cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بی تو

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
199
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پارت دویست و نه ـ همین من اگه نبودم و گل روی کثافت دخترت نمی کردم تو روت نمیشد سرتو جلوی مردم بلند کنی ، من احمق گول شماها رو خوردم و خر شدم و اومدم گرفتمش بابا دادی زد و گفت ـ خفه شو کثافت ، ببند دهنتو تا خودم نیومدم سراغت ، تو لقمه ایی هستی که کیوان برای من گرفت ، وگرنه خودتم خوب میدونی من امثال تو رو اصلا آدم حساب نمی کردم ، چه برسه به اینکه بخوام دختر دستش بدم همون موقع کیوان در و باز کرد و اومد تو ، بابام با دیدنش گفت ـ بیا خود نامردش هم اومد ، از خودش بپرس ببین چه جوری من و تهدید کرد اگه مهتاب و ندی سیاوش چه غلطا که نمی کنم ، چه گوه ها که نمی خورم ، ای تف تو شرفت کیوان که امروز یه آشغالی مثل سیاوش داره من و خواهرتو به خاطر کار نکرده خفت میده کیوان عصبی اول نگاه بابا و بعد سیاوش کرد و با تشر پرسید ـ چه مرگته تو چرا هار شدی ؟ آدم حسابت کردیم خیالات برت داشته به مهتاب تهمت می‌بندی ؟ ـ اینا تهمت نیس همه اش عین واقعیته ، خواهرت داره هرز میره ، با اون معشوق سابقش میپره ، ازش حامله میشه و اون حروم زاده رو به ریش من می‌بنده ، شما ها اگه دوست دارین خر باشین و خودتون و بزنین به خریت هیچ اشکالی ندارد ، منتها من نمی تونم مثل شما باشم ، هنوز نامرد نشدم بذارم ناموسم زیر گوشم همه گوهی بخوره و خفه خون بگیرم ... کثافت حتی کوچیک بزرگی هم نمی کرد و به بابام هم داشت توهین می کرد ، کیوان که حسابی عصبانی شده بود سمتش رفت ، مهسا با التماس گفت ـ کیوان شر درست نکن ، بیا برو خونه ی خودت اینجا به قدر کافی همه چیز بهم ریخته است ، تو دیگه بدترش نکن کیوان که انگار کر شده بود دقیقا رفت جلوی سیاوش وایساد ، چند سانتی بیشتر باهم فاصله نداشتن و خیلی راحت می تونستن از خجالت هم در بیان و هم دیگه رو بزنن ـ فعلا که آمار کثافت کاری های تو داره هفته به هفته به گوشم میرسه ، فکر می کنی نمی دونم معتاد شدی ... زن عمو بلند گفت ـ یا ابوالفضل چرا تهمت میزنی کیوان ؟ کیوان بدون توجه به حرف زن عمو گفت ـ شیشه میزنی و هر هفته دست چندتا زن و دختر بدتر از خودتو میگیری میاری توی باغ و تا می تونی کثافت کاری می کنی ، خود اشغالت تا خرخره رفتی توی لجن بعد میای به خواهر من تهمت میزنی ؟ بقران قسم که خجالتم کم برات با شنیدن اسم شیشه برای لحظه ایی هنگ کردم ، چرا من احمق حدس نزده بود که توهمات سیاوش می تونست ، به خاطر مصرف شیشه باشه ، سیاوش حق به جانب گفت ـ کم دروغ بگو عوضی ، دست پیش گرفتی پس نیفتی ، میخوای کثافت کاریای خواهرتو این جوری ماست مالی کنی بره ؟ بابام کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت ـ تو که می دونستی این بی همه چیز معتاد شده برای چی خفه خون گرفته بودی ؟ چرا نیومدی راستشو به من بگی ؟ حتما باید بلایی سر خواهرت می‌آورد تا اون زبون بی صاحابت باز بشه کیوان نیم نگاهی به بابام انداخت و گفت ـ منم تازه فهمیدم یه یک ماهی میشه ، چند بار هم بهش زنگ زدم ، تا باهاش حرف بزنم ،منتها آقا که تا دیروز مثل سگ دنبالمون موس موس میکرد ، به خودش زحمت نداد و جواب گوشیمو نداد سیاوش که دیگه مثل قبل نبود و کمی جا خوردگی توی صورتش مشخص بود با داد گفت ـ دروغ نگو عوضی ـ اگه دروغ میگم همین حالا بیا بریم آزمایش بده ... سیاوش زد وسط تخت سینه ی کیوان و اون و به عقب هل داد و گفت ـ خفه شو ، تو جای اینکه برای من شیر بشی ، کلاهتو بذار بالاتر تا خواهرت بچه ی یکی دیگه رو به ناف من نبوده کیوان نگاهی به من کرد و گفت ـ من به مهتاب صد در صد اعتماد دارم ، اما برای اینکه تو رو خفت بدم از اون بچه هم آزمایش دی ان ای میگیرم و بعد حسابتو اساسی میرسم عوضی سیاوش با نفرت نگاهی به من کرد و گفت ـ احتیاج به آزمایش نیس ، من این خواهرتو خودم با چشمهام هزار بار دیدم ، منتها خریت کردم و همونجا نکشتمش من زدم زیر گریه و گفتم ـ کاش کشته بودی ... این چه زندگی که من دارم ... روزی نیس که بهم تهمت نزنی ... فحش ندی... همه جای خونه رو به خاطر توهمات کردی پر رنگ .... زندگی و برام زهر کردی .... بخدا که مردن خیلی بهتر از زندگی کردن با آدمی مثل توئه مهسا دستشو انداخت دور شونه امو و با بغض گفت ـ الهی بمیرم با نفرت نگاهی به کیوان کردم و گفتم ـ هیچ وقت حلالت نمیکنم ، تو من و بدبخت کردی ..‌ .. تو خوشبختی و ازم گرفتی ... تو انداختیم توی چاه .... امیدوارم خیر نبینی.... مگه من چیکارت کرده بودم مجبورم کردی بشم زن این عوضی ؟ .... سیاوش سمتم خیز برداشت ،اما قبل از اینکه بهم برسه کیوان بازوشو محکم گرفت و گفت ـ نبینم یهو دستت هرز بره سیاوش با دست آزادش محکم زد توی صورت کیوان و گفت ـ اگه هرز بره مثلا میخوای چه گوهی بخوری ؟ کیوان بازوی سیاوش و ول کرد و با مشت محکم زد توی صورتش و گفت ـ از زندگی ساقطت میکنم بیشرف
Hammasini ko'rsatish...
