شرق بهشت
تمام آنچه ما را به یک انسان تبدیل میکند توان قصهگویی است. ما با داستانهایی که از زندگی خود میگوییم، مستقل و متمایز از دیگران میشویم. ••• https://t.me/Ladyingreenjacket ••• https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-965538-sqZVMHR
Ko'proq ko'rsatish323
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-37 kunlar
-1630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
میخواستم دو جوجه اردک حنایی را بکشم. زمانی که کودک بودم هربار که با پدرم یا پدربزرگم یا مادربزرگم بیرون میرفتم جوجهی رنگی میخریدم. نهایت دقت را به کار میبستم که این بار جوجهام چه رنگی باشد. آخرین جوجهام صورتی بود که در اثر خفه شدن مرد. هنوز نحوهی راه رفتن جوجهی صورتی را به یاد میآورم. وجود خاطراتی راجعبه جوجههای رنگی متفاوت در دوران بچگی سبب میشد که همیشه در بازار روی کارتنهای مستطیل شکل خفه از جوجه و اردک خم شوم و برای چند ثانیه ذوق یا نازشان کنم. دو روز پیش بعد از یک بدبختی و خفقان بزرگ روی یکی از این کارتنها خم شدم. این خم شدن سبب شد در یک آن دو جوجه اردک حنایی مفلوک بخرم. با لبخند از پدرم پرسیدم بخرم و گفت میل توست. ابتدا یکی که از همه لاغرتر بود انتخاب کردم و بعد پدرم و فروشنده اصرار کردند که تنها میماند پس دوتا بخر. آن یکی سرزنده و قوی است و صدای جیک جیکش شبیه جیغ است. داشتن دو جوجه اردک حنایی از دور بامزه بود. جیک جیکشان و تمیز کردنشان دیوانه کننده است. مادرم هر چند دقیقه میگفت حق نداری از اتاقت خارجشان کنی. تا پنج صبح و طلوع آفتاب از صدایشان به خواب نرفتم. از شدت بیخوابی میخواستم گریه کنم اما در حین بیسکوییت خوردن برای معصومه از وضعیتم ویدیو مسیج میفرستادم. در نهایت روی یکی از مبلها خوابیدم. خواستم بکشمشان، مسمومشان کنم و طبق پیشنهاد شقایق در حیاط رهایشان کنم تا گربه بخوردشان. از عذاب وجدان احتمالا میمردم. دیروز بعد از آب بازی چنان فلک زده و در چند قدمی احتضار بودند که قلبم به درد آمده بود. مادرم در دستمال تمیزی پیچیدشان و پدرم سشوارشان کشید تا گرمشان شود. جوجه اردکهایم نمردند. از قبل بازیگوشتر هستند اما مادرم رضا داد که در بالکن کنار گلهایش به زیستشان ادامه دهند. هنگامی که آن روز روی کارتن آن جوجه فروش خم شده بودم به یاد نداشتم که من از تماشای رشد موجودات زنده انزجار دارم، تحمل احساس جریان زندگی را در هر جانداری ندارم. پدرم گفت یادت رفته است که در گذشته مدام در حال شکار قورباغهها بودی و به راحتی دستت میگرفتیشان؟
هنوز هم میتوانم قورباغهها و ملخها را در دست بگیرم و حتی به کرمهای پشمالوی بهاری دست بزنم. حتی ماهیهای کوچک و سیاهی که هنوز قورباغه نشدهاند در دست گرفتهام.
از احساس و درک جریان تپندهی زندگی با لمس هر حیوان یا هر انسانی دچار وحشت میشوم. لرزش جوجه اردکهایم را توی دستهایم احساس میکنم و توامان دچار وحشت و خوشیام میکند. هجوم ناهمخوان و یکدفعهی وحشت و خوشی نسبت به زنده بودن دچار انزجارم میکند.
دوستم پرسید حوصلهتان سر نمیرود؟ جوابم منفی بود. در هر دقیقه چنان بدبختیها و مایههایی برای اضطراب و عذاب برای خودم میتراشم که غیرقابل تحمل است. در آسانسور نفسم بند میآید و از خودم میپرسم چرا آرام نمیگیری؟ چقدر انتخابهای لحظهای و بدون فکر؟
جوجه اردکهای حنایی بیچارهام کوچکترین نماد از انتخابهای در لحظه هستند. از بزرگتر شدنشان، از پر درآوردن و بلندتر شدنشان و از تغییر رنگشان میترسم. از تغییرات حاصل از بزرگ شدن و زندگی در عرصهی زمان به گریه میافتم. کمی دیگر که بزرگ شوند در دریاچهی وسط آثار باستانی کنار اردکهای دیگر رهایشان میکنم.
