_فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟!
فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟!
صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته میشود.
درد در تنم میپیچد.
پایین تنه ام خیس میشود.
نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم.
گرمای آغوش آشنایی را حس میکنم که در برم میگیرد:
_کژال...عزیزم؟!
عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش...
برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است.
وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است.
تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم:
_م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم...
چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و...
#پارتواقعی _ادامه🥲👇🏽🖤
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0
https://t.me/+InbI0FVI9VlhMGI0 | 334 | 1 | Loading... |
35 #پارت_واقعی
_ دختر کوچولوم میخواد بره تو دستشویی با خودش ور بره؟!
تمام وزنم روی پاهاش بود و حرفا رو در حالی می زد که کنترل بدنم رو دستش گرفته بود و نمی تونستم جم بخورم.
بریده بریده جواب دادم:
_ کار شخصی دارم.
کمرم رو لمس کرد و انگشت های کشیدهش به کش شلوارم رسید.
_ تعارف میکنی؟ انگشت های من قدرت بیشتری برای لرزوندن دارن.
نفس های کشدارم بیشتر از خیسی لباس زیرم اذیتم می کرد.
_ لعنت بهت ...من تسلیمم ...ولم کن تورو خدا، باید برم دستشویی ...
بر خلاف حرفی که زدم دستش رو از کش شلوارم رد کرد و درست جایی گذاشت که بین انگشت هاش و ممنوعه ترین قسمت بدنم، فقط تکه پارچه توری بود.
_ بدنت صادق تر از زبونته ...
عاجزانه گردنش رو محکم چسبیدم.
کاش کسی بابت این کارم قضاومتم نمی کرد که دوس داشتم همینجا همه چیز رو فراموش کنم و بهش اعتراف کنم اون انگشت های کوفتیش زود تر لباس زیرم رو پس بزنه ...
_ تمومش کن؛ من حالم خوب نیست ...
دست هاش رو از دورم باز کرد و اجازه داد بلند بشم.
_ میخوای بری؟ برو ...
توان بلند شدن نداشتم و همونجا جا خشک کردم.
_ پس چرا هنوز نشستی؟ پای ددی خواب رفت ...پاشو دیگه ...
حتما باید برای موندن اونجا التماس می کردم؟
مظلومانه بهش خیره شدم و گردنش رو محکم تر نگه داشتم و خودمو بهش چسبوندم.
_ نمی تونم؛ نمیدونم چم شده ...بی حسم.
هنوز هم دست هاش روی هوا محلق بود و نمی خواست لمسم کنه.
_ من میدونم چت شده! داغ کردی، بی حال شدی، خیسی، خودتو بهم می مالی ...نیم وجبیِ هورنی ...
مشتی به سینهش کوبیدم و نالیدم:
_ اره اره ...همین که تو میگی اصلا ...همش زیر سر توعه ...منتظری التماست کنم؟
خمار و نسخ کنار گوشم پچ زد:
_ منتظرم اعتراف کنی من حتی میتونم با دوتا جمله و لمس ساده، تحریکت کنم.
یقه لباسش رو چنگ زدم.
نفس عمیقی کشیدم و مثل خودش کنار گوشش زمزمه کردم:
_ باشه ...باشه میتونی!
ضربه ای به باسنم زد و پاشو تکون داد.
_ پاشو برو دستشویی حالا ...
چی؟ ازم اعتراف گرفت که منو بفرسته دستشویی و خودم کار رو تموم کنم؟
_ نمیخوام ...
مردک روانی ...تشنه خواهش و التماس بود.
_ چی میخوای؟
من تشنه چی بودم؟ دست هاش؟ بوسه هاش؟ حرفای اغوا کنندهش؟ سلطه گر بودنش؟
_ میخوام تو برام انجامش بدی ...
⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞⭕️🔞
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
چاووش خان رئیس کازینو واسه هر کی سگ و بد اخلاق باشه پیش عروسکش بد جور نازکش و ددی تشریف داره 👇🏻⭕️🔥
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk
https://t.me/+eAPkSu9yAephM2Zk | 252 | 1 | Loading... |
36 _ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 | 313 | 5 | Loading... |
37 قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت
با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد:
-پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات
-مامان چی میگی؟
-اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه
پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا
بغض کرده و ناراحت لب زدم:
-برم با آدمی که زنبازی میکنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟!
