cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نسیان

•°•°﷽°•°• زهرا جلیلی 📚دلبر کوچک 📚در دام زلف تو 📚نسیان 📚اخگر @tablighat_nesyannn

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
51 809
Obunachilar
-12624 soatlar
-3277 kunlar
+1 97730 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
#پارت_۴۵۵
4 2630Loading...
02
Media files
4 3640Loading...
03
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
1 1491Loading...
04
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0
3 5852Loading...
05
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل. چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید: - بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهده‌ی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام. لب هایم می لرزد. ناباور میگویم: - ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه. رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید: - نمی تونم از این فرصت بگذرم! متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم: - خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه! - فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم. کیفم را برمی دارم. - متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار. چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند. - نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری! - چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم. عربده کشید: - جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه! شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم. - میخوام برم. - قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته. هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد... سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت: - یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات. هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم... جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم.... https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 ظرفیت محدود🔞❌
1 7861Loading...
06
من رشیدم... کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست‌. تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂 به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 #محدودیت_سنی این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣 - سینه های من یا کفترات؟ با اخم به سینه های دختر نگاه کرد. - بپوشون و برو بیرون دختره بی‌حیا! اما دخترک با پررویی جلوتر رفت. - خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا... حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید. - سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد! با مک اولش، دخترک آه کشید و... https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞 باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌
2 8952Loading...
07
#نسیان #پارت_۴۵۵ _به چی فکر می کنی که این طور آه می کشی؟ با صدای همایون، چشمانش باز شد و سرش به طرف همایون چرخید. _من عاشق هوای بارونیم. داشتم فکر می کردم اگه خونه‌ی شما دعوت نبودیم الان کجا بودم. _کجا بودی؟ _احتمال زیاد، با یه پتوی گرم... روی پشت بوم... مشغول دیدن بارون. سرش را تکان داد: _هوممم... فکر قشنگیه. _تو چی؟ _من چی؟ منظورت اینه چیکار می کردم؟ _آره. _من دوست دارم وقتی بارون می باره و به خاطرش فضای خونه تاریک شده، فقط کنار بخاری یا شومینه دراز بکشم، یه پتوی گرم بزنم روم و فقط بخوابم. بلند خندید و سرش را با تأسف تکان داد: _واقعاً تو همچین هوایی دلت می خواد بخوابی؟ _جدی گفتم. من بچه هم که بودم سر همین موضوع با مدرسه رفتن مشکل داشتم. صبح بیدار می شدی، می دیدی هوا تاریکه، داره بارون میاد، صداش میاد که می خوره به پنجره ها، دلت می خواد بخوابی ولی نمیشه. @nesyannn
4 54515Loading...
08
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳 پارت گذاری در کانال عمومی هفته‌ای 5 پارت هست اما توی vip هفته‌ای 10 پارت داریم🌸 اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده‌ای نیست🌸 مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸 💳5894631556314151 زهرا جلیلی شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇 @Aadmin_nesyan
5 4420Loading...
09
Media files
9270Loading...
10
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل.... https://t.me/+0AGnPYbPRDE0ZWU0  https://t.me/+0AGnPYbPRDE0ZWU0
1 2321Loading...
11
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!! https://t.me/+3fAJYefa594wZTk0
2152Loading...
12
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
3163Loading...
