cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

faty_novel.f

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
410
Obunachilar
-124 soatlar
-77 kunlar
-730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

رمان سرگردانی عشق پارت ۱۴۵ بعد از چند بوق ملیکا جواب داد. - سلام. - سلام عزیزم خوبی؟ - خوبم ممنونم، تو چطوری؟ بالاخره آشتی کردید؟ بهش ماجرا رو گفتی؟ انقدر عصبی بودی که نشد این مدت بهت زنگ بزنم. بغضم شکست و گفتم. - جدا شدیم. با شوک گفت. - چی؟ یعنی چی جدا شدید؟ دماغم رو بالا کشیدم و آروم گفتم. - دیشب دعوامون شد بعد هم مدت صیغه رو بخشید.‌ با نگرانی گفت. - صبا چرا زودتر بهم زنگ نزدی؟ الان کجایی؟ چرا نیومدی پیشم؟ اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و گفتم. - سامیار من رو آورد پیش خانواده مامان. یکدفعه عصبی شد و گفت. - خودش تو رو برد؟ عجب سنگدلیه، یعنی چی که خودش تو رو از خونه اش بیرون کرد.‌ یعنی هیچی نگفت؟ این همه مدت زنش بودی اون وقت به همین راحتی گذاشتت و رفت؟ حالا خانواده مامان رو چطور پیدا کرد؟ حداقل بهش شرایطتت رو میگفتی. - گفتم که نمیخوام بدونه، تو هم چیزی بهش نگو. با تردید پرسید. - مطمئنی؟ پس میخوای چیکار کنی؟ - آره، کار میکنم و تنهایی بزرگش میکنم. - اگر سامیار بفهمه چی؟ با حرص و عصبانیت گفتم. - نمیفهمه، انقدر سرش گرم نگین هست که نفهمه. - صبا خانواده مامان چطور آدم هایی هستن؟ منظورم اینکه... متوجه نگرانیش شدم، وسط حرفش پریدم و گفتم. - خیلی خوبن، از دیدنم خیلی خوشحال شدن. تو رو هم‌ میخوان ببینن، اگر خواستی همراه رامین بیا. گفتن دلشون برامون خیلی تنگ شده‌. - پس چرا دنبالمون نیومدن؟ چطور دلشون برامون تنگ شده وقتی حتی براشون مهم هم نبودیم. به پشتی تخت تکیه دادم و گفتم. - گفتن دنبالمون اومدن اما پیدامون نکردن. راستش باور کردم، رفتارشون خیلی گرم بود و خوشحال بودن ما هم که از ترس پیش پلیس نرفتیم تا بتونن پیدامون کنن. حالا میای؟ دلم برات تنگ شده. چند ثانیه ای سکوت کرد و گفت. - شاید رامین نزاره اما آدرس رو برام بفرست. اگر نیومدم بهت زنگ میزنم صحبت کنیم. - باشه. رفتم بیرون و از خاله آدرس رو پرسیدم و برای ملیکا فرستادم. برگشتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. از گالری گوشیم به عکس های دونفرمون نگاه کردم، یاد تک تک خاطرات خوبمون افتادم و آروم اشک ریختم. کاش اون روز نحس به اون گل فروشی نمیرفتم، کاش سامیار همونطور که میگفت عاشقم بود. دلم میخواست کنارم بود و بازم بغلم میکرد. موبایلم رو کنار گذاشتم و انقدر به حال خودم گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای تقه ای که به در خورد چشم هام رو باز کردم و روی تخت نشستم. - بفرمایید داخل. در باز شد و خاله اومد داخل.‌ - خواب بودی؟ شرمنده. - نه دیگه باید بلند میشدم.‌
Hammasini ko'rsatish...
