cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

“ اوج‌ لذت | ملیسا حبیبی “

چقد دوست داشتنی‌تر میشی وقتی زیرم آه و ناله هات میره بالا🔥 رمان عاشقانه و بزرگسال اوج لذت💋 نویسنده:ملیسا حبیبی پارت اول👇 https://t.me/c/1727070293/6

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
35 174
Obunachilar
-6324 soatlar
-4407 kunlar
-1 61030 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
یه آق جلال شر و یاغی داریم که توی پررویی و زبون درازی رو دست نداره ❤️‍🔥 یه آبجی دو قلو داشته که داده به امیرعلی و حالا تا خواهر کوچیکش رو نگیره، ول کن نیست! پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا باید خواهرت زنم بشه وگرنه کل محلو به آتیش میکشم! اما امیرعلی اونقدر مقاومت میکنه تا جلال مجبور میشه دور از چشمش بره سراغ زینب و... بشه اونچه که نباید! 😌🫣 https://t.me/+XFEnmC5uePcyZDE0 https://t.me/+XFEnmC5uePcyZDE0 پارت‌های اولین شب تنها شدنشون دیشب توی چنل vip گذاشته شدن😍🔥🔞
2740Loading...
02
Media files
4 1401Loading...
03
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
1 8306Loading...
04
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
3 2984Loading...
05
⁠ _دختره آب شده رفته تو زمین..چه بلایی سرش آوردی نامرد که تا این وقت شب هنوز برنگشته مضطرب دور خود میچرخد سرش را در دست میگیرد و دخترک کجا رفته بود نیم نگاهی به ساعت مچی استیل گران قیمتش می اندازد و با دیدن عقربه ها سرش سوت میکشد ساعت از نیمه شب گذشته بود و او مگر از تاریکی نمی ترسید تا این وقت شب کجا مانده بود او که در این شهر کسی را نداشت _بیشتر بگردید ..بازم بگردید.. به مهران بگو بازم آدم بفرسته شده مجبور شید وجب به وجب این شهر و متر کنید باید اینکارو بکنید باید از زیر سنگم که شده پیداش کنید یاسین پوزخند میزند: _دختره از دست تو فرار کرده میفهمی از دست تو از ترسش حتی حاضر شده تو خیابونا آوارگی و بیچارگی بکشه ولی دیگه پیشت برنگرده چرا نمیگی که چه بلایی سرش آوردی چرا نمیگی چیکارش کردی که دختری که حتی اگه جونشم میگرفتی آخ نمی‌گفت از خونت فرار کرده با درد سرش را در دست میگیرد حرف هایش مثل پتکی بود که در سرش کوبیده میشد صورت گریان دخترک و بینی خون آلودش حتی لحظه ای از پیش چشمانش کنار نمی‌رفت دست خودش نبود که دیوانه شده بود.. مست کرده بود و مثل یک حیوان به جان دخترک افتاده بود.. دست خودش نبود که او را با رها اشتباه گرفته بود لب چاک خورده و بدن ظریفش که زیر سنگینی تن مردانه اش دست و پا میزد و التماس میکرد تقلا کرده بود تا رهایش کند و او وحشیانه به جانش افتاده بود گمان میکرد که او همان هرزه ای است که سالها پیش تمام دارو ندارش را برده بود دندان روی هم میسایدو از شدت حرص و خشم زیرلب ناله میکند صبح که چشم باز کرده بود دخترک دیگر روی تختش نبودو او تا این لحظه از نگرانی درحال  جان دادن بود همان لحظه با ورود یکی از محافظان یاسین فورا به طرفش میرود _چی شد پیداش کردین سام منتظر به دهانشان چشم میدوزد و مرد خونسرد سر تکان میدهد: _متأسفانه نتونستیم پیداشون کنیم ما حتی تموم پزشک قانونیا و بیمارستانارو هم گشتیم ولی هیچ اثری ازشون نیست همین یک جمله و سامی که با شنیدن نام پزشکی قانونی مانند یک شیر زخم خورده به طرفش حمله میکند _تو خیلی بی جا کردی گوه خوردی مردک حرومزاااده که رفتی پزشکی قانونی با اجازه ی کی هان..کی بهت گفته بری اونجا دنبالش بگردی با تو ام عوضی یاسین تقلا میکند تا او را عقب بکشد و فریاد میزند _دیوونه شدی ولش کن کشتی جوون مردم و من بهشون گفتم اونجا رو بگردن ..باتوام خفه اش کردی رواانی دِ ولش کن لعنتی کبود شده سام به یکباره گردنش را رها میکند مرد از شدت بی نفسی روی زانو خم شده به سرفه‌ می افتد خشمگین عقب گرد میکند و از روی درماندگی هرچه دم دستش می آید را روی در و دیوار خرد میکند یاسین در سکوت تنها نظاره گر میشود و او بعد از دقایقی نفس بریده چسبیده به دیوار روی زمین سر میخورد _آقا اجازه هست بیام داخل باید یه چیزی بگم صدای یکی از خدمه هاست و یاسین که بلافاصله بی حوصله مداخله میکند _الان نه شکوفه الان اصلا وقش نیست مگه نمی بینی اوضاع و.. _ولی آقا درمورد خانومه بغض آلود مینالدو سام که گوش هایش تیز شده بود بلافاصله چشم باز میکند _چی میخوای بگی _آقا خانوم..خانوم.. گریه اجازه حرف زدن به او نمی دهد و سام بی قرار در جا می ایستد _چی شده تو خبر داری که ماهک کجاست شکوفه سر تکان میدهد _اینو زیر بالشتش قایم کرده بود یکم پیش پیداش کردم سام جلو میرود و برگه را چنگ میزند نگاهش را به جواب آزمایش میدوزد و گیج سر تکان میدهد: _خوب؟این چیه ماهک مریض بوده؟ شکوفه با گریه پر روسری اش را زیر چشمش میکشد _یه مدتی بود که خانوم حال خوشی نداشتن.. فکر کنم شمام فهمیده باشین که دائم بی حال بودن و صبح به صبح سرگیجه و حالت تهوع داشتن بهش گفتم بره یه دکتر خودش و نشون بده آخه رنگ به رو نداشت و شده بود پوست و استخون چند روز بعد وقتی ازش پرسیدم گفت رفته و دکتر براش آزمایش نوشته و مشکلی خاصی نبوده تا اینکه الان این آزمایش و زیر تختش پیدا کردم فکر کردم شاید چیز مهمی توش باشه یاسین گیج جلو میرود و سام فکر میکند دخترکش تمام شب قبل با هربار بوسیدنش عق زده بود و او مثل یک حیوان با او رفتارکرده بود شکوفه با گریه لب میزند _آقا روم سیاه ولی من که از این نوشته ها سر در نمیارم برای همین از جوابش عکس گرفتم فرستادم برای برادرزاده ام آخه تازه دکتری قبول شده سام مبهوت فکش را روی هم چفت میکندو زن با صدای بلند هق میزند _گفته انگارخانوم حامله بوده سام با این حرف یکه میخورد ناباور یک گام به عقب بر میدارد صدای زن درسرش پژواک میشودو دخترکش حامله بود؟ همان لحظه در سالن باز میشود و صدای فریاد یکی از محافظانش به گوش می‌رسد _آقا همین الان از پزشک قانونی زنگ زدن گفتن یه مورد پیدا شده که مشخصاتش با مشخصات خانوم یکیه خواستن برید برای تشخیص هویت.. https://t.me/+l6N5BoMHsmVhZWZk https://t.me/+l6N5BoMHsmVhZWZk https://t.me/+l6N5BoMHsmVhZWZk
1 8027Loading...
06
#پارت1 با لحن بدی گفت : دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم : باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت : اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی.... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید : تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجااااا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید. گفتم : میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد. گفت : به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید : من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت. از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درست میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت:نمی‌خوام صداتو بشنوم.حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم :دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید:ببر صداتو لعنتی امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت : ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛میخواست وانمود کنه پشیمونه!پشیمون؟چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت:کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم:دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم:که دوباره بیفتی به جونم؟من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم. کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود. رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر؛به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا:سلام. خوبی حسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت:الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت:شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم:حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت:چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟دردت گرفته؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم.... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟ به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم گفتم:اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون بابای کثافت حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk پارت اول رمانشه سرچ کن❤️‍🔥 به زن حامله‌اش تهمت میزنه و فکر میکنه خیانت کرده... بلایی سرش میاره که موقع زایمان از شدت درد و استرس....❤️‍🩹😭😭
3 0748Loading...
