cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بـَر دلـَم حـُکمی رانـْد♠️| سحرنصیری

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی سحـر نصیری بر دلم حکمی راند: آنلاین آنائل رانده شده: آنلاین عصیانگر: فایل فروشی داروغـه: چاپی یـاکـان: چاپی ناخدا: چاپی اینستا‌گرام نويسنده: saharnasiri.novels لینک همه‌ی رمان‌های بنده: @saharnasiri_novels

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
28 077
Obunachilar
+12824 soatlar
+1 0347 kunlar
+98130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
Photo unavailable
من نباتم... یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زن برادرش! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعف مردونه‌ش... با یه لباس خواب که همه‌ی زنونگیم رو به نمایش می‌ذاشت وارد اتاقش شدم و نفسش رو بریدم... نتونست مقاومت کنه و... https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0 https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0 https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0 یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دختره برای اولین بار تو عمرش مست کرده و عاشق مردی شده که ۱۴ سال ازش بزرگتره و تو مستی میبوستش😱😳🔞 پارت_152 بالش فواد بغل کرد و زمزمه کرد _چقدر بده که یکیو دوست داشته باشی و بدونی اون الان تو بغل یکی‌دیگست… بغضش شکست و دوباره به گریه افتاد. همونجور که روی تخت بود خم شد و شیشه دیگه ای از داخل کمد برداشت. این یکی پر بود. روی تخت نشست و درش رو باز کرد. مثل دیوونه ها شیشه رو بالا رفت و داشت میخورد که یهو از دستش کشیده شد. متعجب به روبه روش خیره شد. توهم زده بود یا درست میدید. _داری چه غلطی میکنی؟ دیوونه شدی؟ اصلا اهمیتی به حرف و صدای بلند فواد نداد. دستش رو جلو برد ضربه ای به سینه فواد زد _واقعا اینجایی؟ فواد کلافه در شیشه رو بست دوباره توی کمد گذاشت در کمد کوبید که صدای بدی داد. بهار لبه تخت اومد و باهاش روی زمین گذاشت تا بلند بشه اما تعادش بهم خورد. قبل اینکه بیوفته فواد زود دستشو گرفت نشوند روی تخت. بعد خودش روی زمین جلوی پای بهار زانو زد _چرا به اونا دست زدی؟ نمیتونی حتی رو پاهات وایستی! بهار با بغض به صورت فواد زل زد لبخند کوچیکی زد. _می ترسیدم ، ولی الان تو برگشتی دیگه نمیترسم. فواد نگاهش رو نمیتونست از بهار بگیره. شبیه بچه ها شده بود و حالا هم داشت با حرفاش دیوونش میکرد. بهار دوباره اشکاش سرازیر شد. سرشو کج کرد زمزمه کرد _چرا برگشتی؟ مگه نرفته بودی با دوست دخترت شمال؟ فواد خندش گرفته بود. باز هم بحث راجب دوست دختر نداشته اون بود. بهار دستاشو روی صورت فواد کشید _من خیلی ترسیدم ، رعد و برق میزد همش از همه جا صدا میومد ، فواد میشه دیگه نری؟ فواد سرشو تکون داد و زمزمه کرد _دیگه جایی نمیرم. بهار اشکاشو پاک کرد لبخندی زد. تو حال خودش نبود و دلش میخواست حرف بزنه. اما نمیدونست حرفایی که میخواد بزنه دیوونگیه… _فواد نگاه فواد یه لحظه هم از بهار جدا نمیشد. _چیه؟ بهار دستاشو توی هم پیچید و با بغض لب زد _نمیشه دوسم داشته باشی؟ نمیشه بجای کیمیا منو انتخاب کنی؟ میدونم اون خیلی خوشگتر و خوش هیکل تره اما من میخوام جای اون باشم میخوام تورو داشته باشم…میخوام من دستتو بگیرم من چونتو ببوسم. فواد فقط نگاهش میکرد و انگار از شنیدن این حرفا خیلی جا خورده بود. انتظارش رو نداشت و نمیدونست چیکار کنه… https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 بهار وقتی دید فواد هیچکاری نمیکنه تو یه تصمیم آنی دستاش رو دو طرف صورت فواد گذاشت و سرشو جلو برد لباشو بوسید. بلد نبود ببوسه و فقط لبش رو بی حرکت رو لبای فواد فشار میداد و چشماش بسته بود. فواد شوکه شده بود اما داغی لبای بهار دیوونش کرد. یکی از دستاشو روی کمر لخت و دست دیگش رو پشت گردن بهار گذاشت. مثل تشنه ها لباشو میبوسید و بهار هم همراهی میکرد. دستای بهار که توی موهاش رفت حسای مردونش فوران کرد. همونجوری که لباش روی لبای بهار بود بلند شد رو تخت نشست. دستش روی بدن برهنه و داغ بهار میکشید و احساس میکرد داره الماسی با ارزش لمس میکنه. بهار نفس کم آورد عقب کشید که فواد سرش رو لای گردن بهار برد.. میبوسید و میک میزد. دست خودش نبود انگار کنترل حرکاتش رو نداشت. بهار لبخندی روی لبش بود حال خوبی داشت. احساس میکرد داره پرواز میکنه. فواد اون رو میبوسید و نوازش میکرد و این تنها چیزی بود که اون لحظه میخواست. فواد گازی از گردنش گرفت که بهار ناله ای کرد. همین کافی بود تا فواد دوباره به لباش حمله کنه. لباش رو وحشیانه به بازی گرفته بود. دست بهار سمت تیشرت فواد رفت بالا کشید. فواد خیلی کوتاه ازش فاصله گرفت تیشرتش رو در آورد. دستاش دور پهلوی بهار انداخت بلندش کرد روی تخت خوابوندش و خودشم روش خوابید. بوسه ای کوتاه به لبای بهار زد و بعد مشغول بوسیدن میک زدن گردنش شد. دستاش هم بیکار نبودن و سینه های بهار از روی لباس زیر فشار میداد. بهار نمیتونست تکون بخوره و فقط گردن فواد رو میبوسید و گوشش رو گاز های ریز میگرفت. دست بهار رفت سمت شلوار فواد که انگار فواد تازه موقعیت درک کرد. اما دیر شده بود کیمیا وارد اتاق شد و با دیدن اون دوتا روی هم… جیغی کشید و کل اهل خونه رو توی اتاق ریخت... https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 پارت واقعیه رمانش بود😲😱
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:02
Video unavailable
آرن مقدم...!! پزشک جذاب و سکسی، جراح خبره‌ی مغز و اعصاب و ستون فقرات، کسی که کل بیمارستای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکنن. بعد سال‌ها دوری از خانواده به کشورش بر می‌گرده و به اصرار یکی از آشناها توی دانشگاه پزشکی قبول به تدریس می‌کنه و دست روزگار یه دختر ریزه میزه‌ی ناز و مهربون رو سر راهش قرار میده، یه دختر از تبار سادگی و لطافت، یه دختر روستایی که شاگرد ممتازشه ولی اتفاقایی میفته که دخترمون وارد عمارت این مرد خشن و مغرور میشه و...😱♨️🙈🤕 https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0 https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0 آرن مقدم... پسر جذاب و هات 29 ساله‌ای که بخاطر شکستی که توی زندگیش داشته به احدی اعتماد نداره و برخلاف میلش دانشجوی خودش رو برای پرستاری مادرش توی عمارتش استخدام می‌کنه و تازه داستان شروع میشه و...🔞🔥😈 #حاوی‌خشونت 😈 #دارای‌رده‌سنی۲۰‌سال 🔞🤤
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
Hammasini ko'rsatish...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

