ترجمههای دنریـس✨
❄مُعامِلهای با پادِشاه اِلف ها☀ (جلد اول مجموعه ازدواج جادویی) ارتباط با مترجم: @keynilebot
Ko'proq ko'rsatish1 882
Obunachilar
-124 soatlar
-57 kunlar
-3630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#پارت_۲۸۱
_شاید بخاطره این که ما زمان زیادی نداریم.
درحالیکه بطری و کنار لیوان میزاره،بهم نگاه میکنه.ناامیدی تو چشماش موج میزد.من نگاه مردی و میدیدم که یک چیزی میخواست.اما هیچوقت فکر نمیکردم که بدنم همچین واکنشی به این نگاه نشون بده.آتیش گرفته بودم،گرما سریعتر از بطری شراب وارد معدم شده بود.هر قسمت از وجودم اونقدر حساس شده بود که بیشتر اوقات باید لباسم و عوض میکردم.
_تو...
گلوم و صاف میکنم:
_تو با آلیس اومدی اینجا؟
همونطور که لیوان و ازش میگیرم،سعی میکنم موضوع و عوض کنم.شرابی که توی لیوان بود به رنگ آلوچه بود که وقتی لیوانم و کج میکردم انگار توی هوای گرگ و میش میچرخید.نمیدونم یک انسان عادی اونو بدشگون میدونه یا نه.نمیدونم باید این کار و بکنم یا نه.به جاش،حسابی شیفتهاش شده بودم.
از کدوم انگور برای درست کردن این شراب استفاده میکردن؟ از چه میوه های دیگهایی استفاده کرده بودن؟ چه فرایندی به اون این رنگ جادویی و میداد؟ وقتی میفهمم اونقدر تو میدزکیپ نمیمونم که سطح این دنیای جادویی و برسی کنم،دچار پشیمونی شدیدی میشم.
_البته،هرچند وقت یکبار اجازهاشو داشتم.این یکی از معدود دفعاتی از انزوا بود که بهم تعلق داشت.
_من هنوز نمیفهمم... چرا الف ها اصرار دارن یک مرد جوون و چون فقط یک وارثه زندانی کنن؟
خیلی ناعادلانه بنظر میرسید.
_دلیل های منطقی وجود داره،مثل حفاظت یا اطمینان از اینکه خودشو تو دردسر نندازه.به احتمال زیاد به این دلیل بوده که همیشه همینطور بوده و هر دلیلی که در ابتدا وجود داشته با گذر زمان از بین رفته.
الداس با بیخیالی شونههاشو بالا میندازه،اما من زخمهایی که تو این سالها بخاطره تنهایی روی روحش باقی مونده بود و میبینم.رفتارش،چهرهاش،تردید و بی دست و پا بودنش تو نحوه برخورد با کسی که تازه وارد دنیاش شده بود.
_درست مثل الف هایی که کارهای پدر و مادرشون و دنبال میکنن؟
به ویلو و رینی اشاره میکنم.
_انسان ها خودشون به اندازه کافی آداب و رسوم عجیب و غریبی دارن.من شنیدم که شما صرف نظر از چیزی که والدینتون میخوان میتونید کاری که میخواید و انجام بدید و در موردش مطالعه کنید و رویاهای خودتونو داشته باشید.به نظر کمی خودخواهانه میاد،مگه نه؟
❤ 26👍 2👌 1
17200
#پارت_۲۸٠
اعتراف میکنم:
_هنوز یکم خستهام.
روزها که میخوابیدم تموم شب و بیدار میموندم.
_بخاطر همین اینجاییم،تا بتونی استراحت کنی.ملکه های گذشته میگن که اینجا مکان خوبی برای احیا کردن قدرتشون بوده.
_مطمئنم که همینطوره.اما فکر نکنم بتونم به اندازه کافی ذهنم و برای خوابیدن آروم کنم.
افکارم هنوز روی خودم و الداس متمرکز شده بودن،اینجا،یک مکان زیبا،باهم،تنها... با یک تخت.
_پس شاید یک شراب گیلاس قبل از خواب برای آروم شدن ذهنت بهت کمک کنه؟
الداس به سمت آشپزخونه میره.
