cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

📚✍ ڪَِــاَِنَِاَِلَِ رَِوَِمَِــَِاَِنَِ هَِاَِیَِ هَِرَِاَِتَِـیَِ✍📚

༺⟱▁▁▁▁▁﷽▁▁▁▁▁⟱༻ داستان های جالب هراتی را با نویسنده ها هراتی ما ازینجا بخوانید ❤ لینک کانال ما👇👇 ╭┈───────「📸」 ❥ @Roman_hayi_herati0 ╰𖧷──┈➤༄🦋⃟♥️ سوال پیشنهاد انتقادی بود به آیدی یا ربات زیر پیام بدین @Haji_joo0 @Loykingbot

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
938
Obunachilar
+224 soatlar
-37 kunlar
+16630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

، خوب ای هم از رمان ما✨ واکنش بیشتر پارت بیشتر😊 لینک کانال به دوستان خو پخش کنین تا اونا هم بخونن ای رمان😉
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1💯 1
#عشق_یا_انتقام💍❤️‍🔥 #نویسنده_یلدا_محمدی#پارت161 بابا: مه دگ لازم نمیبینم ای بحث ادامه بدم ، محترم آمدین جواب خو هم که گرفتین پس محترم برین بیرون مانی: محمد خان ببینین باور کنین مه خیلی پشیمانم، یک ذره فکر کنین مصطفی با بردار مه ای کاره کرده بود و مه به خاطر قولی که به برار خو داده بودم او کاره کردم خیلی هم پشیمانم ولی حالع که حال مصطفی هم خوبه دگ قول میدم ذره یی..... بابا: ادامه نده ادامه نده اصلا با تو یکی که حرفی ندارم مه مه: بابا حداقل گوش بدین چی میگه مامان: تو چوپ باش دختر ایته بی حیا شدی؟ یاد تو رفته سه ماه ته شفا خونه سر گردان چی کشیدیم؟؟؟ مه: مامان داره میگه پشیمانم داره میگه خون جلو چشم یو گرفته بوده پشیمانه مه نمیفهمم چری اسرار دارین زندگی مه خراب کنین مرتضی: زندگی تو نجات میدیم دختررر، تو فکر کردی اینا سر گپ خو هستن؟؟  باز باید رنج بکشی، بخدا اشک تو خشک نخوا شد مه: مرتضی دارم میگم پشیمانه اصلا تو حرف نزنی بهتره مادر بزرگ مانی: همه ساکت باشین، ساااکت صدا خو بالا برده جیغ کشید عجب، فقط که خونه ازینه😒 مادر بزرگ: وقتی بزرگ تر ها گپ میزنن کی به شما اجازه داد گپ بزنین با همه شما هستم همه چوپ شدیم که قهوه خو ورداشته نوشید و بابا مه هم بعد از پوزخندی پیاله ورداشته کمی خوردن چند دقیقه صدای سکوت در خانه می پیچید که مادر بزرگ مانی بعد گذاشتن پیاله به رو میز   رو به بابا مه کرده گفت مادر بزرگ مانی: محمد خان! بحث، بحث زندگی ما نیه، بحث زندگی مانی و ماهلین  که چی، تکلیف او بچه چی میشه؟؟ چی؟؟؟ مادر بزرگ مانی از کجا خبر شده🤦‍♀ طرف مانی نگاه کرده گفتم مه: تو گفتی!؟ مه: هاا، همی دلیل بابا نو راضی میکنه بیخوار بشین و نگاه کن مر خنده گریفت به ای گپ یو و طرف مادر بزرگ مانی نگاه کردم بابا: بچه؟ کدام بچه؟ مادر بزرگ مانی رو به مه کرده گفت مادر بزرگ مانی: عه عه دخترم تو به خانواده خو چیزی نگفتی ای آدم نمیشه، حتی امشاو هم به فکر تخریب منه بابا: چی گپهماهلین؟  چی نگفتی؟  ای چی میگه؟ مه: بابا... خب.. چیزه... طرف مانی نگاه کردم که دست مه گرفته داشت مه: بابا مه حامله هستم.... با ای گپ بابا مه جوری تعجب کردن مامانم انگار نفس تنگ شده بودن که مرتضی سریع خاله مرسل صدا کرد آو بیاره بابا: دخترم راست خو بگو؟؟ مه: بابا راست خو میگم ، مه ۵ هفته یه که حامله هستم.... بابا دستی به سر خو کشیده و چیزی نگفتن مادر بزرگ مانی: حاله هم اعتراض میکنین محمد خان؟ حاله دگ پا زندگی او بچه هم وسطه بابا مه فقط طرف مه میدیدن و چیزی گفته نمیتونستن مه: بابا، نکنین بزارین مه خوشبخت شم ، مه مانی خیلی دوست دارم و به هیچ وجه نمام بچه مه بی پدری بکشه لطفااا بابا: پس که ایته هااا مه: ها بابا لطفا بابا: به یک شرط قبول میکنم مادر بزرگ مانی: چی شرط؟؟ بابا: اگه ای شرط قبول نکنین حتی بچه هم نمیتونه مر راضی کنه مادر بزرگ مانی: خب چی شرط محمد خان؟؟ بابا: به ای شرط که دختری از خونه شما به خونه ما باشه تا دختر ما به خونه شما باشه مادر بزرگ مانی: چطور نفهمیدم؟ بابا: بزار واضح تر بگم بابا: به امر خدا و سنت پیغمبر بزرگ دختر شما حلال خانم بری بچه خو مصطفی خاستگاری میکنم!! ادامه دارد...... 😍 نظرات خو راجب ای پارت ها حتما بنویسید👇
Hammasini ko'rsatish...
2 1💅 1
#عشق_یا_انتقام💍❤️‍🔥 #نویسنده_یلدا_محمدی#پارت159 حلال: چشم، چشم مگه غیر قبول کردن راهی دگ یی هم دارم😂💔 مادر بزرگ رو به مامان مه کرده گفتن مادر بزرگ: جم کو دختر خو از حماله گفتم مه و مادر بزرگ از خونه بیرون شده سوار موتر ها شدیم مه: واقعا دمت گرم مادر بزرگ بخدا توقع نداشتم ،  چیکار کردی اینه همه راضی شدن مادر بزرگ: کاری نباشه تور، فقط یاد تو نره به خاطر او دختره مر تحدید کردی مه: مادر بزرگ دختره اسم داره چند دفعه بگم که ته بره ته مغز تو؟ مادر بزرگ: خدا شاهده تنها دلیلی که راهی ای کار شدم او بچه که خون الکوزی ها داره و ته شکم دختر اچکزی ها یه ، تنها دلیل همونه چیزی نگفتم و بقیه هم سوار موتر ها شدن حرکت کردیم..... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #ماهلین: از استرس وسط اطاق راه میرفتم.. ساعت نگاه کردم ساعت ۸ شب بود شاید حاله حرکت کرده باشن وجدان: باز شروع کردی مه: باز تو سر کله تو پیدا شد وجدان: صحیحه مه رفتم مه: هاا برو به فکر بودم و ناخونا خو میخوردم و دم پنجره ایستاد شدم که سه تا موتر سیاه وارد کوچه جلو خونه شد آمدن🤦‍♀ خیلی خیلی استرس داشتم، فکر ای که حاله زنگ در خونه میزنن و واکنشی که قراره خانواده مه نشون بدن مر دیوونه میکرد آرووم باش ماهلین فکر کنم زنگ زدن چون در توسط محب باز شد و مادر بزرگ مانی داخل شد خدایا کاشکی همی بموره از دست همی راحت شیم ماشالله همه گی دسته جمعی آمدن😑 باز مانی ایشته اینا راضی کرده. .. کم کم از داخل حیات وارد خونه شدن سریع در اطاق وا کردم و نزدیک پله ها شدم صدا اینا بشنوم دارن خوش آمد گویی میکنن...
