cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

جــــفت شیش🎲

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
18 665
Obunachilar
-18524 soatlar
+1 3947 kunlar
+1 51730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

- ارضا شدم که رفتی کنار دختر!🔞💦💧 با بغض دستش را به باسنش گرفت. - درد داره آقا! لطفاً برای امشب بسه. مرد پوزخندی زد و به آرامی دستش را چرب کرد. - بمالم اول؟ دخترک شل شد و دست داغ مرد به آرامی.... https://t.me/+pOVeVlkCp4gxNWY0 فول هات و ممنوعه🔞💦
Hammasini ko'rsatish...
از تو دهنش بیرون آوردم و خمش کردم و کل.فتمو رو یک ضرب داخل بدن تنگش کردم که صدای ناله بلند شد.🔞💦💧💧 سریع گفتم: _ هیس الان ابروت میره! آروم گفت: _ خیلی کلفته یزدان درش بیار ...🔞💦 https://t.me/+ZNSlamEynJk5YTM0
Hammasini ko'rsatish...
از تو دهنش بیرون آوردم و خمش کردم و کل.فتمو رو یک ضرب داخل بدن تنگش کردم که صدای ناله بلند شد.🔞💦💧💧 سریع گفتم: _ هیس الان ابروت میره! آروم گفت: _ خیلی کلفته یزدان درش بیار ...🔞💦 https://t.me/+ZNSlamEynJk5YTM0
Hammasini ko'rsatish...
لای پامو چنگ زد 🔞💦💧 پرتم کرد رو میز و با یه حرکت کلفتشو داخل بدن تنگم جا داد ..جیغم هوا رفت . یه چک بیخ گوشم خوابوند و گفت : _کثافت صدات در نیاد .. و با چهار تا از دوستاش ریختن سرم...💧 https://t.me/+ZNSlamEynJk5YTM0
Hammasini ko'rsatish...
لای پامو چنگ زد 🔞💦💧 پرتم کرد رو میز و با یه حرکت کلفتشو داخل بدن تنگم جا داد ..جیغم هوا رفت . یه چک بیخ گوشم خوابوند و گفت : _کثافت صدات در نیاد .. و با چهار تا از دوستاش ریختن سرم...💧 https://t.me/+ZNSlamEynJk5YTM0
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_۴۸۳
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-گردنت کبوده مادر.... دخترک برق گرفته با خجالت نگاه حاج خانوم کرد. -ای وای کجاش...؟! عمه فرشته نگاهی به دست پاچگی دخترک کرد و موهایش را کنار زد و گفت: ایناها اینجای گردنت... و جایی میان گردنش دست گذاشت... رستا دستش را بالا کشید و آرام لب زد: اینجا...! آهان خورده به در کابینت...!!! ابروهای حاج خانوم بالا رفت: بیشتر بهش میاد که خورده باشه به دهن امیرم..!!! دخترک وا رفت و در آنی سرخ شد. حاج خانوم خندید... رستا با شرم برای آنکه رفع و رجوع کند، گفت: ا.. اشتباه... می کنین... خورده... به... در... وای...!!! حاج خانوم چشم درشت کرد: مطمئنی مادر؟! اخه این کبودی خیلی عمیقه... بیشتر بهش میاد جای مک عمیقی باشه که خون مرده شده تا ضربه ای چیزی...!!! رستا لبش را گزید. چیزی تا گریه کردن راه نداشت که با درماندگی گفت: خیلی تو چشمه...؟! فرشته خانوم خندید و با برق چشمانش گفت: بیشرف از عمد اینجوری عمیق کبود کرده که مالکیتش و نشون بده... عین باباش آتیشش تنده...!!! دخترک ناباور گفت: یعنی حاج یوسف هم خشنه...؟! فرشته خانوم نخودی خندید و با برقی تو چشماش دست روی دست رستا گذاشت و گفت: خدا بیامرزه مادرشوهرم رو... اونم می گفت پدر شوهرم توی سکس زیادی خشن بوده که انگار این ژن موروثی دست به دست چرخیده و از پدر به پسر رسیده...! رستا بیچاره وار گفت: حاج خانوم انگاری امیر طبعش داغ تر و تندتر از پدرشه... بعد هر رابطه تا دو روز نمی تونم راه برم...! حاج خانوم لبش را گزید و رویه لباسش رو پایین درآورد و سینه های درشت کبودش را نشان عروسش داد و گفت: ببین حاج یوسف با اینکه سن و سالی ازش گذشته اما توانایی جنسیش هیچ فرقی نکرده... جوری به جونم میفته که دیگه از بی نفسی غش می کنم... رستا با دیدن کبودی روی سینه اش، لب هایش مات شد و خواست حرف بزند که حاج یوسف و امیر یل وارد شدند و با دیدن انها و لکه های خون مردگی روی تنشان.... https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk مادرشوهره از خصوصیات حاج اقاشون میگه که چقدر خشن دوست داره... 😂😂😂 بیشرف پسرشم عین باباش توی سکس وحشیه... 😂😂😂😂
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!… با مشت محکم به شکمم می کوبم: _وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره… جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد: _نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون… بغض داشت خفه ام میکرد: _عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم… اشکم می چکد: _دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!… جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند: _صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده… حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم… جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود… انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم… گیج شده بودم… آرام روی تخت دراز میکشم … مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود… چشم میبندم: _حلال کن جمیله خانوم… زن با تعجب لب میزند: _این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره… کف دستم روی شکمم می نشیند: _توام حلال کن مامانو…کوچولو… دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت… احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر… تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد: _ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم… حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر… چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم… دستانم کم کم سرد می شوند… _اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید… کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما… صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند: _ماهور…ماهور… پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد… _ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده…. دوست داشتم بخوابم!!! برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم… ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
#پارت‌واقعی _تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! #پارت‌واقعی #پارت‌آینده ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0 https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0 https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0 https://t.me/+r4OuL4kDhvJlZGI0
Hammasini ko'rsatish...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●