پارت دویست و هشت صداش خیلی آشنا بود، اما یادم نمی اومد صاحب اون صدا کیه ؟ باز تلاش کردم و چشمامو باز کردم ، اینبار در برابر نور مقاومت کردم تا همه چیز برام عادی شد ، صدا ، صدای مهسا بود که چند سانتی صورتم وایساده بود و با بغض و لبخند داشت نگاهم می کرد ـ بهتری ؟ نگاهی به اتاقی که توش بودم انداختم ، هیچ شباهتی به خونه ی خودم یا خونه ی بابام نداشت ، خواستم بپرسم من کجام که با دیدن پرستاری که دقیقا کنار مهسا با لبخند وایساده بود فهمیدم بیمارستانم ، سرم سنگین بود و یاد آوری دلیل بستری شدنم کمی سخت بود ، به مغزم فشار آوردم و برای لحظه ایی ، صحنه ایی که سیاوش قنداق فرنگی امیر علی و توی دستش گرفته بود توی ذهنم نقش بست ، با ترس کمی سرجام جابه جا شدم و درد وحشتناکی زیر دلم پیچید و بلند گفتم ـ آخ مهسا با ترس گفت ـ تکون نخور مهتاب بدون توجه به حرفش با التماس گفتم ـ آبجی امیر علی کجاس ؟ آروم گفت ـ نگران نباش ، اونم حالش خوبه ـ جون بابا راست میگی مهسا ، بچه حالش خوبه ؟ دستی توی موهام کشید و گفت ـ آره ، چرا باید بهت دروغ بگم ، خانوم رضوی به موقع رسیده بود قطعا خانوم رضوی فرشته ایی بود که خدا مختص من آفریده بود ، بغض کردم و گفتم ـ خیلی روز نحسی بود ، سیاوش دیونه شده بود ، می خواست امیر علی و پرت کنه پایین آه بلندی کشید و گفت ـ خدا لعنتش کنه ، معلوم نیس چه مرگش شده که داره این جوری می‌کنه آروم گفتم ـ فکر کنم معتاد شده و چیزی مصرف می‌کنه ؟ ـ. تو مطمئنی ؟ ـ آره دیدم زیاد میره تو حموم و عمدا لفتش میده ، بعد هم شاد و شنگول از حموم میاد بیرون صورتش سرخ شد و با عصبانیت گفت ـ کثافت همین و کم داشت تا معتاد بشه ، باید با بابا حرف بزنم ، نمیشه این جوری باید یه فکر اساسی کنه زهر خندی زدم و گفتم ـ برای اونا هیچ چیز مهم نیس ، مهم اینه یه نون خور از سر خودشون کم کردن ـ اینجوری نگو مهتاب ، بابا خیلی ناراحته ـ ناراحتی اون چه دردی و از من دوا می‌کنه ، اون اگه خیلی من و دوست داشت ، اینجوری پرتم نمی کرد توی آتیش ، بخدا قسم من الان یک سال دارم می‌سوزم ، داغون شدم .... و طبق معمول اشکهام شروع کردن به باریدن ، مهسا هم با غصه نگاهم کرد و گفت ـ گریه نکن آبجی قشنگم ، بابا هم اگه کاری کرد از ترس کیوان بود ، اون کثافت کله اش باد داشت ، می ترسید کاری کنه که چندتا خانواده بیفتن به جون هم ـ الان کیوان کجاس بیاد خوشبختی خواهرشو ببینه ؟ من که حلالش نمی کنم مهسا ـ نزن این حرفو ، اون خودش هم الان ناراحته ، روزی نیس به خاطر تو خودشو لعن و نفرین نکنه اشکهای زیر چشممو پاک کردم و گفتم ـ هر چی هم پشیمون باشه این باعث نمیشه من ازش بگذرم ، اون اگه خریت نکرده بود و به خاطر اون سیاوش عوضی ، یقه جر نداده بود ، من الان خوشبخت بودم *** ـ اینجوری که نمیشه تو هی توهم بزنی و بیفتی به جون دختر من ، عوضی کی میاد زنی و که تازه چند روزه زاییده میگیره میزنه ؟ جلوی چشمش بچه اشو میخواد پرت کنه پایین ؟ بابام سر سیاوش داد میزد و من آه می کشیدم ، چرا زودتر یاد من نیفتاده بود ؟ الان این داد و بیداد های الکی کردن چه فایده ایی به حالم داشت ؟ زن عمو با لحن ملایمی گفت ـ حاجی حالا سیاوش یه غلطی کرد ، تو رو خدا شما کوتاه بیا .... بابام دادی زد و گفت ـ به این کارا نمی گن غلط ، بچه ی تو دیونه شده ، باید ببریش توی دیوونه خونه بستریش کنی ... سیاوش عصبی شد و با داد گفت ـ من دیوونه ام ؟ من خودم چندین و چندبار مچ مهتاب و با اون یارو گرفتم ، منتها به خاطر آبروی خودم و شما حرف نزدم ، همین بچه هم بچه ی من نیس ، منم محال قبولش کنم .... بابا دادی زد و گفت ـ تو بیخود کردی به فکر آبروی من بودی ، تو اگه راست میگفتی ، همون موقع که دیدی مهتاب این کارو کرد ، دوتا شاهد جور میکردی تا من امروز حرفتو باور کنم ، کثافت دختره من از برگ گل پاک تره ، چرا از خدا نمی ترسی اونقدر راحت بهش تهمت میزنی ؟ مامان سمت بابا رفت گوشه ی لباسشو گرفت و گفت ـ حاجی تو رو قرآن بشین ، الان زبونم لال سکته می کنی بابا که انگار چیزی نمی شنید گفت ـ بدرک بذار بمیرم و راحت بشم ، من تو این چند سال به خاطر مهتاب شبی نیس که یه خواب راحت کرده باشم ، همیشه عذاب وجدان دارم ، با غصه می‌خوابم ، من خیلی در حق مهتاب بد کردم ، نباید می دادمش به آدمی مثل تو ، تو از همون اولش هم درست نبودی ، خدا بگم اون کیوان گور به گوری و چیکار کنه که با تهدیداش من و خام کرد ..... سیاوش که عین لبو شده بود از جاش بلند شد ، اون حالش ترسناک بود و من بارها و بارها دیده بودم تو اون شرایط چقدر خطرناک میشه ، برای همین هم با ترس بهش زل زدم و توی دلم شروع کردم به دعا کردن که یهو خریت نکنه و سمت بابام نره سیاوش محکم زد وسط تخت سینه اشو و گفت
Hammasini ko'rsatish...
پارت دویست و هفت و وقتی دید صدایی ازم در نمیاد ، مثل یه سگ هار سمتم هجوم آورد و جسم بی حالمو زیر ضربات مشت و لگدش گرفت ، از عمد اکثر ضرباتش و سمت شکمم میزد و من هربار جیغی از درد می کشیدم و التماس می کردم ، ولم کنه ، هر ضربه ایی که به شکمم میزد احساس می کردم همه ی اجزای توی شکمم دارن متلاشی میشن و دیگه چیزی ازشون باقی نمونده ، درد وحشتناکی زیر دلم پیچیده بود و همین باعث شد تحمل نکنم و شروع کنم به جیغ زدن ، وقتی دید دارم جیغ میزنم ، ضربات مشت و لگدش و مهمون سر و صورتم کرد ، اما اون ضربات در برابر درد شکمم هیچ بودن ، دردی که لحظه به لحظه بیش تر میشد و انگار من و به مرگ نزدیک تر می کرد ، امیر محمد از ترس یه گوشه وایساده بود ، جیغ میزد و گریه می کرد ، می ترسیدم امیر علی هم با صدای جیغ هاش بیدار کنه و گریه های امیر علی هم سیاوش و جری تر کنه ، سیاوش هم همچنان میزد و من فقط خدا خدا می کردم کسی به فریادم برسه ، اونقدر ناتوان و بی حال بودم که حتی قدرت نجات خودم هم نداشتم و فقط گریه می کردم و از درد توی خودم مچاله بودم ، از چیزی که می ترسیدم سرم اومد ، امیر علی با جیغ های ممتد ، امیر محمد بیدار شد و با اون صدای تیزش شروع کرد به گریه کردن ، نگاه سیاوش با نفرت رفت سمت امیر علی و من توی دلم بلند گفتم ـ خدایا خودت رحم کن سیاوش دست از زدن من برداشت ، تقریبا آش و لاش شده بودم و بند بند وجودم درد می کرد ، سیاوش سمت امیر علی رفت ، با صدای کم جونم گفتم ـ ولش کن با چشمهای سرخش نگاهم کرد و گفت ـ می‌خوام از شرش راحت بشم ، خسته شدم از این همه عذاب با این حرف انگار کسی دستشو دور گردنم انداخت و برای چند ثانیه نفسم رفت ، قنداق امیر علی و برداشت و گفت ـ تحمل دیدن این لکه ی ننگو ندارم به زور ، با مردن کمی سرجام نیم خیز شدم و با التماس گفتم ـ تو رو ارواح خاک عمو ولش کن ، اصلا بیا خودمو بزن ، اونقدر بزن تا بمیرم و از دستم خلاص بشی با نفرت نگاهم کرد و گفت ـ یعنی اینقدر خاطر این حروم زاده رو میخوای که به خاطرش حاضری بمیری ؟ احساس کردم لباس آزادی که پوشیده بودم خیس شد ، حتی لخته ی بزرگ خون هم که ازم جدا شد هم فهمیدم ، حالم بدتر از این حرفها بود اما امیر علی همه ی جونم بود و به خاطرش حاضر بودم از خودم هم بگذرم قنداق فرنگی و برداشت ، قلب من هم هری ریخت ، دستمو به پایه ی میز گرفتم و نیم خیز شدم ـ زنگ بزن به باباش بگو ، رخت عزا بپوش امیر محمد کمی آروم تر شده بود ، نگاهش کردم و گفتم ـ امیر محمد برو خانوم رضوی و صدا کن بیاد اونم سریع سمت در دویید ، سیاوش سمت تراس رفت ، به زور با کمری که راست نمیشد دنبالش راه افتادم و گفتم ـ سیاوش تو رو قرآن ولش کن ..