Hammasini ko'rsatish...
2💅 1
#عشق_یا_انتقام💍❤️‍🔥 #نویسنده_یلدا_محمدی#پارت160 رفتم داخل اطاق سر و وضع خو نگاه کردم همه چیز خوبه حاله ایشته برم پایین خجالت بگم میکشم؟ نه چری خجالت بکشم ماهلین تو اصلا نباید خجالت بکشی مخصوصا حاله که مثلا اونا پشیمان آکدن در خونه شما اصلا دست پاچه نشو سر خو بالا بگیر و برو پایین نفس عمیقی کشیده سمت پله ها رفتم پایین شدم که مثل روز اول خاستگاری ما، کانی رو مبل رو به رو پله ها شیشته بود و سر تا پا مه نگاه میکرد اعتماد به نفس خو حفظ کرده رفتن با همه خوش آمد گویی کردم و رو مبل کنار مانی شیشتم که خود مانی همه چهره یو دیدنی شده بود😐😂 طرف مه نگاه میکرد که کله خو به نشونه چکاره تکون دادم که گفت هیچی 😂 خاله مرسل از همه پذیرایی کرد و رفت چند دقیقه سکوت بود که خانه در اختیار داشت که مانی رو به مادر بزرگ خو اشاره داد و مادر بزرگ یو گلو خو صاف کرده گفت مادر بزرگ مانی: محمد خان، اول از همه دلیل آمدن ما به اینجی مشخص میکنم مادر بزرگ مانی: ما آمدیم تا عروس خو ببریم به خونه یو که مامانم بدون کنترول پوز خند زدن مادر بزرگ مانی خود خو بی توجه نشون داده ادامه داد مادر بزرگ مانی: قبوله اتفاق های اخیر که بین دو خانواده افتاد تلخ بود و به طرز فاجعه باری نباید اتفاق میفتاد،  ولی حاله که اتفاق افتاده نمیشه کاری کرد بابا مه با لبخندی که بیشتر لبخند  موزیانه بود فقط سر به نشون تایید تکون میدادن مادر بزرگ مانی: و خوبی تمام اتفاقات اینه که همه خوبن و صحیح و سالم خدا لشکر اتفاق بدی نیوفتاد  پس دلیلی نمیمونه که دگ ای زن و شوهر از هم جدا زندگی کنن مادر بزرگ مانی: محمد خان گپی نمیخواین بزنین؟ بابا: هه چرا، چراا فقط داشتم به شعر گفتن شما گوش میدادم حالت چهره مانی و مادر بزرگ یو عوض شد و حلال پوزخندی زد بابا: شما یک کار کنین خب؟ برگه ها طلاق آماده هست میگم خدمه بیاره اونا هر دو طرف امضا کنن شما بخیر و ما به سلامت مه: بابااا بابا: تو ساکت باش مادر بزرگ مانی: ببینین هر اتفاقی افتاده به گذشته افتاده، و همه هم پشیمانیم پس بهتره گذشته ها صلوات بگیم جوان ها زندگی خو بکنن بابا: پس که صلوات بگیم ها؟ خب تو بگو چری باید به گذشته ای اتفاق ها میفتاد؟ چری ای کاره کردی زن!! چری ای کرد ایته عقده یی بار آوردی که زندگی خود خو هم خراب کنه از بقیه هم؟ مادر بزرگ: خوب تو بگو چری بچه خو ای رقم بی بخار باو آوردی که بزنه جوان مردم زیر هفتاد خروار خاک کنه هن؟؟ مانی: مادر بزرگ!!!!
Hammasini ko'rsatish...