_شراب نه،نظرت درمورد میانگبین* چیه؟
از جام بلند میشم،آرنجم و روی یک تخت فرسوده مخصوص تیکه کردن گوشت میزارم و به پیشخوان تکیه میدم.برای یک لحظه مجذوب الداس میشم که آستیناش و تا آرنجش بالا میزنه و ساعد عضلانیش و زیر اون قرار میده.
_میانگبین و پری ها درست میکنن.الفهام شراب و میسازن.و این یک جرمه که تو هنوز اونو امتحان نکردی.
الداس چشمکی بهم میزنه.چشمک.. من باید رو یکی از چهارپایه ها بشینم تا از شوک روی زمین نیوفتادم.این همون پادشاه الفیِ که چند هفته پیش باهاش آشنا شدم؟ اون مرد سرد رفته بود و به جاش یک مرد باشکوه ایستاده بود.امیدوارم همینطوری بمونه.من با شوخی میپرسم:
_خب،این تقصیره کیه؟
_با این حال،میتونی تقصیرهای زیادی و به پای من بندازی.من یک عمر نیاز دارم تا اشتباهات قبلی خودم علیه تورو جبران کنم.
اما حرف ناگفتهاشوو میشنوم که میگه فقط چند هفته وقت دارم.الداس یک بطری شراب خاک گرفته رو از قفسه بیرون میاره.با چابکی از آشپزخونه بیرون میره.اون دقیقاً میدونه که دربازکن کجاست.به آرومی دَر شراب و باز میکنه،انگار که صدبار این کار و انجام داده بود.نگاهی بهش میندازم و میگم:
_انتظار نداشتم که یک پادشاه انقدر... تو آشپزخونه طبیعی بنظر برسه.
_حتی پادشاهانم سرگرمیهای خودشونو دارن.
الداس با سخاوتمندی مشغول ریختن میشه و میگه:
_آلیس یک سرآشپز فوق العاده بود.از اون یاد گرفتم.
انبوهی از یادداشتهاش مربوط به آشپزی و تو دست نوشتههاش و به یاد داشتم.
_با این حال،وقتی من چند هفته پیش ازت پرسیدم که غذاها رو خودت پختی،خیلی ناراحت بنظر میرسیدی.
این همون شامی بود که منو بوسید.تقریباً میتونم لحظهای و ببینم که الداسم همین فکرو میکنه و حرکاتش آهسته میشن،اما با یک مکث کوتاه به سرعت به خودش میاد.
_اون موقع همه چی فرق داشت.
_به نظر میرسه همهچی به سرعت بینمون تغییر میکنه.
___
5.نوعی نوشیدنی الکلی است که از تخمیر محلولی از آب و عسل درست میشود.
👍 19❤ 8👌 1
33300
#پارت_۲۷۹
در و باز میکنم و دوست داشتنیترین کلبهای که تا حالا به چشم دیده بودم و میبینم.شبیه نقاشی های رنگ روغنی بود که من گاهی تو بازارهای لانتون،حومه روستاها میدیدم،اونا نوید دنیایی و میدادن که اکثر مردم هرگز نمیشناختنش.میله هایی روی سقف کشیده شده بودن.قلاب هایی برای خشک کردن گیاهان میدیدم که برای داشتن گل و گیاه التماس میکردن.طبقه پایین یک پله تو مرکزش قرار داشت که فضا رو به دونیم تقسیم کرده بود.
تو سمت چپ آشپزخونهای از گلدون های بزرگ برنجی و کاشی های سرخ رنگ قرار داشت؛تو سمت راست اتاق نشیمن،یک صندلی کنار شومینه قرار داشت.وقتی به طبقه بالا میرم،چوب پلکان به آرومی زیر انگشتام میلغزه.طبقه دوم از طبقه اول کوچیکتر بود و من بلافاصله میبینم که چرا الداس گفت برای دربان جا نیست.این یک اتاق یک نفره بود.با یک تخت یک نفره.
_نظرت چیه؟
درحالیکه پتوی لحاف دوزی شدهی روی تخت و ارزیابی میکردم میگم:
_اینجا فقط یک تخت داره.