مامانم کوبید تو صورتش:
-زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده
از جام پاشدم و جیغ زدم:
- مامان بهم خیانت میکنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده
بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا
وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض میشد اسم من میشد هرزه خراب و جرمم میشد خیانت و سنگسار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟
چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان
سری تکون دادم که تند ادامه داد:
- آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان
دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم:
- مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟
مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم.
سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد:
-چیکار میکنی روانی؟!
به گریه افتادم:
-تو چیکار داری میکنی عوضی آشغال؟!
جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟
قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید:
-خیلی پستی
امیر رو به مادرم کرد:
-حاج خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم
مادرم اسم که طلاق میومد رنگ میباخت:
-طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید
امیر روبه من نیشخندی زد و گفت:
-این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغهای من... هم قانونی هم شرعی
میتونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمیتونیم که طلاق
به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد:
-خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه
حالم ازین شرع بهم میخورد و سرم گیج میرفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای
نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت:
-مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟
به دروغ لب زدم:
-تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد
سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم:
-من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه
نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین!
از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار میکردم...
برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم...
با چشمای بسته و هق هق میدویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم...
درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی...
و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم!
- خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟
و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود...
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk | 121 | 0 | Loading... |
38 .
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk | 307 | 0 | Loading... |
39 #part1
- نکن داداش سردار، عماد داره نگاه میکنه!
نگاهش رو سمت عماد میچرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده!
دستش رو بین پام میکشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه..
- خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمیدونه زنش جن.دگی میکنه؟
هق میزنم...
قفسهی سینهم تیر میکشه... انگار نفس ندارم.
- من... با کسی.... نخوابیدم!
لالهی گوشمو زبون میزنه.... طوری که حس میکنم تنم میلرزه...
حرکت ماهرانهی انگشتاش نفرتانگیزانه احساسات زنونهم رو قلقلک داده و من از خودم چندشم میشه...
از این که نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم
هلم میده...
روی زمین میوفتم، روی سرامیکهای سخت و سرد....
عماد همچنان نگاهم میکنه من اما سمتش نمیچرخم...
دلم میخواد همین جا بمیرم.
- تو رو خدا، اون... اون برادرته!
بیتوجه کمربندش رو باز میکنه و نگاهش سمت برادر کوچکش میلغزه
- اون برادر من نی...
با خشم شلوارش رو درمیاره و جملهش ناتمام میمونه با صدای درموندهی من....
- رحم کن... رحم کن سردار....
پاهای چفت شدهم رو از هم باز میکنه و بینپاهام میشینه...
دامن بلند و پلیسهم کنار میره و من درمونده هق میزنم...
- گریه نکن...
- ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی.
دستش رو بند شومیز دکمه دارم میکنه و با یک حرکت تموم دکمههاش رو میکنه.
- من مست نمیشم، کاملا تو حال خودمم.
نگاهش روی قفسهی سینهم میچرخه...
مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناکتره...
با پشت انگشتاش جناق سینهم رو نوازش میکنه و من نفسم بند میاد
- تو ماشین اون لندهور چیکار میکردی؟!
با هق هق التماسش میکنم
- میگم داداش، به خدا میگم...
مشتش رو محکم روی سرامیکها میکوبه و نعرهش وحشت زدهم میکنه
- به من نگو داداش!
مشتش رو توی دستم میگیرم...
- خیل خب... نمیگم. نمیگم داداش... التماست میکنم ولم کن.
هیچ توجهی نشان نمیده...
سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا میزنه و نگاه خیرهاش بند سینهم میشه...
- نگران نباش، لذت میبری...
انگشتش روی ن.وک سینهام سر میخوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته میشه...
حس میکنم دارم میمیرم
- ببین... زنداداش ش.هوتی من!
سرش رو جلوتر میاره و دندونهای من قفل میشن وقتی اون روی سینهم خم میشه...
مغزم گر میگیره و حس میکنم دارم منفجر میشم
- زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه...
هلم میده و کمر لختم با سرامیکهای سرد برخورد میکنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم میشوه...
- سردار...
- جوون! الآن میکنـ.مت... چقدر داغی!