07
- من که یه بارم کاندوم نذاشتم، تو چرا حامله نمی‌شی؟! لباس خواب سرخی که دوست داشت را برای امشب تن زده بودم. از اتاق بیرون می‌زنم و حرفش را نشنیده، مقابل دیده هایش ظاهر می‌شوم: - خوب شدم؟! بی‌توجه نفسش را کلافه بیرون می‌دهد: - اون سیلی که پریشب حین هارد سک*سمون زدم تو گوشت کَرِت کرده؟! توی ذوقم می‌خورد و وا رفته و بی‌حواس می‌پرسم: - ببخشید برزو! نفهمیدم چی گفتی! دست به سینه می‌شود: - دکتر همه آزمایشات بررسی کرده هیچ مشکلی نداری! چه غلطی داری می‌کنی که هر ماه هر ماه پریودی؟ از استرس دست مشت می‌کنم و چانه‌ام می‌لرزد: - من...من...من نمی‌دونم... یکباره که از جا بلند می‌شود که از ترس، قدمی به عقب برمی‌دارم. دو طرف فکم را محکم توی دستش می‌گیرد و با پلک های گشاد شده‌اش، با تهدید نگاهم می‌کند: - وای به حالت گلرو! وای به حال اون روزی که بفهمم دور از چشم من داری قرص می‌خوری یا غلط اضافه می‌کنی...! بغض می‌کنم. دست خودم نیست. این روزهای بی کسی زیادی نازک نارنجی شده بودم. نمی‌دانم دلش می‌سوزد یا تهدیدش تمام شده اما فشار از دور فکم برمی‌دارد. - امشبم امتحان می‌کنیم. چند راند پشتِ هم! ایندفعه باید بشه... سر به زیر انداخته‌ام و سعی می‌کنم بغضم نگیرد: - می‌خوای قرص تاخیری بخوری؟! جوابی که نمی دهد سر بلند می‌کنم: - همونا که کمرو سفت می‌کنه؟! نگاهش را باریک می‌کند، انگار که غیرتش برمی‌خورد! - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟! شانه بالا می‌اندازم: - من نمی‌دونم. اون موقع که مدرسه میرفتم، بچه‌ها می‌گفتن... روی کاناپه نشسته و چند ضربه به کنارش می‌زند تا پهلویش بنشینم: - اینکه سکس‌مون طولانی شه، مهم نیست! مهم اینه که چند دفعه خالی شم و احتمالِ حاملگیت ببرم بالا. تو باید تحریکم کنی... کنارش می نشینم و نگاه اجمالی به لباسم می‌کنم. - خب این لباس تحریکت نمی‌کنه؟ - مهم فقط لباس نیست بچه‌جون! یه رنگی به اون لبای بی‌روحت بمال، یه عطر سکسی بزن، تو تختم عین مجسمه نگام نکن! هات باش! حرف‌هایی می‌زد که حتی از شنیدنشان شرمم می‌شد. دستش را نوازش وار به گردنم کشید: - گوشی منو بردار فیلتر شکنش رو شن کن دو سه تا فیلم سوپر ببین یاد بگیری... باید خیس بشی برام گلرو! تو همیشه زیر من خشک خشکی! منی که در عالمی دیگرم می‌پرسم: - بعدش چی؟ - بعد چی؟ - از خان‌آقا شنیدم تو از من بدت میاد. آره؟! می‌گفت می‌خوای شکم بالا بیاد و بعد بفرستیم خونه حاج بابام تا بی‌آبروش کنی... با آوردن اسم حاج بابا، صورتش را در هم می‌کشد. دستش را از گردنم برمی‌دارد و فوراً از کنارم بلند شد. کلافه چند بار دست توی موهاش می‌برد: - به تو ربطی نداره گلرو! من هر کاری بخوام می‌کنم! تو هم نمی‌تونی تو کارم نه بیاری... - ولی آخه... - دفعه های قبل که ولی آخه آوردی هنوز جاش رو بدنت هست! می‌خوای ادامه بدی؟ دوست دارم که سکوت کنم اما دلم... - یعنی منو نمی‌خوای؟ منو هیچی! حتی بچه‌‌ت هم نمی‌خوای... پاسخی نمی‌دهد. خب معلوم بود! بچه‌ای که نوه‌ی حاج علی سعادت باشد را می‌خواست چه کار...؟ - تا شب که میام خودتو خوب واسم آماده کن! شش ماه بعد <برزو> - مگه شما نمی‌دونستید بارداری برای خانومتون مضره؟ گفته بودم بهش با این سن و سال کم اگه بخواد باردار شه باید قید جونشو بزنه... پرستار چه داشت می‌گفت؟ چه بلایی بر سر گلرو می‌آمد؟ - یعنی چی خانوم؟ یعنی چی قید جونشو بزنه...زن من سه ساعت و چهل دقیقه‌س توی اتاق عمله... - فقط براش دعا کنید. همین! مخصوصاً با این زایمانِ زود رس. جز معجزه هیچی نمی‌تونه جونش نجات بده! صدایم را بلند کردم، عصبی شده بودم. - بلایی سر زنم بیاد، یه تارِ مو ازش کم شه... این بیمارستان رو سر همه‌تون خراب می‌کنم! آن یکی پرستار آن طرف به زبان آمد: - چه خبره آقای جهانگیری؟ این سر و صداها واسه چیه؟ ما که گفتیم عملش خطرناکه...برگه‌ی رضایت امضا کردید که هر اتفاقی بیوفته پای خودتونه... من؟ من کجا برگه امضا کرده بودم؟ - من دستی دستی زنم به کشتن نمی‌دم! کدوم بی‌ناموسی برگه امضا کرده که من ندیدم؟! - من امضا کردم! نگاهم برگشت. خودش بود. حاج علی سعادت! مسبب تمامِ زجرهایی که به دخترش دادم. هر چه از من گرفت بس نبود...حالا نوبت گلرو بود. نمی‌گذارم! الآن وقت رفتن او نبود...اویی که تازه داشتم می‌فهمیدم چقدر برایم مهم... کسی محکم به شانه‌ام می‌خورد! پرستار ها با عجله سمت اتاق عمل می‌روند... زمان می‌ایستد. صدا صدای دکتر است... - همسرش... آقای برزو جهانگیری... ادامه👇👇👇 https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk
4 20613Loading...
08
_ این توله‌سگِ خوردنی جغله منه محبوب؟ خجالت‌زده قصد دارم از کنار مردی که سال‌ها از نبودنش می‌گذشت فاصله بگیرم خنده محبوبه، مستخدم عمارت از دور به گوشم می‌رسد _ بیست سالشه! اون موقع که شما ایران بودی سه سالش بود .. بزرگ شده سرش که به سمتم برمی‌گردد هول‌زده می‌گویم _ من کلاسم دیر شده، باید برم آقا _ آقا و زهرمار قند و عسل! سه سال تو بغل خودم قد نکشیدی که حالا چرت و پرت ببندی به نافم من فقط دخترعموی او بودم .. دختری که برایش حکم یک دختربچه‌را داشت .. دختری که .. عاشقش بود؟ عکس‌های جذاب این مرد بزرگ‌ترین دل‌گرمی‌ام بود در این سال‌ها لبخند می‌زند و انگشت شصت و اشاره‌اش را بهم می‌چسباند _ وقتی رفتم اینقد بودی، کوچولو و مو فرفری! یه روز از لپات گاز نمی‌گرفتم، روزم شب نمی‌شد تنم از شدت هیجان می‌لرزد و او نیز می‌فهمد که لب‌هایش به گونه‌ام می‌چسبد _ جون! دلبر مو رنگی! _ من دیگه بچه نیستم بوسم کنی، بزرگ شدم _ دلم بخواد می‌بوسمت، می‌چلونمت، دورت می‌گردم و به یه ورمم نیست که بزرگ شدی! مال خودمی، سنمش به بقیه؟ صدای محبوبه مرا از دنیای شیرینی که در لحظه در آن غوطه‌ور بودم بیرون می‌کشد _ قربونت بشم آقا، یکی می‌بینه زشته ‌.. تیغه بینی‌اش را روی موهای بیرون ریخته‌ام می‌کشد _ نوش جونم! یه جوجه بغلی مو فرفری کنارمه، مگه میشه بوسش نکنم؟ آره فسقل؟ زشته که جوجه‌ام و بگیرم بغلم؟ قلبم بی‌مهابا به سینه‌ام می‌کوبید و نفس‌هایم به تلاطم افتاده بود _ چرا رفتی؟ حتی وقتی زنگ می‌زدی از همه می پرسیدی، جز من و حالا .. حالا دلت تنگ شده؟ _ نگات می‌کردم و صداتو می‌شنیدم که به هوای دیدنت یهویی بزنه به سرم بار و بندیل جمع کنم برگردم ایران؟ اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود و چگونه بگویم چه بر من گذشته در این عمارت بدون او که هوایم را داشته باشد _ آقا الان اهل خونه میان برای صبحانه، کم بغلش کن این دختره خیره سرو، زشته .. خودشم خجالت می‌کشه _ گور باباشون! کون لق همه محبوبه! چیکار کردن با این دختر که داره عینهو بید میلرزه تو بغلم؟ صدای خانم‌بزرگ .. ترسناک‌ترین زن در زندگی‌ام همچون قدم‌های عزرائیل قبل از بیرون کشیدن روح از تن است _ مادر اون دختر دلیل مرگ مادرت بوده! همون زنی که پدرت بخاطرش خانواده‌اش رو رها کرد و مادرت رو دق داد، زنی که به شوهرش خیانت کرد با اینکه ازش یه بچه داشت و بین دو تا برادر جنگ انداخت برای حرص و طمعش نسبت به ثروت خاندانمون! https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
3 1566Loading...
09
_من دختره رو عقدش می کنم! _چی داری میگی رادین هیچ می فهمی؟اون دختره معلوم نیست چیکاره اس توی اون پارتی با اون پسره گرفتنشون حکمشون عقده یه دست و پای پسره ام مهری اش.. _خب منم میخوام گناه اون پسره رو گردن بگیرم فقط کافیه دست ببری تو پرونده و بجای اسم اون پسره اسم منو ثبت کنی! _یعنی چی؟ _یعنی همین که شنیدی اون پسره نمی تونه شلوارشو بالا بکشه حالا میخوای یهو پرتش کنن وسط یه زندگی مشترک؟ _رادین اون دختره با اون ... میان حرفش می پرد با رگ پیشانی برآمده.. _نمی خوام چیزی بشنوم به عنوان رفیق چندین و چندسالته ات فقط ازت یه چی میخام برای یه بارم شده بی خیال قانون مندی و وجدان کاری شو و اسم منو ببر توی پرونده وگرنه نه من نه تو.. _رادین؟؟! و او از جا بلند می شود. _همینکه گفتم من اون دختره رو عقد می کنم بگو همکارات زنگ بزنن به پدرش بیاد! همه چیم گردن می گیرم.. «آرامش» آنقدر شوکه ام که قدرت هضم کردن اتفاقات را ندارم! همه چیز آنقدر درهم برهم است که نمی توانم بفهمم چه دارد اطرافم میگذرد! این مرد اینجا چه می کند؟پس فرزاد کجا بود؟! مگر مرا به همراه فرزاد دستگیر نکرده بودند؟! پس چرا بجای او حال این مرد در این اتاق بود؟! چرا بابا به او‌چک‌ زد؟! رادین افشار کیست؟! شناسنامه هایمان را چرا می خواستند؟! در همان حین در باز می‌شود و مرد میانسالی با محاسنی سفید داخل می شود. کنار بابا جای می گیرد و سرگرد رو به ما می گوید: _با رضایت پدر خانم مهراد طبق مجازات دستگیری پارتی مختلط طبق قوانین جمهوری اسلامی عقد شرعی و قانونی بین خانم آرامش مهراد و آقای رادین افشار صورت می‌گیره! و من همانجا نفس هایم قطع می‌شود و قلبم از کار می‌افتد. نگاهم روی همان مرد غریبه می نشیند که در جواب سرگرد سری تکان می دهد. چطور ممکن است! * * * در راهروی کلانتری ایستاده‌ام! هنوز هم باورم نمی‌شود که من و آن مرد غریبه شرعاً و قانوناً زن و شوهر شده ایم! چطور ممکن است؟! یعنی آنکه دقایقی قبل بله داد من بودم؟! یعنی مردی که کنارم نشست و عاقد به هم محرممان کرد حال شوهر من است؟ همان رادین افشار معروف؟ حتی از زمزمه ی نامش تمام تنم به لرز می نشیند. اوی با آبرو و اسم و رسم دار کجا و منه سر به هوا کجا؟ دقایقی می شود که از آن فضای لعنتی خلاص شده‌ایم! سکوت سرسام‌آوری فضای ماشین را دربرگرفته است. زیر چشمی نگاهی به او می‌اندازم. هنوز هم قدرت هضم ندارم! ظاهرش طوری است که حتی از نفس کشیدن های خودم هم می ترسم! قدرت تکان دادن زبانم را ندارم.. و این از آن دخترک جسور سابق بعید است. عرق سردی روی تیر کمرم می لغزد و اینبار سعی می کنم مثل گذشته جسور باشم بالاخره جرعت به خرج می دهم و زبان باز می کنم: _کجا داریم می ریم؟ _جهنم.. نگاه ترسناکی نثارم می کند. _خودتو واسه جهنم آماده کن کوچولو.. https://t.me/+-_vUFrufyA83NDA0 https://t.me/+-_vUFrufyA83NDA0
2 1415Loading...