اظهار نظر من باعث خندهاش میشه و میگه:
_نگران نباش،من طبقه پایین میخوابم.
اون بی توجه به احساسی ناامیدی که بهم ضربه زده بود،بهم لبخند میزنه.سعی میکنم احساسم و نادیده بگیرم.
_اما،تو نباید...
_وقتی پسر بچه بودم و به دیدن آلیس میرفتم روی کاناپه میخوابیدم.
اون دوباره از پله ها پایین میره.همونطور که دنبالش میرم،متوجه میشم که کیف و چمدون های اضافی به اینجا اورده شدن و وسایل اون،گوشه اتاق نشیمن گذاشته شده بودن.
_اما تو دیگه یک پسر بچه نیستی.
_با این وجود،من هنوز روی کاناپهی تو میخوابم.
فکرم به سمت کاناپهام میره.
_من ازت نخواستم که این کار و بکنی.
_تو بعد از تخت سکویا خیلی ضعیف بودی و من نگرانت بودم.اگه چیزی لازم داشتی چی؟ اگه تخت سکویا از اون چیزی که فکر میکردیم ازت نیروی بیشتری گرفته بود چی؟
جوابی نمیدم،مخصوصاً بعد از اولین باری که روی تخت نشستم.
_نیازی نبود ازم بخوای تا مراقبت باشم.من باید تموم این مدت کاره بهتری انجام میدادم.
_من هیچوقت ازت تشکر نکردم.
_هیچوقت لازم نبود ازم تشکر کنی.
به هرحال اصرار میکنم:
_ممنون.
_خواهش میکنم.
لبخندی که روی لباش ظاهر میشه کوتاه و گرم بود.به سمت دری که پشت کلبه بود نگاه میکنه و میگه:
_متاسفانه،من فکر کنم تو روز بیشتر چشمگیر باشه.میخوای یک نگاهی بندازیم؟
❤ 23👍 5🔥 1👌 1
31800
#پارت_۲۷۸
کالسکه تو راس خط یک زاویه قوسی پارک شده بود.پرچین های بلندی دور و اطراف و کنار حاشیه چیزی که من فکر میکردم یک زمین باید باشه قرار داشتن.اون از یک طرف به جاده پر از درخت منتهی میشد.
مقابل ما یک کلبه عجیب و غریب قرار داشت.یک سقف کاهگلی سالم داشت با ایوان پهنی که به تازگی شن و ماسه کاری و رنگ آمیزی شده بود.همون حسی و داشت که تو اواسط تابستون؛نگهبانان قبل از مراسم،دستی به معبد میکشیدن.الداس میگه:
_اینجا ماله تواه.
و منو به جلو راهنمایی میکنه.وقتی دور میشیم،دربان رو صندلی کالسکهچی میشینه و بعد مهمیزی به اسب ها میزنه و اونا رو به کالسکه میبنده.الداس به سوال نگفتهی من جواب میده:
_یک شهر فقط حدود یک ساعت از اینجا فاصله داره.دربان اونجا میمونه،چون اینجا اتاقی برای اون نیست.
_که اینطور...
نه دربانی.. نه خدمهای.. تنها با الداس وسط تپه های پر و پیچ و خم جنگل های خزنده،تو سایه کوهی که تقریباً منو یاده خونه مینداخت،پناه گرفته بودیم.اون تشویقم میکنه:
_برو.
درحالیکه به سمت ایوان میرفتیم،اون به در اشاره میکنه و میگه:
_به هرحال،اینجا مال تواه.
_تو مدام اینو میگی.
دستمو روی دستیگیره میزارم و ادامه میدم:
_اما منظورت چیه؟
الداس با غرور لبخندی میزنه و میگه:
_اینجا کلبهی ملکه است.سه ملکه قبل از تو اینو به عنوان یک فرار خصوصی به اعلیحضرت هدیه داده بودن.به اندازه کافی به کوینار نزدیکه که بشه یک سفر یک روزه رو انجام داد.و اونقدر دور که مثل یک فرار بنظر میرسه.و همونطور که قبلاً گفتم،نیازی نیست برای اومدن به اینجا،از فیدوالک یک پادشاه استفاده کنی.با این حال،من و پادشاههای گذشته اطراف این مکان سدهای محکمی ایجاد کردیم،برای همین با اینکه از قلعه دوره،اما به همون اندازه امنه.