10👍 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۴۴ بعد دایی مسعود رو بهم معرفی کرد، دایی بزرگم که تقریبا ۵۰ ساله بود. بیشتر موهای مشکیش، سفید شده بود و چشم های قهوه ای تیره ای داشت. دو بچه داشت که اسم دخترش شیرین بود، دختری که برام در رو باز کرده بود.‌ اومد پیشم نشست و گفت. - خیلی خوشحالم میبینمت صبا، خوش برگشتی. با لبخند گفتم. - ممنونم.‌ شیرین یه برادر بزرگتر از خودش داشت که اسمش کیان بود.‌ قد بلند و هیگل لاغری داشت، موهای حالت دار و چشم های عسلی. شیرین بیشتر به دایی مسعود رفته بود موهای مشکی و چشم های قهوه ای داشت، با پوست گندمی و هیگل لاغر. دو تا دایی دیگه هم داشتم، دایی محمد که نبود و دایی محسن که بچه آخر بود. قیافه بامزه ای داشت و خیلی شبیه بابابزرگ بود، بهش میخورد تقریبا سی سالش باشه. همسن و سال های سامیار بود، با یادآوردی رفتن سامیار دلم گرفت و یاد دعوامون افتادم. شاید دیگه هیچ وقت نتونم نبینمش.‌ مامان بزرگ- صبا میتونی توی اتاق مهمون استراحت کنی قربونت برم. چیزی دوست داری برای شام درست کنم؟ رو به بابابزرگ گفت. - به محمد زنگ بزنیم شب بیاد دور هم جمع باشیم. شیرینی و میوه هم بگیر. بعد رو به من حرفش رو ادامه داد. - نگفتی چه غذایی دوست داری عزیزم. از محبتش بغضم گرفت و گفتم. - میشه ماکارونی درست کنید. با لبخند گفت. - چرا نشه عزیز دل مادربزرگ. به خواهرت هم زنگ بزن که همراه شوهرش بیاد. رو به خاله محبوبه گفت. - محبوبه برای صبا میوه بیار بخوره بچه ام، رنگ به صورت نداره. ناهار خوردی؟ - نه. - پس بیا برات یه چیزی درست کنم. همراهش به آشپزخونه رفتم. رنگ پریده ام تعجبی نداشت. این چند روز کارم فقط گریه بود و غذای درست و حسابی نخورده بودم. بعد از خوردن زرشک پلو به اتاق مهمان رفتم و چمدونم رو باز کردم.‌ کاش هیچ کدوم از این اتفاقات نمیافتاد، کاش با سامیار جای بهتری آشنا میشدم و بهم خیانت نمیکرد اون وقت الان داشتیم با خوشحالی درباره بچمون صحبت میکردیم. لبه ی تخت نشستم و اشک هام صورتم رو خیس کردن. دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم. - عسل مامان، نگران هیچی نباش. هر اتفاقی هم که بیوفته من مراقب بچه ام هستم. به رفتار های اخیر سامیار فکر کردم، فکر نکنم هیچ وقت بتونم فراموشش کنم با اینکه میدونم دیگه من رو نمیخواد. دستی به موهام کشیدم و به اطراف اتاق نگاه کردم، اینجا دیگه از حموم و دستشویی مستقل خبری نبود و نمیشد حالت تهوع هام رو مخفی کنم. اگر بفهمن حامله هستم، چه واکنشی نشون میدن؟ با بغض موبایلم رو از داخل کیفم برداشتم و به ملیکا زنگ زدم.
Hammasini ko'rsatish...
9👍 1😢 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۴۳ با دیدنشون معذب شدم. زنی حدودا ۴۳ ساله ای که خیلی شبیه مامان بود، اومد طرفم و با چشم های پر از اشک بهم نگاه کرد. - صبا تویی؟ خداروشکر، حالت خوبه عزیزم؟ من رو شناختی؟ بیا داخل چرا جلوی در ایستادی. احتمالا خاله ام بود اما من اصلا خانواده مامان و بابا رو خیلی ندیده بودم که بخوام به راحتی بشناسمشون و جدا از اون وقتی بچه بودم دیده بودمشون. لبخند نصفه و نیمه ای زدم و وارد خونه شدم. نگاهی به زن مسنی انداختم که اومد طرفم و با گریه دستم رو گرفت. - تو واقعا دختر مهناز منی؟ با بغض سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و شناسنامه و عکس مامان رو نشونشون دادم که باور کنن. من رو با محبت بغل کرد و گفت. - خوش اومدی عزیز دلم، خداروشکر پیدات کردیم. ازم فاصله گرفت و با دقت بهم نگاه کرد. - چقدر بزرگ شدی عزیزم. خیلی دنبالتون کشتیم، نمیدونی چی کشیدم. خواهرت کجاست؟ - پیش شوهرشه، راستش هنوز نمیدونه اینجام. با تعجب نگاهم کرد و حالت صورتش نگران شد. شاید به خاطر سن کم ملیکا، شاید هم به خاطر شرایط قبلمون، شاید هم دلیل دیگه ای داشت! صدای مردونه ای رو شنیدم که گفت. - بیا داخل صبا جان. سرم رو به طرف صدا برگردونم و به مردی که موهای یک دست سفیدی داشت خیره شدم، حالت چشم هاش من رو یاد مامان انداخت و بغض گلوم رو گرفت. از دیدنشون حس عجیبی بهم دست داد و تازه متوجه شدم که چه خانواده پر جمعیتی داشتم اما همیشه تنها بودم. نبود مامان کنارم رو بیشتر از قبل حس کردم اما همراهش حس خوبی هم از دیدن خانواده ام داشتم. کفش هام رو در آوردم و رفتم داخل. روی مبل نشستم و چمدونم رو کنارم گذاشتم. مردی جوونی که کنار مادر بزرگ نشسته بود گفت. - این مدت کجا زندگی میکردی؟ - بعد از مرگ پدر و مادرم خدمتکار خونه مرد ثروتمندی شدیم، تمام مدت اونجا بودیم. خاله کنارم نشست و گفت. - به نظرم بهتره معرفی بشیم، خیلی بچه بودی که ما رو دیدی طبیعیه هممون رو نشناسی. من خاله ات هستم. اشک هام آروم روی گونه ام جاری شد و گفتم. - خاله محبوبه. با گریه بغلم کرد و گفت. - اره عزیز دلم، خاله فدات بشه.‌ از توی بغلش بیرون اومدم و اشک هام رو پاک کردم، خاله بقیه خانواده رو بهم معرفی کرد. اول مامان بزرگ و بابا بزرگ که با همون‌ نگاه اول با دیدنشون احساس آرامش خاصی بهم دست داده بود. با اینکه مامان و بابا رو طرد کرده بودن اما برای دیدن مامان می اومدن که من فقط دو بارش یادمه، اخرین بار وقتی ۱۲ سالم بود دیدمشون و خاطره گنگی از اون روز یادم می اومد، اون روز خاله محبوبه هم همراهشون بود.
Hammasini ko'rsatish...
10👍 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۴۲ نگاهش رو ازم گرفت و دستش رو توی جیب شلوارش برد. - میبرمت خونه ی مادربزرگ مادریت، خانواده ات رو پیدا کردم.‌ ضربان قلبم از استرس بالا رفت، واقعا سامیار خانواده ام رو پیدا کرده بود؟ چطور برم پیششون؟ اگر قبولم نکنن چی؟ - نمیخوام برم اونجا. - برو سوار ماشین شو، گفتم میبرمت اونجا. حتی الان هم زورگویی میکرد! با اخم‌ گفتم.‌ - گفتم نمیخوام برم. یک قدم بهم نزدیک شد و گفت. - پیششون‌ میمونی. بیرونت نمیکنن، برعکس از دیدنت خوشحال هم میشن چون دنبالت میکشتن تمام این مدت. زیر لب گفتم. - دنبالمون بودن؟ چمدونم رو گرفت و گفت. - راه بیوفت. از کنارم رد شد و رفت بیرون. کاش میشد ازش بپرسم، از کارش پشیمون نشده؟ براش مهم نیست اینجا نباشم؟ میتونه فراموشم کنه؟ میتونه کنار نگین خوشحال باشه؟ حتما میتونست. لب هام رو به هم فشردم تا بغضم نشکنه، به طرف در برگشتم و از خونه بیرون رفتم. در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم‌. ماشین که راه افتاد سرم رو به شیشه سرد ماشین تکیه دادم و چشم هام رو بستم. - خانواده مادریت کرج زندگی میکنن. چشم هام رو باز کردم و زیر چشمی نگاهش کردم.‌ - ممنونم که پیداشون کردی.‌ جوابی بهم نداد، خیلی کلافه به نظر میرسید. با بغض نگاهم رو ازش گرفتم و وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم، چمدونم رو از صندق عقب برداشتم و زنگ در رو زدم. توی ماشین نشسته بود و منتظر بود که برم داخل. - کیه؟ - لطفا بیاید دم در. وقتی در باز شد نگاهم رو از سامیار گرفتم و به دختر نسبتا جوونی که به نظر دو یا سه سالی ازم کوچیک تر بود نگاه کردم. با تعجب پرسید. - سلام، شما؟ حالا چی باید میگفتم؟ با شنیدن صدای ماشین برگشتم عقب و سامیار رو دیدم که داشت ازم دور میشد. اشک توی چشم هام جمع شد و قلبم فشرده شد.‌ - خانم با کی کار دارید؟ با استرس نگاهش کردم و گفتم. - من دختر ‌مهناز شایگان هستم، اسمم صباست.‌ با تعجب نگاهم کرد و زیر لب گفت. - دختر عمه مهناز؟ با ذوق حرفش رو ادامه داد. - واقعا خودتی؟ برگشت داخل و صدای بلندش رو شنیدم که داشت میگفت. - بابا، عمه، یه دختری اومده و میگه دختر عمه مهنازِ.