‌ بخدا اون بچه ی خودته ... من گناهی نکردم ... قطرات آب مانندی از روی لباسم شروع به چکیدن کرده بود ، سیاوش قنداق فرنگی امیر علی و گذاشت لبه ی بالکن و گفت ـ نمی تونم ببینمش مهتاب جیغی کشیدم و گفتم ـ ولش کن ، التماست میکنم .... سیاوش دستش کمی از دور قنداق فرنگی شل شد ، من شروع کردم به جیغ کشیدن ، سیاوش می خندید و می گفت ـ باید مثل من زجر بکشی ، منم این مدت زجر کشیدم ، باز تو می تونی حداقل یه جیغی بکشی ، یه گریه ایی کنی ، ولی من این همه مدت ریختم تو خودم دستش شل و شل تر میشد و تپش قلب من هم ضعیف و ضعیف تر ، اونقدر که احساس کردم آسمون داره دور سرم می‌چرخه ، سیاوش داره دورم میدوئه و بعد انگار کسی محکم پرتم کرد زمین و فقط صدای سیاوش ، سیاوش خانوم رضوی و جیغ هاشو می شنیدم و زیر لب گفتم ـ خانوم رضوی ...امیر علی و بعد دنیا انگار برام به ته خط رسید و همه چیز توی یه سیاهی مطلق فرو رفت * ـ الهی خدا ازش نگذره بحق پنج تن ، یه نگاه به حال و روز خواهر من کن تازه چند روز بیش تر نیس زاییده .... صاحب اون صدا شروع کرد به گریه کردن و نفرین کردن ، صداش با فاصله می اومد ، انگار فرسنگ ها از من دور بود و باد صداشو پخش می کرد ـ باید حتما براش پرونده تشکیل بدین ، خدا رو خوش نمیاد اون جانی و الکی الکی ول کنین به امون خدا ، یه نگاه به صورتش کنین ، همه جاش ورم کرده و کبوده ، اگه ده دقیقه دیر تر آورده بودنش بیمارستان زبونم لال دووم نمی‌آورد ، خون ریزیش وحشتناک بود ، با بدبختی کنترل شد ، دکتر وقتی باز بردش اتاق عمل به حدی ناراحت بود که می گفت ، دلم می خواد اون حیوونی که این مریض و به این حال و روز انداخته پیدا کنم و خودم بزنم لهش کنم به زور پلکهامو تکون دادم ، انگار وزنه ایی سنگین پشتشون آویزون کرده بودن ، با بدبختی چشممو کمی باز کردم ، نور داخل اتاق چشممو میزد و باعث شد ، باز ببندمشون ـ فکر کنم به هوش اومد صدای تکون صندلی و بعد قدم های کسی که تند تند داشت نزدیکم میشد و می شنیدم ، خم شد سمتم و شروع به نوازش گونه ام کرد و گفت ـ مهتاب ، آبجی قشنگم چشماتو باز کن ..
Hammasini ko'rsatish...
پارت دویست و شش جوری آروم و ناز حرف میزد که برای لحظه ایی ، اختیار از کف دادم ، و هورمون های که مدتی بود خفته بودن سر به طغیان برداشتن و من عاجز سمتش کشیده شدم و اینبار من دستها شو بین دستهام گرفتم و شروع کردم به نوازش کردن دستهاش ، اونم که انگار با اون کارم راضی بود ، خودشو کامل بهم چسبوند و شروع کرد به بوسیدن شقیقه ام و گفت ـ از این به بعد خیلی بهم فکر کن امیر عباس ، من کاری با دلت می کنم که هر کی رو که دوست داری فراموش کنی و فقط و فقط من توی ذهنت بمونم حرف هاش برام پشیزی ارزش نداشت ، من آدمی نبودم بخوام به خاطر فقط غریزه عاشق کسی بشم و توی قلبم راهش بدم ، سکوت کردم و ترجیح دادم حرفی نزنم ، اونم که انگار خیلی بی طاقت تر از من بود، بوسه هاشو لحظه به لحظه وسعت میداد ، گاهی گردنمو می بوسید ، گاهی صورتمو و گاهی اون سیکس پتی رو که بقول خودش هوش از سرش پرونده بود ، اونقدر حرفه ایی کارش و میکرد که سد مقاومت من هم شکست و باعث شد منم تو اون بوسه ها شریکش بشم ، کمی که گذشت با زرنگی خودشو عقب کشید و لبخندی زد و گفت ـ فکر کنم تا همین جا کافی باشه برای منی که سال ها غریزه ی مردونه ام رو فقط به عشق مهتاب سرکوب کرده بودم اصلا کافی نبود ، حس انتقام از مهتاب و حرف هاش مثل موریانه به رگ و پیم افتاده بود و داشت خوردم میکرد ، برای همین هم اون دخترو محکم توی بغلم گرفتم و گفتم ـ نه اصلا کافی نیس ، اومدنت به اینجا به اختیار خودت بود و رفتنت هم با اجازه ی من لبشو آروم گاز گرفت انگار که مثلاً داره خجالت میکشه ، من با این کار فوران کردم و دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم 1398 ـ نه مهسا می بینی که نمی‌ذاره ، شما بیاین اینجا ، بعدم امروز ده روز شده زاییدم، خدارو شکر حالم خیلی بهتره فقط بخیه هام مونده که باید برم بکشم صدای فین فینش داشت عذابم میداد اصلا دلم نمی خواست به خاطرم اشک بریزه ـ ما تا بیمارستان هم اومدیم مهتاب ، ولی اون سیاوش نامرد نذاشت بمونیم و ببینیمت ، جوری باهامون رفتار کرد و حرف بارمون کرد که به خاطر تو ترجیح دادیم برگردیم پوشک امیر علی و بستم و گفتم ـ عیب نداره ، خودتو به خاطر من ناراحت نکن ، من پوستم کلفت شده مهسا ـ اگه بتونیم یه روز که نیس حتما یواشکی یه سر بهت می‌زنیم ، همه مون بدجوری دلمون برات تنگ شده از آخرین باری که خانواده امو دیده بودم ماها می گذشت ، سیاوش برای عذاب دادنم هر رفت و آمدی با خانواده ام و قدغن کرده بود و من و بدجوری دلتنگشون گذاشته بود ـ باشه یه روز که با دوستاش رفت تفریح زنگ میزنم بیاین مهسا هنوز داشت گریه می کرد و سیاوش و نفرین می کرد که صدای چرخش کلید و شنیدم و گفتم ـ مهسا اومد باید قطع کنم ، بعد بهت زنگ میزنم گوشی و گذاشتم جایی دور تر از خودم و مشغول قنداق کردن امیر علی شدم ، البته امیر علی کوچیک من هنوز شناسنامه نداشت و سیاوش راضی نشده بود که براش به اسم خودش شناسنامه بگیره به محض اینکه اومد تو سوییچو پرت کرد روی میز و گفت ـ امیر محمد کجاس ؟ ـ داره توی اتاق بازی می‌کنه ـ تنهایی ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم ـ اون همیشه تنها بازی می‌کنه بند قنداق امیر علی و دورش پیچیدم و آروم گفتم ـ امروز باید بخیه امو بکشم سیگاری روشن کرد و گفت ـ خوب به من چه ـ میشه باهام بیای بریم پیش دکترم تا بخیه امو بکشم ، تنهایی نمی تونم برم ، به خانوم رضوی هم از بس این مدت زحمت دادم دیگه روم نمیشه بگم همراهم بیاد ـ زنگ بزن اون امیر عباس پوفیوز بیاد دنبالت ، به من چه که جور گوه خوریای اونم بکشم گلایه مند نگاهش کردم و گفتم ـ فردا تو یه متر جا می خوابی سیاوش ، اونقدر تهمت نزن ـ تهمت ؟ نکبت من چندین و چند بار مچ دوتاتون و باهم گرفتم بدون فکر پرسیدم ـ پس چرا کسی و خبر دار نکردی ؟ حداقل دوتا بزرگتر و می کشوندی اینجا و حرفتو بهشون ثابت می کردی زدن این حرف باعث شد ، رنگ نگاهش عوض بشه و سرخ بشه ، خودمو لعنت مردم و ترجیح دادم خفه خون بگیرم ، اما سیاوش که حسابی دیونه شده بود از جاش بلند شد و سمتم اومد از ترس اینکه آسیبی به امیر علی نزنه فوری گذاشتمش توی قنداق فرنگیش و سمت دیوار هلش دادم ، سیاوش با دندون های کلید شده صورتشو نزدیک اورد و گفت ـ توقع داشتی آبرومو به خاطرت تو بوق و کرنا کنم و خودمو رسوای عالم کنم سکوت کردم ، اون همه نزدیکی و نفس های سنگینی بدجوری باعث ترسم شده بود ، وقتی دید ساکت شدم با انگشتهای محکم زد زیر چونه امو و گفت ـ چرا خفه شدی ؟ تو چشمهام نگاه کن و جواب بده شدت ضربه اش به حدی بود که دندون های چفت شده ام بهم خورد و دردم گرفت ، جرأت اینکه بخوام نگاهش کنم و اصلا نداشتم ، کلا تایم دیوونه شدنش و از بحر بودم و می دونستم وقتی بزنه به سرش دیگه هیچ چی جلو دارش نیس ، چند ثانیه نگاهم کرد
Hammasini ko'rsatish...
