cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

“ اوج‌ لذت | ملیسا حبیبی “

چقد دوست داشتنی‌تر میشی وقتی زیرم آه و ناله هات میره بالا🔥 رمان عاشقانه و بزرگسال اوج لذت💋 نویسنده:ملیسا حبیبی پارت اول👇 https://t.me/c/1727070293/6

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
36 470
Obunachilar
-3424 soatlar
-3657 kunlar
-1 52430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-با حبس کردن من تو اتاق قراره به چی برسی دردونه؟من که گفتم غلط کردم!میخوای گِله کنی ازم؟ بکن؛ولی کاری نکن بعدش باز بیفتم به جونت عمرم. باز کن درو پا روی زمین کوبیدم و جواب دادم:باز نمیکنم امیر...میترسم ازت ضربه‌ای به در زد و گفت:بایدم بترسی!ببین بهت قول میدم اگه همین الان درو باز کنی بیام بیرون باهات کاری ندارم اشک روی گونم غلتید و گفتم:دروغ میگی...قولتو باور ندارم. همیشه قول دادی و یادت رفته پیشونیمو به در اتاق تکیه زدم و زمزمه کردم:قول دادی خوشبختم کنی،ولی سیاه بختم کردی...یادته؟ زمزمه بی جونم رو شنید که حرصی جواب داد:من هربار سگ شدم مقصر تو بودی. هنوزم دورت میگردم ولی بخوای دوباره پاتو کج بذاری پودرت میکنم...به جای یه دستت،این بار جفت دستاتو قلم میکنم درد توی تنم پیچید انگار همین الان دوباره تازه شده...شبی که تا صبح زجه زدم چون این نامرد انقد زده بود که دستم شکست ولی به دادم نرسید و خیال کرد خودمو لوس میکنم واسش -آخ...دستم... دوباره روی در کوبید و داد زد:داری چه غلطی میکنی شادی؟منو حبس کردی این تو که چه بلایی سر خودت بیاری؟ تلخندی زدم -نگرانی کیسه بوکست خراب بشه؟ یا میترسی تختت خالی بمونه؟ عوضی من زنت بودم چطور دلت اومد اون همه بلا سرم بیاری؟مگه به زور منو گرفتن واست؟خونبس بودم؟ بی کس و کار بودم؟چیکار کردم که لایق اون همه کتک و تهمت شدم؟ -فکر نکن اینجام هیچ کاری نمیتونم بکنم حروم زاده!داری جوری عصبانیم میکنی که دندوناتو بریزم تو حلقت،استخون سالم نذارم تو بدنت قطره‌ اشکم روی زمین افتاد و خنده تلخم از لبام کنار نرفت آروم گفتم: تو غلط میکنی! فکر کردی هیچکسو ندارم؟ دستمو روی شکم برامدم کشیدم و لب زدم:به مرگ شادی همه‌ی کاراتو به بچم میگم -من اگه بذارم رنگ اون بچه رو ببینی امیرحسین نیستم!با این گهی که خوردی،ببین چه بلایی سرت میارم شادی گوشی شکستم رو برداشتم و اسنپ گرفتم همین چند ساعت پیش بود که هوس تنم به سرش افتاده بود کاری نداشت حاملم مهم نبود واسش جای کبودیای تنم هنوز درد میکنه... حتی به نظرم رفع نیازشم مهم نبود فقط میخواست عذاب بده و تحقیر کنه وقتی مست خواب بود و خسته از اون همه تازیدن به تنم،کل زندگیمو جمع کردم توی چمدون و در اتاق رو به روش قفل کردم! میخواستم بی حرف بذارم و برم...اما وسوسه شدم واسه آخرین بار صداشو بشنوم و حرفامو بگم باید عذاب میکشید بیشتر از من! دخترکم لگد محکمی زد که از دردش چشمام جمع شد -دوتا عکس نشونت دادن گفتن زنت هرزگی کرده، قبول کردی؟ این همه سال... کدوم اشتباهو ازم دیدی که خیال کردی هرزه‌ی خیابونی‌ام؟ -ببر صداتو شادی... به خدا قسم بیام بیرون زبونتو از حلقت بیرون میکشم -۶ماه زدی و گفتی، یه بار گوش بده! این بود عشقی که ازش حرف میزدی؟اینجوری سینه سپر کردی جلو همه، گفتی عاشق شادی شدی؟ امیر یبارم نخواستی به حرفام گوش بدی و بگی شاید بی گناه باشه؟ جوری نعره کشید که شیشه ها لرزیدن -خفه شو...خفه شو... -۶ماه خفه شدم که حال و روزم اینه؛ گفتم صبر کنم آروم بشه...مراعاتشو کنم...گفتم عصبانیه...نبودی امیر، تو حتی آدم نبودی -کی شیرت کرده که بلبل زبونی میکنی؟ ببینم نکنه میخوای خودتو بکشی و داری قبل از مُردن عقده هاتو خالی میکنی؟ شهین بهت خبر داده دو هفته دیگه نوبت محضر گرفته لیلا رو عقد کنم؟ نمیذارم یه بارم بچمو بغل کنی... تو لیاقتشو نداری پیام رسیدن اسنپ واسم اومد و دسته چمدون رو بالا کشیدم -شایدم تو لیاقت پدری کردن نداری! دلم واسه لیلا میسوزه.‌.. واسه همه آدمایی که بیرون خونه به اسم امیرحسین یزدانی قسم میخورن و میگن مَرده! نمیدونن چه اشغالی هستی امیر اسممو فریاد زد که بلندتر جیغ کشیدم: ساکت باش و آخرین حرفامو گوش بده منِ احمق حتی تا امروز صبح عاشقت بودم ولی تو نفهمیدی؛ هیچی رو نفهمیدی! حتی نفهمیدی اون عکسا رو معشوقه‌ات فرستاد... موفق شد؛ زندگیمونو نابود کرد!