|بـَر دلـَم حـُکمی رانـْد|♠️ #پست_190 نچی کرد. _همین‌طوری که نمی‌شه به مردم تهمت زد باید مدرک داشته باشیم! اهمیتی ندادم. _دید نمی‌تونه دخترش رو بهت بندازه تصمیم گرفت تجارتت رو خراب کنه؟ آهی کشید. _بیا راجع‌به کار حرف نزنیم. هوم؟ شانه‌ای بالا انداختم. _راجع‌به خودمون هم که نمی‌ذاری حرف بزنیم. پس چیکار کنیم؟ کلافه نگاهم کرد. _نمی‌دونم هرکاری که قبل از این اتفافات انجام می‌دادیم. از درس و دانشگاه چه‌خبر؟ دوستات چی؟! خنده‌م گرفت. _این همه بحث رو چرخوندی که برسی به دوست‌های جاهل من؟ اخم‌هایش را درهم کشید. _چنین قصدی نداشتم! توت فرنگی دیگری جلوی صورتش گرفتم که با اخم سرش را عقب کشید. _کافیه دیگه نمی‌خورم. توت را در دهان خودم انداختم. _خب حالا چرا عصبانی شدی؟ باشه به روت نمیارم! نفس تندی کشید. _پاشو برو پایین بابات اینا کارت دارن! چشم‌هایم از تعجب گرد شد. _چیکار؟ چرا به خودم نگفتن؟ لبش را تر کرد. _سعی کن کمی منطقی رفتار کنی. باشه؟ شانه‌ای بالا انداختم و از جا بلند شدم. _منطقی بودن در برابر خواسته‌های الناز بطالته! خنده‌اش گرفت. _برو دختر منم لباسم رو عوض کنم میام پایین! سریع گفتم: _می‌خوای کمکت کنم؟ با اخم نگاهم کرد که اشاره‌ای به دستش زدم. _از اونجایی که دستت بنده و من باعثش شدم...
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ دلم می‌خواد رو پاهام بشینی و منم تا جون دارم ببوسمت و از تنت لذت ببرم جوجو خانم! هین بلندم مصادف می‌شود با پوزخند پر از تمسخرش دستمال گردگیری در دستانم مچاله می‌شود و او نشسته روی صندلی چرم مخصوصی سر کج می‌کند _ ولی یه کلفت بی‌همه چیز که از قضا حرومزاده اون سگ پیره جاش رو پاهام نیست، زیر چکمه‌هامه .. مگه نه دلبر؟ اشک در چشمانم حلقه می‌زند و این مرد چه از جانم می‌خواست؟ _ من باید برم پایین .. بااجازه‌‌تون _ هیش .. بیا اینجا چهره‌اش جدی و بی‌ملایمت است و این یعنی هرطور شده باید گوش به فرمانش باشم دقیقا مقابلش ایستاده‌ام وقتی می‌‌‌گوید _ درار لباساتو فرفری! لخت باش! وحشت‌زده سرم را به معنای نه تکان می‌دهم _ تروخدا .. آقا _ یک .. _ من نمیتونم .. هر چی بگین انجام میدم ولی .. _ دو .. هق می‌زنم و او بی‌رحمانه پچ می‌زند _ اگه بگم سه امشب و میندازمت تو اتاق نگهبانی تا به آدمام سرویس بدی زانوهایم سست می‌شود و دستانم روی اولین دکمه لباسم می‌نشیند قسم میخورم تلافی کنم یک‌روز انتقامم را از این مرد می‌گرفتم همچون گرگی در انتظار طعمه دورم می‌چرخید و وای از چشمان تاریک و سیاهش _ وقتی بچه بودم می‌دیدم که تن مادرم همیشه کبوده .. مجبور بود دم نزنه و تحمل کنه زن هرزه‌ای رو که شده بود سوگلی آقام خنده شیطانی‌اش و انگشتانش که آرام آرام از کمرم به سمت شکم برهنه‌ام حرکت می‌کرد _ اون زن هرزه هم خودش یه بچه داشت، من زیادی اون بچه رو دوست داشتم، ولی آدم برای انتقام از خیلی چیزا میگذره .. مگه نه دختر کوچولوی من؟ می‌گوید و ناگهان چنان ضربه‌ی محکمی به کمرم میخورد که از دردش زمین میخورم و نفسم می‌رود چرا متوجه آن کمربند لعنتی در دستانش نشده بودم؟ _ پاهات و باز کن، حتما دختر اون هرزه باید یه چیز دهن پر کنی داشته باشه اون وسط تمام تنم می‌لرزید وقتی خودم را کشان کشان به دیوار می‌رسانم و سعی در پنهان کردن تن برهنه‌ام از او دارم _ من .. نکردم .. تقصیر من نبود .. من .. بچه بودم چشم می‌بندد و همچون دیوانه‌ها سر تکان می‌دهد _ منم بچه بودم بیبی! ولی ببین الان اونقدر بزرگ شدی که بتونی من و تو خودت جا بدی .. قراره کلی بهت خوش‌بگذره عزیزم روح از تنم می‌رود همین که دستانش روی زیپ شلوارش می‌نشیند تقه آرامی به در می‌خورد _ آقام میشه بیای یه لحظه _ گورت و گم کن اسد _ واجبه به خدا .. یکی خبر آورده واستون کلافه نگاه از من می‌گیرد و به سمت در می‌رود نگاهم به پرده‌های رقصان مقابل بالکن می‌‌افتد و فکری همچون سمی کشنده وارد مغزم می‌شود با تمام قوایی که از من مانده بود خودم را درون بالکن پرت می‌کنم و می‌نشوم صدای پر از وحشتش را _ یا ابوالفضل! چه غلطی می‌کنی عسل؟ همین که میله‌هارا چنگ می‌زنم .. https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0 https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی» پیام را با خجالت نوشت و فرستاد. سه روز از زایمانش می‌گذشت و بچه شیر می‌داد. « داریم اصلاً همچین چیزی؟» « آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست. به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن» مکالمه خجالت آوری بود اما چاره‌ای نداشت. هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود. فقط خودش بود و حاجی‌اش... خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چه‌طور بچه داری کند و خانواده‌ی حاجی هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند... « چرا بهم نگفتی سینه‌هات درد می‌کنن؟» چون خجالت می‌کشید. آن‌ها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند... جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد. _ جانم... گرسنته؟ لباسش را بالا داد و نوک سینه‌اش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت. صورتش از درد، در هم شد. _ بخور عزیزم... با هر مکی که می‌زد، درد پروا بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چه کند. سینه‌هایش پر از شیر بودند اما نمی‌توانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود... مدتی بعد صدای حاجی آمد _ یاالله... خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند. کیسان، کیسه‌ای مقابلش گرفت. _ چیز دیگه ‌ای لازم نداشتی؟ _ نه ممنون... پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند. _ بچه خوابه؟ _ همین الان خوابید حاجی... کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند. _ من با خانم دکتر اون‌جا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی. کمی خیالش راحت شد. بی‌تجربه و کم سن و سال بود. _ راست میگی حاجی؟ کیسان لبخندی زد. _ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من! با خجالت سرش را پایین انداخت. _ آخه... چی صدا کنم پس... خندید و نزدیکش شد. _ اسمم‌و! بگو کیسان! وقتی می‌گی حاجی، انگار غریبه‌م. این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب... تقریبا جیغ زد: _ وای حاجی... لبش را گزید. کیسان با خنده در پماد را باز کرد. _ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته! دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه. ببینم مال تو رو! دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد. _ بله؟! _ میخوام برات پماد بزنم. پیرهنتو در بیار! از تصورش هم نفسش بند آمد. _ نمیشه که... کیسان نیشخندی زد. ماجراها داشت با این دختر... آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود‌! _ تازه بعدش می‌خوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت می‌شه. پروا خشکش زده بود. کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهی‌اش را باز کرد. _ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینه‌ها رو. روزی دوبار برات انجام می‌دم که درد نداشته باشی دیگه! https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