13
⁠ #همخونه‌ای_کل‌کلی #عاشقانه #پایان‌خوش _ امانتی من کو عروس؟ نگاهم گشت پی او! لعنتی کجا بود؟ _د...دست پسرتونه حاج خانوم! لبش لبخند داشت و نگاهش خنجر. _ یعنی بالاخره زن پسرم شدی؟ یا دست و بالت و بریدی؟ کنار گوشم پچ پچ کرد، پس بیخودی بزور دعوتمان نکرده بود. نفسم بند آمد چه می گفتم؟ _ نه مادر، از خودش بپرسین... عرق از تیره‌ی کمرم سر ریز شد. خجالت و ترس با هم...چه می گفتم؟ _آقا یونس! اسمش را صدا زدم، شاید نجاتم می‌داد. اگر مردانه روی حرفش می‌ماند. _ جانم! جانم گفتنش لبخند به لبم آورد، قبل از آمدنش، دست مادرش از روی بازویم افتاد. _ هیچی مامان جان! به کارت برس. بدجنس نبود؟ _ آقا یونس! مادر امانتی می‌خوان... قبل از امدن حدس می‌زد به پر و پایم بپیچند. اسم رمز گذاشت. در استانه‌ی در ظاهر شد. _امانتی؟ آها! دادم قاب بگیرن بزنید سر در خونه. چشمانم از تعجب جوابش گرد شد. اما مادرش... _ یونس! مادر این چه حرفیه؟...خاک بر سرم... دست به سینه ایستاد با همان اخم غلیظ، با سر اشاره کرد بروم بیرون. _ نه مادر جون، چرا خاک بر سر شما؟ خاک بر سر من که باید مسائل خصوصی منو زنمو بکنی تو چشم زن زوله های فامیلت...برو پونه، وسایلت و جمع کن بریم. با تشر گفت. انگار نه انگار که دیشب پاشنه اش را بریده بود که دهان ببندد. _ حالا خوبه جار میزدی این دختره رو نمی‌خوام! خوبه بزور نشوندمت پای سفره عقد...اره دیگه...حتما چیزخورت کرده دیگه... بغض کرده به سمت کیفم رفتم، پدر شوهرم با سر و صدای زنش آمده بود... _ آره، جار میزدم، هنوزم میگم نمیخواستمش ولی حالا زنمه، دعوت کردی که خفتش کنی؟ این پا و آن پا کردم که عصبانی آمد و بازویم را گرفت. _ یونس جانم، قربونت بده اون امانتیو و تموم کن، قرار گذاشتیم...حیف این رنگ و رخت نیست... انگشتانش دور بازویم از سفتی اش کم کرد. _ تو با منی یا اونا؟... با تشر گفت، صدای فریادهای مادرش می امد که دم در رسیدیم. _ وا! معلومه که تو، گفتم داد و قال نشه...وگرنه دمت گرم بخدا خیلی با مرامی... _ یونس خیلی بی غیرتی! صدای مادرش بود داشت می امد! _ بی غیرت نباشم که سر تو و زنای فامیلت تو زندگی من نیست...بکشین از زندگی من بیرون. در حیاط را محکم بست، قفل ماشین را زد. _ بشین! حرف بزنی جدی جدی میزنم زیر قولم... با انگشت تهدیدم کرد اما نمی دانم چرا خنده ام گرفت... #پایان‌خوش https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk
1 3682Loading...
14
اینستاگرام نویسنده ❤️👇 http://Instagram.com/zahraj8383
1 6750Loading...
15
Media files
1 0300Loading...
16
_ تو به اقام گفتی گوزو؟ سعی کرد نخندد، دخترک با دهان پر نگاهش کرد، جدی. _ نه، به زن سومش گفتم. نان و پنیر و سبزی اش را گاز دیگری زد. _ دقیقا چی گفتی پونه؟ حاجی راه میره من و تو رو فحش میده. یونس خیره به ولع او در خوردن نان و پنیر با لذت نگاه کرد. مهم نبود بقیه چه می گفتند. _ گفتم گشنمه، وایساد سلیطه جلو در اشپزخونه که توی غربتی همیشه گشنته، منم گفتم غربتی بودن بهتر از زن سوم یه پیرمرد گوزو شدنه. یونس خیلی تلاش کرد نخندد، پونه بود و صراحتش. _ خب دیگه چرا رفتی به آقام گفتی؟ به خودم میگفتی از خجالتش دربیام که به زن من حرف نزنه. یک عمر خواسته بودش، همین دخترک زبان دراز را. _ مغزمو خر گاز نزده که عشقم، زنیکه رفته به حاجی ملا گفته، پونه بهت گفته گوزو، آقاتم اومد سراغ من. ته لقمه اش را کند و به یونس داد، پونه هیچوقت کسی را شریک نمی‌کرد، جز او را. _ خب؟! طعم سبزی های تازه لذت بخش بود، اما نه اندازه‌ی آن عشقم وسط حرفش. _ هیچی دیگه، براش گفتم دیدم سر نماز گوزید یا صدای گوزاش نصف شب میاد، تازه اونشب هم توی اتاق صداش بلند شده بود. نخندیدن شکنجه بود، نه بخاطر پدرش، بلکم می‌دانست وسط حرفهای پونه خندیدن ناراحتش می کند. _ لعنتی، تو اونو از کجا فهمیدی؟ تو که پیش من میخوابی اتاق حاجی و از کجا بودی؟ پونه ردیف لقمه های آماده را نگاه کرد. یکی دیگر به یونس داد. _ من ندیدم که، زناش داشتن برای هم تعریف می‌کردن می‌خندیدن.. حاجی شله و دهن زناش شل تر منو سننه؟ _ گیرم حاجی یه کاری کرد، سنی گذشته ازش، احترام بذار فدات بشم. از بالای چشم به یونس خیره شد. _ تو ناراحت شدی بهش گفتم پیرمرد گوزو؟ یک سوال دو دم بود. _ دوست دارم یه مدت که اینجاییم بی سر و صدا بگذره پونه جانم! وگرنه گوز و که همه میدن. _ خیل خب، بگو زن باباهات نپیچن به پای من، انگار ندیدنم، از زن زوله جماعت خوشم نمیاد، منم نمی گم شدن زن پیرمرد گوزو.... خودش دستاورد مهمی بود، یونس خندید. _ خاک برسرت با این زن داریت پسر... یونس از جا پرید. انتظار حاجی را نداشت. _ حاجی به یونس کار نداشته باش ها... من بهت گفتم گوزو... رنگ مرد سرخ شد و.... https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk
1 33512Loading...