10
دستش را روی شکم تخت دخترک کشید: -این همه خونریزی واسه یه پریودی؟ چانه‌ی دخترک لرزید.رنگش زیادی پریده بود. -مجبورم کردی فرشا رو تنهایی بشورم به خاطر فشاری که بهم اومده همچین شده مرد نچی کرد با چشمانی تنگ شده لب زد: -پس هنگامه دروغ میگه که غیرقانونی رفتی سقط جنین سکسکه‌اش گرفت می‌دانست که حاشا کردن بی‌فایده است. -من ..‌ من .. نمی‌خواستم یه بچه .. بی‌گناه تو زندگیمون بیاد . تو که فقط منو واسه انتقام گرفتن از بابام صیغه کردی ... دیر یا زود ولم میکنی مرد در سکوت و متفکر نگاهش می‌کرد. دخترک می‌دانست که دارد نقشه می‌ریزد برای در آوردن پدرش! پریشان و بغض کرده پرسید: -ک .. کار درستی کردم .. نه ؟ تو که اذیتم نمی‌کنی پیمانی می‌کنی؟ .. خیلی درد دارم مرد گونه‌ی لطیفش را بوسید و زیر گوشش پچ زد: -اذیت یه لحظشه آذین کوچولو! دیدن نور خورشید برات میشه آرزو! خوردن یه غذای خوب برات میشه حسرت! از این به بعد باید واسه کوچکترین نیازات جون بدی تا راضی شم! گفت و زیر بغلش را گرفت و تن دردناکش را از روی تخت کند. -آی .. آی مامان جون و رو خدا ببخش.. تو رو خدا ببخشید -ببخشم؟ تو که می‌دونستی من چه کینه شتری‌ایم! این دل و جرئتو از کجات آوردی که این گوهو خوردی؟ او را روی زمین کشید مقصدش زیر زمینی بزرگ ویلا بود. می‌دانست دخترک به حد مرگ از تاریکی و تنهایی می‌ترسد میدانست چه وحشتی از حیوانات موذی دارد دخترک هق‌هق کنان التماس کرد _ پیمان مرگِ من ، پیمان من تازه سقط کردم رحم کن پیمان حرف‌هایش بدتر آتش به دلش زد _ میخوای رحم کنم بهت؟ بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد روی زمین پرتش کرد و آب دهانش را روی زمین انداخت _ توله گرگ به بابای بی شرفش میره دلمو زدی آذین دیگه حتی لیاقت نداری تو تخت بیای زیرم گفت و محکم در را بست میدانست با بستن در ظلمات می‌شود آذین وحشت زده جیغ زد همه جا تاریک بود با پا های لرزان خودش را جلو کشید تا به در بکوبد و التماس کند که نفهمید دمپایی‌اش به چه گیر کرد در تاریکی روی زمین پرت شد و سرش محکم به آجرهای چیده شده روی هم خورد گرمی خون تا شقیقه هایش پیچید و دلش ضعف رفت صدای پیمان در سرش تکرار شد "بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد" پلک‌هایش روی هم افتاد و گوش هایش سوت کشید کاش تا لحظه مرگ هوشیار و زنده می‌ماند تا مژده ی مردنش را به مردِ زندگی‌اش دهد و خوشحالش کند اما نمی‌شد.... لب های خشکش کش آمد تولدش کسی را شاد نکرده بود اما با مرگش پیمانش را شاد می‌شد... خون از گوشه لبش جاری شد و هم زمان در باز شد _ بیا لشتو جمع کن گمشو بیرون باز حوصله چند روز بیهوشی و مریض داری ندارم بی جان لبخند زد میدانست مردش دروغ میگوید می‌دانست دلش سوخته وگرنه نمی‌آمد پیمان کلافه چراغ قوه را روی زمین گرفت _ کجایی موش کوچولوی مارمور؟ بیا گمشو بیرون تا پشیمون....... با دیدنِ استخر خون زانوهایش به لرزه افتاد بهت زده زمزمه کرد _ آ ... آذین؟ دخترک با دهان خون خندید و هم زمان به سرفه افتاد عزرائیل را نزدیکش احساس میکرد _ امشب .... امشب تولدم بود https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
4 41510Loading...
11
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+gcepHADcHd40MTc0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
3010Loading...
12
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+gcepHADcHd40MTc0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
4861Loading...
13
Media files
2 8261Loading...
14
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
1 2641Loading...
15
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
7832Loading...
16
#پارت_841 - ببین آرایش کردم ، لباس خوب پوشیدم ، عطر زدم ، حتی ، حتی غذایی که دوست داشتی رو درست کردم... هق میزند و خیره به نگاه سرد مرد میگوید - گفتی دلت میخواد منم مثل بقیه زنا باشم ، گفتی باید یاد بگیرم دلبری کنم ، گفتی حالت از اینکه مثل زنای هفتاد هشتاد ساله رفتار میکنم بهم میخوره ... پارچه لباس ساتن قرمز رنگی که به تن داشت را چنگ میزند و این بار میان گریه فریاد کشید - من یاد گرفتم ، من بخاطر تو خودمو کشتم که  یادبگیرم عشوه بریزم ، دلبری کنم ...چون دوست داشتم ، چون میخواستم برات یه زن همه چیز تموم باشم .. قطره های اشک به روی گونه هایش چکید و مرد اما بی تفاوت تماشایش کرد مردی که همسرش بود ، شوهر رسمی و قانونی اش بود ...بعد از دوسال زندگی ...بعد از آن همه ابراز عشق حالا پشیمان شده بود حالا نمیخواستش... - تموم شد؟ با شنیدن صدای خشک و بی انعطاف مرد ...نگاهش از شمع و گل های تزئین شده پایین تخت بالا آمد و در چشمان او نشست... این نگاه ..هیچ شباهتی به گذشته نداشت... - با یه وکیل هماهنگ کردم ...نمیخوام لجبازی کنی ...مثل یه دختر خوب هرکاری که گفت رو انجام میدی ...دوست دارم بی سر و صدا و جنجال از هم جدا بشیم ... لب هایش لرزید ...باور نمیکرد ...پس تکلیف تمام آن عشق و علاقه چه میشد؟ مگر او نگفته بود دوستش دارد؟ - از امشب تا روزی که تاریخ دادگاه مشخص میشه زنگ نمیزنی پناه ، راه نمیفتی دنبالم ، از این و اون سراغمو نمیگیری ... سینه اش سوخت و او بی رحمانه ادامه داد - رو به مرگم بودی به من زنگ نزن پناه ...فراموش کن ...هر چی که بینمون بوده رو بریز دور ... قلبش هزار تکه بود ...داشت همین حالا میمیرد اما دیگر التماس نمیکرد دیگر غرورش را برای این مرد به حراج نمیگذاشت ... قید این عشق را میزد ... مرد که به سمت درب اتاق راه افتاد دهان باز کرد و سوالی که روی سینه اش سنگینی میکرد را پرسید - چرا؟ نگاهش به شانه های پهنش بود ...همان ها که روزی پناهگاش بودند - چون دیگه دوست ندارم... گفت و رفت ... رفت و ندانست چند سال بعد زمانی پشیمان میشود که دیگر آن دختر نامزد صمیمی ترین رفیقش به حساب می آمد https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8
1 8977Loading...
17
#پارت_۲۴۱ _ هر شب صدای آه و ناله از این خونه میاد حاج آقا! تمام همسایه ها مقابل خانه اش جمع شده و شکایتش را به حاجی معتمد محل میکردند. _ چه معنی داره از خونه ی دختر مجرد و تنها صدای رابطه بیاد؟ حاج آقا دست روی زنگ میگذارد و باوان سراسیمه چادرش را سر میکند. در را باز میکند و با دیدن جمعیت پشت در نفسش بند می آید. چادرش را محکم تر میچسبد و لبش را با زبان تر میکند. _ سلام حاج آقا، مشکلی پیش اومده؟ قبل از حاج آقا، ملیحه خانم سمتش حمله کرده و موهایش را از روی چادر چنگ میزند. باوان از درد جیغی کشیده و دست روی سرش میگذارد. _ دختره ی هرزه، محله رو به گند کشیدی. فکر کردی نمیفهمیم چه گوهی میخوری؟ جوونامونو از راه به در کردی، مردامون تا اسم تو میاد نیششون وا میشه! باوان با درد ناله میکند و ملتمس جیغ میکشد. _ وای ملیحه خانم تو رو خدا ولم کن، مگه من چیکار کردم؟ چند نفر دیگر هم سمت باوان حمله کرده و هر کس مشت و لگدی به تن بی جانش حواله میکند. چادرش را در آورده و او را روی زمین پرت میکنند. _ قداست چادر رو زیر سوال میبری زنا زاده؟ معلوم نیست از کدوم بته به عمل اومدی و حالا داری محله رو به گوه میکشی. تو رو باید سنگسارت کنن. حاج آقا مبهوت از قیامتی که به پا شده بود زبانش بند آمده و معرکه ی مقابلش را تماشا میکرد که صدای فریاد پسرش را شنید. _ ولش کنید عوضیا، چه غلطی دارین میکنین؟ عامر جمعیت را کنار زده و نفس زنان سمت باوان میرود. صورت خون آلودش را به آغوش کشیده و فریاد بلندش همه را به عقب می راند. _ گورتونو گم کنین تا زنده زنده چالتون نکردم، بی شرفا. حاج آقا یکه خورده و من و من کنان دست عامر را میکشد. _ بیا عقب پسرم این مسئله به تو ربطی نداره. عامر تن بی جان باوان را به آغوش میکشد و پر از درد می غرد. _ زنمه حاجی، زنمه نامروتا... به چه حقی دست رو زن من بلند کردین؟ باوان را بلند کرده و فریاد میزند: _ بلایی سر زن و بچم بیاد آتیشتون میزنم... https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk #برادرشوهری #بزرگسال🔞
9754Loading...