هق میزنم و اون خودش رو بین پاهام جا میکنه
- نکن... من باکرهم.
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk | 321 | 0 | Loading... |
40 #پارت830vip
- نوک سینهات از زیر لباس معلومه توله سگ!
قلبش در سینه فرو ریخت و گونه هایش رنگ گرفت. شالش را جلوی سینههایش مرتب کرد.
- نمیدونستم پسرعمههاتم هستن...
اردلان سرش را نزدیک او کرد.
- بچه شیر میدی مگه انقدر نوک سینههات برجستهس؟
یگانه بیش از این نمیتوانست نگاههای گاه و بیگاه عمه خانم را تحمل کند. با گونههای گل انداخته آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود جواب داد:
- آره یه خرس گندهی 1متر و 90سانتی رو...
اردلان جوری لبخند بر لبش آمد که نگو و نپرس. آنقدر تابلو حتی شوهرعمهاش هم فهمید دارند پچ پچ میکنند.
- حالا خوبه بعدش از همین خرس گندهی 1متر و 90سانتی خواهش میکنی بکنتت!
یگانه بیهوا بلند گفت:
- کی من؟
چپ چپ نگاه کردن پدرشوهرش را که دید تازه فهمید همه حواسشان به آنها پرت شده.
لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد:
-ببخشید جناب دکتر، پس اون کیه که هرشب یواشکی تا اذون صبح آویزون سینههای منه؟
اردلان با حرص گفت:
- مال خودمه به تو چه!
یگانه میخواست خودش را بی تفاوت نشان دهد.
- کاه از خودت نیس کاهدون که از خودته... انقدر مکیدی سر سینههامو که حالا اینقدر برجسته شدن..!
اردلان آرام دستش را از زیر میز روی ران پای یگانه کشید و آهسته آهسته وسط پایش برد.
- گفتی امروز #غسل کردی دیگه؟
یگانه پاهایش را چفت کرد و لبخندی نمایشی زد. اردلان دستش را به لای پای او کشید.
- اُه اُه، بعد از یه هفته رابطه نداشتن، از همین لمس ساده تحریک شدی...
یگانه آب دهانش را قورت داد و الکی گلویش را صاف کرد تا «آه» آمده تا پشت لبش را قورت دهد و آبروریزی نکند.
خوی بدجنس اردلان گل کرد و شروع کرد به مالیدن لای پای یگانه از روی شلوار پارچه ای...
- لباتو رو هم فشار بده صدات درنیاد!
یگانه آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و نتوانست خودش را کنترل کند. آه ریزی از بین لبهایش بیرون جست.
اردلان دندان بر هم سایید و با خشم وسط پای او را فشار داد که آخش درآمد.
- امشب یه جوری جرت میدم با هیچ نخ سوزنی نشه دوختت توله سگ!
ناگهان صدای عمه خانم توجه همه را جلب کرد که با اخم تسبیحش را تکان میداد:
- خجالتم خوب چیزیه! وسط این همه آدم زنتو دستمالی میکنی! اینجا پسر مجرد نشسته اردلان، خیلی دلت میخواد زنتو ببر اتاقت برات آخ و ناله کنه.
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
انّا للّه و انّا الیه راجعون😔🖤😂
وسط مهمونی نامزد بازیش گرفته که یهو عمه خانم میفهمه آبرو نمیذاره واسشون... 😐😂🙊🔥
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 | 233 | 0 | Loading... |
#پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
17200
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag23610
❌داخل سوتینش پارچه میزاره میره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞
نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره...
متعجب به نظر میرسید و مشکوک...
به سینه هام اشاره کرد...
رادان:چیکارشون کردی؟
ابروهام بالا رفتن...هی دست عفت خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو رادان قسم میخورد و میگفت با حجب و حیا تر از رادان نداریم...
پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت میپرسه...
تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو میگرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم...
بیتا آخرین بار بهم گفت رادان ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود...
آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم...
آوا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی میکنه...
بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی میکنه...رادان شمر...
اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد...
از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون ردان دیشب مأموریت بود ...
چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم...
بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟
با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی...
با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی میگفت میدونه تو ذهن مریضم چی میگذره
رادان :یالا راه بیفت چشم سفید...
جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا میبره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای رادان فرستاده بودمو بشنوه اول منو میکشه بعد خودشو...
بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر میرفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود...
ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید...
رادان :به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟
پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی میخوام من...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم...
آواا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن...
با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد...
آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆
❌رادان پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همهست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
7600
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
23000
- شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟
دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم:
- لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم.
انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و اوق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم
کنه.
درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم.
وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم!
لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من...
عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی...
محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم:
- شیدا، بیا اینجا ببینم.
در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه!
با صدای مادرم سکته زدم:
- شایان پسرم چی شده؟
- هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری.
لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم.
- شیدا مامان چت شده؟
با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم.
- تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده.
میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد.
- تحریک شدی شیدا؟
- دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو.
سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم:
- تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم!
صدای کمربندش اومد و...
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
20900
- تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0
33110
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
👍 1
12100
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
پارت واقعی
👍 1
30810
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش میکنم.
کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد.
وحشت زده داد کشید:
- بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش!
قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ای راحت شده، نفس عمیقی کشید.
- آخیش...
کامیار با چندش نگاهش کرد.
- الان ریدی رو فرش؟
کیارا قیافهی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت:
- نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه.
و بلندتر داد کشید:
- ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن!
کامیار چشم گرد کرد.
دست به کمر زده و طلبکار پرسید:
- توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟
دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد.
روی مبل نشست و پرسید:
- چی شده باز میزنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟
همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست.
کامیار با حرص گفت:
- بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش!
کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد.
- چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گندهس هنوز به خودش پوشک میذاره. تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم میکنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست....
چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد.
- خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟
کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید.
کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد:
- صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی...
و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند.
دنیا هم سریع کیارا را بغل زد.
- آره مامانی بیا ببرم بشورمت.
کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت و ناراحت غر زد:
- ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟
و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت:
- عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه!
دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش
- کم حرف بزن بچه...
بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت:
- خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟
کامیار با خنده روی شانهاش کوبید و جواب داد:
- داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر!
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
22220
_حکم قاضی نکاحه! باید با دختره ازدواج کنی...
با پیروزی لبخند روی لبم نشست، صدای قاضی بلند شد.
_قیام کنید! حکم دادگاه؛ آقای محب ایزدی به دلیل تعرض و نزدیکی بر اساس ماده ی 25 قانون اساسی زِنا کرده و عقد صورت میگیرد.
صدای فریاد محب بالا رفت و به من اشاره کرد.
_من اسم این حرومزاده رو نمیارم تو شناسنامم! این نهایتا به عنوان همخوابم بتونه کنارم باشه نه زنم!
لبخندم جمع شد.
تمام لحظات آن روز را به یاد داشتم.
شش ماه شبانه روز در گوشم عاشقانه می گفت!
وقتی که عاشقش شدم مرا به خانهاش دعوت کرد.
دخترِ مذهبیای بودم.
اما برای عشق بکارت که هیچ، جانم را هم میدادم!
مرا به تخت کشاند و وقتی که تحریک شدیم انگار دیوانه شد! آنقدر خشن خودش را به تنم می کوبید که تا روز ها خونریزی داشتم.
_اگه فکر کردی با این چهار تا مدرکی که جمع کردی میتونی خودت رو ببندی به من اشتباه میکنی.
بعد از سکس مانتویم را با زور تنم کرد و مرا نیمه لخت از خانهاش بیرون کرد.
آخرین چیزی که گفت این بود که «واسه انتقام مخت رو زدم، حالا هری.»
جلو رفتم و فریاد زدم.
_از چی عصبانی ای؟ از اینکه آتیش جهنمت گریبان گیر خودت شد؟
آن لحظه که مثل یک آشغال رهایم کرده بود قسم خوردم که انتقام بگیرم، بودنم در زندگیاش بزرگترین عذابش می شد.
جلو آمد و بازویم را گرفت، مرا به سمت خودش کشید و غرید.
_نمیذارم یه بار دیگه زندگیم رو خراب کنید! پنج سال پیش آوار شدید رو سرم، ولی دیگه نمیذارم!
تمام این چند وقت از انتقامش حرف می زد.