17
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!! https://t.me/+3fAJYefa594wZTk0
2812Loading...
18
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
4112Loading...
19
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم: -ببوسمت؟ نگاهم نمی‌کرد، خیره شده بود به بازوی برهنه‌ام. مثل خودم آرام جواب داد: -برام فرقی نداره، دوست داری ببوس... این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود. دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم. بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی. گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم. باید امشب تا تهش را می‌رفتم. نباید اراده ام را چیزی می‌لرزاند. نه بی حسی‌میانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود. چانه‌اش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند. نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن  ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان  غمگینش برنمی‌آمد. خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم می‌آمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر. خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که می‌دانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته. همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی می‌کرد، گفتم: -اگه اذیت شدی، بهم بگو. سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد. زمزمه آرامش حال خرابم‌ را خراب تر کرد: -فقط زود تمومش کن، لطفاً. در نقطه‌ی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم. شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمی‌آورد ولی من دلم می‌خواست روی سرکشش را حالا نشان دهد. نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطره‌ی اشک سرازیر شده از گوشه‌ی  چشمش، از نگاهم دور نماند. در تمام طول مدت همه‌ی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفه‌ی روی تخت می‌انداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد. این دنیا زیادی بد تا می‌کرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنه‌اش را در شکم جمع کرده بود‌. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم. دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم: -اینجور بدتر اذیت می‌شی، بذار... حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید: -نمی‌خوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی. و بلافاصله به ملحفه چنگ  آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند. خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر می‌داد؟! دست روی پهلو‌اش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش. درگیر خودش بود و فارغ از حضور من. -حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟! https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 پارت واقعی
6650Loading...
20
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳 پارت گذاری در کانال عمومی هفته‌ای 5 پارت هست اما توی vip هفته‌ای 10 پارت داریم🌸 اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده‌ای نیست🌸 مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸 💳5894631556314151 زهرا جلیلی شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇 @Aadmin_nesyan
2 2290Loading...
21
Media files
2 6331Loading...
22
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!! https://t.me/+3fAJYefa594wZTk0
7356Loading...
23
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم: -ببوسمت؟ نگاهم نمی‌کرد، خیره شده بود به بازوی برهنه‌ام. مثل خودم آرام جواب داد: -برام فرقی نداره، دوست داری ببوس... این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود. دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم. بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی. گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم. باید امشب تا تهش را می‌رفتم. نباید اراده ام را چیزی می‌لرزاند. نه بی حسی‌میانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود. چانه‌اش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند. نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن  ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان  غمگینش برنمی‌آمد. خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم می‌آمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر. خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که می‌دانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته. همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی می‌کرد، گفتم: -اگه اذیت شدی، بهم بگو. سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد. زمزمه آرامش حال خرابم‌ را خراب تر کرد: -فقط زود تمومش کن، لطفاً. در نقطه‌ی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم. شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمی‌آورد ولی من دلم می‌خواست روی سرکشش را حالا نشان دهد. نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطره‌ی اشک سرازیر شده از گوشه‌ی  چشمش، از نگاهم دور نماند. در تمام طول مدت همه‌ی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفه‌ی روی تخت می‌انداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد. این دنیا زیادی بد تا می‌کرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنه‌اش را در شکم جمع کرده بود‌. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم. دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم: -اینجور بدتر اذیت می‌شی، بذار... حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید: -نمی‌خوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی. و بلافاصله به ملحفه چنگ  آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند. خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر می‌داد؟! دست روی پهلو‌اش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش. درگیر خودش بود و فارغ از حضور من. -حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟! https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8 پارت واقعی
1 8252Loading...
24
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
9289Loading...