🤩 15❤ 10👍 7👌 1
40500
#پارت_۲۷۷
***
الداس زمزمهوار میگه:
_لوئلا.. لوئلا،ما اینجاییم.
تو یک لحظه خوابم برده بود.با اینکه تخت سکویا خستهام میکرد،به نظر نمیرسید این روزها به اندازه کافی خوابیده باشم.به آرومی پلک میزنم و به تاریکی نزدیک میشم.الداس باید پرده ها رو کشیده باشه،چون الان محکم بسته شده بودن.چیزی که نور به صورت مخفیانه ازش عبور میکرد،کدر و عسلی رنگ شده بود.کپی دست نوشته های الداس روی دامن من بود،که بیشترش و نخونده بودم.و سرم... سریع صاف میشینم و زیرلب میگم:
_متاسفم.
وقتی خوابم برده بود،شقیقمو روی شونهاش گذاشته بودم.الداس لبخند کجی بهم میزنه و میگه:
_چیزی نیست.
این تنها چیزی که اون میگه و اما با این حال سعی میکنم خودم و جمع و جور کنم.ذهنم بهم دستور میده که خودمو کنترل کنم.اما قبلاً فهمیده بودم که قلبم شنونده ضعیفیه.
پادشاه دَر و تکون میده و بازش میکنه.اون اول میره بیرون و بعد به من کمک میکنه.دست سردشو میگیرم،متوجه میشم که لمسش دیگه ناخوشایند و سرد نبود.شاید چیزی در اون تغییر کرده بود.شایدم به جادوش عادت کرده بودم.یا شاید فقط واقعیت اینه که من به انگشتای سرد اون روی پوستم احتیاج داشتم.
_ما کجاییم؟
وقتی میام پایین،شن ها زیر پاهام قرار میگیرن.
👍 18❤ 10👌 1
51200
#پارت_۲۷۶
_و همهی اینا تقصیر منه،مگه نه؟
میخواستم با این جمله حالشو بهتر کنم.اما واکنش تند و خستهاش،باعث میشه به سمت صورتش برگردم تا به چشماش نگاه کنم.وقتی این حرف و زد چه حالتی داشت؟ هرچی که بود،دلم براش تنگ شده بود.من بیش از اندازه روی مناظر تمرکز کرده بودم و حالا الداس از پنجره سمت چپش به بیرون نگاه میکرد.
_خب،این دقیقاً یک وضعیت عادی نیست.
اون اقرار میکنه:
_برای تو نیست.
اون تموم زندگیشو برای این کار آموزش دیده بود.هرچند،که بنظر میرسید برای ملکه انسان بودنم آماده شده بود.
_نه برای من نیست...
آهم و گاز میگیرم و از پنجره بیرون و نگاه میکنم.اگه تخت سکویا برای کشتن من تلاش نمیکرد.اگه فقط تو خط پایان سلسله هزارسالهی ملکه ها نبودم.اگه فقط قویتر،یا آمادهتر بودم،یا اگه مثل بقیه از سن جوونی برای ملکه شدن تعلیم میدیدم.. با صدای بلندی زمزمه میکنم:
_کاش همهچی فرق میکرد.
قصدم این نبود که اون بشنوه.اما با اون گوشهای بلندش،باید میدونستم که غیرممکنه.الداس درست به همون نرمی میگه:
_نمیدونم.
من باید زور میزدم تا صدای اونو از غژغژ کالسکه تشخیص بدم.
_تو نمیدونی؟
بهش نگاه میکنم،اما اون هنوز نگاهش سمت پنجره بود.
_اگه اوضاع فرق میکرد،تو اینجا نبودی.
بالاخره بهم نگاه میکنه.چشم های یخیش حالا مثل جویبارهای آب گرم زیره درختان سکویای اطراف معبد که توشون شنا میکردم شده بودن،گرم و مجذوب کننده.