18
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+gcepHADcHd40MTc0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
1 0103Loading...
19
Media files
2810Loading...
20
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
5731Loading...
21
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
9720Loading...
22
#پارت_678 - گفتی موهاتو کوتاه کن ، لاک بزن ، آرایش کن ، باشگاه برو... هق میزند و خطاب به مردی که با بی‌تفاوتی تماشایش میکرد ادامه میدهد - من هر کاری که تو خواستی کردم مهراب ، چون فقط خواستم که به چشمت بیام که دوستم داشته باشی ... قلب بیچاره اش داشت از سینه بیرون می آمد حالش خوب نبود نه حالا که این مرد پس از دوسال گفته بود جل و پلاسش را جمع کند ، که دیگر به این خانه نیاید و هر چه میانشان گذشته بوده را فراموش کند... - چجوری میتونی همه چیز رو فراموش کنی و بهم بگی برو؟ اشک از گوشه چشمانش میچکد و با صدایی که از زور بغض می لرزید میپرسد - اصلا هیچ وقت دوستم داشتی؟ منتظر جواب است یک جواب رک و صریح و اما این مهراب است که با آن لحن خشک و جدی می گوید - مهلت صیغه رو می بخشم ...از این به بعد آزادی... دخترک هق میزند و او بی اهمیت ادامه میدهد - نگران دخل و خرجت نباش ، تا وقتی که مجردی هرماه حسابت شارژ میشه...درمورد خونه هم شب با صاحب خونه اتون صحبت میکنم ، میخرم خونه رو ازش میزنم به نام خودت یا مادرت ، هر کدوم که خودت بخوای. نمیخواست نه پول او را ، و نه آن خانه را تنها دنبال یک جواب بود اینکه این مرد هیچ وقت دوستش داشته است؟ که در طی این دوسال هیچ وقت به چشمش نیامده است پشت دستش را به زیر چشمان خیسش میکشد و خیره در چشمان مرد می گوید - من هیچی ازت نمیخوام مهراب ، فقط یه کلمه بهم بگو تو این دوسال هیچ وقت دوستم نداشتی؟ با مکثی کوتاه جواب میدهد - نداشتم ... نفس در سینه دخترک بند می رود .. قلبش درون سینه می ایستد و مرد می گوید - خواستم دوست داشته باشم ولی نشد ، نتونستم پناه ...از همون روز اول بهت گفتم که دلم باهات نیست که دوست ندارم نگفتم؟ لبخندی تلخ به روی لبهای دخترک می نشیند - گفتی گفته بود این مرد بارها گفته بود که دوستش ندارد جوابش را شنیده بود نباید دیگر میماند نباید دیگر التماس میکرد دست پیش میبرد حلقه نمادین در دستش را که آن هم خود برای خودش خریده بود را از دست درمی آورد و روی میز می اندازد از پایین پاهای مردی که روی مبل نشسته بود برمی خیزد به سمت چمدان حاضر کرده اش را می رود دسته آن را میگیرد چند قدمی برمیدارد ... داشت میمیرد نمی توانست بدون هیچ حرفی برود می ایستد و به سمت مردی که همچنان روی آن مبل نشسته برمی گردد - قول میدم دیگه دوست نداشته باشم مهراب...قول میدم روزی برسه که منو با مردی ببینی که دوستم داره ، که عاشقمه ، که بهم اهمیت میده و مثل تو نامرد نیست با احساساتم بازی کنه... می گوید ، مشت شدن دستان آن مرد را ، نگاه خونبارش را ، حسادتش را نمی بینید و از آن خانه بیرون می زند مهراب اما جلویش را نمیگیرد مانع رفتنش نمی شود و نمی داند آن دختر سر حرفش میماند که زمان میگذرد و روزی میرسد که او دخترک را با مردی می بیند که عاشقانه دوستش دارد... https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8
1 5037Loading...
23
_ برای سقط جنین باید لنگاتو برای قابله باز کنی نه من دخترجون! دخترک پولی برای سقط نداشت... با بیچارگی هقی زده و به پای مرد می افتد. _ التماست میکنم حاج عامر، بابام بفهمه حامله ام زندم نمی‌ذاره... تو رو خاک داداشت کمکم کن. برادرش به خاطر همین دختر مرده بود. از او بیزار بود و اگر میتوانست خودش او را میکشت. تن لرزان و نحیف دخترک را با لگدی محکم از خود دور کرد. _ اسم داداش منو نیار حروم زاده، گمشو از خونه ی من بیرون تا همینجا زنده زنده چالت نکردم بیشرف! پدرش بی رحم بود اما مهربانی مرد مقابلش را قبلا دیده بود. او نمیتوانست آدم بکشد، برای همین به پایش افتاده بود. _ غلط کردم... ببخشید... هرکاری بگین میکنم، فقط کمکم کنین... توروخدا داداش عامر... انگار که بنزین روی آتش دل مرد ریخته باشند، فریادی زده و گردن باریکش را چنگ زد. _ گوه میخوری به من میگی داداش حروم زادهههه. من فقط داداش عماد بودم، همونی که به خاطر تو مرد... او را روی هوا نگه داشته و دخترک وحشت زده و خرخرکنان نگاهش میکرد. دست و پا میزد و برای ذره ای هوا تقلا میکرد که مرد رهایش کرد. _ فکر کردی به قاتل داداشم کمک میکنم؟ آرزومه خودم خاکت کنم دختره ی هرزه... روی زمین افتاد و دست روی گردنش گذاشت. زار میزد که لگدی به پهلویش خورد. _ هنوز چهل داداشم نشده لنگاتو واسه کی دادی هوا که حاملت کرده؟! مجبور بود حقیقت را به مرد بگوید. اگر میفهمید این کودک، برادرزاده ی خودش است چه میکرد؟ میخواست کودکش را سقط کند تا انگ حرام زادگی به پیشانی اش نچسبد. او حاصل رابطه ی نامشروع اما پر از عشقشان بود. لب گزیده و درمانده نگاهی به مرد انداخت. کاش کمکش میکرد... _ من و عماد... رابطه داشتیم... این بچه‌... این بچه از اونه... چشمان عامر درشت شد و قهقهه ای ناباور زد. باورش نمیشد... این دخترک هرزه میخواست گندکاری اش را گردن برادر مرده اش بیاندازد. _ خفه شو آشغال دروغگو، از خونه ی من گمشو بیرون... عماد من همچین کاری نمی‌کرد! دخترک نفس زنان سری تکان داد. _ مست بودیم... یهو شد... به خدا راست میگم... بعدش... بعدش عماد ترسید، رفت که برام قرص اورژانسی بخره... هنوز مست بود، بهش گفتم نره، گفت از شما میترسه، نمیخواد پیش شما خراب شه... نشست پشت فرمون و اون تصادف‌... هق هقش بالا رفت و درد پهلویش که شدید شد روی زمین پهن شد. _ میخواستم بندازمش که بهش نگن حروم زاده... بچم... جیغی از درد کشید و نتوانست حرفش را ادامه دهد. شاید لگدهای عامر کارش را راحت کرده بود. _ آی... دلم... عامر هاج و واج نگاهش میکرد. اگر راست میگفت چه؟ آن کودک یادگار برادرش بود، نمیگذاشت بمیرد. با عجله دست زیر تن باوان انداخت و مثل پر کاه بلندش کرد. _ میخواستی بچه ی داداشمو بکشی؟! اگه راست گفته باشی که جرت میدم باوان... دست باوان روی پیراهنش مشت شد و بی پناه سر به سینه اش چسباند. این مرد بوی عمادش را میداد... _ دروغ... نگفتم... درد دارم... آقا عامر... مرد به سرعت سمت ماشینش دویده و دخترک در بی‌حالی صدای جدی اش را شنید. _ همین امروز عقدت میکنم بیوه ی عماد... https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk https://t.me/+1GzNz2DU1BNjNmZk #برادرشوهری #بزرگسال🔞
6941Loading...
24
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+gcepHADcHd40MTc0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
6280Loading...
25
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+gcepHADcHd40MTc0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
4761Loading...
26
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+gcepHADcHd40MTc0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
4942Loading...
27
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+gcepHADcHd40MTc0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
1 8930Loading...
28
Media files
4 5031Loading...
29
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
1 9240Loading...
30
#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
3 0043Loading...
31
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
1 3902Loading...
32
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk https://t.me/+ZRKEk-hKs14zYzlk ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
1 0943Loading...
33
‍ از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
4 4330Loading...