Hammasini ko'rsatish...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

Repost from N/a
-باید بری بشینی روی پاش و لباش رو ببوسی...! چشمان دخترک درشت شدند. -چی میگین بچه ها...! برم لبای کی رو ببوسم... حالتون خوبه...؟! تارا شانه بالا انداخت. -نکفتیم که برو باهاش بخواب، یه ماچش می کنی و میای این ور ...!!! افسون اخم کرد. -زهرمار یه جوری میگه انگار داداشمه یا شوهرم که برم ماچش کنم مرتیکه رو ببین سه تای منه... چطوری ازش آویزون شم ماچش کنم...؟! بهار خندید. شانه بالا انداخت. -به ما ربطی نداره گفتی جرات ما هم دو گزینه پیش روت گذاشتیم یا باید بری اون گنده بک چشم ابی رو که با سه تا هم قد خودش نشسته رو ماچش کنی یا مجبوری بری اون پیرمرده کچل خیکی رو بماچی... حالا انتخاب با خودته عزیزم...!!! ناخودآگاه نگاهش به ان سمتی که پیرمرد نشسته بودافتاد و بادیدن لبخندش که دندان طلایش از همان فاصله هم معلوم بود و ریش هایی که حین سر کشیدن دوغ روی ریش هایش ریخته و اروغی هم تنگش زد... حالش را بد کرد و عق زد... نگاه دو دوستش کرد و مظلومانه نگاهشان کرد. -نمیشه یه تجدید نظری بشه...؟! تارا نوچی کرد... -وقتت داره می گذره... بلند نشی گزینه اون پسر خوشگله چشم ابی حذف میشه و اونوقت باید بری پیش اون جذاب خیکیمون و باهاش دوغ دوبل بزنی...!!! اب دهان فرو داد. چاره ای نبود. خود قوانین بازی را وضع کرده که بی چون و چرا باید اجرا شود و این نهایت نامردی بود... بلند شد و نگاهی به تخت سمت راستش انداخت و مرد را دید که نشسته با سه مرد دیگر که مانند خودش گنده و غول بیابانی بودند در حال مذاکره بود... نگاهی به دو دوستش کرد که لبخندهای دندان نمایشان را به نمایش گذاشته و سمت ان مرد ابرو بالا انداختند که یعنی برود و وقت را تلف نکند... گامی برداشت... ضربان قلبش دست خودش نبود. هیجان زده نزدیکشان شد... دستش را مشت کرد و نفسش را بیرون داد. تصمیمش را گرفت. هرچه زودتر باید تمامش می کرد. بر سرعت قدم هایش افزود و بی هوا به مرد چشم آبی که رسید،میان بهت مرد سریع روی پایش نشست که حرف مرد قطع شد و دخترک خودش را بالا کشید و لب هایش را روی لب های مرد گذاشت... تمام بدنش مثل بید می لرزید... عرق شرم از کمرش شره کرده بود و چیزی تا غش کردن فاصله نداشت. نمی بوسید فقط لب به لب هایش چسبانده بود که سریع خودش را جدا کرد و خواست از روی پایش بلند شود که دست هایی نگذاشتند و او را بیشتر توی آغوش گرم و داغ مرد کشیدند... نگاه لرزانش را به بالا کشید و خجالت زده لب گزید. اخم های درهم مرد ترسی توی تنش نشاند... -بب.. خشید... م.. م.. میشه... و... ولم... کنین...!!! مرد با اخم هایی در هم عمیق و پر نفوذ خیره اش بود... با اشاره به سه مرد جلوی رویش با جدیت گفت: جلسه تموم شد، می تونین برین...! سه مرد رفتند و دخترک بار دیگر خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت... -می.. خوام... برم...! مرد دست پشت گردنش گذاشت و با جدیت گفت: جواب بوسه ات و که گرفتی بعد میری... افسون تند گفت... -ف.. فقط... یه... بازی... بود. مرد پوزخند زد. -نمیشه بیای تو روز روشن لبای یه مرد و ببوسی و بعدش در بری...! -من فقط با.... مرد فرصت نداد و لب روی لبش گذاشت که حرف در دهان دخترک ماند... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
Hammasini ko'rsatish...