25
_ایناهاش ...آقا فیلمو ببینین...پونه از اینجا میره بیرون ... لبخند خبیثانه ای زد، پس گاهی که دخترک غیب می شد از این سوراخ ته باغ بیرون می رفت؟ _پس کفترکوچولو... از این سوراخ فرار میکنه میره گشت و گذار؟ به مردهای کت و شلواری و شق و رق ایستاده‌ی پشت سرش نگاه کرد، با غیض... _گمشید بدردنخور ا اینجوری مراقبید...برام پیداش کنید. داد زد و ده مرد تنومند از جا پریدند، بهترین مردها را داشت اما دخترکی ۱۵۰ سانتی از زیر دستشان فرار می کرد. _جلیل! فهمیدی میره بیرون چکار؟ حتی جلیل هم که بیشتر رفیق بود تا زیر دست از طرز نگاهش ترسید. چشمان یونس از توی دوربین ها پونه را دنبال می کرد. _میره بیرون ساختمون دور میزنه آقا!... این‌جا وسط کوه و کمر جایی نیست. اما برای یونسی که خودش را مالک دخترک می دانست و ریز و درشت زندگی اش را، همین بی خبری کافی بود. _جلیل یه ترکه‌ی خوب از درخت بکن برام...زیادی لوسش کردم. لبخند خبیثی زد... دخترک داشت برمی گشت داخل باغ. خیلی هم سر خوش. _نگین که میخواید پونه و بزنید یونس خان... اون پونه است. نگاهی عجیب به جلیل کرد، اگر قرار بود خالی به قمری، دخترک عمارت یونس می افتاد، باید خود یونس خال را می انداخت... _دوتا ترکه یادش می ندازه یونس حتی صاحب نفس کشیدنشه... بگو ببینن کجا میره...وای به حالش اگه کسی و ببینه. از اتاق نگهبانی بیرون آمد، با اخم وارد ساختمان شد، پونه کفشهای خاکی اش را داشت تمیز می کرد. _کدوم قبرستونی بودی پونه؟ آن‌چنان بلند سرش داد زده بود که دخترک کفشها را پرت کرد و با چشمهایی رمیده نگاهش کرد. یونس خان!... همین دور... نگذاشته بود حرف بزند، به سمتش پا تند کرد، باید میترساندش...چانه‌ی ظریفش را محکم گرفت... _همین دور؟...عین سگ از سوراخ سمبه ها می زنی بیرون چه گهی بخوری؟...ها؟ ... نم چشمان پونه به نگاهش برق انداخت، دستانش روی مچ مردانه‌ی یونس امد، کثیف و خاکی بود. _جلیل! ...اون ترکه رو بیار ... فریاد زد، این وقت ها کسی جرات نه گفتن به یونس را نداشت...نگاه پونه ترسیده بود... _میخواین منو بزنین؟ ...بخدا کاری نکردم... سر پایین آورد، کنار گوش دخترک غرید. _کاری نکردی؟ ... تو اب خوردنتم باید بهم بگی، لباس خصوصیتم خودم انتخاب می کنم  بچه...مارک نواربهداشتیتم خودم تعیین می کنم... بعد از بیخ گوشم در میری ولگردی؟ داد زده بود" جلیل ترکه!" مرد با چوبی نه چندان نازک از در عمارت داخل شد، عمدا چوب نازک نیاورده بود، می دانست یونس عصبانی بشود به پونه اش هم رحم ندارد. _اقا؟!... پونه و به من ببخشین... دخترک را رها کرد و با تمسخر چوب را برانداز کرد... _من گفتم ترکه میخوام جلیل، نگفتم گرز بیار... یه ترکه نازک وگرنه با کمربند خدمتش می رسم. چوب را پرت کرده بود، از گوشه‌ی چشم دید که پونه چطور مثل بید می لرزد، تا بحال هیچ وقت کتکش نزده بود، تهش چند داد و فحش. _ چرا میخوای بزنین؟... مگه نگفتی هیچوقت منو نمی... یونس که به سمتش رفت زبان بست،پونه عمارت یونس، بزرگ شده بود، ۱۴ سال از قولی که داده بود می گذشت... _اون مال وقتی بود که قایمکی از من کاری نمی کردی...نکنه با کسی اون بیرون... یک لحظه انگار حرفش واقعی به نظرش آمد، اگر به دیدن کسی می رفت؟ ... کمربندش را باز کرد... اولین ضربه را بی هوا زد... حرف در دهان پونه ماسید... یونس خان... داد جلیل هم در آمد، اما یونس ... ضربه ‌ی بعدی... _پاهاتو خورد می کنم پونه... دخترک روی زمین افتاد و نالید، هنوز نمی فهمید چرا یکهو یونس بهم ریخت. حس کرد لباسش خیس شده، خودش را جمع کرد از خجالت... _نزنش یونس خان...پونه‌تو نزن... جلیل پیش امد، دخترک از ترس خودش را خیس کرده بود... _آقا! اینا رو جایی که پونه خانم میرن پیدا کردیم... https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk https://t.me/+zgz7xTKQI1I2YzJk
2 08513Loading...