Hammasini ko'rsatish...
9👍 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۴۱ - گوش کن صبا. - گوش نمیدم، ازت متنفرم. من بهت اعتماد کردم اما تو حتی راجب علاقه ات بهم هم دروغ میگفتی. میخواست من رو توی بغلش بگیره که به عقب هولش دادم. - بهم دست نزن، از اتاق برو بیرون. نمیخوام ببینمت. عصبی شد و اومد طرفم که اینبار با فریاد گفتم. - میخوام از اینجا برم چرا نمیفهمی؟ من دیگه تو رو نمیخوام، نمیخوام ببینمت. با سیلی محکمی که زیر گوشم زد با صدای بلند زدم زیر گریه. با عصبانیت گفت. - حتی به حرف هام گوش نمیدی. صد بار برات دلیل آوردم اما حتی یکبار هم توجه نکردی. میخوای بری آره؟ آره؟ آره دومی رو انقدر بلند گفت که از ترس چشم هام رو بستم و خودم رو توی بغل گرفتم. وقتی سکوتم رو دید عصبی تر شد و گفت. - باشه برو، هر جهنمی که میخوای بری برو. من... دندون هاش رو به هم فشرد و با فریاد گفت. - مدت صیغه رو هم میبخشم، فردا صبح از اینجا میری. خیالت راحت شد؟ برو ببینم میخوای کجا بری. روش رو برگردوند و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت، از شنیدن حرفش خشکم زده بود.‌ همه چیز تموم شد! روی تخت نشستم و به شیشه های شکسته نگاه کردم. ما دیگه به هم محرم نیستیم؟ سامیار چطور تونستی همچین حرفی بزنی، مگه نگفتی نمیزاری جایی برم؟ حالا خودت داشتی از خودت دورم میکردی، اول با خیانتت و بعد بخشیدن مدت باقی مونده صیغه. ازت متنفرم، متنفرم. دستم رو روی شکمم گذاشتم و دوباره اشک هام روی گونه ام جاری شد. **** چمدونم رو بستم و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتم. سامیار رو دیدم که روی مبل نشسته و غضبناک نگاهم‌ میکرد. مشخص بود کل دیشب رو بیدار بوده و سیگار کشیده. نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم رو محکم توی دستم گرفتم و با لحن سردی گفتم. - خداحافظ. اولین قدم رو که به طرف در برداشتم گفت. - خوشحالی؟ با حرص برگشتم طرفش و نگاهش کردم؟ خوشحال؟ فکر میکرد خوشحالم؟ داشتم آتیش میگرفتم، از اینکه دیگه نمیدیدمش کل شب رو گریه کردم اما اون خیلی راحت از من گذشت. با لحن عصبی گفتم. - خیلی خوشحالم، تو چی؟ خوشحالی؟ زنی که عاشقشی رو میاری خونه ات لازم هم نیست به کسی جواب پس بدی یا دروغ بگی. پوزخندی زد و گفت. - اینطوری فکر کن، میرسونمت. - خودم میرم. کلافه و عصبی دستی به صورتش کشید و گفت. - کجا میخوای بمونی؟ پوزخندی در جواب بهش زدم و با نفرت گفتم. - دیگه بهت ربطی نداره، یادت رفته؟ مدت صیغه بخشیدی. دست هام‌ رو مشت کردم. مدام حرف از دوست داشتنم میزدی اما خیلی راحت مدت صیغه رو بخشیدی. حتی تلاش نکردی پیشت بمونم و اشتباهت رو درست کنی.
Hammasini ko'rsatish...