2🕊 1💅 1
#عشق_یا_انتقام💍❤️‍🔥 #نویسنده_یلدا_محمدی#پارت158 سرم هی گیچ میره... رو تخت شیشتم و دست خو به سر خو گرفتم خیلی دل بد بودم حتما به خاطر بچه یه دست خو رو شکم خو گذاشتم و یک لبخندی رو لبم بود تو از حماله شروع کردی به اذیت کردن مامان... خدایا مادر شدن چی حس خوبی یه... حس ای که قلب یک نفر که به درون تو هست میزنه بهترین حسی یه که یک دختر میتونه تجربه کنه... به فکر رفتم، خدایا لطفا امشب همه چیز درست بشه خدایا خودت بری عشق بین ما یک واسطه کن لطفا... تقریبا هوا تاریک شده بود و وخیستم در کمد وا کردم و یک لباس به رنگ ماشی وردیشتم موها خو بلند بستم و شال سیت یو ورداشتم کفش ها خو پا خو کردم و رو تخت شیشتم تصمیم دارم تا اونا نیامدن پایین نرم و همینجا منتظر باشم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #مانی جلو آینه ایستاد شدم حاضر بودم و آماده بری دیدن ماهلین خو از اطاق بیرون شده رفتم پایین که بر خلاف تصور همه حاضر بودن تا برن واقعا باید از مادر بزرگ مه ترسید😑 مه: خب ایته که میبینم همه حاضریم پس حرکت کنیم مادر بزرگ: بعله، سهیلللل... سهیل: بله خانم مادر بزرگ: موتر ها بیرون کن سهیل: چش خانم حلال پوزخندی زد خیلی خب میتونه رو مخ مه راه بره.. که بعد شروع کرد به بلند بلند خندیده خدایا صبر بده مامان: چکاره دختر چیشده؟ حلال: ینی حاله بدون در نظر داشت گذشته قراره بریم دختر از اونا بگیریم؟؟ 😆 طرف یو نگاه کردم و گفتم مه: باز که رگ فضولی تو زده بالا😕 فعلا فضول لازم نداریم باز هر وقت بکار بودم تور خبر دار میکنم حلال خنده یی کرده گفت حلال: صحیحه قرار فقط گل و شیرینی یاد تو نره😂😂😂 مه: حلال!!! یا آدم واری بدون گپ مفت جلو شو یا گمشو برو اطاق خو کسی گله نمیکنه چری اسکول خونه خو نیاوردین مادر بزرگ: بسه، کاشکی خورد باشین، حلال مواضب رفتار خو باش، مانی تو هم برو سوار شو موتر خو که بریم
Hammasini ko'rsatish...
2💅 1
خوووب عزیزا ادامه رمان خدمت شما بخونید لذت ببرید 🙂❤️ واکنش بیشتر پارت بیشتر 😉❤️
Hammasini ko'rsatish...
👍 5❤‍🔥 1 1
رمان:بلای دوست داشتنی🩵🦋 نویسنده: Afghan پارت:118 مرصاد:اشکا مہ خود بہ خود میریخت ھیچ کنترولے را رفتار خو ندیشتم فقط کلید مستر وردیشتم و از خونہ بیرون شدم نمیفہمیدم مام کجا برم فقط ماستم کہ برم تا فکر مہ ازاد شہ🥺🥹 اھنگے میخوند کہ بدتر نفس یادم میاورد ( چجورے با دلم کنار بیام چجورے میتونم تورو نخوام چجورے میتونن فراموشت کنن چشام ھرجا برم ازت یہ خاطرہ است تو از من و دلم چے یادت ھست نمیدونے چقد بدون تو دلم شکست دیوونہ یہ توعہ دل من یکے رفتے اخہ بگو سر حرف کے وقتے نیستے حرفامو بگم بہ کے عشقم کاشکے منو توے دلت حبس کنے باھمہ بہ خاطر من بحث کنے چے میشہ کہ این دورے یو بس کنے عشقم خستم چشامو رو ھمی بستم دلم کہ موندہ رو دستم ازت خبر ندارم خستم ھمہ درا بہ روم بستہ است تموم عاشقا رفتن ازت خبر بیارن) (باید دیگہ چے بشہ کہ تموم بشہ تنہایے کم موندہ کہ ماھو فقط واست بیارم پایین نمیدونے من این روزا چقد باھات حرف دارم چشمات کہ ھست ماھو میخوام از اسمون بر دارم خستم، چشامو رو ھمہ بستم دلم کہ موندہ رو دستم ازت خبر ندارم خستم ھمہ درا بہ روم بستہ است تموم عاشقا رفتن ازت خبر بیارن) (بہنام بانے _خستم)
Hammasini ko'rsatish...