_من فهمیدم دقیقاً همون زنی که هستی و دوست دارم.نمیخوام حتی یک چیز و درونت تغییر بدم.
من نمیدونم باید به این جواب چه واکنشی نشون بدم.واقعاً نمیدونستم.نگاهم و ازش برمیدارم و به پنجره نگاه میکنم.الداس به سمت دفترچهاش برمیگرده.و تو سکوت از کالسکه تشکر میکنم که بخاطر این سر و صدا،صدای تپش قلب منو پنهان کرده بود.
❤ 30🔥 2👍 1
53300
#پارت_۲۷۵
_باور میکنم.
وقتی حواسم به منظره پر و پیچ خم پرت میشه،صورتم شروع به سرد شدن میکنه.مزارع با خونه های روستایی که بینشون قرار داشتن،مقابل علفزارها صف کشیده بودن.در دور دست،میتونستم تپه ها رو که به دامنه کوهها منتهی میشدن و ببینم.سایه کمرنگی از یک حفاظ در بالای یکی از اونا دیده میشد.الداس ادامه میده:
_پدرم منو تحت تاثیر قرار داده بود که افکارمو تو یک دفتر فهرست بندی کنم.من دست نوشته های پادشاهان و با ملکه ها مقایسه کردم تا ببینم میتونم برای تحقیقمون چیزه مهمی پیدا کنم یا نه.
تحقیقات ما.. دیگه فقط ماله من نبود.دیگه نه.. اون واقعاً به این ماموریت متعهد شده بود.از داخل گونههامو گاز میگیرم و قبل از اینکه با دلم حرف بزنم،صبر میکنم.
_خب،پس چیزی که شنیدم این بود که تو منو دست انداختی؟
دوباره میخنده.تا حالا ندیده بودم الداس انقدر بخنده.همونطور که قلعه خاکستری و توخالی پشت سرمون کوچیک میشد،به نظر میرسید خلا تو سینهاش،گودال سرد و تلخی که من تو روزی که برای اولین بار ملاقاتش کردم و نتونستم ازش عبور کنم،از بین رفته بود.
_بله،لوئلا.من تورو دست انداخته بودم.بعد از اون همه چیزی که بهت دادم فکر کردم این تفریح خوبیه که یک چیزی و ازت دریغ کنم.
_میدونستم.
رو صندلیم جابهجا میشم و سعی میکنم با این تکون های کالکسه که داشتن منو تو بغل الداس مینداختن،جای راحتتری پیدا کنم. آهسته میپرسم:
_چرا همهچی بهم دادی؟
_هوم؟
قلم الداس میایسته.تعجب میکنم که اون چطور میتونست با این تکون خوردن های کالکسه چیزی بنویسه.
_من هیچوقت انتظار نداشتم که تو شوهر دلسوزی باشی.
❤ 26👌 2👍 1
38300
«فصل بیست و نهم»
#پارت_۲۷۴
یک کالسکه طلاکاری شده تو یک تونل طولانی که زیر قلعه و بین رشته کوه های اطراف کوینار کشیده شده بود،منتظر ما بود.الداس وقتی اومد وسایل من و جمع و جور کنه بهم گفت که قراره با کالسکه بریم.وقتی ازش پرسیدم چرا فقط به روش فید والک نمیریم.اون گفت که میخواد من بدونم چطوری بدون اون برم اونجا.این فقط منو بیشتر کنجکاو میکرد که اونجا دقیقاً کجا بود.من فقط یک چمدون با خودم اورده بودم.یک چمدون که پشت کمد لباسهام پیداش کرده بودم.چمدون منو خدمتکارها همراه با چندتا چیز دیگه حمل میکردن.نگاهی به الداس میندازم،اما تا وقتی که تو کالکسهایم حرفی نمیزنم.
_فکر میکنی به اندازه کافی با خودت وسیله اوردی؟ من میدونستم که ممکنه باخودت وسیله های کمی بیاری.برای همین مطمئن شدم که خدمتکارها برات وسایل اضافی بیارن،فقط در صورت لازم.وقتی لباس مناسبی تو وست واچ بپوشی،میتونی ازم تشکر کنی.