بعضی روزها که به پدرم نگاه میکنم یکه میخورم. خودم را عادت دادهام که به صورت پدرم سرسری نگاه کنم تا تغییراتش را نبینم. زمانی افسار از دستم خارج میشود و به او دقیق نگاه میکنم دچار سرگیجه و عذابِ اندوه میشوم. عادت دارم تغییر را سرسری نگاه کنم. از خیره و دقیق شدن در تغییرات وحشت زدهام. این احساس را به من القا میکند که شادابی و خردسالی زندگی کودکانه برای همیشه از دست رفته است. اردکهای کوچک که بزرگ شوند از آنها متنفر خواهم بود. دیگر بامزه نیستند و جریان زندگی در زیر پوستشان تپنده نیست. هرچه که زیر پوستشان باشد فقط گذر است. مثل مال من.
۸ تیر.
این عکس رو دوازدهم خرداد معصومه گرفت. انگار در دشتی طلایی بودیم که سراسرش رو پروانههای زرینه بال محاصره کرده بودن. معصومه عینکش رو به من داد و دنبال پروانهها میدوید تا ازشون عکس بگیره. یاد شکار پری دریایی با اون تورهای کوچولوی آبی رنگ افتادم. بهش گفتم باید از اون تورها داشتیم. بعد ناباکوف به یادم راه یافت که با یک تور بزرگ میان دشت سبز، وسیع و تکرار ناشدنی ایستاده بود. از زیر فوارهها رد میشدیم و لباسهامون خیس میشد. او گفت یعنی میشه یک پروانه روی سرم یا روی دستم بشینه؟
تو صاحب عکسهایی از پروانههای یاغی هستی.
این عکس رو دوازدهم خرداد معصومه گرفت. انگار توی دشتی طلایی بودیم که سراسرش رو پروانههای زرینه بال محاصره کرده بودن. معصومه عینکش رو به من داد و دنبال پروانهها میدوید تا ازشون عکس بگیره. یاد شکار پری دریایی با اون تورهای آبی رنگ کوچولو افتادم. بهش گفتم باید از اون تورها داشتیم. بعد ناباکوف به یادم راه یافت که با یک تور بزرگ در دشت سبز، وسیعی و تکرار ناشدنی ایستاده بود. معصومه برعکس ناباکوف صورتش یخی و بیتفاوت نبود. از ذوق به رعشه افتاده و لبخندش طلایی و جادویی بود. از زیر فوارهها رد میشدیم و لباسهامون خیس میشد. معصومه گفت یعنی میشه یک پروانه روی دستم یا روی سرم بشینم؟
این عکس رو دوازدهم خرداد معصومه گرفت. انگار توی دشتی طلایی بودیم که سراسرش رو پروانههای زرینه بال محاصره کرده بودن. معصومه عینکش رو به من داد و دنبال پروانهها میدوید تا ازشون عکس بگیره. یاد شکار پری دریایی با اون تورهای آبی رنگ کوچولو افتادم. بهش گفتم باید از اون تورها داشتیم. بعد ناباکوف به یادم راه یافت که با یک تور بزرگ در دشت سبز و وسیعی ایستاده بود. معصومه برعکس ناباکوف صورتش یخی و بیتفاوت نبود. از ذوق به رعشه افتاده بود. از زیر فوارهها رد میشدیم و لباسهامون خیس میشد. معصومه گفت یعنی میشه یک پروانه روی دستم یا روی سرم بشینم؟
در سهگانه: قرمز ژان لویی به والنتین کنیاک گلابی تعارف میکنه. و بهش میگه برای یک وقت خاص نگهش داشتم و هرگز وقتش نرسید. والنین عاشق کنیاک گلابی میشه. و در اینجا هم با صورت قشنگش به ژان لویی میگه میشه یک قطره دیگه ازش به من بدید؟
در پایان هم ژان لویی یک شیشه کنیاک گلابی پیچیده در کاغذی قرمز به والنتین هدیه میده. لبخند والنتین موقعی که هر دو کنیاک رو در دست گرفتن بینظیره.
در The taste of things دودین هم چند شیشه کنیاک بیرون میاره و داستانشون رو بازگو میکنه که از ته اقیانوس این شیشهها رو بیرون کشیدن. چند سالی ته آب بودن و دودین از حراجی(فکر کنم) اون شیشهها رو خریده.
ذکر این جزئیات و پیوندش با روایت برام بینهایت عزیزه.
همهی اینها من رو یاد روزی میندازه که سرکلاس عقاید با آرومترین صدا سر تلفظ کنیاک بحث میکردیم. من همیشه فکر میکردم ک کسره میگیره. موقع خوندن کتابا و شنیدن موقع فیلم دیدن هرگز به تلفظ کنیاک دقت نکرده بودم. و دوستم مصرانه بدون اینکه استادمون بشنوه میگفت باور کن کُنیاکه.