34
- تو ماشین حـ*شری بشی چکار می‌کنی آقا فرهاد؟ با تعجب بهش نگاه کردم و وقتی چاک سیـ*نه‌هاش و دیدم، سریع نگاه گرفتم. -بچه یکم حیا کن، چند ساعت دیگه میرسیم برو یه دوش آب سرد بگیر. دستای سفید و کوچکش بین پام نشست. -یعنی تو دوش میگیری تا از سرت بپره؟ لعنتی بر شیطان فرستادم و به راهم ادامه دادم. اما دست بردار نشد. -نکنه اخته‌ای که هیچ عکس العملی نداری پسر! دختر به این جیگری و داری قاچاق می‌کنی، یه کام ازش نمیگیری؟ با عصبانیت ماشین را پارک کردم. -برو صندلی عقب تا نشونت بدم اخته‌م یا نه. به یکباره رنگش پرید. -نـ... نه یعنی شوخی کردم به خدا. من من دخترم آخه! پوزخندی زدم و دستم روی شلوارش نشست. -میگی همینجا نشونت بدم؟ از ترس چشاش درشت شد اما من واقعا داغ کرده بودم! -به خدا من دخترم اصلا خواستم اذیت کنم یکم وقت بگذره. بی توجه دستم و وارد شلوارش کردم. -پس چرا خیس کردی کوچولو؟ اینبار انگار نتونست جلوی خودش و بگیره که آه کشید و🔞 https://t.me/+GnYl6pPt0JExMDQ0 دختره دیوونه با مسخره بازی پسره رو حـ*شری کرد😳😂 دراصل این پسر یه شوتی سوار هستش که فقط دختره رو قاچاق به یک جایی باید برسونه، ولی وسط راه داستان عوض میشه و...😱🔞🔥
4 2515Loading...
35
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
3 1540Loading...
36
‍ ‍ _شوهرت بهت خیانت میکنه...بیا به این آدرس تا با چشمای خودت ببینیشون! خیره به بسته ی دستش که آن را پشت در خانه‌اشان گذاشته بودند و متن پیام خشکش زده بود. نفسش بند آمده. میراث واقعا به او خیانت میکرد؟! به زن حامله اش؟! میخواست به میراث اعتماد کند اما یادآوری شبهای متوالی که میراث به خانه نمی‌آمد مجابش کرد لباس پوشیده و با برداشتن کلید داخلِ بسته راهی شود. به محض باز کردن درِ خانه ی مجردیِ شوهرش صدای آه و ناله ی ضعیفی به گوشش میرسد. حس بد تمام وجود کژال را در بر گرفته است. میراث چند ماه بود درست و حسابی خانه نمی آمد و فکر کژال به هر جایی میرفت به جز خیانت. با کمترین سر و صدا در را می‌بندد که صداها نزدیکتر می‌شوند: _اون دختره رو بندازش بیرون..وگرنه این آخرین ملاقاتمون میشه میراث... به آنی اشک در چشمانش حلقه می‌زند.صدای یک زن از خانه ی مجردی شوهرش می آمد. شکمش منقبض می‌شود. دستش را به دیوار می‌گیرد و جلوتر می‌رود: _یه نازا رو میخوای چیکار؟! اون حتی نمیتونه واست بچه بیاره...اما من میتونم... به شوهر او پیشنهاد بچه دار شدن میدادند. چون آنها ماهها برای بچه دار شدن تلاش کرده بودند و هر بار به در بسته خورده بودند و حال... حال او حامله ، شاهد خیانت شوهرش بود. صدای میراث نازکش است. او هر گز ناز کژال را نکشید و حال... _نسیم صد بار با هم راجبش حرف زدیم عشقم... گواهی نازا بودنشو بگیرم فوراً دادخواست طلاق میدم... دلش هزار و یک تکه شد. حامله بود. بچه دختر بود...هزاران نذر و نیاز کرده بود و به خدا التماس کرده بود فرزندشان دختر شود زیرا میراث عاشق دختر بچه ها بود. چهار ماهش شده بود که تازه متوجه حاملگی اش شده بود. زیرا هر بار نشانه‌های حاملگی اش پیدا میشد مادر شوهرش طعنه ی نازا بودن به او میزد و کژال از مطمعن شدن منصرف میشد. شاید اگر زودتر متوجه باردار بودنش میشد حال شاهد خیانت میراث نیز نبود. تیر های شکمش هشدار دهنده و پر درد بود اما مصرانه جلو رفت: _حداقل صیغه کنیم من نمیتونم اینجوری ادامه بدم... پشت در می‌ایستد. جنون آمیز گریه می‌کند و ثابت می‌ماند. می‌خواهد با چشمان خودش ببیند خیانت شوهرش را... مرگ عشقش را... خیانت پدرِ بچه اش را... خیانت مردی که تنها پناه و کس و کارش در این دنیا بود.. صدای کلافه ی میراث بلند می‌شود: _نسیم گفتم باید اول از شر کژال راحت شم... شوهر او می‌خواهد از شرش راحت شود. میراث با معشوقه اش او را شر خوانده و خودش را به زمین و آسمان میزند تا از او طلاق بگیرد. میرفت. میرفت و فرزندش را خودش به تنهایی بزرگ میکرد. هرگز اجازه نمیداد میراث از وجود این بچه خبردار شود. قبل از اینکه صدای هق هق هایش به گوش میراث خائن و خیانت کار برسد در را با یک حرکت باز کرد و... غرورش ، شخصیتش ، احساسش ، علاقه اش ، همه ی وجودش خورد شد از دیدن دختری با لباس خواب بی بند و بار و نیم بند... برگه ای از دست میراثِ مبهوت و کپ کرده زمین افتاد و برای بار دوم در یک روز شکسته شد... آن برگه را خیلی خوب میشناخت. همانی بود که با آن متوجه حاملگی اش شده بود و حال... معشوقه‌ی شوهرش حامله بود و میخواست از شر او راحت شود... میراث کژال رو با بچه‌اش بیرون میکنه و با معشوقه‌اش ازدواج میکنه🥲 ادامه👇🏽 https://t.me/+moB3l8cLVcM5NjFk https://t.me/+moB3l8cLVcM5NjFk https://t.me/+moB3l8cLVcM5NjFk https://t.me/+moB3l8cLVcM5NjFk
3 2970Loading...
37
سوزن سرنگ آرام‌بخش را از گردن زمرد بیرون کشید و در حالی که با نیشخندی شیطانی به تقلاهای زمرد که کم کم داشتند آرام می‌گرفتند نگاه می‌کرد، کراواتش را باز کرد:_که با دشمن من میریزی رو هم... ها؟♨️ زمرد دستش را که به تخت زنجیر شده بود را با بیچارگی کشید و فریادش پشت دهانبندش خاموش شد. نیشخند داریوش عمق گرفت، به سمت زمرد خم شد و چشمان او را با کراواتش بست. زبانش را بیرون آورد و خط فک زمرد را مرطوب کرد، دستش را روی قفسه‌ی سینه‌ی برهنه زمرد کشید و غرید:_مجبورت میکنم تاوان تمام روزایی که به حال خودم رها کردی رو پس بدی زمرد احمدی... و قدم اولم هم حامله کردنته... و به دنبال حرفش...🔞🔥 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
9541Loading...
38
Media files
7540Loading...
39
-آن چیست که تخم دارد اما پرنده نیست، مار هست اما خزنده نیست، میله نیست اما پرده می‌زند.🔞 رباب با چشمانی گرد شده به من نگاه می‌کرد. خندیدم. -خب بگو دیگه رباب جون… چیستانه. لب گزید‌ و لپ‌هایش سرخ شد. چارقدش را جلو کشید. -حیا کن دختر این چیزا چیه میگی؟! بی مقاومت خندیدم و قری به سرم دادم و به موهای بلندم پیچ و تابی دادم. -رباب جون یه امروز پسر بدخلق شما نیستا…بدو بگو چی میشه خب یکم شیطنت که به جایی برنمیخوره. -ببخشید میون چیستانتون برگشتم… رباب شناسنامه منو ندیدی؟ وحشت زده سر جا خشک شدم. صدای سهند بود. رباب هل شده گفت: -چ…چرا تو اتاقه… الان میرم بیارم. و به دنبال این حرف با سرعت از پذیرایی بیرون رفت. صدای پای سهند روی سرامیک های خانه اکو میشد. سایه اش که روی صورتم افتاد، نفس در سینه ام حبس شد و زمزمه اش، تیر خلاصی بر نفس هایم بود. -موقعی استخدامت کردم نگفته بودی اینقدر چیستان بلدی که‌ به‌ مادر پیر من بگی کوچولو. چشمانم روی هم افتاد و سرش نزدیک تر امد. -ادامه چیستانت رو میخوای من‌ ادامه ‌بدم؟ لبم را محکم به دندان گرفتم. این روی شیطنت امیزش را ندیده بود مه به لطف گاف خودم انلاک شده بود. -مثلا سوراخ‌ میکنه اما مته نیست، میسوزونه اما آتیش نیست، آب میده اما شلنگ‌ نیست، سفته اما چوب نیست. حالا چیه؟ گونه‌هایم انگار آتیش گرفته بود که اینطور میسوخت. -حالا تا اینجا اومدیم، باید خودت جواب بدی تا اجازه ادامه‌ کارتو‌ داشته باشی. رنگ از چهره ام‌ پرید و‌ ترسیده ‌نگاهش کردم و نالیدم. -سهندخان… سری به دو طرف تکان داد. -یا اسمشو بگو یا بهش اشاره کن… زودباش وقت تنگه تا رباب میاد وقت داری این شغل رو برای خودت حفظ کنی. لبم را آنقدر محکم گزیده بودم که طعم شوری خون ‌را در دهانم‌ احساس می‌کردم. مردد مانده بودم‌که پچ زد. -دست بذار روش… حیران در چشمانش زل زدم. -سهند… -ه…هیس… دست بذار روش. قلبم آنقدر تند میتپید که صدایش گوش خودم کور کرده بود. با تنی گر گرفته سر پایین انداختم. به برجستگی روی شلوارش خیره شدم و لعنت به من که خودم این بازی خطرناک را شروع کرده بودم. دست لرزان و یخ زده ام را بالا آوردم و روی برجستگی زیر شلوارش گذاشتم. از گرمی‌اش کف دستم گرم شد و پچ پچ گرم و پر حرارتش، جان از تنم برد. -همینی که دستتو گذاشتی روش می‌خوادت… مخصوصا با این‌ موهای بلند و سوتین سرخی که از زیر تیشرت نازکت توی چشم میزنه… امشب بعد‌ خوابیدن رباب نوبت سر زدنت به اتاق منه. با یاداوری لباس تنم وحشت زده هینی کشیدم و سهند با چشمانی شیطنت آمیز نگاهم‌کرد. صدای رباب از دور می آمد که خبر از پیدا شدن شناسنامه‌ میداد. هنوز در تعلل فرار بودم که به یک باره صورت سهند جلو آمد و گونه ام داغ شد و با صدای متحیر رباب به یک‌ باره زیر پاهایم خالی شد. -تو چیکار کردی سهند؟؟؟!!! 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 https://t.me/+_3HVFs7Vef0wNGJk https://t.me/+_3HVFs7Vef0wNGJk https://t.me/+_3HVFs7Vef0wNGJk https://t.me/+_3HVFs7Vef0wNGJk https://t.me/+_3HVFs7Vef0wNGJk https://t.me/+_3HVFs7Vef0wNGJk داره دختره رو بوس میکنه که یهو ‌مادر مذهبیش سر می‌رسه و توی پارت بعدی مجبورشون میکنه تا…🔞❌
9102Loading...
