cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

Goodreads

در حال ترجمه: 🍇وقتی که شهرآشوب بود (جلد ششم خاندان بریجرتون) 🍇بازهم جادو

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 556
Obunachilar
+224 soatlar
+87 kunlar
+1530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

sticker.webp0.22 KB
🌸
Hammasini ko'rsatish...
#عشق_پاییزی #پارت_10 لیلیان خودش را هم دختری زبان‌دراز می‌دانست که بین خودش و بقیة دنیا برج و بارویی برای دفاع از خودش ساخته بود. دختری با بدبینی کاملاً کنترل شده و حس شوخ‌ طبعی. به شدت به دایرة کوچک دوستان و اطرافیانش وفادار بود، به ویژه به گروه دختران مطرود. گروهی از دختران که فصل پیش درحالی‌که در حاشیة یک مجلس رقص نشسته بودند، با هم آشنا شدند. لیلیان، دیزی و دوستانشان آنابل پیتون و اِوانجلین جَنر همگی با هم سوگند یاد کرده بودند که به یکدیگر در پیدا کردن شوهر کمک کنند. تلاش‌های آنها همین دو ماه پیش به ازدواج موفق آنابل و آقای سایمون هانت منجر شده بود. حالا لیلیان نفر بعدی بود. هنوز هیچ ایدة روشنی در مورد اینکه قرار است چه کسی را هدف قرار بدهند، یا نقشة محکمی برای اینکه چطور آن مرد را به دست بیاورند، نداشتند. لیلیان گفت: «البته که بهت اجازه می‌دم عطر رو امتحان کنی. هرچند فقط خدا می‌دونه که تو چه انتظاری از اون عطر داری.» دیزی جواب داد: «که باعث بشه یه دوک خوش‌تیپ دیوونه‌وار عاشقم بشه.» لیلیان با دلخوری پرسید:‌ «دقت کردی که چقدر مردهای نجیب‌زادة جوون و خوش‌چهره کم هستن؟ بیشتر نجیب‌زاده‌ها کسل‌کننده و پیر هستن یا صورتشون شبیه ماهی‌هاییه که توی دهانشون قلاب دارن.» دیزی پوزخندی زد و دستش را دور کمر خواهش انداخت. «مردهای نجیب‌زادة درست اون بیرون هستن و ما هم قراره پیداشون کنیم.» لیلیان با حرص گفت: «از کجا این قدر مطمئنی؟» دیزی لبخندی پرشیطنتی به او زد و گفت: «چون جادو رو طرف خودمون داریم.»
Hammasini ko'rsatish...
20👍 12🥰 2
#عشق_پاییزی #پارت_9 نتل با حرکتی نمایشی بطری کوچک را مقابل نور نگه داشت، جایی که مایع درون بطری مثل الماس درخشید. «متأسفانه جادو ارزون نیست.» لیلیان حتی با اینکه نگاهش با شیفتگی هیپنوتیزم شده‌ای بطری را دنبال کرد، خنده‌ای کرد. سپس با تمسخر گفت: «جادو.» با لبخند اصرار کرد: «این عطر جادو رقم می‌زنه. در واقع از یه مادة سرّی برای تقویت اثراتش استفاده می‌کنم.» لیلیان جذب این حرفش شده بود، اما آشکارا باورش نکرد. با نتل قرار گذاشت که کمی بعد در همان روز برای بردن عطر برگردد. او هزینة قوطی کرم معطر دیزی و همین‌طور عطر سفارش داده شده‌اش را پرداخت و با خواهر کوچکترش بیرون رفت. یک نگاه به صورت دیزی نشان داد که تخیل خواهر کوچکترش که همیشه به راحتی تحریک می‌شد، درگیر فرمول‌های جادویی و موارد مخفی بود. «لیلیان... اجازه می‌دی کمی از اون عطر جادویی رو امتحان کنم، درسته؟» «مگه همیشه عطرهام رو باهات سهیم نمی‌شم؟» «نه.» لیلیان نیشخندی زد. با وجود تمام آن رقابت‌های ظاهری و مشاجره‌های گاه و بی‌گاه این دو خواهر، آن دو قوی‌ترین متحد و صمیمی‌ترین دوست همدیگر بودند. افراد کمی در این دنیا لیلیان را دوست داشتند. البته به جز دیزی که سگ‌های ولگرد، تخس‌ترین بچه‌ها و چیزهایی که نیاز به دور انداخته شدن یا تعمیر شدن را هم دوست داشت. بااین‌حال با وجود تمام این صمیمیتی که بینشان بود، آن دو کاملاً با هم فرق داشتند. دیزی یک ایده‌آل گرا، رویاپرداز و آونگی بود که بین هوس‌های کودکانه و هوش زیرکانه‌اش می‌رفت و می‌آمد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 17 13🥰 3