8😢 2👍 1
رمان سرگردانش عشق پارت ۱۴۰ اومد طرفم و میخواست من رو بزنه که با وحشت دستم رو جلوی صورتم سپر کردم و گفتم. - تروخدا نزن. با گریه حرفم رو ادامه دادم. - اگر بهم علاقه داری لطفا نزن. از عصبانیت گلدونی که روی میز کنار تخت بود رو برداشت و به زمین زد. دستم رو روی گوش هام گذاشتم و جیغ زدم. - تو چته هان؟ چی گفتن که انقدر برای جدا شدن از من اصرار میکنی؟ کی باعث شده که توی این دو روزه یه لحظه خوش نداشته باشیم؟ گریه ام شدید تر شد و گفتم. - تو بهم خیانت کردی. صورتش از عصبانیت قرمز شد و رگ هاش باد کرد. - تا الان دروغ گو بودم، حالا شدم خائن؟ بهانه جدیدت برای جدا شدن از من چیه؟ بگو میشنوم.‌ - حقیقته، تو گفتی رفتی دیدن کاوه اما رفته بودی دیدن نگین خودم دیدمتون.‌ کلافه دستش رو روی صورتش کشید و گفت. - تعقیبم کردی؟ صورتم رو با دست هام پوشوندم و برای نابود شدن زندگیم گریه کردم.‌ من رو توی بغلش گرفت و با لحن آرومی گفت. - آروم باش صبا، باید می اومدی پیشم تا برات توضیح بدم، حداقل یکم بیشتر میموندی و میدیدی که سوتفاهمه. من بهت خیانت نکردم، دروغ نگفتم. از توی بغلش بیرون اومدم و با صدایی که خودمم به زور شنیدم گفتم. - تنهام بزار. - صبا... وسط حرفش پریدم و گفتم. - گمشو بیرون، نمیخوام ببینمت. با اخم بهم نزدیک شد که با جیغ گفتم. - اگر دستت بهم بخوره دیگه من رو نمیبینی سامیار، چه سو تفاهمی؟ من با چشم های خودم دیدمتون الان هم برو پیش نگین. همون زنی که به خاطرش بهم خیانت کردی، برو عقدش کن و به عشق اولت برس. با عصبانیت گفت. - این چرت و پرت ها چیه میگی، من رفته بودم دیدن کاوه که دیدمش. کاملا اتفاقی بود، بعد فهمیدم با کاوه نامزد کرده. متکا رو به طرفش پرتاب کردم و گفتم. - دروغگو. فکر کردی میتونی دوباره با حرف هات گولم بزنی؟ من میخوام ازت جدا بشم، حالم ازت به هم میخوره. - صبا آروم باش، بزار برات توضیح بدم. اشتباه میکنی. از روی تخت بلند شدم و مشتی به قفسه سینه اش زدم و گفتم. - چی رو توضیح بدی؟ من دیگه باورت نمیکنم. همدیگه رو بغل کردید، هنوزم بهش فکر میکنی، میخوای عقدش کنی. اصلا چرا باید بری دیدن کاوه؟ شما که سایه همدیگه رو با تیر میزنید، من دروغ هات رو دیگه باور نمیکنم. بازوم رو گرفت و گفت. - دارم میگم با کاوه نامزد کرده. حرف هام رو باور کن. این مزخرفات چیه میگی؟ با تقلا ازش فاصله گرفتم و گفتم. - نامزد کاوه است اما میاد به من میگه که باهات رابطه داره؟ از رفتارش مشخص بود صمیمی هستید اونوقت انتظار داری چی رو باور کنم؟
Hammasini ko'rsatish...