205 سر وصورتم خیس عرق بود ، سمت چوب لباسی رفتم و حوله ایی برداشتم و باهاش بالا تنه ی لختمو خشک کردم و بعد سمت در راه افتادم ، بدون اینکه لباس بپوشم در و باز کردم ، همون دختر فضول و لوند همیشگی با یه قابلمه جلوی در وایساده بود ، به محض دیدنم ، رنگ نگاهش عوض شد و با ذوق گفت ـ جونم چه هیکلی ، وای عجب سیکس پکی ، خدایا چی خلق کردی ؟ عصبی بودم و بی حوصله برای همین هم گفتم ـ چی میخوای ؟ قری به سر و گردنش داد و با ناز گفت ـ تو رو ، اومدم یه لقمه ی چپت کنم چشمهامو کلافه بستم و گفتم ـ من برای گلوت خیلی بزرگم ، ممکنه خفه بشی چشمکی زد و گفت ـ هنوز که امتحان نکردیم ،بذار امتحان کنیم شاید اندازه شدی لوندی توی صداش خیلی شیرین بود و داشت بدجوری قلقلکم می داد ، اما دلم نمی خواست وا بدم ، برای همین هم سریع گفتم ـ بیا برو رد کارت ؟ حوصله ی تو یکی رو اصلا ندارم سرشو کمی سمتم کشید و عمیق بو کشید ، این کارش باعث شده ناخواسته آب دهنمو محکم قورت بدم پایین ، چشمهاشو کمی درشت کرد و گفت ـ ای جان ،مشروبم که خوردی بوی عطرش مدهوش کننده بود ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم ـ برو بیرون ، تو چقدر کنه ایی دختر ، حتما باید با لگد پرتت کنم بیرون ؟ خنده ی قشنگی کرد و گفت ـ دلم برات تنگ شده بود ، اومدم ببینم در چه حالی مردی یا زنده ایی ؟ چند وقتی بود نبودی نگاهم به چشم های آرایش کرده اش افتاد ، چشمهای قشنگ و جذابی داشت ، از اون مدل چشمها که با آدم حرف میزدن ، درست عین چشم های مهتاب ، ناگهان با به یاد آوردن مهتاب عصبی شدم و دندون قوروچه ایی کردم و با خشم نگاه دختر روبه روم انداختم ، انگار مهتاب جلوم وایساده بود و دلم می خواست با مشت و لگد به جونش بیفتم ، اونم از حالت صورتم جا خورد و لبخندش کمرنگ شد ، اما خودشو نباخت و گفت ـ چی شد عزیزم یاد کی افتادی ، این جوری عصبی شدی ؟ با همون حالت عصبی گفتم ـ یه آدم عوضی ، یه آدم اشتباهی ، یکی که الکی عمرمو به خاطرش هدر دادم مات و مبهوت زل زدم بهم و گفت ـ الان سکته می کنی ، تو رو خدا این جوری نلرز حق داشت انگار رعشه گرفته بود و از شدت خشم و لرز روی پام بند نبودم ، کمی عقبم زد و اومد تو ، دستمو بین دستهاش گرفت و کشید و گفت ـ بیا بریم ، یه لیوان آب برات بیارم بخور نزدیک مبل دستشو کشید و گفت ـ بگیر بشین تا برات آب بیارم اونقدر اون لحظه حالم بد بود که دوست داشتم با تمام قدرت سرمو بکوبم به دیوار و برای همیشه مغزم از اسم مهتاب نامی بترکه و خلاص بشه ، نتونستم خودمو کنترل کنم ، عین احمقا ، ضعیفا بغضم ترکید و بلند بلند زدم زیر گریه و مویه کنان گفتم ـ لعنت بهت مهتاب .... چیکار کردی باهام .... دارم میمیرم.... نفسم داشت بند می اومد ، دست بردم سمت گردنم و شروع کردم به ماساژ دادنش‌ ، دختری هم که تو خونه بود ، ترسیده از آشپزخونه اومد بیرون و با صدای لرزونی گفت ـ تو رو خدا این جوری با خودت نکن .... سمتم اومد لیوان و آب و دستم داد ، اونم اشکش جاری شد و گفت ـ چه جوری دلش اومد این جوری داغونت کنه ؟ چه جوری تونست به این حال بندازتت ؟ اون می گفت و من برای اون همه حماقت ، اون همه خریت با شدت بیش تری گریه می کردم ، حالم داشت از خودم بهم می خورد ، اما امان از عشق مهتاب که قرار نبود به این راحتیا دست از سرم برداره ، هم ازش متنفر بودم و هم دوستش داشتم ، هم دلم می خواست سر به تنش نباشه و هم اینکه دلم می خواست الان بود و سر روی شونه هاشو میذاشتم و های های به خاطر اون بخت و اقبال نحسمون گریه کنم همون دختر کنارم نشست ، سرشو سمتم خم کرد و با انگشت شصتش قطره ی اشک زیر پلکمو پاک کرد و گفت ـ خوش به حال اون دختری که تو داری این جوری براش اشک می ریزی ، بخدا لیاقت نداشته ، مردی مثل تو رو باید چراغ برداری و مثل امام زاده دورش بچرخی نه اینکه اینجوری بزنی داغونش کنی ـ میشه تنهام بذاری ، من خودم حالم خوب نیس و حرفهای تو بیش تر عذابم میده دستمو گرفت و آروم آروم شروع کرد به نوازش کردن و گفت ـ ازم همچین چیزی و نخواه ، محال من توی همچین حالی تنهات بذارم نگاهش کردم ، چشمهاش دیگه نمی خندید و رنگ صداقت گرفته بودن ، نوازش دستهاش حس خوبی داشت بهم تزریق می کرد و دلم نمی خواست دستمو بکشم ، آروم گفت ـ میخوای بریم دکتر ، می ترسم حالت کار دستمون بده ؟ با صدای گرفته ایی گفتم ـ خوبم صورتشو نزدیک آورد ، صورتمو آروم بوسید و گفت ـ من بدجوری دوست دارم امیر عباس ، حالا که پیدات کردم، نمی‌خوام یه تار مو از سرت کم بشه حالم از هر چی ابراز علاقه بهم می خورد ، حس احمق بودن بهم دست میداد ، دستمو با ضرب کشیدم و گفتم ـ دیگه هیچ وقت نگو دوستت دارم ، من متنفرم از خر شدن کمی لبشو جمع کرد و گفت ـ ولی من دروغ نمی‌گم امیر ، واقعا دوست دارم ، بدجوری گرفتارت شدم
Hammasini ko'rsatish...