40
#پارت_واقعی :ا...از تیمارستان فرار کرده؟! جمع در سکوت مهلکی فرو رفت و دخترک در همان لحظه صدای کوبش قلبش قطع شد! به همین راحتی؟... از تیمارستان فرار کرد؟ همانجایی که بارها از امنیت و خبره بودن کارکنانش تبلیغ شده بود؟ کل تنش به زق زق افتاد،کبودی ها و زخم هایش هنوز درمان نشده بودند و گویا قرار نبود از تنش رخت ببندند چرا که درد اصلی دیوانه وار به دنبالش بود! برادر بزرگش اولین نفری بود که از جا جهید و سمتش آمد: بلندشو...الان وقت ضعف کردن نیست دختر!...باید از اینجا ببریمت! مگر قول نداده بود دستش دیگر به او نمی رسد؟ مگر قرار نبود دیگر چشمش به چشمان آن نامرد نیوفتد تا قلب و جسمش بیش از زیر دستانش تکه پاره نشود؟ از اینجا برود؟ به کجا؟ مگر میشد از او فرار کرد؟ نامدار بزرگ اورا طلب میکرد، اربابش به دنبالش بود و در این میان فرار چه معنایی داشت؟ زبانش سر شده اش را که مدت ها از دست آن مرد لال شده بود به کار انداخت:ک..کجا؟.. گفته بود! گفته بود خر نشم..گفته بود اگه بیام و خودش پیدام کنه حسابم با خودشه!..منه احمق نفهمیدم!..حالا چیکار کنم؟..(ناخداگاه بغضش ترکید)..هممون و میکشه! حاج خانم با دلی خون از دیدن وضعیت دخترک به حرف آمد :آخه دردت به جونم مادر چی سرت آورده این مرد که اینطوری میلرزی؟...هرچی باشه زن و شوهرین!.. حتما دوستت داره دورت بگردم نترس!..ببین داداشات دارن اینجا چجوری بال بال میزنن! اما دخترک لرزان از یادآوری آن چشمان خالی هر لحظه خود را به مرگ نزدیک تر میدید،پیرزن بیچاره چه میدانست از آن مرد؟..همانی که شوهرش بود و تنش را به تاراج برده بود؟ :حاج خانم وقت زیادی نداریم،شما کمک کن وارثانا بیاد ما میریم ماشین و وسایلو بیاریم! پیرزن بی توجه به درد پاهایش سری برای برادران نگران تکان داد و بازوی دخترک را گرفت و سعی کرد با نصیحت کمی روحش را تسکین دهد به در رسیدند و به محض باز شدن آن،دخترک با دیدن هیبت مرد مقابلش،درجای خود میخکوب شد،خودش بود! پارسوا نامدار! :پس اینجا قایم شدی جوجه ام!... لحن همیشه خونسردش در تضاد بود با ظاهر نا بسامانش،اما همان کافی بود برای محو شدن دخترک در نگاهش! نگاهی که اسکن وار نقطه به نقطه ی دخترک را از نظر گذراند و دخترک قد به قد زیرش آب رفت، :گفتم اگه بری بد میشه واست!..حالا که رفتی باید میرفتی یه جای خوب!...یه جایی که سخت کنه پیدا کردنتو!...اون وقت من بیشتر خمار میشدم واسه دردیدن تنت! با هر کلمه نزدیکش میشد تا جایی که فاصله ای بینشان نماند بی توجه به پیرزنی که زبانش از ترس بند رفته بود و نمی دانست با هیولای مقابلش چه کند خم شد کنار گوش جسم لرزان مقابلش و با لحنی دیوانه کننده غرید:دلم واست تنگ شده بود جوجه ام!...باید بریم عمارت،حسابی باهم کار داریم،مگه نه؟ قبل از اینکه دخترک اولین قدمش را جهت فراری که میدانست بی فایده است بردارد،هیکل کوچکش را میان بازوانش گرفت و یک ضرب روی شانه اش قرار داد https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk پارت واقعی❌❌❌ داستان دختری از دیار سادگی که ناخواسته گرفتار مردی بیمار میشه،مردی که دیوانه وار عاشقه،عشقی پر چالش و عجیب❤️‍🔥💔
4412Loading...
Repost from N/a
یه آق جلال شر و یاغی داریم که توی پررویی و زبون درازی رو دست نداره ❤️‍🔥 یه آبجی دو قلو داشته که داده به امیرعلی و حالا تا خواهر کوچیکش رو نگیره، ول کن نیست! پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا باید خواهرت زنم بشه وگرنه کل محلو به آتیش میکشم! اما امیرعلی اونقدر مقاومت میکنه تا جلال مجبور میشه دور از چشمش بره سراغ زینب و... بشه اونچه که نباید! 😌🫣 https://t.me/+XFEnmC5uePcyZDE0 https://t.me/+XFEnmC5uePcyZDE0 پارت‌های اولین شب تنها شدنشون دیشب توی چنل vip گذاشته شدن😍🔥🔞
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
sticker.webp0.28 KB
Repost from N/a
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
Hammasini ko'rsatish...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

👍 3 1
Repost from N/a
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
_دختره آب شده رفته تو زمین..چه بلایی سرش آوردی نامرد که تا این وقت شب هنوز برنگشته مضطرب دور خود میچرخد سرش را در دست میگیرد و دخترک کجا رفته بود نیم نگاهی به ساعت مچی استیل گران قیمتش می اندازد و با دیدن عقربه ها سرش سوت میکشد ساعت از نیمه شب گذشته بود و او مگر از تاریکی نمی ترسید تا این وقت شب کجا مانده بود او که در این شهر کسی را نداشت _بیشتر بگردید ..بازم بگردید.. به مهران بگو بازم آدم بفرسته شده مجبور شید وجب به وجب این شهر و متر کنید باید اینکارو بکنید باید از زیر سنگم که شده پیداش کنید یاسین پوزخند میزند: _دختره از دست تو فرار کرده میفهمی از دست تو از ترسش حتی حاضر شده تو خیابونا آوارگی و بیچارگی بکشه ولی دیگه پیشت برنگرده چرا نمیگی که چه بلایی سرش آوردی چرا نمیگی چیکارش کردی که دختری که حتی اگه جونشم میگرفتی آخ نمی‌گفت از خونت فرار کرده با درد سرش را در دست میگیرد حرف هایش مثل پتکی بود که در سرش کوبیده میشد صورت گریان دخترک و بینی خون آلودش حتی لحظه ای از پیش چشمانش کنار نمی‌رفت دست خودش نبود که دیوانه شده بود.. مست کرده بود و مثل یک حیوان به جان دخترک افتاده بود.. دست خودش نبود که او را با رها اشتباه گرفته بود لب چاک خورده و بدن ظریفش که زیر سنگینی تن مردانه اش دست و پا میزد و التماس میکرد تقلا کرده بود تا رهایش کند و او وحشیانه به جانش افتاده بود گمان میکرد که او همان هرزه ای است که سالها پیش تمام دارو ندارش را برده بود دندان روی هم میسایدو از شدت حرص و خشم زیرلب ناله میکند صبح که چشم باز کرده بود دخترک دیگر روی تختش نبودو او تا این لحظه از نگرانی درحال  جان دادن بود همان لحظه با ورود یکی از محافظان یاسین فورا به طرفش میرود _چی شد پیداش کردین سام منتظر به دهانشان چشم میدوزد و مرد خونسرد سر تکان میدهد: _متأسفانه نتونستیم پیداشون کنیم ما حتی تموم پزشک قانونیا و بیمارستانارو هم گشتیم ولی هیچ اثری ازشون نیست همین یک جمله و سامی که با شنیدن نام پزشکی قانونی مانند یک شیر زخم خورده به طرفش حمله میکند _تو خیلی بی جا کردی گوه خوردی مردک حرومزاااده که رفتی پزشکی قانونی با اجازه ی کی هان..کی بهت گفته بری اونجا دنبالش بگردی با تو ام عوضی یاسین تقلا میکند تا او را عقب بکشد و فریاد میزند _دیوونه شدی ولش کن کشتی جوون مردم و من بهشون گفتم اونجا رو بگردن ..باتوام خفه اش کردی رواانی دِ ولش کن لعنتی کبود شده سام به یکباره گردنش را رها میکند مرد از شدت بی نفسی روی زانو خم شده به سرفه‌ می افتد خشمگین عقب گرد میکند و از روی درماندگی هرچه دم دستش می آید را روی در و دیوار خرد میکند یاسین در سکوت تنها نظاره گر میشود و او بعد از دقایقی نفس بریده چسبیده به دیوار روی زمین سر میخورد _آقا اجازه هست بیام داخل باید یه چیزی بگم صدای یکی از خدمه هاست و یاسین که بلافاصله بی حوصله مداخله میکند _الان نه شکوفه الان اصلا وقش نیست مگه نمی بینی اوضاع و.. _ولی آقا درمورد خانومه بغض آلود مینالدو سام که گوش هایش تیز شده بود بلافاصله چشم باز میکند _چی میخوای بگی _آقا خانوم..خانوم.. گریه اجازه حرف زدن به او نمی دهد و سام بی قرار در جا می ایستد _چی شده تو خبر داری که ماهک کجاست شکوفه سر تکان میدهد _اینو زیر بالشتش قایم کرده بود یکم پیش پیداش کردم سام جلو میرود و برگه را چنگ میزند نگاهش را به جواب آزمایش میدوزد و گیج سر تکان میدهد: _خوب؟این چیه ماهک مریض بوده؟ شکوفه با گریه پر روسری اش را زیر چشمش میکشد _یه مدتی بود که خانوم حال خوشی نداشتن.. فکر کنم شمام فهمیده باشین که دائم بی حال بودن و صبح به صبح سرگیجه و حالت تهوع داشتن بهش گفتم بره یه دکتر خودش و نشون بده آخه رنگ به رو نداشت و شده بود پوست و استخون چند روز بعد وقتی ازش پرسیدم گفت رفته و دکتر براش آزمایش نوشته و مشکلی خاصی نبوده تا اینکه الان این آزمایش و زیر تختش پیدا کردم فکر کردم شاید چیز مهمی توش باشه یاسین گیج جلو میرود و سام فکر میکند دخترکش تمام شب قبل با هربار بوسیدنش عق زده بود و او مثل یک حیوان با او رفتارکرده بود شکوفه با گریه لب میزند _آقا روم سیاه ولی من که از این نوشته ها سر در نمیارم برای همین از جوابش عکس گرفتم فرستادم برای برادرزاده ام آخه تازه دکتری قبول شده سام مبهوت فکش را روی هم چفت میکندو زن با صدای بلند هق میزند _گفته انگارخانوم حامله بوده سام با این حرف یکه میخورد ناباور یک گام به عقب بر میدارد صدای زن درسرش پژواک میشودو دخترکش حامله بود؟ همان لحظه در سالن باز میشود و صدای فریاد یکی از محافظانش به گوش می‌رسد _آقا همین الان از پزشک قانونی زنگ زدن گفتن یه مورد پیدا شده که مشخصاتش با مشخصات خانوم یکیه خواستن برید برای تشخیص هویت.. https://t.me/+l6N5BoMHsmVhZWZk https://t.me/+l6N5BoMHsmVhZWZk https://t.me/+l6N5BoMHsmVhZWZk
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
Repost from N/a
#پارت1 با لحن بدی گفت : دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم : باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت : اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی.... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید : تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجااااا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید. گفتم : میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد. گفت : به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید : من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت. از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درست میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت:نمی‌خوام صداتو بشنوم.حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم :دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید:ببر صداتو لعنتی امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت : ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛میخواست وانمود کنه پشیمونه!پشیمون؟چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت:کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم:دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم:که دوباره بیفتی به جونم؟من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم. کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود. رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر؛به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا:سلام. خوبی حسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت:الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت:شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم:حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت:چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟دردت گرفته؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم.... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟ به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم گفتم:اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون بابای کثافت حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk پارت اول رمانشه سرچ کن❤️‍🔥 به زن حامله‌اش تهمت میزنه و فکر میکنه خیانت کرده... بلایی سرش میاره که موقع زایمان از شدت درد و استرس....❤️‍🩹😭😭
Hammasini ko'rsatish...