الداس سرجاش میشینه و من خندمو از این خودسری شیطنت آمیزش مخفی میکنم.کالکسه از بیرون به اندازه کافی بزرگ بنظر میرسید.اما به نحوی،رونهای ما روی نیمکت همدیگه رو لمس میکردن.صندلی دیگهایی روبرومون قرار داشت،اما اون انتخاب کرده بود که کنار من بشینه.
سعی میکنم حضور محکم اونو کنار خودم نادیده بگیرم.وقتی کالکسه به جلو حرکت میکنه،به سرعت این تونل بزرگ و طی میکنیم و به انتهاش که ازش نور خورشید میتابید میرسیم.این کار آسونتر میشه.پرده های سنگین مخملی و کنار میزنم و بینیام و به شیشه فشار میدم و درحالیکه از جاده های پرپیچ و خم مزرعه هایی که هفته پیش از پشت پنجرهام دیده بودم،به بیرون خیره میشم.
_بیا.
الداس روی من خم میشه و حالا به جزء رونش نیمی از بدنشم منو لمس میکنه.به حفاظ دور پنجره فشار میارم و وانمود میکنم بیشتر روی منظره ها تمرکز کردم تا دستاش که به طور ماهرانهای پرده ها رو میبندن.الداس رو صندلی خودش جابهجا میشه و یک دفترچه یادداشت کهنه رو از کیف کوچیکی که داخل کالکسه اورده بود بیرون میاره.
_این چیه؟
اون میخنده و میگه:
_فکر کردم بیشتر به مناظر علاقه داری؟
_من بیشتر به تو علاقه دارم.
به محض گفتن این حرف،با یک حرکت ناگهانی سرمو به طرف پنجره ها برمیگردونم تا سرخی که از گردنم بالا میومد و پنهان کنم،تا بناگوش و روی گونههام سرخ شده بود.من منتظر میمونم تا اون یک حرف زیرکانه بهم بزنه.اما بهم رحم میکنه.هرچند که صدای خنده آرومش و میشنوم که قسمتی از بدنم و سست میکنه.
_اگه بگم ملکه ها تنها کسایی نیستن که دفترچه ها رو نگه میدارن،باور میکنی؟
❤ 26👍 3👌 1
45400
#پارت_۲۷۳
من نمیتونم باهاش بحث کنم.درست مثل اینکه هنوز نمیتونستم به چشماش نگاه کنم.
_من وسایلمو جمع میکنم.کِی میریم؟
_یک هفته دیگه.
یک هفته دیگه برای کار،بعد ما به دیدن کسی میریم که نمیدونه کِی برمیگردیم.شاید،یک هفته دیگه؟ این فقط باعث میشه که من حدود دو هفته دیگه تاجگذاری کنم و قراردادم با الداس تموم بشه.
_مگه اینکه...
_مگه اینکه؟
بهش نگاه میکنم و بنظر میرسید از اشتیاق ناگهانی من تعجب کرده بود.اون با احتیاط میگه:
_مگه اینکه من و تو یکم زودتر از اینجا بریم.
_کجا بریم؟
_چیزی هست که فکر کنم ازش خوشت بیاد و باعث بشه بتونی دوباره تجدید قوا کنی.
_این همون چیزی بود که میخواستی بهم بگی؟
_بله،اینطور فکر میکنم.
گوشه های لبش با لبخندی از هم باز میشن و اون ادامه میده:
_من نتونستم قلعهامو بهت نشون بدم.ویلو هم تو نشون دادن آزمایشگاه منو شکست داد.
من در برابر اطلاع دادن بهش تو اینکه میتونست تو روزهای اول هر لحظه قلعه رو بهم نشون بده مقاومت میکنم.تو اون زمان اوضاع بینمون فرق میکرد.شگفتآور بود که چجوری همه چی تو این چند هفته تغییر کرده بود.
_من میخوام اونجارو باهات به اشتراک بزارم.