پارت 204 بعد از اینکه امیر محمد و بردم دست شویی ، راه افتادم برم استراحت کنم ، اما امیر محمد دوباره گفت ـ مامان میشه بیای بهم میوه بدی ؟ دستورات امیر محمد تمومی نداشت ، زیر لب نالیدن ـ وای امیر تو رو خدا ولم کن پاشو زد زمین و گفت ـ خوب من میوه می‌خوام مسیرمو سمت آشپزخونه کج کردم و رفتم سراغ یخچال تا براش میوه پوست بکنم ، پشت سرم اومد و گفت ـ مامان اسم داداش و چی گذاشتی دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم ـ هیس میخوای باز بابات بفهمه شر درست کنه ـ خوب دوست دارم بدونم اسمش و چی گذاشتی ؟ خانوم رضوی گفته بود ، اسم این یکی هم بذار امیر علی ، منم چون به اسم امیر محمد می اومد قبول کرده بودم اسمش و امیر علی بذارم ، نگاه امیر محمد که منتظر جوابم بود انداختم و گفتم ـ اسمش امیر علی هس دیگه سوالی نپرسید ، مشغول پوست کندن میوه بودم که صدای گریه ی امیر علی بلند شد ، با اینکه خیلی کوچیکه بود ، صدای بلند و تیزی داشت و گریه اش تو کل خونه پیچیده بود ، مشغول کارم بودم که سیاوش با داد گفت ـ بیا این حروم زاده تو آروم کن میوه رو دادم دست امیر محمد و خودم هم سمت امیر علی راه افتادم ، همچنان مشغول گریه بود و از شدت گریه قرمز شده بود ، براش تند تند شیر درست کردم و دادم خورد ، سنگینی نگاه سیاوش و روی خودم حس میکردم و جرأت نداشتم نگاهش کنم ، حال آدم خطا کاری و داشتم که لحظه به لحظه قرار بود به باد فحش و ناسزا گرفته بشه ، کمی که گذشت گفت ـ چرا شیر خشکش میدی ؟ مگه خودت شیر نداری ؟ ـ سینه ی خودمو نگرفت ـ از الان گفته باشم من پول مفت ندارم خرج توله سگ یکی دیگه کنم ، به بابای پوفیوزش بگو از همین الان فکر شیر و پوشک برای بچه اش باشه زایمان باعث شده بود دل نازک بشم ، با غصه نگاهی به امیر علی انداختم و گفتم ـ بس کن سیاوش ، چرا با حرفهات زجرم میدی ؟کاری نکن دستمو ببرم بالا و بگم خدایا من این بنده اتو حلال نمی کنم و واگذارش می کنم به خودت .. شروع کرد به خندیدن ، جوری که صورتش سرخ شد ، بعد گفت ـ خدا هیچ وقت گوش به حرف آدم زناکار نمیده امیر علی شیرشو خورد و منم آروم گذاشتمش سرجاش و گفتم ـ تو نفهمی، منم اعصاب ندارم باهات هی کل کل کنم حالم خوب نیس و بحث کردن با تو از توانم خارج سر جام دراز کشیدم ، سیگاری روشن کرد و مشغول کشیدن شد ، می ترسیدم بهش بگم ، اینجا سیگار نکش برای بچه خوب نیس ، برای همین هم ترجیح دادم سکوت کنم و همه ی اون قصه های رو که مثل یه آوار بزرگ روی دلم تلنبار شده بود و با یه آه بلند بیرون بفرستم ** دی 1401 امیر عباس خودم هم نمی دونستم این چندمین سیگاری بود که داشتم دود می کردم ، از بعد حرفهای مهتاب حالم بد و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ، حتی نونوایی هم نرفته بودم و اونجا رو به امون خدا ول کرده بودم ، قلبم از شدت حرفهاش سنگین بود و نفسم به سختی در می اومد ، تموم اون مدتی که خودمو توی خونه زندانی کرده بودم کارم شده بود فکر کردن به گذشته و آه کشیدن ، مهتاب بدجوری با حرفهاش داغونم کرده بود ، باعث شده بود حالم از خودم و اون ده سالی که الکی وقتمو به پاش تلف کرده بودم بهم بخوره واقعا احمق بودم که فکر می کردم اونم هنوز دوستم داره ، و بهم فکر می‌کنه ، چقدر منتظر بودم یه روز دوباره سمتم برگرده و منم اغوشمو براش باز کنم و بگم خوش اومدی ، این چند ماهی که فهمیده بودم قصد جدا شدن داره ، دنیا برام یه جور دیگه ایی شده بود ، انگار همه ی اون سیاهی های زشتی که دور و برم سایه انداخته بودن ، کنار رفته بود و همه جا سبز کمرنگ شده بودن ، امیدم به زندگی هزار برابر شده بود ، حتی به عشقش و به خاطر بچه هاش رفتم ،یه خونه ی بزرگتر خریدم تا به محض اینکه طلاق گرفت ، پا پیش بذارم و نذارم دیگه تنها باشه و همه ی اون ده سال جدایی رو براش جبران کنم ، اما حیف که اشتباه می کردم ، بعضیا با تصورات آدم زمین تا آسمون فرق می کنن و دقیقا مهتاب هم از همون دسته بود ، آدم بی چشم و رو و نمک نشناسی که هیچ چیز و نمی‌دید و اونقدر بی چشم و رو بود که عین آب خوردن همه چیز و راحت فراموش کرد شیشه ی مشروب کنار دستمو برداشتم ، چند سالی بود بهش لب نزده بودم ، می ترسیدم مست بشم و توی مستی ذهنم سمت خطا بره و خیانت کنم ، اما این مدت عجیب به همون مستی احتیاج داشتم ، کمی ازش نوشیدم و با داد گفتم ـ خدا لعنتت کنه مهتاب ... خدا ازت نگذره دختر.... چه جوری تونستی اونقدر پست باشی .... طاقت نیاوردم ، باید یه جوری عصبانیتمو تخلیه میکردم ، برای همین رفتم سمت کیسه بوکس که توی اتاق بود دستکش هامو پوشیدم و با تمام قدرت شروع کردم به مشت زدن ، جوری میزدم که انگار مهتاب روبه روم بود و من اون مشت‌ها رو روی سر و صورتش میزدم ، حس لذتی عجیب از زدن مهتاب توی وجودم داشت رخنه میکرد و کمی داشتم سبک میشدم ، که صدای زنگ در بلند شد
Hammasini ko'rsatish...