👍 5🙏 1😭 1
- من که یه بارم کاندوم نذاشتم، تو چرا حامله نمی‌شی؟! لباس خواب سرخی که دوست داشت را برای امشب تن زده بودم. از اتاق بیرون می‌زنم و حرفش را نشنیده، مقابل دیده هایش ظاهر می‌شوم: - خوب شدم؟! بی‌توجه نفسش را کلافه بیرون می‌دهد: - اون سیلی که پریشب حین هارد سک*سمون زدم تو گوشت کَرِت کرده؟! توی ذوقم می‌خورد و وا رفته و بی‌حواس می‌پرسم: - ببخشید برزو! نفهمیدم چی گفتی! دست به سینه می‌شود: - دکتر همه آزمایشات بررسی کرده هیچ مشکلی نداری! چه غلطی داری می‌کنی که هر ماه هر ماه پریودی؟ از استرس دست مشت می‌کنم و چانه‌ام می‌لرزد: - من...من...من نمی‌دونم... یکباره که از جا بلند می‌شود که از ترس، قدمی به عقب برمی‌دارم. دو طرف فکم را محکم توی دستش می‌گیرد و با پلک های گشاد شده‌اش، با تهدید نگاهم می‌کند: - وای به حالت گلرو! وای به حال اون روزی که بفهمم دور از چشم من داری قرص می‌خوری یا غلط اضافه می‌کنی...! بغض می‌کنم. دست خودم نیست. این روزهای بی کسی زیادی نازک نارنجی شده بودم. نمی‌دانم دلش می‌سوزد یا تهدیدش تمام شده اما فشار از دور فکم برمی‌دارد. - امشبم امتحان می‌کنیم. چند راند پشتِ هم! ایندفعه باید بشه... سر به زیر انداخته‌ام و سعی می‌کنم بغضم نگیرد: - می‌خوای قرص تاخیری بخوری؟! جوابی که نمی دهد سر بلند می‌کنم: - همونا که کمرو سفت می‌کنه؟! نگاهش را باریک می‌کند، انگار که غیرتش برمی‌خورد! - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟! شانه بالا می‌اندازم: - من نمی‌دونم. اون موقع که مدرسه میرفتم، بچه‌ها می‌گفتن... روی کاناپه نشسته و چند ضربه به کنارش می‌زند تا پهلویش بنشینم: - اینکه سکس‌مون طولانی شه، مهم نیست! مهم اینه که چند دفعه خالی شم و احتمالِ حاملگیت ببرم بالا. تو باید تحریکم کنی... کنارش می نشینم و نگاه اجمالی به لباسم می‌کنم. - خب این لباس تحریکت نمی‌کنه؟ - مهم فقط لباس نیست بچه‌جون! یه رنگی به اون لبای بی‌روحت بمال، یه عطر سکسی بزن، تو تختم عین مجسمه نگام نکن! هات باش! حرف‌هایی می‌زد که حتی از شنیدنشان شرمم می‌شد. دستش را نوازش وار به گردنم کشید: - گوشی منو بردار فیلتر شکنش رو شن کن دو سه تا فیلم سوپر ببین یاد بگیری... باید خیس بشی برام گلرو! تو همیشه زیر من خشک خشکی! منی که در عالمی دیگرم می‌پرسم: - بعدش چی؟ - بعد چی؟ - از خان‌آقا شنیدم تو از من بدت میاد. آره؟! می‌گفت می‌خوای شکم بالا بیاد و بعد بفرستیم خونه حاج بابام تا بی‌آبروش کنی... با آوردن اسم حاج بابا، صورتش را در هم می‌کشد. دستش را از گردنم برمی‌دارد و فوراً از کنارم بلند شد. کلافه چند بار دست توی موهاش می‌برد: - به تو ربطی نداره گلرو! من هر کاری بخوام می‌کنم! تو هم نمی‌تونی تو کارم نه بیاری... - ولی آخه... - دفعه های قبل که ولی آخه آوردی هنوز جاش رو بدنت هست! می‌خوای ادامه بدی؟ دوست دارم که سکوت کنم اما دلم... - یعنی منو نمی‌خوای؟ منو هیچی! حتی بچه‌‌ت هم نمی‌خوای... پاسخی نمی‌دهد. خب معلوم بود! بچه‌ای که نوه‌ی حاج علی سعادت باشد را می‌خواست چه کار...؟ - تا شب که میام خودتو خوب واسم آماده کن! شش ماه بعد <برزو> - مگه شما نمی‌دونستید بارداری برای خانومتون مضره؟ گفته بودم بهش با این سن و سال کم اگه بخواد باردار شه باید قید جونشو بزنه... پرستار چه داشت می‌گفت؟ چه بلایی بر سر گلرو می‌آمد؟ - یعنی چی خانوم؟ یعنی چی قید جونشو بزنه...زن من سه ساعت و چهل دقیقه‌س توی اتاق عمله... - فقط براش دعا کنید. همین! مخصوصاً با این زایمانِ زود رس. جز معجزه هیچی نمی‌تونه جونش نجات بده! صدایم را بلند کردم، عصبی شده بودم. - بلایی سر زنم بیاد، یه تارِ مو ازش کم شه... این بیمارستان رو سر همه‌تون خراب می‌کنم! آن یکی پرستار آن طرف به زبان آمد: - چه خبره آقای جهانگیری؟ این سر و صداها واسه چیه؟ ما که گفتیم عملش خطرناکه...برگه‌ی رضایت امضا کردید که هر اتفاقی بیوفته پای خودتونه... من؟ من کجا برگه امضا کرده بودم؟ - من دستی دستی زنم به کشتن نمی‌دم! کدوم بی‌ناموسی برگه امضا کرده که من ندیدم؟! - من امضا کردم! نگاهم برگشت. خودش بود. حاج علی سعادت! مسبب تمامِ زجرهایی که به دخترش دادم. هر چه از من گرفت بس نبود...حالا نوبت گلرو بود. نمی‌گذارم! الآن وقت رفتن او نبود...اویی که تازه داشتم می‌فهمیدم چقدر برایم مهم... کسی محکم به شانه‌ام می‌خورد! پرستار ها با عجله سمت اتاق عمل می‌روند... زمان می‌ایستد. صدا صدای دکتر است... - همسرش... آقای برزو جهانگیری... ادامه👇👇👇 https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk https://t.me/joinchat/zcRsj-hJPSdjN2Zk
Hammasini ko'rsatish...