11
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۳۹ ضربان قلبم بالا رفت، سرم رو عقب بردم و با گریه نگاهش کردم. نمیتونم به خودم دروغ بگم، سامیار من خیلی دوستت دارم اما تو در مقابل چیکار کردی؟ من دلم برای آغوشت تنگ شده اما هر بار که نزدیکم میشی یاد نگین می افتم. دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و اشک هام رو با انگشت شصتش پاک کرد. - چقدر دیگه میخوای گریه کنم خوشگلم؟ آروم باش، من همیشه کنارتم.‌ - ترکم میکنی.‌ - نمیکنم.‌ لب هام رو با عطش بوسید. دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم، به خواسته قلبم گوش دادم و همراهیش کردم. دستش رو زیر لباسم برد و سینه ام رو توی دستش گرفت. سرش رو عقب برد و گفت. - وسایلت رو برمیگردونی.‌ صورتش رو نزدیکم آورد و میخواست دوباره من رو ببوسه که سرم رو به طرف مخالفش برگردوندم. دستش رو پس زدم و خودم رو عقب کشیدم. - نمیتونم.‌ کنارم نشست و گفت. - چیشد صبا؟ میخواست بغلم کنه که سریع بلند شدم. با لحنی پر از بغض گفتم. - بهم دست نزن، نمیخوامت سامیار.‌ میفهمی؟ دیگه نمیخوام بهم نزدیک بشی، تنهام بزار.‌ به طرف در راه افتادم، بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید. - کجا میری؟ چی میگی صبا؟ دستم رو با عصبانیت عقب کشیدم و گفتم. - شنیدی چی گفتم، نمیخوام عقد کنیم چون دیگه عاشقت نیستم. نمیخوام خودم رو یه عمر بدبخت کنم. با تمسخر و عصبانیت خندید و گفت. - حالا کی داره دروغ میگه؟ دلیل این همه عصبانیتت از من چیه؟ حرف بزن صبا، داری دیوونه ام‌ میکنی. - گفتم که ازت متنفرم. با سیلی که ازش خوردم با نفرت بهش نگاه کردم. برای یه لحظه حس کردم پشیمون شده اما دیگه برای درست کردن رابطمون، برای درست کردن اشتباهش خیلی دیر شده. دیگه تصمیمم رو گرفتم، از پیشش میرم. به اتاق کناری رفتم و در رو قفل کردم. دستگیره در با شدت پایین و بالا شد و بعد فریاد سامیار رو شنیدم. - صبا در رو باز کن وگرنه میشکنمش.‌ - هر کاری دوست داری بکن، نمیخوام باهات حرف بزنم. لگد محکمی به در زد و گفت. - این در لعنتی رو باز کن صبا، بیام داخل زنده ات نمیزارم. نمیزارم هیچ جایی بری، به خاطر حرف هات پشیمونت میکنم. آب دهانم رو قورت دادم، توی قفسه سینه ام درد شدیدی رو حس میکردم. - نمیتونی من رو پیش خودت نگه داری، من از اینجا میرم. - خفه شو صبا، خفه شو. با احساس اینکه با چیزی به در ضربه میزنه ترسیدم و گوشه تخت توی خودم جمع شدم. - باشه، بعدا حرف میزنیم. در رو شکستی سامیار.‌ بالاخره در رو شکست و اومد داخل. - زبونت رو از حلقت میکشم بیرون که دیگه این حرف رو نزنی.
Hammasini ko'rsatish...
8👍 3😢 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۳۸ با حرص و عصبانیت دستم رو عقب کشیدم و گفتم. - به من دست نزن. بهم نزدیک شد، چشم هاش از عصبانیت قرمز شده بود. با ترس آب دهانم رو قورت دادم و خودم رو روی تخت عقب کشیدم. - زنمی پس هر کاری دلم بخواد میکنم. از فریادش چشم هام رو بستم و ناخوداگاه اشک هام جاری شد. - بهت گفته بودم اگر بیای این اتاق بمونی قلم پات رو میشکنم بعد تو جرات کردی وسایلت رو هم بیاری اینجا؟ آره؟ بازوم رو گرفت و با شدت به طرف خودش کشید. - دلیل این همه عصبانیت چیه؟ حرف بزن. به عقب هولش دادم و با فریاد گفتم. - چون ازت متنفرم، چون دیگه نمیخوام ببینمت. اخم هاش غلیظ تر شد و دستش رو برای سیلی زدن بهم بالا برد. - باشه بزن، بازم زور بازوت رو نشون بده. به خاطر همینه که ازت عصبی ام، به خاطر همینه دیگه یک لحظه هم‌ نمیخوام کنارت بمونم. اشک توی چشم هام جمع شد و با بغض گفتم. - چون دیگه من رو دوست نداری، چطور وقتی علاقه ای بهم نداری اینجا بمونم؟ تو بهم دروغ گفتی. اخم هاش باز شد و با عصبانیت گفت. - چی میگی صبا! من دوستت ندارم؟ کی دروغ گفتم؟ این مزخرفات چیه میگی! با گریه گفتم. - ازت متنفرم. بلند شد و من رو توی بغلش گرفت، میخواستم از توی بغلش بیرون بیام اما نزاشت. با عصبانیت و فریاد گفتم. - ولم کن. - آروم باش صبای من. با مشت به سینه اش زدم و گفتم. - من مال تو نیستم، من عروسک دست تو نیستم که بازیم بدی. گفتم ولم کن، نمیخوام دیگه ببینمت، نمیخوام دیگه دروغ هات رو بشنوم.‌ سرم رو توی بغلش گرفت و روی موهام رو نوازش کرد. - آروم باش‌ خوشگلم، کی این مزخرفات رو گفته؟ من کی بهت دروغ گفتم؟ با بغض گفتم. - ولم کن وگرنه میزنمت. - میدونی که ولت نمیکنم. همینطور که توی بغلش بودم من رو از روی زمین بلند کرد و به اتاق خودش برد. من رو روی تخت گذاشت و صورتم رو نوازش کرد. - چه باور کنی و چه نکنی این واقعیت عوض نمیشه.‌ خوب بگو ببینم کی این حرفا رو بهت زده! ما پس فردا عقد میکنیم، اگر دوستت نداشتم که عقدت نمیکردم فرشته ی من. دستم رو مشت کردم و به چشم هاش خیره شدم.‌ آره میخوایم عقدم کنیم اما این هم واقعیته که میخوای نگین رو هم عقد کنی و عاشقشی. اگر دوستم داشتی هیج وقت بهم خیانت نمیکردی، بهم دروغ نمیگفتی. پیشونیم رو بوسید و گفت. - حق جدا کردن اتاق هامون رو نداری صبا، حتی به خاطر قهر.‌ حرف هام‌ رو نه اما از رفتارم باید متوجه همه چیز شده باشی. عاشقتم کوچولوی لجباز و بد اخلاقم. لب های گرمش رو روی لب هام گذاشت و به آرومی من رو میبوسید.
Hammasini ko'rsatish...
7👍 3
رمان سرگردانش عشق پارت ۱۳۷ قلبم فشرده شد و دستش رو پس زدم. با پوزخند زیر لب گفت. - دیدن کاوه؟! دستم رو مشت کردم، از اینکه من رو احمق فرض کرده بود عصبانیت و نفرتم ازش چند برابر شد. از کی تا حالا کاوه شبیه نگین شده؟ باورم نمیشد که به همین راحتی بهم دروغ میگفت. اول گفت میخواد به نگین زنگ بزنه اما رفت دیدنش و حالا داشت بهانه میتراشید! - حالم خوب نیست، میخوام بخوابم. - موضوع چیه صبا؟ چند بار دیگه باید میگفتم تا متوجه بشه میخوام راحتم بزاره. - چرا انقدر سوال پیچم میکنی؟ راحتم بزار. خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. اشک هام بی صدا و آروم از گوشه چشمم جاری شد. - بسیار خوب، بعدا صحبت میکنیم. صدای بسته شدن در رو که شنیدم پتو رو توی مشتم گرفتم و نفهمیدم کی وسط اون همه فکر و خیال آشفته خوابم برد. * با احساس حالت تهوع بلند شدم و دویدم طرف دستشویی. وقتی یکم حالم بهتر شد دست و صورتم رو شستم، تا کی این حالت تهوع هام ادامه داره؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم. امروز، روز دومی بود که با سامیار قهر بودم. سعی میکرد بحث رو باز کنه تا متوجه ی دلیل عصبانیتم بشه اما جوابش رو نمیدادم. نمیخواستم دیگه باهاش حرف بزنم، هر لحظه داشتم عذاب میکشیدم اما نمیتونستم حرف هایی که لایقشه رو بهش بزنم. صورتم رو خشک کردم و رفتم بیرون، تازه متوجه ی دسته گل رز قرمزی که روی تخت بود شدم. با بی حوصلگی برداشتمش و نوشته ی روی کارت رو خوندم. - نمیدونم چرا ازم عصبی اما لطفا باهام حرف بزن، خیلی دوستت دارم. پوزخندی زدم، دوستم داشت! پس چرا بهم خیانت کرد؟ زیر لب بهش فحش دادم و دسته گل رو توی سطل آشغال پرت کردم. چی فکر کرده؟ که من بازم گول حرف ها و محبت هاش رو میخورم؟ نه، دیگه اون روز ها تموم شد. لباس ها و وسایلم رو به اتاق کناری بردم، دیگه حتی نمیخواستم باهاش توی به اتاق بمونم یا ببینمش. با عصبانیت رفتم آشپزخونه و صبحانه ام رو بردم توی اتاق خوردم. حالا کجا کار پیدا کنم؟ با این پولی که داشتم نمیتونستم مدت زیادی مسافرخونه بمونم. فکر کنم آخر هم باید مدتی خونه ی ملیکا بمونم تا کار پیدا کنم.‌ اگر توی این مدت خانواده مامان یا بابا رو پیدا کنم و برم‌ پیششون هم خوبه. انقدر به این موضوع ها فکر کردم که متوجه گذشتن زمان نشدم. با صدای باز شدن در و صورت عصبی سامیار ترسیدم. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم. - برو بیرون سامیار.‌ در رو محکم بست و اومد طرفم، بلند شدم و میخواستم از اتاق برم بیرون که دستم رو گرفت و مجبورم کرد روی تخت بشینم.