پارت دویست و سه ـ چرا داری عذابم میدی ؟ این حرفها چیه که میزنی ؟ من تو رو فراموش کنم ؟ برم دنبال زندگیم ؟ نمی تونم مهتاب ، به همون خدا نمی تونم ، تو رو هم خوب می شناسم می‌دونم تک به تک اون حرفهایی که زدی هیچ کدومش راست نیس ، تو فقط میخوای من و از سر خودت باز کنی ، مهتاب به کی قسم بخورم بگم نمی تونم ، من بعد از مامانم تو رو از همه بیش تر دوست دارم بلاخره اون بغض سمج توی گلوم شکست و قطرات اشک شروع کردن به ریختن ، حرفهاش عجیب درد داشتن و اون درد مثل نیزه توی قلبم فرو رفته بود ـ من هر چی که گفتم راست بود ، تو هم لطفاً اونقدر توهم نزن ، من مهتاب بیست و هشت ساله با اون مهتاب احمق هیجده ساله زمین تا آسمون فرق داریم ، امیر چرا نمی فهمی ؟ لطفا دست از سرم بردار ، من الان یه زن متاهل با دو تا بچه هستم ، چرا نمی فهمی گناهه آدم به یه زن شوهر دار فکر کنه ، بهم دیگه پیام نده ، من اون دختر احمق ده سال پیش نیستم که با دوتا دوست دارم ، عاشقتم خر بشم و آبرومو حراج کنم و از خونه فرار کنم ، من الان یه زنم ، یه مادرم ، ولم کن تو رو خدااا ، بذار زندگیمو کنم ، امیر بخدا قسم اگه یه بار دیگه بهم پیام بدی ، یا کسی و اینجا واسطه کنی ، کوتاه نمیام و همه چیز و به کیوان میگم ، خسته شدم از دستت ، دیگه تحمل ندارم هرچی کوتاه میام ول نمی کنی ، آقا من دیگه دوست ندارم ، نمی خوامت ، این کجاش سخته که تو نمی فهمی ؟ شدت گریه ام بیش تر شد ، حالم داشت از خودم و دروغام بهم میخورد ، من هنوز می خواستمتش ، دیوونه اش بودم ، لعنت به من که همیشه زندگی باهام جنگ داشت ..... طولی نکشید که جواب داد ـ خیلی عوض شدی مهتاب ، من اصلا نمی شناسمت ، اون مهتابی که من عاشقش بودم ، خیلی مهربونه و صادق بود ، اما این مهتاب انگار قلبش از سنگ شده ، بی وجدان شده ، فراموشکار شده و همه چیزو فراموش کرده ، باشه هر جور که تو بخوای من رفتار می کنم ، من احمق ، من بیشعوری که تا اسمت میاد گر میگیرم ، از امروز تمرین می کنم دیگه نیستی ، رفتی یا شاید هم برای همیشه مردی ، منم میشم یکی عین خودت داشتم می سوختم از اون عجز توی کلامش ، اما باز به اجبار نوشتم ـ خوبه اونم نوشت ـ برای همیشه خداحافظ ، البته قبلش بدون نفرینت میکنم مهتاب ، دعا می کنم یه روز خوش نبینی ، الان حس یه آدم بازنده رو دارم که تو با نامردی و جر زنی کیشش کردی ، دیدار به قیامت مهتاب ، حلالت نمی کنم ...هیچ وقت .. تک به تک اون کلمات و می خوندم و هق میزدم ، دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم تا صدام بیرون نره ، خدا شاهد بود داشتم می سوختم ، آتیش گرفته بودم و طبق معمول چاره ایی جز سوختن نداشتم * 1401 ـ نه حاج خانوم هیچ کی نمی‌خوام بیاد خونه ی من ، مهتاب خودش از پس کاراش بر میاد خانوم رضوی که حسابی کلافه شده بود با گلایه گفت ـ چه جوری می تونه از خودش مراقبت کنه وقتی تازه زاییده و عمل شده ؟ ـ همین که گفتم کسی حق نداره بیاد مراقب مهتاب باشه ـ حداقل ببرش خونه ی مادرش ، گناه داره طفلی ، باید یکی ازش مراقبت کنه سیاوش که حسابی روی دنده ی لج افتاده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود گفت ـ نه همین خونه ی خودمون باشه بهتره ، خودم ازش مراقبت می کنم می دونستم داره دروغ میگه و برای دست به سر کردن خانوم رضوی اون حرفو میزنه ، اما مجبور بودم سکوت کنم و حرفی نزنم ، سیاوش بدجوری عوض شده بود و اصلا قابل شناخت نبود ، انگار جای قلب یه تیکه سنگ توی سینه اش کار گذاشته بودن خانوم رضوی که از بحث با سیاوش حسابی خسته شده بود و این دو روز هم با اون وضعیت پا و کمرش خودش توی بیمارستان بالای سرم مونده بود ، از جاش بلند شد و گفت ـ من دیگه برم خونه ، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن ، هرچند خودمم میام بهت سر میزنم قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم ـ ممنون خیلی زحمت کشیدین خانوم رضوی ، ایشالا بتونم براتون جبران کنم زیر لب جواب تشکرم و داد و رفت بیرون ، خسته بودم و احتیاج شدیدی به استراحت داشتم ، بچه خوابیده بود و منم از فرصت استفاده کردم تا کمی بخوابم ، بین خواب و بیداری بودم که با صدای امیر محمد مجبور شدم چشمامو باز کنم ، بالای سرم وایساده بود ـ چی شده محمد ؟ چی میخوای ؟ تابی به خودش داد و گفت ـ دست شویی دارم ، پاشو بریم دست شویی آروم گفتم ـ برو به بابات بگو باهات بیاد سیاوش شنید و با عصبانیت گفت ـ به باباش چه ، پاشو خودت زحمت شستن ... بچه اتو بکش ، بس این دو روز از بس بردمش دست شویی و آوردمش خیلی سخت بود بخوام از جام بلند بشم ، زیر دلم درد میکرد و راه رفتن برام سخت بود ، به زور از روی تخت یه نفره ی که خانوم نجفی ،سیاوش و مجبور کرده بود که از اتاق امیر محمد بیرونش بیاره و بذارتش گوشه ی سالن پایین اومدم ، با جون کندن سمت دست شویی راه افتادم ، هر قدمی که بر می داشتم مرگ خودمو می دیدم ، جوری که از شدت درد چیزی به گریه کردنم نمونده بود
Hammasini ko'rsatish...
پارت دویست و دو پیامکی برای گوشیم اومد ، بازش کردم ، شماره ی ناشناس بود ـ باید باهات حرف بزنم ، کار مهمی دارم در جوابش نوشتم شما و منتظر موندم جوابمو بده ، طولی نکشید که جواب داد ، امیر عباسم ، دلم هری ریخت پایین ، حوصله ی دردسر جدید نداشتم ، اخم غلیظی کردم و براش نوشتم ـ دست از سر من بردار ، چند بار باید بهت بگم بین ما هر چی بود تموم شد ، چرا بی خیال نمیشی ؟ مامان که کاملا من و زیر نظر گرفته بود گفت ـ کیه داره بهت پیام میده ؟ ـ خانوم رضوی داره احوال سیاوش و می‌پرسه ، اونم نگران شده پیامک جدیدی اومد که نوشته بود ـ مهتاب تو رو قرآن ، دارم دیوونه میشم ، بدجوری دلم هواتو کرده ، زنگ بزنم صداتو بشنوم ؟ همین و کم داشتم جلوی نگاه تیز مامان بهم زنگ بزنه ، در جوابش نوشتم ـ نه ، دست از سرم بردار ، یه حرفو باید چند بار بهت بزنن ، بین من و تو همه چی تموم شد و رفت ، گذشته گذشت و رفت ولم کن امیر عباس ـ نمی تونم مهتاب ، چرا درکم نمی کنی ؟ شنیدم سیاوش تصادف کرده و رفته تو کما ، شب و روز دارم دعا می کنم بیفته بمیره و خلاص بشیم از دستش حالم یه جوری شد ، اصلا از نفرینش خوشم نیومد ، سیاوش بابای بچه هام بود و دوست نداشتم این جوری بگه، برای همین هم نوشتم ـ از کی اونقدر بد شدی ؟ امیر عباسی که من می شناختم بدجنس نبود ـ از وقتی که تو رو از دستم در آورد ، آرزویی جز مردنش ندارم ، اگه اون نبود الان ما مال هم بودیم مامان از جاش بلند شد و رفت بیرون ، منم مشغول نوشتن شدم ـ قسمت من و تو از اول این جوری بود ، تقصیر کسی هم نیس ، تو هم خواهشاً دیگه به من پیام نده ، همون چند سال پیشی که پیام تولد برام فرستادی برای هفت پشتم بس بود ، با همون پیامت کبریت انداختی توی زندگیم و همه چیز و سوزوندی و باعث شدی تا امروز زجر بکشم ـ نگو دوستش داری که باورم نمیشه ، اگه تو ذره ایی به سیاوش علاقه داشتی الان چند ماهه دنبال طلاق نبودی حوصله ی امیر عباس و نداشتم ، اصلا هم فکرشو نمی کردم اونقدر پر رو شده باشه که خودش مستقیم بخواد بهم پیام بده ـ بهت که گفتم برو دنبال زندگیت ، چرا ولم نمی کنی ‍؟ بخدا امیر من حتی اگه جدا هم بشم دیگه کنار هم بودنمون ممکن نیس ، موندم چرا تو نمی فهمی ؟ ـ یعنی دیگه دوستم نداری ؟ من برات مهم نیستم ؟ بدبختانه هنوز هم دوستش داشتم و اون پیامک‌هاش بد جوری ضربان قلبمو بالا برده بود ، اما از به جایی باید همه چیز تموم میشد ، خیلی برام سخت بود بهش بگم ، دوست ندارم ، یا بی خیالم شو، اما مجبور بودم ، من و امیر عباس با وجود عشقی که بهم داشتیم ، دقیقا عین دو خط موازی بودیم که هیچ وقت قرار نبود بهم وصل بشیم باید آب پاکی رو روی دستش می ریختم ، باید همین امروز تکلیفمو یه سره می کردم ، اگه امروز جرأت کرده بود و پیامک داده بود ، شاید فردا جرأتش بیش تر میشد و زنگ هم بهم میزد یا حتی با اون علاقه ایی که من داشتم خام میشدم و کار به جاهای باریک کشیده میشد ، برای همین باید همه چیز بین ما تموم میشد برای همین هم نوشتم ـ شاید قبلا بچه بودم و روی بچه گی عاشقت شدم و تا چند سال گرفتارت بودم ، اما الان نه امیر عباس ، شاید گفتنش سخت باشه اما من دیگه دوستت ندارم ، دیگه با آوردن اسمت قلبم گرم نمیشه ، دستم نمیلرزه ، عرق سرد نمی کنم ، بذار رک بهت بگم ، من دیگه دوستت ندارم امیر عباس ، الان که سیاوش تصادف کرده و به اون حال افتاده تازه می فهمم چقدر اشتباه کردم ، چقدر راهو غلط رفتم ، من توی این ده سال عاشق سیاوش شدم ، مردی که عاشقانه اومد جلو و مردونه پا گذاشت روی اشتباهمو و برام یه زندگی قشنگ ساخت ، شاید بعد ها یه کم زندگیمون سخت شد و همه چیز بهم ریخت ، اما من امروز می فهمم چقدر دوستش دارم ، منتظرم به هوش بیاد و برم اون دادخواست طلاق کوفتی و پس بگیرم و به خودمون یه فرصت دیگه بدم و باز همه چیز و از اول شروع کنیم ، تو هم جای اینکه الکی وقتتو پای من هدر بدی ، بهتره فکر خودت باشی ، یکی و پیدا کن و باهاش زندگیتو شروع کن ، مطمئنم سر یه سال نشده بهش عادت می کنی و من و هم فراموش می کنی چقدر اون حرفها درد داشت ، حرفهایی که اکثرش دروغ بودن ، قلبم با نوشتن شون داشت تیر می کشید ، امیر که جای خود داشت و مطمئنا با خوندنش داغون میشد ، با بغض نگاهم به صفحه ی گوشیم بود ، نمی دونم چرا دلم نمی خواست ، فراموشم کنه ، دست از سرم برداره ، پی زندگیش بره ، من تا دنیا دنیا بود و نفس می کشیدم قطعا دوستش داشتم و فراموشش نمی کردم ، اما باز مجبور بودم ، خلاف قلب و احساسم حرف بزنم ، این رابطه اصلا درست نبود و همه چیز همین امروز باید تموم میشد ، هر چند از همین حالا دلم داشت عزاداری میکرد ، اما من سکان زندگیمو دست عقلم داده بودم و اونم فرمان اتمام همه چیز و صادر کرده بود پیامش اومد نوشته بود
Hammasini ko'rsatish...
پارت 200 همه ی اون وسایل هایی که همراه من بود لباس های کهنه و قدیمی امیر محمد بودن و من چیزی برای این طفل معصوم نخریده بودم ، حتی شیشه ی شیر ، آروم گفتم ـ نه شیشه داره ، نه شیر خشک ـ داروخونه توی حیاط ، یکی و بفرست سریع برات شیشه و شیر خشک بخره بیاد نگاهی به خانوم رضوی کردم و گفتم ـ میشه زحمت بکشید به سیاوش بگین بره داروخونه خانوم رضوی کمی این پا و اون پا شد و گفت ـ سیاوش رفت خونه ، امیر محمد باهاش بود گفت بیش تر از این نمیتونه اینجا بمونه آه بلندی کشیدم و به گریه های بچه ی که کنارم بود زل زدم ، و بغض کردم ، حتی نمونده بود بچه رو ببینه ، چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم به محض دیدنش ، مهرش به دلش میفته و دست از لجاجتش برمیداره ، خانوم رضوی تکونی خورد و گفت ـ الان خودم میرم براش میخرم بعد هم رفت ، بچه رو بیش تر توی بغلم کشیدم ، با گریه ی اون مقاومت من هم شکست و قطرات اشکم شروع کردن به باریدن ، دلم نمی خواست توی اون شرایط تنها باشم ، کاش سیاوش کنارم بود ، درست مثل وقتی که امیر محمد بدنیا اومده بود و برای لحظه ایی ولم نمی کرد و مرتب نازم می کرد و قربون صدقه ام می رفت کمی که گذشت و من حسابی اشک ریختم ، خانوم رضوی با یه شیشه شیر برگشت و گفت ـ رفتم براش آماده کردم و آوردم وقتی گریه ی من و دید گفت ـ مهتاب گریه کردن نداره‌ ، بعضی بچه ها مثل این گل پسر تو زیادی ننرن و خودشون و لوس می کنن و خرج میذارن روی دست باباشون خواستم بگم کدوم بابا ؟ لابد همون بابایی که منتظر نموند تا بدنیا اومدن بچه اشو ببینه ، اما پشیمون شدم و چیزی نگفتم تا شیشه رو گذاشتم توی دهن بچه شروع کرد به خوردن و آروم شد ** آذر 1401 مامان با اخم نگاهم کرد و گفت ـ می خواستی حداقل یه تعارف به زن عموت بکنی ، شب و بری پیش شوهرت بمونی شال و از دور گردنم باز کردم و گفتم ـ اون بی هوشه ، نمیذارن کسی پیشش بمونه ، زن عمو هم هر روز سر میزنه و بعد برمیگرده خونه ـ با دکترش چی حرف نزدی ؟ دستم رفت سمت دکمه های مانتوم اونا رو هم یکی یکی باز کردم و گفتم ـ نه ، وقتی سیاوش بی هوش اونجا افتاده دیگه چی باید بپرسم ؟ طلبکارانه نگاهم کرد و گفت ـ باید می پرسیدی ببینی کی به هوش میاد ؟ عصبی خندیدم و گفتم ـ اونام چیزی نمیدونن ، خدا که نیستن کامل اومد توی اتاق ، کنار دیوار نشست و گفت ـ حداقل یه ختم صلواتی چیزی بگیر تا اون بدبخت یتیم به هوش بیاد ، بچه هات گناه دارن مهتاب دیگه واقعا داشتم از دستش کلافه میشدم ، عصبی گفتم ـ چرا یه جوری حرف میزنی انگار من مسئول تو کما رفتن سیاوشم و یا دلم میخواد طوریش بشه ؟ مامان من به قدر کافی تخت فشارم تو رو خدا تو دیگه نمک به زخمم نزن طاقت نیاورد و زد زیر گریه و گفت ـ دلم برای دوتا بچه هات میسوزه ، زبونم لال اگه بلایی سر سیاوش بیاد تو میخوای با اونا چیکار کنی ؟ فکر کردی سامان و ساناز میذارن تو دستت به اموال سیاوش برسه ، همین جریان طلاق و شکایات و می کنند آتو و حقتون و میخورن ترس های مامانم دقیقا از جنس ترس های خودم بود که لحظه به لحظه توی ذهنم بزرگ و بزرگ تر میشد آهی کشیدم و گفتم ـ ایشالا سیاوش به هوش میاد زمزمه وار گفت ـ کی ؟ الان سه روز بی هوش و هیچ اتفاقی نیفتاده ، زبونم لال میترسم مثل پسر قدسی خانوم بشه ، مجبور بشن اعضای بدنش و اهدا کنن و بعد چند تا پاره استخون و خاک کنن از شنیدن این حرف تیغه ی کمرم تیر کشید ، اصلا و ابدا دوست نداشتم بلایی سر سیاوش بیاد ، اون هر چند در حق من نامردی کرد و جای مرد برام درد بود ، اما باید برای بچه ها می موند ـ مامان من کم استرس ندارم ، اونقدر هی نیا با حرف هات عذابم بده ، از فردا هم می‌خوام برم خونه ی خودم بمونم تا حداقل رفت و آمد از اونجا برام راحت تر باشه ، نمی تونم هر روز این مسیر و تا شهر برم و بیام انگار از حرفم خوشش اومد ، به آنی چشم هاش برقی زد و گفت ـ بهترین تصمیمو گرفتی مهتاب ، بری سر خونه و زندگیت بشینی بقیه حساب کار دستشون میاد و فکر الکی پیش خودشون نمی کنن ، اون سیاوش طفلی کم زحمت توی این چند سال نکشید تا خودشو به این‌جا رسوند ـ تو الان فقط فکر پول سیاوشی ؟ از سوالم جا خورد و گفت ـ نه بخدا من نگران خودشم هستم ، سنی نداره که زبونم لال بخواد اتفاقی براش بیفته ، ولی میگم آدمیه ، آدما رنگ پول سریع عوضشون می‌کنه ، برای همین میگم مراقب باش نفس عمیقی کشیدم و گفتم ـ پول سیاوش ذره ایی برای من اهمیت ندارد مامان ، من نگران خودش و آینده ی دو تا بچه ام هستم ، با این مریضی که من دارم دلم میخواد حداقل اون صحیح و سالم بمونه مامان حرف و عوض کرد و گفت ـ بچه ها هم خیلی بهونه اشو میگیرن ، کاش میشد اونا رو میبردی ملاقاتشون ‌ ـ بچه اونجا راه نمی‌دن ، شما هم بگو باباشون رفته جایی مسافرت و دسترسی به گوشی نداره این مدت امیر علی خیلی بیش تر از امیر محمد بهونه می گرفت و نگران بود
Hammasini ko'rsatish...