👍 8
_ این توله‌سگِ خوردنی جغله منه محبوب؟ خجالت‌زده قصد دارم از کنار مردی که سال‌ها از نبودنش می‌گذشت فاصله بگیرم خنده محبوبه، مستخدم عمارت از دور به گوشم می‌رسد _ بیست سالشه! اون موقع که شما ایران بودی سه سالش بود .. بزرگ شده سرش که به سمتم برمی‌گردد هول‌زده می‌گویم _ من کلاسم دیر شده، باید برم آقا _ آقا و زهرمار قند و عسل! سه سال تو بغل خودم قد نکشیدی که حالا چرت و پرت ببندی به نافم من فقط دخترعموی او بودم .. دختری که برایش حکم یک دختربچه‌را داشت .. دختری که .. عاشقش بود؟ عکس‌های جذاب این مرد بزرگ‌ترین دل‌گرمی‌ام بود در این سال‌ها لبخند می‌زند و انگشت شصت و اشاره‌اش را بهم می‌چسباند _ وقتی رفتم اینقد بودی، کوچولو و مو فرفری! یه روز از لپات گاز نمی‌گرفتم، روزم شب نمی‌شد تنم از شدت هیجان می‌لرزد و او نیز می‌فهمد که لب‌هایش به گونه‌ام می‌چسبد _ جون! دلبر مو رنگی! _ من دیگه بچه نیستم بوسم کنی، بزرگ شدم _ دلم بخواد می‌بوسمت، می‌چلونمت، دورت می‌گردم و به یه ورمم نیست که بزرگ شدی! مال خودمی، سنمش به بقیه؟ صدای محبوبه مرا از دنیای شیرینی که در لحظه در آن غوطه‌ور بودم بیرون می‌کشد _ قربونت بشم آقا، یکی می‌بینه زشته ‌.. تیغه بینی‌اش را روی موهای بیرون ریخته‌ام می‌کشد _ نوش جونم! یه جوجه بغلی مو فرفری کنارمه، مگه میشه بوسش نکنم؟ آره فسقل؟ زشته که جوجه‌ام و بگیرم بغلم؟ قلبم بی‌مهابا به سینه‌ام می‌کوبید و نفس‌هایم به تلاطم افتاده بود _ چرا رفتی؟ حتی وقتی زنگ می‌زدی از همه می پرسیدی، جز من و حالا .. حالا دلت تنگ شده؟ _ نگات می‌کردم و صداتو می‌شنیدم که به هوای دیدنت یهویی بزنه به سرم بار و بندیل جمع کنم برگردم ایران؟ اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود و چگونه بگویم چه بر من گذشته در این عمارت بدون او که هوایم را داشته باشد _ آقا الان اهل خونه میان برای صبحانه، کم بغلش کن این دختره خیره سرو، زشته .. خودشم خجالت می‌کشه _ گور باباشون! کون لق همه محبوبه! چیکار کردن با این دختر که داره عینهو بید میلرزه تو بغلم؟ صدای خانم‌بزرگ .. ترسناک‌ترین زن در زندگی‌ام همچون قدم‌های عزرائیل قبل از بیرون کشیدن روح از تن است _ مادر اون دختر دلیل مرگ مادرت بوده! همون زنی که پدرت بخاطرش خانواده‌اش رو رها کرد و مادرت رو دق داد، زنی که به شوهرش خیانت کرد با اینکه ازش یه بچه داشت و بین دو تا برادر جنگ انداخت برای حرص و طمعش نسبت به ثروت خاندانمون! https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1
_من دختره رو عقدش می کنم! _چی داری میگی رادین هیچ می فهمی؟اون دختره معلوم نیست چیکاره اس توی اون پارتی با اون پسره گرفتنشون حکمشون عقده یه دست و پای پسره ام مهری اش.. _خب منم میخوام گناه اون پسره رو گردن بگیرم فقط کافیه دست ببری تو پرونده و بجای اسم اون پسره اسم منو ثبت کنی! _یعنی چی؟ _یعنی همین که شنیدی اون پسره نمی تونه شلوارشو بالا بکشه حالا میخوای یهو پرتش کنن وسط یه زندگی مشترک؟ _رادین اون دختره با اون ... میان حرفش می پرد با رگ پیشانی برآمده.. _نمی خوام چیزی بشنوم به عنوان رفیق چندین و چندسالته ات فقط ازت یه چی میخام برای یه بارم شده بی خیال قانون مندی و وجدان کاری شو و اسم منو ببر توی پرونده وگرنه نه من نه تو.. _رادین؟؟! و او از جا بلند می شود. _همینکه گفتم من اون دختره رو عقد می کنم بگو همکارات زنگ بزنن به پدرش بیاد! همه چیم گردن می گیرم.. «آرامش» آنقدر شوکه ام که قدرت هضم کردن اتفاقات را ندارم! همه چیز آنقدر درهم برهم است که نمی توانم بفهمم چه دارد اطرافم میگذرد! این مرد اینجا چه می کند؟پس فرزاد کجا بود؟! مگر مرا به همراه فرزاد دستگیر نکرده بودند؟! پس چرا بجای او حال این مرد در این اتاق بود؟! چرا بابا به او‌چک‌ زد؟! رادین افشار کیست؟! شناسنامه هایمان را چرا می خواستند؟! در همان حین در باز می‌شود و مرد میانسالی با محاسنی سفید داخل می شود. کنار بابا جای می گیرد و سرگرد رو به ما می گوید: _با رضایت پدر خانم مهراد طبق مجازات دستگیری پارتی مختلط طبق قوانین جمهوری اسلامی عقد شرعی و قانونی بین خانم آرامش مهراد و آقای رادین افشار صورت می‌گیره! و من همانجا نفس هایم قطع می‌شود و قلبم از کار می‌افتد. نگاهم روی همان مرد غریبه می نشیند که در جواب سرگرد سری تکان می دهد. چطور ممکن است! * * * در راهروی کلانتری ایستاده‌ام! هنوز هم باورم نمی‌شود که من و آن مرد غریبه شرعاً و قانوناً زن و شوهر شده ایم! چطور ممکن است؟! یعنی آنکه دقایقی قبل بله داد من بودم؟! یعنی مردی که کنارم نشست و عاقد به هم محرممان کرد حال شوهر من است؟ همان رادین افشار معروف؟ حتی از زمزمه ی نامش تمام تنم به لرز می نشیند. اوی با آبرو و اسم و رسم دار کجا و منه سر به هوا کجا؟ دقایقی می شود که از آن فضای لعنتی خلاص شده‌ایم! سکوت سرسام‌آوری فضای ماشین را دربرگرفته است. زیر چشمی نگاهی به او می‌اندازم. هنوز هم قدرت هضم ندارم! ظاهرش طوری است که حتی از نفس کشیدن های خودم هم می ترسم! قدرت تکان دادن زبانم را ندارم.. و این از آن دخترک جسور سابق بعید است. عرق سردی روی تیر کمرم می لغزد و اینبار سعی می کنم مثل گذشته جسور باشم بالاخره جرعت به خرج می دهم و زبان باز می کنم: _کجا داریم می ریم؟ _جهنم.. نگاه ترسناکی نثارم می کند. _خودتو واسه جهنم آماده کن کوچولو.. https://t.me/+-_vUFrufyA83NDA0 https://t.me/+-_vUFrufyA83NDA0
Hammasini ko'rsatish...
👍 5
دستش را روی شکم تخت دخترک کشید: -این همه خونریزی واسه یه پریودی؟ چانه‌ی دخترک لرزید.رنگش زیادی پریده بود. -مجبورم کردی فرشا رو تنهایی بشورم به خاطر فشاری که بهم اومده همچین شده مرد نچی کرد با چشمانی تنگ شده لب زد: -پس هنگامه دروغ میگه که غیرقانونی رفتی سقط جنین سکسکه‌اش گرفت می‌دانست که حاشا کردن بی‌فایده است. -من ..‌ من .. نمی‌خواستم یه بچه .. بی‌گناه تو زندگیمون بیاد . تو که فقط منو واسه انتقام گرفتن از بابام صیغه کردی ... دیر یا زود ولم میکنی مرد در سکوت و متفکر نگاهش می‌کرد. دخترک می‌دانست که دارد نقشه می‌ریزد برای در آوردن پدرش! پریشان و بغض کرده پرسید: -ک .. کار درستی کردم .. نه ؟ تو که اذیتم نمی‌کنی پیمانی می‌کنی؟ .. خیلی درد دارم مرد گونه‌ی لطیفش را بوسید و زیر گوشش پچ زد: -اذیت یه لحظشه آذین کوچولو! دیدن نور خورشید برات میشه آرزو! خوردن یه غذای خوب برات میشه حسرت! از این به بعد باید واسه کوچکترین نیازات جون بدی تا راضی شم! گفت و زیر بغلش را گرفت و تن دردناکش را از روی تخت کند. -آی .. آی مامان جون و رو خدا ببخش.. تو رو خدا ببخشید -ببخشم؟ تو که می‌دونستی من چه کینه شتری‌ایم! این دل و جرئتو از کجات آوردی که این گوهو خوردی؟ او را روی زمین کشید مقصدش زیر زمینی بزرگ ویلا بود. می‌دانست دخترک به حد مرگ از تاریکی و تنهایی می‌ترسد میدانست چه وحشتی از حیوانات موذی دارد دخترک هق‌هق کنان التماس کرد _ پیمان مرگِ من ، پیمان من تازه سقط کردم رحم کن پیمان حرف‌هایش بدتر آتش به دلش زد _ میخوای رحم کنم بهت؟ بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد روی زمین پرتش کرد و آب دهانش را روی زمین انداخت _ توله گرگ به بابای بی شرفش میره دلمو زدی آذین دیگه حتی لیاقت نداری تو تخت بیای زیرم گفت و محکم در را بست میدانست با بستن در ظلمات می‌شود آذین وحشت زده جیغ زد همه جا تاریک بود با پا های لرزان خودش را جلو کشید تا به در بکوبد و التماس کند که نفهمید دمپایی‌اش به چه گیر کرد در تاریکی روی زمین پرت شد و سرش محکم به آجرهای چیده شده روی هم خورد گرمی خون تا شقیقه هایش پیچید و دلش ضعف رفت صدای پیمان در سرش تکرار شد "بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد" پلک‌هایش روی هم افتاد و گوش هایش سوت کشید کاش تا لحظه مرگ هوشیار و زنده می‌ماند تا مژده ی مردنش را به مردِ زندگی‌اش دهد و خوشحالش کند اما نمی‌شد.... لب های خشکش کش آمد تولدش کسی را شاد نکرده بود اما با مرگش پیمانش را شاد می‌شد... خون از گوشه لبش جاری شد و هم زمان در باز شد _ بیا لشتو جمع کن گمشو بیرون باز حوصله چند روز بیهوشی و مریض داری ندارم بی جان لبخند زد میدانست مردش دروغ میگوید می‌دانست دلش سوخته وگرنه نمی‌آمد پیمان کلافه چراغ قوه را روی زمین گرفت _ کجایی موش کوچولوی مارمور؟ بیا گمشو بیرون تا پشیمون....... با دیدنِ استخر خون زانوهایش به لرزه افتاد بهت زده زمزمه کرد _ آ ... آذین؟ دخترک با دهان خون خندید و هم زمان به سرفه افتاد عزرائیل را نزدیکش احساس میکرد _ امشب .... امشب تولدم بود https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
Hammasini ko'rsatish...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

👍 4 1