26
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳 پارت گذاری در کانال عمومی هفته‌ای 5 پارت هست اما توی vip هفته‌ای 10 پارت داریم🌸 اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده‌ای نیست🌸 مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸 💳5894631556314151 زهرا جلیلی شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇 @Aadmin_nesyan
3 4951Loading...
27
Media files
5 0590Loading...
28
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
3 1093Loading...
29
نصفه شبی ویار بوی تنِ برادرشوهرم افتاده بود به جونم و نمیذاشت بخوابم. داشتم دیوونه می‌شدم. بچه ام توی شکمم بیقراری می‌کرد. هوس بو کشیدن عطر تنِ اونی که فقط باهاش همخونه بودم، داشت اشکمو درمی‌آورد. دیگه نميدونستم چیکار کنم. دستمو رو شکمم گذاشته بودم و تو اتاق خودم قدم رو میرفتم و ناله می‌کردم. -خدایا چیکار کنم؟ آخه این چه ویاریه؟ اون که بابات نیست دخترم. چرا باید بوی تن احتشام ویار من باشه؟ منی که حالا جز این مرد هیچکسی رو نداشتم و مجبور شده بودم تو خونه ش زندگی کنم. کم سن و سال بودم. به خاطر اینکه مجبور نشم با یه پیرمرد هفتاد ساله ازدواج کنم از خونه فرار کرده بودم. اما وقتی حامله شدم، شوهرم مُرد و من پناه آوردم به داداشش! مرد سرد و بی احساسی که نگهم داشته بود تا بچه به دنیا بیاد و ازم بگیره و منو بندازه بیرون! فقط به این شرط قبول کرده بود تو خونه ش زندگی کنم! داشتم از ویار دیوونه می‌شدم. یواشکی وارد اتاق خوابش شدم. تاریک بود. فقط یکم بو میکشیدم و آروم میشدم و برمیگشتم. نمی‌فهمید! آروم آروم به تختش نزدیک شدم. دیگه نميتونستم تاب بیارم. خم شدم روش. احتشام طاق باز خوابیده بود. فقط یه شو.رت مردونه تنش بود. یعنی لخت میخوابید؟ عضله هاش حتی تو تاریکی هم تو چشم میزد و وسوسه کننده بود. خدایا چه مرگم شده بود؟ با احتیاط روش خم شدم. میخواستم سرمو بکنم زیر گردنش و فقط عمیق بو بکشم. هنوز بو نکشیده بودم که چشماش یهو باز شد و مچ دستمو گرفت. از ترس یه متر پرسدم و جیغ زدم. اونم ترسید و صاف نشست و محکم گرفتم. تقریبا پرت شدم تو بغلش!! وای خدا! هول کرده بودم‌. یه نگاه اخمالودی بهم کرد. -نصفه شبی اینجا چیکار میکنی رایحه خانوم؟! از خجالت نميدونستم چی بگم. سفت منو تو بغلش نگه داشت و با اخم گفت: -چیه؟ جاییت درد میکنه؟ چیزی لازم داری؟ با خجالت و بغض سعی کردم عقب بکشم. -من... ن..نه... فقط... روم نمیشد بگم. نذاشت تکون بخورم. چه نگاه خیره ای داشت. -فقط چی؟ دیگه تحمل نکردم و با خجالت گفتم: -من... ویار کردم... با تعجب نگام کرد. -نصفه شبی؟ چه ویاری خانوم کوچولو؟ داغ کردم از حانوم کوچولو گفتنش. خب من دربرابر خیلی جوجه بودم. ازم دوازده سال بزرگتر بود. -ویارِ... راستش ویار تن شما رو کردم... از تعجب خشکش زد. داشتم از خجالت آب میشدم‌ خدایا این بچه آبرو واسه من نذاشت! دستش رو کمرم سفت شد. نگاهش یه جوری بود. به خدا اونم بهم حس داشت!! -چرا باید ویار تن منو بکنی؟ سرمو از خجالت پایین انداختم. -نمی‌دونم... برادرزاده تون... دلش میخواد. لبخند داغی زد و نگاهش به شکمم رسید. -قربون برادرزاده م برم که هوش و زکاوتش به خودم رفته! با نفهمی نگاهش کردم. -یعنی...چی اقا احتشام؟! با احتیاط دراز کشید و منم مجبور کرد روش دراز بکشم. -هیچی... هرچقدر دلت میخواد بو کن آروم شی. نمیدونم چرا انقدر بدنم داشت داغ میشد. منی که فقط میخواستم قایمکی بو کنم و برم، فقط یه لباس خواب حریر پوشیده بودم و حالا تو بغل احتشام دراز کشیده بودم!! -آخه...اینطوری..‌ منو برگردوند و خوابوند رو تخت. بعد خودش روم خیمه‌ زد. -اینطوری خوبه؟ لال شدم. دست احتشام رو شکمم نشست و نوازش کرد و گفت: -دیگه برادر زاده ام هوس چی کرده؟ قلبم داشت میومد تو دهنم. اصلا فکرشم نمی‌کردم اونم بهم کشش داشته باشه! همیشه ازش سردی و دوری و بداخلاقی دیده بودم!! -من فقط بو میکنم میرم! رو به صورتم بود.‌به لبام نگاه کرد و هوس از نگاهش میبارید. -باشه خانوم کوچولو... آب دهنمو قورت دادم. طاقت نیاوردم. خودمو بالا کشیدم. بینیمو به زیر گلوش چسبوندم و نفس عمیق کشیدم. خدایا این چه کششی بود؟ با عطر تنش داشتم دیوونه میشدم‌. دلم میخواست تو وجودش حل بشم! بیشتر خودمو چسبوندم بهش که احتشام دیگه طاقت نیاورد و لبامو شکار کرد! نفسم رفت! دست احتشام روی سی.نه م نشست و با نفس نفس گفت: -بگو که برادرزاده م دلش میخواد من باباش باشم! بی اراده ناله ی ریزی کردم. اون خم شد و دامن پیراهن حریرمو بالا داد. از زیر شکمم شروع به بوسیدن کرد تا لباش رسید به س.ینمو با هوس گفت: -بگو که خودتم میخوای رایحه. اشکم راومد و با نفس نفس گفتم: -آقا.. من فکر میکردم... نذاشت حرفمو بزنم‌. دستشو رسوند به اون پایین که از داغی داشت نبض میزد. بعد گفت: -دارم ویوونه میشم دیگه طاقت ندارم. الان چند ماهه که میخوامت. بعد لباس زیر توریم رو پایین کشید و پاهامو باز کرد. با هوس گفت: -انگار باید مستقیم با برادرزادم ملاقات کنم! داشتم پس میفتادم. با وارد شدن جیغم به هوا رفت که.... قسمت واقعی رمان که در آینده خواهیم داشت😍😍 https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk
3 1357Loading...
30
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
1 6706Loading...
31
-با روغنِ ماساژ بمالمت؟! آخه تو باشگاه چکار کردی که همه‌جات گرفته؟! تیشرتش را از تن بیرون کشید و شلوارش را که در آورد خجول سر پایین انداختم‌. -از راه دور ماساژ بدی؟ لابد عضلات منم شعورشون برسه با نوازشِ نگاهت آروم بگیرن؟! زیر لب غر زدم و جوری که نبیند پشت چشمی برایش نازک کردم. باز یکی دیگر اعصابش را خورد کرده بود و او می‌خواست به سکس نداشتنمان خورده بگیرد. -نخیر! دارم می‌گم میام می‌مالمت دیگه. از دور چیه؟! روی تخت دراز کشید و ملافه‌ را روی تن برهنه‌ش مرتب کرد. -دست شما درد نکنه به اندازه کافی کمر درد دارم. اجازه بده دم و دستگاهم سالم بمونه. اخمی از ندانستن کردم. -دم و دستگاهت؟! عضلاتش گرفته بود. کمر درد داشت و آن یکی مشکل چه بود دیگر؟! - کمتر وزنه بزن خب. همه‌ی اینا از ورزشه. با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید. -یا خودِ خدا... من چی با خودم فکر کردم تو رو گرفتم؟! ورزش؟ ورزش نبود انرژیم و خالی کنم که تو الان سالم نبودی، واسه من بلبلی کنی حالمم خراب‌تر کنی. از داخل کشور روغنِ ماساژ که چند شب پیش خرید و تهش موفق نشد روی تنم بریزد را بیرون کشیدم. - انقدر غر نزن‌. دارم می‌رم تراپی دیگه. نمی‌بینی چقدر خوب شدم؟ یادته اوایل دستمم نمی‌تونستی بگیری؟! الانم هیچی نگو تا خوب بمالمت عضله‌هات وِل کنه. می‌شناختمش دیگر... تمام بدقلقی‌هایش برای رابطه نداشتنمان بود. پریشب وسطِ کار ضد حال زده بودم و این تندخویی‌اش ترکش‌های همان رابطه‌ی ناکام مانده بود. -اون‌جوری می‌گی می‌مالمت از چشام می‌زنه بیرون نادی! لبی با زبان تر کرد و رنگ نگاهش پر شد از شهوت. -با سی سال سن، شبیه هوَلا شدم. در روغن را باز کردم و چند قطره‌ای روی قفسه‌ی سینه‌اش چکاندم. -آخه درست حرف نمی‌زنی که بفهمم چخبره. چی از چشات می‌زنه بیرون؟ دستان ظریفم روی سینه‌های پهن و عضلانی‌اش نشست. -آخ خدا لعنتت کنه! فکر کن اینا حلقه شن دورش. آرام لبخند زدم. از درد به هذیان رسیده بود. خم شدم و پر عشق بوسه‌ای رویِ خط عمیق قفسه‌ی سینه‌اش زدم. -قربونت برم. یه کم بخواب خوب می‌شی. خواستم صاف بایستم که مرا روی خود کشید. -ببین یه امروز و راه بیا. می‌خوای عملی بگم از چشام می‌زنه بیرون یعنی چی؟! تمام لباسم را چرب کرد پسره‌ی خیره‌سر. اما صدای خمار و بدن سفت و سخت شده‌اش مرا به خود آورد. هر بار همین وضع را داشتیم. -کیاشا تراپیستم گفته الان زوده. جایمان را عوض کرد و خودش رویم خیمه زد. -تراپیستت و عوض می‌کنم فدای چشات. یه ساله عقدت کردم. دیرم شده. لحنِ پر از خواستنش بر ترسم افزود‌. اگر می‌فهمید دختر نیستم دیگر حتی تفم نثارم نمی‌کرد چه رسد به قربان صدقه. -من آماده نیستم‌. ببین... با نشستن دستش رو بدنم حرف در دهانم ماسید. -خیسی که قربونت. آماده‌تر از این؟! تو دخالت نکنی خودش لیز می‌خوره می‌ره. آمادگی نمی‌خواد. تا خواستم مخالفت کنم دستش لباسم را کنار زد و... https://t.me/+2IrA6Klsnz9lNDNk https://t.me/+2IrA6Klsnz9lNDNk https://t.me/+2IrA6Klsnz9lNDNk https://t.me/+2IrA6Klsnz9lNDNk https://t.me/+2IrA6Klsnz9lNDNk #پارت‌واقعی    #ازدواج‌اجباری
1 2205Loading...
32
#نسیان #پارت_۴۵۴ _وای تو رو خدا اینجوری نگو همایون! من خودم کم استرس دارم، توام اینجوری میگی بدتر میشه. همایون توی گلو خندید و گفت: _استرس چرا عزیزم؟ _نمی دونم. تو که جای من نیستی، حالم و درک نمی کنی. _پس اول ببرمت یه جا، یه آب آلبالوی خوشمزه بدم بهت که یکم استرست کم بشه بعد بریم خونه‌ی ما. موافقی؟ فکر خوبی بود. خوردن نوشیدنی و کمی اختلاط با همایون می توانست حالش را بهتر و اضطرابش را کمی کمتر کند. _بریم. تماشای باران به تنهایی می توانست حالش را از این رو به آن رو کند. در ماشین نشسته بود و خیره به قطرات آبی بود که با شدت به شیشه برخورد می کرد و صدای دلنشینی داشت. در چنین هوایی دلش می خواست پتویی دور خودش بپیچد و روی پشت بام خانه زیر سایبان، در سکوت، تنها به تماشای باران بنشیند. شاید یک نوشیدنی داغ هم بتواند این مجموعه را کامل تر کند. نفس عمیقی کشید و با یاد چنین لحظاتی، ثانیه‌ای چشمانش را روی هم قرار داد. @nesyannn
8 84224Loading...
33
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳 پارت گذاری در کانال عمومی هفته‌ای 5 پارت هست اما توی vip هفته‌ای 10 پارت داریم🌸 اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده‌ای نیست🌸 مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸 💳5894631556314151 زهرا جلیلی شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇 @Aadmin_nesyan
8 9371Loading...
34
Media files
1 0361Loading...
35
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
1 0014Loading...
36
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
5551Loading...
37
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. - موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0 https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0 وَ بالاخره هفتیمن رمان #سحرمرادی👆 یک شب وسط کوچه‌ی تاریک پیداش کردم... تریاک خورده بود خودش رو بکشه... رسوندمش بیمارستان... وقتی خانواده‌اش رسیدن فهمیدم که باباش به خاطر بدهیش میخواد به یک مرد افغان بفروشدش... شدم ناجیش... دیدم برای پنهون کردن رازم نیاز به یه همراه دارم و چی بهتر از ازدواج تا هر چی حرف و حدیث پشت سرم بود خاتمه پیدا کنه... به باباش گفتم بدهیت رو می‌دم به شرطی که دخترت زن من بشه و...؟ https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0 https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0
1 2705Loading...