پارت صد و نود و نه درد کمرم لحظه به لحظه بیش تر میشد و من جرأت نمی کردم حرفی به سیاوش بزنم ، به زور راه می رفتم و کمرمو ماساژ می دادم ، علاوه بر کمرم دلم هم شدید درد گرفته بود و انگار وقتش بود بچه بدنیا بیاد ، به حدی دردم زیاد شده بود که افتاده بودم به ناله کردن ، به زور بلند شدم و ساکی و که از قبل آماده کرده بودم و گذاشتم دم دست و از اتاق رفتم بیرون ، طبق معمول روی مبل لم داده بود و داشت شبکه ی مستند نگاه می کرد ، با احساس خیسی که توی لباس زیرم احساس کردم فوری رفتم سمت دست شویی ، کمی خون ریزی داشتم و باید خودمو حتما به بیمارستان می رسوندم از دست شویی بیرون اومدم ، شدت درد هام جوری بود که دیگه از تحملم داشت خارج میشد و فاصله هاشم کمتر و کمتر میشد ، نگاهش کردم و با ترس گفتم ـ سیاوش من حالم خیلی بده بدون اینکه نگاهم کنه ، کانال های تلویزیون و بالا و پایین کرد و گفت ـ چته ؟ لبمو از شدت درد گاز گرفتم و گفتم ـ فکر کنم بچه داره بدنیا میاد با بی رحمی گفت ـ به من چه ، زنگ بزن باباش بیاد ببرتت دکتر طاقت روی پا موندن و نداشتم ، روی زمین نشستم و گفتم ـ الان وقت مسخره بازی نیس ، تو رو خدا پاشو ببرم بیمارستان حالم خوب نیس ... ـ من نمیام مهتاب ، اونقدر م هی سر به سرم نذار ـ سیاوش تو رو قرآن بس کن ، باید بیای برای عمل رضایت بدی ، من دارم از درد میمیرم ـ گفتم که به من ربطی نداره ، دلم میخواد هم خودت و هم اون بچه ی توی شکمت هر دوتون برین به درک به زور بلند شدم ، دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای جیغم بلند نشه ، به زور خودمو رسوندم به گوشیم و شماره ی خانوم رضوی و گرفتم و با گریه گفتم ـ خانوم رضوی تو رو خدا به دادم برس ، دارم میمیرم از درد طولی نکشید که خانوم رضوی خودشو رسوند اونجا ، وقتی دید سیاوش قصد اومدن نداره ، نشست باهاش حرف زد و نصیحتش کرد ، البته نمی دونست توی ذهن سیاوش چی میگذره ، من از قبل گفته بودم ، سیاوش بچه نمی‌خواسته و بابت بچه دار شدنم ناراحته ، هر جوری که بود بلاخره سیاوش و راضی کرد و راه افتادیم سمت بیمارستان ، سیاوش توی راه عین برج زهر مار بود و جوری رانندگی میکرد که انگار نه انگار زن زائو باهاشه ‌، هر چی هم خانوم رضوی تذکر می داد یواش تر برو از عمد گوش نمی داد و هی تندتر می رفت صورتش هم که عین برج زهر مار شده بود ، کاردش میزدی خونش در نمی اومد و هر از گاهی از آیینه جلوی ماشین با نفرت نگاهم می کرد و برام خط و نشون می کشید تقریبا یک ساعت بعد از بستری شدنم بچه بدنیا اومد ، توی اتاق عمل بودیم که یکی از پرستارها آوردش و گذاشتش روی سینه ام و گفت ـ سلام مامان ، من اومدم دنیا تا همیشه کنارت باشم بغض کردم ، نگاهش کردم داشت گریه می کرد ، بر عکس امیر محمد زیادی کوچیک بود ، پرستار ازم پرسید ـ مامانش چه احساسی داری ؟ و من اون لحظه هیچ حسی جز ترس و نا امیدی از آینده نداشتم ، آروم آروم شروع کردم به گریه کردن و به دروغ گفتم ـ خیلی خوش حالم ـ میخوای اسمشو چی بذاری ؟ من حتی به هیچ‌ اسمی فکر نکرده بودم و اونقدر مصیبت توی این مدت سرم آوار شده بود که فکر نمی کردم به انتخاب اسم هم برسم ، آروم گفتم ـ نمی‌دونم بچه رو از قفسه ی سینه ام برداشت و نگاهش کرد و گفت ـ ای وای کوچولو تو که هنوز اسم هم نداری ، بیا بریم بدم لباس تنت کنن بعد هم از جلوی چشمم رفت ، منم به حدی خسته بودم که چشمهام بسته شد . توی خواب عمیقی بودم که یکی شروع کرد به تکون دادنم ، اصلا دلم نمی خواست بیدار بشم ، دوست داشتم به جبران اون شب بیداری هایی که توی اون دو ماه آخر از شدت درد کشیده بودم ، حالا حالا ها بخوابم ، اما اون آدم سمجی که هی تکونم میداد نمیذاشت و مزاحمم بود ، پلکهامو به سختی باز کردم ، نگاهی به پرستاری که کنارم بود کردم و آروم گفتم ـ خیلی خسته ام ـ پاشو خانوم ، بچه ات گرسنه اس باید شیرش بدی دستهامو روی چشمهام کشیدم تا دیدم بهتر بشه ، خانوم رضوی با لبخند کنارم وایساده بود، منم براش خندیدم ، آروم گفت ـ قدمش مبارک باشه زیر لب جوابشو دادم و به کمک پرستار بد عنقی که طلبکارانه داشت نگاهم می کرد چرخیدم ، بچه رو گذاشت کنارم و گفت ـ لباستو بزن بالا شیرش بده بچه هم یه ریز گریه میکرد و به خودش می پیچید خانوم رضوی به شوخی گفت ـ خیلی لوس مهتاب ، یه سره داره گریه میکنه و آروم نمیشه همین و فقط کم داشتم ، یه بچه ی بد آروم تا سیاوش و با گریه هاش دیونه کنه هر کاری میکردم بچه سینه امو پس میزد و فقط گریه می کرد ، حتی خانوم رضوی و پرستار هم از پیش بر نمی اومدن و شیر نمی خورد ، مستأصل گفتم ـ بچه ام هلاک شد ، حالا چیکار کنم ؟ پرستار هم که حسابی خسته شده بود گفت ـ باید موقتا شیر خشک بهش بدی ، اینجوری که این گشنه هست و داره گریه می‌کنه میترسم قندش بیفته بعد هم ازم پرسید ـ شیر خشک تو وسایلات نداری ؟
Hammasini ko'rsatish...