برو سراغ خواهرت، حرفای مهمی داره. من ۲۰سال بین شما لاشخورا بودم؛ نمیذارم دخترم زیر دستتون قد بکشه شوکی که بهش وارد شده بود انقد کاری بود که بی حرکت موند؛ دیگه نه به در ضربه زد نه داد و فریاد کرد چمدون رو دنبال خودم کشیدم که واسه آخرین بار صداشو شنیدم -فقط به من بگو داری چه بلایی سر خودت میاری... شادی؟ می‌شنوی صدامو؟ خوبی؟ لعنتی این درو باز کن تا حرف بزنیم...من غلط کردم هرچی گفتم... نذار داغت به دلم بمونه... اگه... نمیخوای من کمکت کنم...زنگ بزن اورژانس نیش خندی زدم و قبل از این که از خونه بیرون برم گفتم: فکر کردی میخوام زندگیمو حروم کنم؟ نه آقای یزدانی، نه قهرمان جهان! میرم یه جایی که سایمونم نتونی پیدا کنی ضربه‌هاش به در شدت گرفت و با عجله از خونه فرار کردم تاکسی سر کوچه که رسید، با پریدن امیر جلوی ماشین روح از تنم رفت... https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود... و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس می‌کرد سینه اش دیگر زخم شده و می‌سوز! با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید: - ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند: - تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار می‌کنی؟ نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت: - وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت. روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت: - آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم می‌میرم از خستگی سوین کمی فاصله گرفت و گفت: - همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت. دستش را روی صورتش کلافه گذاشت: -من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر... مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار می‌کنی من... من... من لختم امیر نگاهش را به چشم های سوین داد: - بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد: - می‌گفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم! تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه سوین دهنش باز مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد: - یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی می‌کنیم دیگه امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد: - آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمی‌ده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی می‌کنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود... اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی می‌شد؟! مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟ با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد: - چقدر سفیدی شیر برنج... https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون می‌کنه یک خانواده بشن یک خانواده...!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود! متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد! بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم: - وای وای چه دختر خوشگلیه صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید: - پسره! نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم: - خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟ پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟ هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید! ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد: - آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد: - من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود - پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌ هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت: - بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم  و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا. تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم. شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد: - چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست آقا جون هم صداش بالا رفت: -تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد: - با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت: - کلاس چندمی؟ از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم: - سال آخرم دیگه سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید. سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد و من با چشم های درشت شده وا رفتم -چی؟ چی میگید؟ اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم... با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد: - ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت. با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم. چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟ با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟ بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید: - منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن! و... https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
📣📣خانم‌های خوش‌سلیقه، بشتابید!!! فروشگاه «جوجه طلایی» با کلی لباس خوشگل برای بچه‌هاتون از راه رسید...🎉🎉 ما در پوشاک «جوجه طلایی»؛ هر لباسی رو برای فروش نمیذاریم! 👈🏻ما گلچینی از بهترین جنس‌ها و خوش‌رنگ‌ترین لباس‌ها رو داریم!🤩 👈🏻ارسال‌مون هم رایگانه🎁 https://t.me/+9ULrlxG3KB9jODA0
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
-با حبس کردن من تو اتاق قراره به چی برسی دردونه؟من که گفتم غلط کردم!میخوای گِله کنی ازم؟ بکن؛ولی کاری نکن بعدش باز بیفتم به جونت عمرم. باز کن درو پا روی زمین کوبیدم و جواب دادم:باز نمیکنم امیر...میترسم ازت ضربه‌ای به در زد و گفت:بایدم بترسی!ببین بهت قول میدم اگه همین الان درو باز کنی بیام بیرون باهات کاری ندارم اشک روی گونم غلتید و گفتم:دروغ میگی...قولتو باور ندارم. همیشه قول دادی و یادت رفته پیشونیمو به در اتاق تکیه زدم و زمزمه کردم:قول دادی خوشبختم کنی،ولی سیاه بختم کردی...یادته؟ زمزمه بی جونم رو شنید که حرصی جواب داد:من هربار سگ شدم مقصر تو بودی. هنوزم دورت میگردم ولی بخوای دوباره پاتو کج بذاری پودرت میکنم...به جای یه دستت،این بار جفت دستاتو قلم میکنم درد توی تنم پیچید انگار همین الان دوباره تازه شده...شبی که تا صبح زجه زدم چون این نامرد انقد زده بود که دستم شکست ولی به دادم نرسید و خیال کرد خودمو لوس میکنم واسش -آخ...دستم... دوباره روی در کوبید و داد زد:داری چه غلطی میکنی شادی؟منو حبس کردی این تو که چه بلایی سر خودت بیاری؟ تلخندی زدم -نگرانی کیسه بوکست خراب بشه؟ یا میترسی تختت خالی بمونه؟ عوضی من زنت بودم چطور دلت اومد اون همه بلا سرم بیاری؟مگه به زور منو گرفتن واست؟خونبس بودم؟ بی کس و کار بودم؟چیکار کردم که لایق اون همه کتک و تهمت شدم؟ -فکر نکن اینجام هیچ کاری نمیتونم بکنم حروم زاده!داری جوری عصبانیم میکنی که دندوناتو بریزم تو حلقت،استخون سالم نذارم تو بدنت قطره‌ اشکم روی زمین افتاد و خنده تلخم از لبام کنار نرفت آروم گفتم: تو غلط میکنی! فکر کردی هیچکسو ندارم؟ دستمو روی شکم برامدم کشیدم و لب زدم:به مرگ شادی همه‌ی کاراتو به بچم میگم -من اگه بذارم رنگ اون بچه رو ببینی امیرحسین نیستم!با این گهی که خوردی،ببین چه بلایی سرت میارم شادی گوشی شکستم رو برداشتم و اسنپ گرفتم همین چند ساعت پیش بود که هوس تنم به سرش افتاده بود کاری نداشت حاملم مهم نبود واسش جای کبودیای تنم هنوز درد میکنه... حتی به نظرم رفع نیازشم مهم نبود فقط میخواست عذاب بده و تحقیر کنه وقتی مست خواب بود و خسته از اون همه تازیدن به تنم،کل زندگیمو جمع کردم توی چمدون و در اتاق رو به روش قفل کردم! میخواستم بی حرف بذارم و برم...اما وسوسه شدم واسه آخرین بار صداشو بشنوم و حرفامو بگم باید عذاب میکشید بیشتر از من! دخترکم لگد محکمی زد که از دردش چشمام جمع شد -دوتا عکس نشونت دادن گفتن زنت هرزگی کرده، قبول کردی؟ این همه سال... کدوم اشتباهو ازم دیدی که خیال کردی هرزه‌ی خیابونی‌ام؟ -ببر صداتو شادی... به خدا قسم بیام بیرون زبونتو از حلقت بیرون میکشم -۶ماه زدی و گفتی، یه بار گوش بده! این بود عشقی که ازش حرف میزدی؟اینجوری سینه سپر کردی جلو همه، گفتی عاشق شادی شدی؟ امیر یبارم نخواستی به حرفام گوش بدی و بگی شاید بی گناه باشه؟ جوری نعره کشید که شیشه ها لرزیدن -خفه شو...خفه شو... -۶ماه خفه شدم که حال و روزم اینه؛ گفتم صبر کنم آروم بشه...مراعاتشو کنم...گفتم عصبانیه...نبودی امیر، تو حتی آدم نبودی -کی شیرت کرده که بلبل زبونی میکنی؟ ببینم نکنه میخوای خودتو بکشی و داری قبل از مُردن عقده هاتو خالی میکنی؟ شهین بهت خبر داده دو هفته دیگه نوبت محضر گرفته لیلا رو عقد کنم؟ نمیذارم یه بارم بچمو بغل کنی... تو لیاقتشو نداری پیام رسیدن اسنپ واسم اومد و دسته چمدون رو بالا کشیدم -شایدم تو لیاقت پدری کردن نداری! دلم واسه لیلا میسوزه.‌.. واسه همه آدمایی که بیرون خونه به اسم امیرحسین یزدانی قسم میخورن و میگن مَرده! نمیدونن چه اشغالی هستی امیر اسممو فریاد زد که بلندتر جیغ کشیدم: ساکت باش و آخرین حرفامو گوش بده منِ احمق حتی تا امروز صبح عاشقت بودم ولی تو نفهمیدی؛ هیچی رو نفهمیدی! حتی نفهمیدی اون عکسا رو معشوقه‌ات فرستاد... موفق شد؛ زندگیمونو نابود کرد!برو سراغ خواهرت، حرفای مهمی داره. من ۲۰سال بین شما لاشخورا بودم؛ نمیذارم دخترم زیر دستتون قد بکشه شوکی که بهش وارد شده بود انقد کاری بود که بی حرکت موند؛ دیگه نه به در ضربه زد نه داد و فریاد کرد چمدون رو دنبال خودم کشیدم که واسه آخرین بار صداشو شنیدم -فقط به من بگو داری چه بلایی سر خودت میاری... شادی؟ می‌شنوی صدامو؟ خوبی؟ لعنتی این درو باز کن تا حرف بزنیم...من غلط کردم هرچی گفتم... نذار داغت به دلم بمونه... اگه... نمیخوای من کمکت کنم...زنگ بزن اورژانس نیش خندی زدم و قبل از این که از خونه بیرون برم گفتم: فکر کردی میخوام زندگیمو حروم کنم؟ نه آقای یزدانی، نه قهرمان جهان! میرم یه جایی که سایمونم نتونی پیدا کنی ضربه‌هاش به در شدت گرفت و با عجله از خونه فرار کردم تاکسی سر کوچه که رسید، با پریدن امیر جلوی ماشین روح از تنم رفت... https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود... و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس می‌کرد سینه اش دیگر زخم شده و می‌سوز! با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید: - ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند: - تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار می‌کنی؟ نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت: - وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت. روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت: - آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم می‌میرم از خستگی سوین کمی فاصله گرفت و گفت: - همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت. دستش را روی صورتش کلافه گذاشت: -من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر... مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار می‌کنی من... من... من لختم امیر نگاهش را به چشم های سوین داد: - بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد: - می‌گفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم! تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه سوین دهنش باز مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد: - یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی می‌کنیم دیگه امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد: - آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمی‌ده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی می‌کنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود... اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی می‌شد؟! مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟ با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد: - چقدر سفیدی شیر برنج... https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون می‌کنه یک خانواده بشن یک خانواده...!
Hammasini ko'rsatish...