2.17 MB
چند روز پیش خالهام پشت میز ایستاده بود که به او گفتم توجه کردهای هر وقت اینجا میآیم کسی مرده است؟ از چند ماه پیش شش بار بیشتر مامان بزرگم را ندیدهام. هربار هم که از صبح با مامانم آنجا رفتم کسی مرده بود. ناهار را خورده و لباسهای سیاه را تن کرده بودند تا به عزاداری بروند. هربار مامان بزرگم زنگ میزند جواب نمیدهم. به مامانم میگویم به او بگو بیرون است، کلاس است، نشنیده و هزار جور حرف مشابه. از نگاه کردن به او شرمسارم. از تنهاییاش شرمسار و اندوهگینم. کنارش ایستاده بودم تا برنج را صاف کنیم اما نمیتوانستم. دلم میخواست تبدیل به بخارهای برخاسته از آن برنج شوم. پسری که مرده دقیقا همسن من بود. تا به حال از مرگ آدم دوری اینقدر آزار ندیده بودم. هرگز آن پسر سی ساله نمیشود، هرگز درنمییابد روز بعد از مرگش چه شکلی بوده است، هرگز تن مادرش را دیگر در آغوش نخواهد گرفت.
بعد از مدتها دارم مینویسم اما همچون همیشه آویزهای کوچک اندوه در درونم به صدا درآمدهاند. برادرم چند روز پیش به من گفت انسان سرد و بی محبتی هستم. ناراحت نشدم. همهی صفتهای بد و مذمت شده برای من. میخواهم بدانم فردا چه شکلی خواهد بود، میخواهم از جریان سرنوشتم سردرآورم و بر آن فایق شوم، میخواهم بدانم در هر سنی به چه چیزهای فکر خواهم کرد پس این سردی، این دوری، یک جور مراقبت دائمی است برای زنده ماندن.
مدت مدیدی است ننوشتهام پس مجبورم آغاز بعضی از جملات را با چند روز یا چند هفته پیش شروع کنم. هفتههای سختی را پشت سر گذاشتم. تنها مایه٬ی شادیام عصرهایی بود که بعد از امتحانها با معصومه میماندم. بعد از هر امتحان فکر میکردم اگر مقولهی دانشجو بودن زیاد در زندگیام به درازا بکشد بسیار زودتر از آنچه باید فرسوده میشوم. هر امتحان جانکاه و فرسایش دهنده است. مجبورم کاری را انجام دهم که از آن انزجار دارم. معصومه اسم آن روزها را گذشته است مینی سریال کوچهی 123. یک فکری را بعد از امتحان متون نظم و نثر عربی توی سرم انداخت که پایان نامهات را به چه کسی تقدیم میکنی؟ او قاطعانه مطمئن است که پایان نامهاش را به چشمهای آبی پدر بزرگش تقدیم میکند. راستش دلم نمیخواهد پایان نامهام به هیچ یک از اعضای خانوادهام تقدیم شود. هرآنچه اینجا دارم مال من است، فقط من. اگر خودپسندانه و مضحکانه نبود به خودم تقدیمش میکردم. چند ماه پیش هم استاد راهنمایم پرسید چرا اینقدر روی کلمهی رنج تاکید داری؟
اگر بخواهم در این نوشته دست به انتخاب بزنم آن را به زندگی و زنده بودن تقدیم میکنم. همیشه از جریان زندگیام شکایت دارم ولی دوستش دارم و با نهایت انعطاف پذیری قابل تحملش میکنم. عصر چند روز پیش در جادهای دراز با آسفالت تازه که نور خورشید را منعکس میکرد با پدرم راه میرفتم. خوشحال بودم و تابستان ذره ذره در درونم رسوخ میکرد. پدرم را دوست دارم اما نمیخواهم نظرم را نسبت به هر چیزی عوض کند. من سنگی شکسته هستم. دیگر هیچ چکشی بیشتر از این تغییرم نمیدهد. لطفا حرف نزن و فقط بگذار دوستت بدارم. بگذار از زنده بودنم به صورت دائمی لذت ببرم نه قطعه قطعه شده، نه ناقص، نه عقیم، نه دردناک. در جادهی انقلابی پیرمرد سمعک داشت و هر وقت که میخواست دیگر صدایی نمیشنید. به حالش و به سمعکش غبطه میخوردم. کاش میتوانستم شنیدن صدای آدمها را کنترل کنم آن وقت شاید کمتر آویزهای اندوه در درونم به جنبش درمیآمدند.
۳ تیر.
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.