#عشق_پاییزی #پارت_8 مهر و موم بطری را باز کرد و یک قطرة گرانبها را روی دستمالی زد و به لیلیان داد. بوی اولی که کشید، سبک، ملایم و تقریباً بدون گیرایی بود. اما وقتی دستمال را بالا گرفت، به عطری شگفت‌انگیز تبدیل شد و مدت‌ها پس از محو شدن عطر اولیه، تأثیر شیرین خاصی برجای گذاشت. لیلیان با تعجب از بالای لبة دستمال نگاهش کرد. «این چیه؟» نتل جواب داد: «یه ارکیدة نایاب که فقط شب‌ها عطرش رو آزاد می‌کنه. گلبرگ‌های رنگ سفید خاصی دارن، حتی از یاس هم بسیار ظریف‌تر و زیباتره. با حرارت دادن به شکوفه‌ها نمی‌شه عصاره‌ش رو به دست آورد... خیلی ظریف و شکننده هستن.» لیلیان زمزمه کرد: «پس با روغن گیری سرد؟» به فرایند خیساندن گلبرگ‌های گرانبهای گل در قالب‌های چوبی اشاره کرد که بعد از اشباع شدن، به وسیلة اضافه کردن حلال مبتنی بر الکل عصاره‌ خالصشان کشیده می‌شد. «بله.» دختر نفس دیگری در عصارة نفیس کشید. «اسم این ارکیده چیه؟» «بانوی شب.» این حرفش باعث خندة دیزی شد. «شبیه یکی از اون رمان‌هاییه که مادرم من رو از خوندنشون منع کرده.» نتل گفت: «پیشنهاد می‌کنم از عصارة این ارکیده به جای اسطوخودوس توی فرمول خودتون استفاده کنین. شاید گرون‌تر باشه، اما به نظرم رایحة پایه‌ش عالی می‌شه. مخصوصاً اگه می‌خواین از کهربا به عنوان تثبیت کننده‌ش استفاده کنین.» لیلیان پرسید: «چقدر گرون‌تر؟» و وقتی که او قیمت را گفت، چشمانش درشت شد. «خدایا، بیشتر از هم‌وزن طلای خودش می‌ارزه.»
Hammasini ko'rsatish...
22👍 6👎 1🥰 1
#عشق_پاییزی #پارت_7 همان‌طور که صحبتشان ادامه پیدا کرد، نتل متوجه شد که پدر این دختر در نیویورک صاحب یک شرکت تولید عطر و صابون است. لیلیان از بازدیدهای گاه و بی‌گاه از آزمایشگاه کارخانه‌های شرکت و دانش ابتدایی که در این دیدارها در مورد عطر و ترکیبات آن به دست آورده بود، صحبت کرد. حتی به ایجاد رایحه‌ای برای یکی از صابون‌های مارک بومن کمک کرده بود. آموزشی ندیده بود، اما برای نتل کاملاً آشکار بود که او یک اعجوبه است. با این حال چنین استعدادی به خاطر جنسیتش از بین می‌رفت. گفت: «دوشیزه بومن، یه عصاره دارم که دوست دارم به شما نشون بدم. ممکنه محبت کنین و وقتی می‌رم از پشت مغازه بیارمش، اینجا منتظر بمونین...؟» لیلیان که کنجکاوی‌اش برانگیخته شده بود، سر تکان داد و وقتی نتل پشت پرده‌ای که بخش جلویی و انبار پشتی مغازه را از هم جدا می‌کرد، ناپدید شد، آرنجش را به پیشخوان تکیه داد. اتاق پر از پرونده‌های فرمول‌ها، وسایل تقطیر، عصاره‌ها، عرق‌های معطر و قفسه‌های ظروف، قیف و بطری‌های مخصوص مخلوط کردن و لیوان‌های اندازه‌گیری بود. یعنی تمام ابزاری که برای هنر او نیاز بود. در بالاترین طبقة قفسه هم چند جلد کتاب از متون باستانی گالیکی و یونانی در مورد عطرسازی قرار داشت. یک عطرساز خوب، تا حدودی کیمیاگر، تا حدودی هنرمند و تا حدودی جادوگر بود. نتل با بالا رفتن از یک نربان چوبی، یک جعبة چوب کاج کوچک از قفسه بالایی برداشت و آن را پایین آورد. به جلوی مغازه برگشت و جعبه را روی پیشخوان گذاشت. هر دو خواهر بومن او را تماشا کردند که با دقت لولای برنجی کوچکش را باز کرد تا بطری کوچکی را که با نخ و موم مهر و موم شده بود، به نمایش بگذارد. سی میلی‌لیتر از گران‌قیمت‌ترین و ارزشمندترین عطری بود که نتل تا به حال ترکیب کرده بود. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 📌در صورت خواستن نسخه‌ی کامل و بدون سانسور رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
Hammasini ko'rsatish...