نوک انگشتاش به آرومی از شونهام به سمت آرنجم حرکت میکنن،و همونطور که منتظر جواب من بود،همونجا نگهشون میداره.میلرزم،اما نه از سرما.ناگهان من درحال سوختن بودم.میدونم که میخواستم اون با دستهاش همه جای بدنمو لمس کنه.دلم میخواست انگشت های سردش و روی بازوهام،پاهام و شکمم حس کنم...
_باشه.
این کلمه رو خسخس کنان میگم.زبونم سنگین و بی فایده شده بود.
_دوست دارم این سوپرایز و ببینم.
صورتش روشنتر از اون روزی میشه که روی کاناپه من خوابیده بود و نور سپیدهدم روی صورتش میتابید.
_پس،فردا صبح از اینجا میریم.
_فردا صبح؟ به این زودی؟
_یک روز طول میکشه تا به اونجا برسیم.و یک روز دیگهام طول میکشه تا به وست واچ برسیم.
الداس ازم دور میشه،و با قدم های لرزون به سمت در حرکت میکنه.سینهام با دیدن حالتش به جوش و خروش دراومده بود،میدونستم که تو خوشحال کردنش نقشی داشتم.
_من فکر کنم تو دوست داشته باشی بیشتر از یک شب اونجا بمونی.
_بسیار خُب.
نمیتونستم جلوی خندهامو بگیرم و میگم:
_امشب وسایلم و جمع میکنم.
_و من تو اولین نور روشنایی روز میبینمت.
❤ 28👍 1👌 1
56100
#معاملهای_با_پادشاه_الفها
#پارت_۲۷۲
من در برابر میلم به گفتن اینکه هر آدمی باید برای تولد بچهاش به خونه بیاد مقاومت میکنم.خوشبختانه،الداس قبل از اینکه به مردمش و روشهاشون توهین کنم،ادامه میده.
_اما اون پیشنهاد کرده که قبل از مراسم تاجگذاری تو وست واچ میزبان ما باشه.این روش اون برای عذرخواهیه،و سعی میکنه خودشو تو دل ملکهی جدید جا کنه.
الداس نگاهی بهم میندازه و ادامه میده:
_بهش نگفتم که تو به زودی از اینجا میری.
دلم میخواست بهش التماس کنم که با این حسرت بهم نگاه نکنه.همین الانم میتونستم صدای شکستن قلبم و بشنوم،که مثل یخ خُرد میشد.اونا مثل احساسی که بدون اینکه من متوجهشون بشم،در من ایجاد شده بودن،میشکستن.
_تو واقعاً فکر میکنی بتونم تو این کار موفق بشم؟
انگشتامو روی سطح دسته نوشته میزارم.الداس به نرمی و با صدای عمیقی که از احساساتش سرچشمه میگرفتن میگه:
_اگه کسی بتونه،اون تویی.و تو درست میگی این کار باید انجام بشه.قدرت ملکه داره کم میشه... من نمیتونم یک روز دیگه رو که تو جلوی چشمام میمیری و تحمل کنم.این چرخه باید تموم بشه و تو از اینجا بری.
نفس تو گلوم حبس میشه.اون نگرانمه.اون حمایت خودشو برای ماموریت من برای پایان دادن به این چرخه دوبرابر کرده بود.با وجود گفتن این حرفها،تقریباً منتظر بود که ببینه من باهاش مخالفت میکنم یا نه... انگار راهی برای بیرون رفتن از این مسئله وجود داشت که اجازه بده من بمونم... صدایی پشت ذهنم نجوا میکنه:این چیزیه که توام میخوای،اینطور نیست؟ خب،لوئلا،این درسته؟ الداس در پی سکوت من ادامه میده:
_درهر صورت،دلیل خوبی برای رَد کردن برادرم نداشتم.
_اگه من از اینجا برم مشکلی برای تخت سکویا پیش نمیاد؟
اون با جدیت جواب میده:
_قبل از اینکه حرکت کنیم،یک باره دیگه بهش رسیدگی میکنیم.اما بدون توجه به وضعیت میدزکیپ،تو به استراحت نیاز داری.اگه اینطوری ادامه بدی،موثر نیست دیگه.
❤ 26👍 8👌 1
55700
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.