از انتقامش می گفت و من نمی دانستم چه مشکلی با من و خانوادهام دارد!
_تو یه دوروغگوی عوضی هستی که واسه رفع نیازت دنبال بهونه ای! کدوم انتقام وقتی خانواده من آزارشون به مورچه هم نمیرسه.
بازویم را رها کرد، به سمت قاضی قدم برداشت و فریاد کشید.
_من حکم رو قبول ندارم! هیچکس نمیتونه به زور واسه من زن بگیره!
پا تند کرد تا از دادگاه خارج شود اما، تیر آخر را محکم تر زدم!
_من حاملم! نمیتونی بچت رو همینطوری ول کنی بری، میتونی؟
سرجایش خشک شد، سکوت دادگاه را گرفت و او بعد از چند دقیقه چرخید.
خوب می دانستم پدر شدن بزرگترین آرزویش بود! اگرچه با نقشه نزدیکم شده بود اما من او را کامل میشناختم!
_اگه ولم کنی سقطش میکنم.
غرید:
_غلط میکنی!
نفس هایش نامنظم بود، رگ پیشانیاش باد کرده و گردنش قرمز شده بود.
قدم دیگری نزدیکم شد.
_عقدت میکنم، بچهامو به دنیا میاری! بعدش مثل سگ میندازمت تو کوچه!
***
«ده ماه بعد»
_دورت بگردم عروس گلم، نوهام رو ببین چقدر ماهه.
لبخند ملایمی زدم.
_خدا نکنه... محب کجاست مامان جون؟
لبخندش عمیق تر شد.
_نگی از من شنیدی! ولی پسرم واسه شب تدارک دیده واسهتون، میخواد اذیت های این چند وقت رو از دلت در بیاره.
آهی کشید.
_با این محبت و صبوریت عاشقت شد! قلبش سیاه شده بود اما تو پر از عشقش کردی.
لبخند نمادینی روی لبم نشاندم!
اما من؟
هرگز توهین هایش را فراموش نمی کردم.
من هرگز یادم نمی رفت که بعد از اولین تجربه ی سکسم مرا لخت در کوچه انداخت!
هرگز یادم نمیرفت که گفت بچهام را میگیرد و مرا بیرون می کند!
من انتقامم را می گرفتم!
مثل تمام این ده ماه باز هم صبوری کردم و لبخند زدم.
_مامان جون میشه یه خواهشی کنم؟ میشه واسه من نوار بهداشتی بخرید؟
_مگه نداری مادر؟ محب که تازه خرید واسهات.
_ندارم تموم شده.
لبخندی زد
_باشه قربونت برم، الان میرم.
صدای در که آمد و از رفتنش مطمئن شدم از جا بلند شدم، ساکی که زیر تخت حاضر کرده بودم را برداشتم و دخترکم را در آغوش گرفتم.
_مامان دورت بگرده، تو مال منی، نمیذارم همچین بابای نالایقی واسهات پدری کنه!
محکم نوزادم را در دست گرفتم و ساک را برداشتم، تلفنم را همانجا رها کردم و نامه ای که از قبل آماده کرده بودم را روی میز گذاشتم...
خیلی کوتاه نوشته بودم
«هیچوقت به خاطر تحقیرهات نمیبخشمت، منو بچم یه زندگیِ بدون تو رو آغاز میکنیم!»
از خانه بیرون زدم، اگرچه بخیه هایم درد می کرد اما باز هم تا جایی که بتوانم می دویدم.
_مامانی نترسیا، میدونم سرده، ولی مامان زود میبرت یه جای امن، پیش یکی از دوستاش، خاله منتظرته.
به نوزادم می گفتم نترسد اما گویا با خودم بودم! می ترسیدم...
سرعت دویدنم را بیشتر کردم، بدون آنکه به خیابان نگاه کنم دویدم و آخرین چیزی که شنیدم صدای برخورد ماشین با استخوان هایم بود...
سرم محکم به شیشه ی ماشین اصابت کرد و صدای جیغم خیابان را فرا گرفت...
ماشینِ محب بود!
محب با زن و بچهاش تصادف کرد!
صدای مردانهاش در گوشم نشست...
_ ابراا دورت بگردمم چی شد، خدایا... غلط کردم خدایا از من نگیرشون.... ابرا زندگیممم..
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
31520