Hammasini ko'rsatish...
7👍 3
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۳۶ از روی تخت بلندم کرد و پرسید. - نمیخوای بگی چیشده؟ - آره نمیخوام بگم، مراقبش باش چون اگر صبا حالش از این بدتر بشه نمیزارم زندگیت آروم بگذره. - تهدید میکنی! جالبه! اصلا تهدیدت برام‌ مهم نیست. - از اولین روزی که خواهرم محرمت شد تا الان یک لحظه هم نبود که فکر کنم لیاقت خواهرم رو داری فقط نتونستم کاری کنم. حداقل یکم‌ مرد باش و توی این شرایط مراقبش باش.‌ - صبا زن منه و هیچی هم این حقیقت رو عوض نمیکنه، سرت به زندگی خودت باشه. حالا بکش کنار میخوام زنم رو ببرم خونه. پیراهنش رو توی مشتم گرفتم و بغض توی گلوم سنگین تر شد. کاش من عشق اولت بودم سامیار، عشق اول و آخرت تا اینطوری کسی ذهنت رو مشغول نمیکرد، کاش بهم خیانت نمیکردی و همه چیز عین قبل بود اما انگار بعضی چیز ها هیچ وقت عوض نمیشن و خوب بودن تو فقط خوش خیالی من بود. من رو روی صندلی جلوی ماشین نشوند، خودش هم سوار شد و به طرف خونه راه افتادیم. خیلی بی حال تر و بی حوصله تر از اون بودم که بتونم جلوش مقاومت کنم. باید به فکر جایی باشم که اونجا بمونم وگرنه ملیکا مدام بهم میگفت برگردم و به سامیار فرصت بدم. آخه چه فرصتی بدم؟ فرصت بدم دوباره بهم خیانت کنه! دستم رو گرفت و بوسید. - کاش حداقل میگفت چرا حالت بد شده صبا ی من. دستم رو عقب کشیدم و سرم رو به طرف مخالفش برگردوندم. وقتی ماشین ایستاد با کمکش پیاده شدم، میخواست من رو توی بغلش بگیره که گفتم. - خودم میام. - حالت خوب نیست، میبرمت خوشگلم. سرد نگاهش کردم و با لحن جدی گفتم. - خودم پا دارم میتونم راه برم. با تعجب نگاهم کرد، توجه ای نکردم و به طرف خونه راه افتادم. لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. با احساس اینکه تخت بالا و پایین رفت خودم رو جمع کردم‌، از پشت بغلم کرد و کنار گوشم با لحن آرومی گفت. - چرا حالت بد شد فرشته کوچولوی من؟ از صبح پیشت نبودم، دلم برای دلبری هات تنگ شده. دستش رو از دورم باز کردم و گفتم. - خسته ام، خوابم میاد. دوباره من رو توی بغلش کشید و سرش رو بین موهام فرو برد. - باشه بخواب. با عصبانیت نشستم و گفتم‌. - چطوری بخوابم وقتی بهم چسبیدی؟ مگه نمیگم خسته ام؟ تنهام بزار. با تعجب پرسید. - چیشده صبا؟ چرا انقدر عصبی هستی؟ - چرا میخوای بدونی؟ مگه برات مهم هم هستم؟ از صبح رفتی تا الان نبودی، الان هم که اومدی چسبیدی بهم. حتی برای ناهار هم نیومدی، کجا بودی؟ دستش رو روی گونه ام کشید و با لبخند گفت. - عروسک کوچولوم دلتنگم بودی؟ کارم خیلی طولانی شد بعد رفتم دیدن کاوه یکم دیر شد. برای جبرانش بیا بغلم فرشته ی من.
Hammasini ko'rsatish...
8👍 3
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.