👍 4🙊 2❤‍🔥 1 1
رمان:بلای دوست داشتنی🩵🦋 نویسنده: Afghan پارت:117 مرصاد:راستے مادر خوھرزادہ زبیر ھنوز خب نشدہ نیاوردن؟ تا چند وقت بعد خوب میشہ؟ مرال:مرصاد میفہمے خوھرزادہ زبیر جان کینہ؟ 🥲 مرصاد:نہ کینہ چے میشناسم 🤨 مرال:نفس ھست🥲 مرصاد:گپ مرال ھے بہ گوش مہ تکرار میشد، خوھرزادہ زبیر نفسہ؟ اے اے امکان ندارہ، یعنے زبیر ماما نفس میشدہ؟ 🤯😰 بدون کدام گپے رفتم اتاق خو خدایا مہ ایشتہ کار اشتباهے کردم چے قدر فکرا مذخرفے کردم چے قدر گپا بدے بہ نفس گفتم😢 ھیچے صحنہ کہ تہ پنتون او گپار بہ نفس گفتم چشما اشکے یو یادم نمیرہ خدا مر لعنت کنہ خیلے گپا بدے گفتم برے یو😞 صبررررررر🤯 نف نفس اختطاف شدہ بود؟ یع یعنے نفس ھمو خوھرزادہ کہ زبیر ازو گپ میزد، کہ فلج شدہ😰🤯 یعنے نفس کسے کہ مہ او قدر برے یو گپا بدے گفتم تہمت زدم خوھرزادہ زبیر بودہ اما نفس چیزے نگفتہ بودہ بہ زبیر کہ مہ چے گفتم😓 واقعا حالے میفہمم کہ بہ حق اوتہ فرشتہ بے انصافے کردم🥹 و اما حالہ کہ نفس بہ او وضعیتہ و فرسنگ ھا از مہ دورہ فہمیدم😔 کاشکے جلوتر میفہمیدم تا او گپار نمیگفتم بہ نفس😓 حالہ میفہمم کہ چقدر عاشق و دلتنگ نفس ام🥺
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
رمان:بلای دوست داشتنی🩵🦋 نویسنده: Afghan پارت:116 مرصاد:بہ پایین رسیدم ھمودم ھم مردا اونا کہ ازے بعد خویشا مرال میشدن رسیدن دم در مہ و مروان بہ پذیرایے بودیم و احوالپرسے میکردیم پس دوماد بکجایہ سر مہ پایین بود کہ فکر کردم صدا زبیر بہ گوش مہ خورد ھہہہ خیالاتے شدے مرصاد زبیرے بکجایہ زبیر :سلام برار خوبے🥲 مرصاد:بہ یک شدتے سر خو بالا کردم کہ ترقست صدا کرد😳 زبیررررر؟ 😳 یعنے چے؟ یعنے زبیر دومادہ؟ 😳😂 زبیر:حالہ میفہمم چے دربارہ مہ فکر میکنے اما بخدا اوتہ نیہ بتو توضی مرصاد:تا زبیر خاست ادامہ گپا خو بگہ اور بغل گرفتم خوشبخت شے دوماد جان بیا داخل😄 زبیر بیچارہ چشمایے از تعجب وا بموندہ بود😂 خدایا یعنے نفس خودے زبیر ارتباط ندیشتہ؟ 🤩 اما صبر پس چے نسبت دارن اینا باھم از اخر از زبیر میپرسم مہ و مروان ھے پذیرایے میکردیم و کلونا ھم خودے ھم بہ یک حساب اشنا میشدن خلاصہ دگہ بعد از گپا متفرقہ قرار شد کہ نکاح کنن و شیرینے خورے بگیرن اما عروسے میگذارن تا وقتے خوھرزادہ زبیر بیایہ و تداوے شہ دگہ مرتکا برفتن و ماھم رفتیم بہ سالون اینا خب چرے بمہ نگفتن کہ زبیر ھست مرصاد:مادر چرے نگفتن کہ دوماد کینہ😐 مادر:بچہ مہ اخہ تو اصلا بم قصہ ھیچے نبودے مچم چکارشدہ تور،خوھر تو عروس شدہ حالہ تو باخبر شدے 😕 مرصاد :راست میگن مادرجان ببخشن خو خیر انشاء اللہ کہ مرال خوشبخت شہ زبیر بچہ خوبے یہ از ھر نگاہ تاییدہ😉 .