38
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم.. زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت: - تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی  خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت: -اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید: -عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟ به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد. بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد. همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند. شاهو آنجا چه کار میکرد؟ طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید: -احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو ! بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟ تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند. -اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟ مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد : -اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد. -چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟ هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد. -هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود. مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد: -به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم! مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی  از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد. -داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری.. همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد. هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...! مضطرب نام دخترک را صدا زد: - دیلا... نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند. ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید: -با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟ شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد: - برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا... دخترک بی اختیار پوزخندزد: -اها او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...! زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد : -بله؟ صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید: - شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد  دوخت. دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل! که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی... که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد. شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت: - چاوکال چت شد یه دفعه ؟ با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد: -میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه.. https://t.me/+25Vk098ydEZjZDRk https://t.me/+25Vk098ydEZjZDRk
6063Loading...
39
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳 پارت گذاری در کانال عمومی هفته‌ای 5 پارت هست اما توی vip هفته‌ای 10 پارت داریم🌸 اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده‌ای نیست🌸 مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸 💳5894631556314151 زهرا جلیلی شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇 @Aadmin_nesyan
1 7110Loading...
40
Media files
8490Loading...
#پارت_۴۵۵
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل. چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید: - بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهده‌ی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام. لب هایم می لرزد. ناباور میگویم: - ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه. رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید: - نمی تونم از این فرصت بگذرم! متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم: - خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه! - فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم. کیفم را برمی دارم. - متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار. چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند. - نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری! - چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم. عربده کشید: - جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه! شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم. - میخوام برم. - قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته. هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد... سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت: - یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات. هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم... جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم.... https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 ظرفیت محدود🔞❌
Hammasini ko'rsatish...
🖤نــــبـــرد🥀

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعه‌ها🖤 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایه‌ی پرستو » آنلاین @sayeh_parastoo 😍 نارون» آنلاین @narrvaann 🤗 پیج اینستاگرام👇

https://instagram.com/hina_roman?igshi

👍 4
Repost from N/a
من رشیدم... کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست‌. تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂 به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 #محدودیت_سنی این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣 - سینه های من یا کفترات؟ با اخم به سینه های دختر نگاه کرد. - بپوشون و برو بیرون دختره بی‌حیا! اما دخترک با پررویی جلوتر رفت. - خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا... حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید. - سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد! با مک اولش، دخترک آه کشید و... https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞 باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌
Hammasini ko'rsatish...
👍 6
#نسیان #پارت_۴۵۵ _به چی فکر می کنی که این طور آه می کشی؟ با صدای همایون، چشمانش باز شد و سرش به طرف همایون چرخید. _من عاشق هوای بارونیم. داشتم فکر می کردم اگه خونه‌ی شما دعوت نبودیم الان کجا بودم. _کجا بودی؟ _احتمال زیاد، با یه پتوی گرم... روی پشت بوم... مشغول دیدن بارون. سرش را تکان داد: _هوممم... فکر قشنگیه. _تو چی؟ _من چی؟ منظورت اینه چیکار می کردم؟ _آره. _من دوست دارم وقتی بارون می باره و به خاطرش فضای خونه تاریک شده، فقط کنار بخاری یا شومینه دراز بکشم، یه پتوی گرم بزنم روم و فقط بخوابم. بلند خندید و سرش را با تأسف تکان داد: _واقعاً تو همچین هوایی دلت می خواد بخوابی؟ _جدی گفتم. من بچه هم که بودم سر همین موضوع با مدرسه رفتن مشکل داشتم. صبح بیدار می شدی، می دیدی هوا تاریکه، داره بارون میاد، صداش میاد که می خوره به پنجره ها، دلت می خواد بخوابی ولی نمیشه. @nesyannn
Hammasini ko'rsatish...
210👍 61😁 36🔥 11❤‍🔥 6
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳 پارت گذاری در کانال عمومی هفته‌ای 5 پارت هست اما توی vip هفته‌ای 10 پارت داریم🌸 اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهنده‌ای نیست🌸 مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸 💳5894631556314151 زهرا جلیلی شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇 @Aadmin_nesyan
Hammasini ko'rsatish...
👍 2 1
Repost from نسیان
Repost from N/a
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل.... https://t.me/+0AGnPYbPRDE0ZWU0  https://t.me/+0AGnPYbPRDE0ZWU0
Hammasini ko'rsatish...
نقطه ویرگول ؛ نساء حسنوند

‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1