_ دلم میخواد رو پاهام بشینی و منم تا جون دارم ببوسمت و از تنت لذت ببرم جوجو خانم!
هین بلندم مصادف میشود با پوزخند پر از تمسخرش
دستمال گردگیری در دستانم مچاله میشود و او نشسته روی صندلی چرم مخصوصی سر کج میکند
_ ولی یه کلفت بیهمه چیز که از قضا حرومزاده اون سگ پیره جاش رو پاهام نیست، زیر چکمههامه .. مگه نه دلبر؟
اشک در چشمانم حلقه میزند و این مرد چه از جانم میخواست؟
_ من باید برم پایین .. بااجازهتون
_ هیش .. بیا اینجا
چهرهاش جدی و بیملایمت است و این یعنی هرطور شده باید گوش به فرمانش باشم
دقیقا مقابلش ایستادهام وقتی میگوید
_ درار لباساتو فرفری! لخت باش!
وحشتزده سرم را به معنای نه تکان میدهم
_ تروخدا .. آقا
_ یک ..
_ من نمیتونم .. هر چی بگین انجام میدم ولی ..
_ دو ..
هق میزنم و او بیرحمانه پچ میزند
_ اگه بگم سه امشب و میندازمت تو اتاق نگهبانی تا به آدمام سرویس بدی
زانوهایم سست میشود و دستانم روی اولین دکمه لباسم مینشیند
قسم میخورم تلافی کنم
یکروز انتقامم را از این مرد میگرفتم
همچون گرگی در انتظار طعمه دورم میچرخید و وای از چشمان تاریک و سیاهش
_ وقتی بچه بودم میدیدم که تن مادرم همیشه کبوده .. مجبور بود دم نزنه و تحمل کنه زن هرزهای رو که شده بود سوگلی آقام
خنده شیطانیاش و انگشتانش که آرام آرام از کمرم به سمت شکم برهنهام حرکت میکرد
_ اون زن هرزه هم خودش یه بچه داشت، من زیادی اون بچه رو دوست داشتم، ولی آدم برای انتقام از خیلی چیزا میگذره .. مگه نه دختر کوچولوی من؟
میگوید و ناگهان چنان ضربهی محکمی به کمرم میخورد که از دردش زمین میخورم و نفسم میرود
چرا متوجه آن کمربند لعنتی در دستانش نشده بودم؟
_ پاهات و باز کن، حتما دختر اون هرزه باید یه چیز دهن پر کنی داشته باشه اون وسط
تمام تنم میلرزید وقتی خودم را کشان کشان به دیوار میرسانم و سعی در پنهان کردن تن برهنهام از او دارم
_ من .. نکردم .. تقصیر من نبود .. من .. بچه بودم
چشم میبندد و همچون دیوانهها سر تکان میدهد
_ منم بچه بودم بیبی! ولی ببین الان اونقدر بزرگ شدی که بتونی من و تو خودت جا بدی .. قراره کلی بهت خوشبگذره عزیزم
روح از تنم میرود
همین که دستانش روی زیپ شلوارش مینشیند تقه آرامی به در میخورد
_ آقام میشه بیای یه لحظه
_ گورت و گم کن اسد
_ واجبه به خدا .. یکی خبر آورده واستون
کلافه نگاه از من میگیرد و به سمت در میرود
نگاهم به پردههای رقصان مقابل بالکن میافتد و فکری همچون سمی کشنده وارد مغزم میشود
با تمام قوایی که از من مانده بود خودم را درون بالکن پرت میکنم و مینشوم صدای پر از وحشتش را
_ یا ابوالفضل! چه غلطی میکنی عسل؟
همین که میلههارا چنگ میزنم ..
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0