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
رمان:بلای دوست داشتنی🩵🦋 نویسنده: Afghan پارت:115 (مرصاد) مرصاد:5 ماہ گذشت و نفس اما ھنوز نیہ از وقتے فہمیدم نفس نیہ بہ پنتون ھیچے دلم بہ درسا نمےگیرہ کہ برم از خاطر کہ سال آخر منہ مجبورم برم چند روزے میشہ کہ بہ مرال خسرون میایہ اما مہ اصلا حوصلہ ندارم کہ بپرسم کے ھستہ تحقیق ھا خو بکردن و گفتن بچہ خوبیہ امروز میاین کہ جواب بدن مادرمہ ھہ مم قرار بود ازدواج کنم و زندگے تشکیل بدم اما ھمہ چیز بہم ریخت🥲 اے دم اے ساعت بود کہ خسرون ھا بیاین و مم گفتم باش برم بیرون تا اینا نیامدن از خونہ بیرون شدم و سوار موتر شدم و رفتم بام ھرات تا نزدیکا شاو بمونجے بودم ھوا تاریک شدہ بود کہ حرکت کردم طرف خونہ برسیدم خونہ رفتم داخل بابا مہ و مروان ھم بودن سلام کردم ماستم برم طرف اتاق خو کہ بابا مہ گفتن بابا:مرصاد نرو بالا کہ حالے مردا ازونا میاین، خدایے نکردہ خوھر تو میشہ اما خیال تم نمیایہ کہ چے گپ ھست بخونہ😑 مرصاد:بابا یو شما میشن، اختیار یو دست شمانہ، پس مہ چے کار دارم کہ نظر بدم خدا خوھر مر خوشبخت کنہ، دگہ غیر خوشبختے یو چیزے مہم نیہ، حالہ ھم برم لباسا خو عوض کنم میام😐 برفتم اتاق خو و لباسہا خو عوض کردم رفتم جلو میز خو کہ عطر بزنم یادم از روز تولد مرال امد کہ نفس بہ جلو میز ایستاد بود و لباس خو پاک میکرد و غر غر میکرد اولین دیدار ما کہ دگی بعد از دیدن یو روز خوش ندیدم بلاے جون مہ شد و خاو از مہ گرفت 🥲 بلاے دوست داشتنے 🥲❤️ اعتراف کن مرصاد کہ تو دیوونہ وار عاشق نفس شدے، اما او تور نمایہ دل مہ اے گپا حالے یو نمیشد ھرچے دلیل میاوردم، بدتر عشق نفس بہ دل مہ بیشتر میشد از فکر بیرون شدم موھا خو برس کردم و بعد از زدن عطر از اتاق بیرون شدم رفتم پایین .
Hammasini ko'rsatish...
👍 2