20👍 8🥰 1
#عشق_پاییزی #پارت_6 لیلیان این وظیفه را هم با سهولتی معجزه‌ آسا انجام داد. «ترنج... گل سرخ... کُندُر...» لحظه‌ای تردید کرد و دوباره بو کشید و اجازه داد عطر قوی ریه‌هایش را پر کند. لبخند شگفت‌انگیزی روی لب‌هایش نشست. «و کمی قهوه.» خواهرش سرش را روی بطری خم کرد و جیغ زد: «قهوه؟ اصلاً بوی قهوه نمی‌ده.» لیلیان نگاه پرسشگری به نتل انداخت و او لبخند زد و حدس او را تأیید کرد. «بله، قهوه‌ست.» با تعجب سرش را تکان داد. «شما یه موهبت دارین، دوشیزه بومن.» لیلیان شانه‌هایش را بالا انداخت و با نیش و کنایه جواب داد: «متأسفانه موهبتیه که توی جستجوس شوهر مفید نیست. جداً بدشانسی منه که همچین استعداد بیهوده‌ای دارم. اگه صدایی خوب یا چهره‌ای زیباتر داشتم، بهتر بود. همون‌طور که مادرم می‌گه، برای یه خانم بی‌ادبیه که بخواد همه‌چیز رو بو کنه.» نتل جواب داد: «توی مغازة من این طور نیست.» آنها طوری به صحبت کردن در مورد عطرها ادامه دادند، که دیگران در مورد آثار هنری یا تاریخی که در یک موزه می‌دیدند، صحبت می‌کردند: بوس شیرین، سنگین و سرزندة جنگل بعد از چند روز بارندگی. نسیم سنگین و شیرین دریا، بوی کپک ترافل، عطر تند یک آسمان برفی. دیزی به سرعت علاقه‌اش را به این صحبت از دستداد، به سمت قفسة لوازم آرایشی رفت و شیشة پودری را باز کرد که باعث شد عطسه کند و یک قوطی کرم معطر برداشت و در حین این کار کلی سروصدا راه انداخت. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 📌در صورت خواستن  نسخه‌ی کامل و بدون سانسور رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
Hammasini ko'rsatish...
20👍 8👎 1🔥 1🥰 1
Photo unavailableShow in Telegram
🔥 6👍 2🥰 1
سلام رفقای قدیمی دلم برای کانال، انرژی‌های مثبتی که بهم می‌دادین، پسرهای بد بریجرتون و دامادهای زشتشون، شعرهایی که براتون می‌ذاشتم و... تنگ شده. (البته حواسم به اون گرت پلید هست ها!) امروز با دوست قشنگم نشاط بانو حرف زدم و این دلتنگی بیشتر شد. دوستتون دارم و امیدوارم همیشه خوش باشید. #هدیه_مقدم پ.ن: مترجم دلش می‌خواد پرواز کنه و بره. جایی سراغ ندارین یه جفت بال پرواز بفروشن؟
Hammasini ko'rsatish...
82💋 5👍 4🥰 4🕊 1🍾 1
sticker.webp0.22 KB
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.