cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

قلب تزار

﷽ سامان شکیبا پارتگذاری منظم پایان خوش خالق آثار: ریکاوری( فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان( فایل فروشی) تو را در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) هویان (آنلاين) قهقرا (آنلاین) اینستاگرام نویسنده http://www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
27 815
Obunachilar
-4824 soatlar
-727 kunlar
+54430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

00:05
Video unavailable
💦اسد خان، مرد کورد خشنی که با فهمیدن مرگ برادرش دیوونه میشه و تنها راه اروم شدنش جر دادن نامزد برادرشه. دختر ریزه میزه با تیله های رنگی گستاخ که قرار بود بد بلای زیر اسدخان سرش بیاد... https://t.me/+FtK0IiSzvTAzMWQ8 #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان 💦❌
Hammasini ko'rsatish...
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
Hammasini ko'rsatish...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند... https://t.me/+umsvNINxRxZkMjA0
Hammasini ko'rsatish...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Photo unavailable
گنگستر بزرگ ترکیه، رئیس بزرگترین بارهای زنجیره ای و کازینوی " AN" تنش هوس یه دختر ریز و میزه رو می‌کنه که تو آپارتمان روبه روش ساکنه و هرشب با شرت لامبادای سکسی جلوی آینه باسن تکون میده... 🔞 حالا چی میشه این آلفای خشن و وحشی بخواد این دخترو زیر خودش داشته باشه و باهاش سکس کنه؟ به آدماش دستور میده دنیز رو بدزدن و تو اتاق قرمز مخصوصش... 💦🫦 https://t.me/+yfZH2K9f950yZmRk https://t.me/+yfZH2K9f950yZmRk https://t.me/+yfZH2K9f950yZmRk نگم براتون از صحنه‌های خفنـــش 🤤 رابطه گنگستر 37 ساله با دختر سکسی 17 ساله🔞
Hammasini ko'rsatish...
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم: -ببوسمت؟ نگاهم نمی‌کرد، خیره شده بود به بازوی برهنه‌ام. مثل خودم آرام جواب داد: -برام فرقی نداره، دوست داری ببوس... این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود. دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم. بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی. گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم. باید امشب تا تهش را می‌رفتم. نباید اراده ام را چیزی می‌لرزاند. نه بی حسی‌میانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود. چانه‌اش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند. نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمی‌آمد. خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم می‌آمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر. خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که می‌دانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته. همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی می‌کرد، گفتم: -اگه اذیت شدی، بهم بگو. سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد. زمزمه آرامش حال خرابم‌ را خراب تر کرد: -فقط زود تمومش کن، لطفاً. در نقطه‌ی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم. شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمی‌آورد ولی من دلم می‌خواست روی سرکشش را حالا نشان دهد. نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطره‌ی اشک سرازیر شده از گوشه‌ی چشمش، از نگاهم دور نماند. در تمام طول مدت همه‌ی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفه‌ی روی تخت می‌انداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد. این دنیا زیادی بد تا می‌کرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنه‌اش را در شکم جمع کرده بود‌. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم. دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم: -اینجور بدتر اذیت می‌شی، بذار... حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید: -نمی‌خوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی. و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند. خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر می‌داد؟! دست روی پهلو‌اش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش. درگیر خودش بود و فارغ از حضور من. -حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟! https://t.me/+m7HCSPr38vI3MzNk https://t.me/+m7HCSPr38vI3MzNk https://t.me/+m7HCSPr38vI3MzNk https://t.me/+m7HCSPr38vI3MzNk پارت واقعی
Hammasini ko'rsatish...
پارت بالاتر
Hammasini ko'rsatish...
Repost from قلب تزار
Repost from N/a
#شیب_شب 🌒⭐️🧚🏾‍♀️ https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🌒⭐️🧚🏾‍♀️ -من رو‌ که میشناسی دیوونه بشم می زنم به سیم اخر مثل بچه ادم بیا بتمرگ رو تخت بزار کار مو بکنم ،برم. اشک های ریرا از چشم های پر آبش فرو ریخت و تا زیر گلویش راه گرفت: -مگه من. ...من هرزه ی خیابونی ام اینطوری باهام حرف می زنی عوضی، اقاجونم بهت اعتماد کرد و منو بهت سپرد. رستان پوزخند سردی زد: -اعتماد!! -بابا تو دیگه کی هستی؟ یارو فروختتت. پول دادم خریدمت ،الانم بی حرف پیش  میای می خوابی زیرم وگرنه یه کاری می کنم  تا دو هفته نتونی قدم از قدم برداری. -دروغ می گی ؟داری دروغ می گی؟؟ اقاجانم ،میاد دنبالم خودش گفت من رو سپرده دستت. دستی به موهای سرش کشید و خندید: اره خب سپرده دستم. قشنگ مشت و مالت بدم. اخه بدبخت تو‌چرا انقده زود باوری پدر و‌مادر که نداری ، کس و کار درست و حسابی ام ؟ نچ نداری،  همین اقاجانت که انقدر سنگش به سینه می زنی وقتی سر ساخت و ساز پول کم آورد گذاشتت وسط ،به همین راحتی قدم به قدم به دخترک نزدیک شد ریرا خودش را بیشتر به سینه ی دیوار کشاند چشمهای پر آبش تار می دید و سرش گیج می رفت: -رستان. تو رو خدا نفس به نفسش ایستاد: -بیا عروسک عصبانیم نکن بابا هر چی خورده بودم پرید من تا مستم خوش اخلاقم بعدش سگ میشم پاچه ی خودت رو میگیرما، بیا اینجا اگه خوب سرویس بدی میشی  سوگلی رستان ،اگه نه که بوسه ای آرام روی لبان ریرا نشاند -باید پاست بدم به رامین ؟! https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Hammasini ko'rsatish...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

Repost from N/a
-دخترخونده‌ت خوب ارضات می‌کنه که دیگه چشمت من‌و نمی‌بینه؟! شوکه سمتش برگشتم و تو تاریک و روشن اتاق، پوزخند جا خوش کرده گوشه‌ی لبش‌و دیدم. -چیه؟! مهندس تراز اول پتروشیمی بوران مهدوی؟! خیال می‌کردی قرار نیست بفهمم باوجود من تو زندگیت، خشتکت واسه دخترخونده‌ت باد می‌کنه؟! گلوم عین صحرای خشک و بی‌آب و علف شده بود از وقاحت بی‌انتهای این زن... -دهنت‌و ببند پروانه... این مزخرفات‌و از کجات درمیاری؟! سوفیا از پنج‌سالگی رو پاهام بزرگ شده... بلندتر پوزخند زد و جلو اومد. حالا بهتر می‌تونستم صورت پر از نفرتش‌و ببینم. -بهت دست می‌زنم، چندشت میشه... زنتم، بارها خواستم باهات بخوابم ولی هربار گفتی نه، خسته‌م. فکر کردی من خرم؟! با دست پسش زدم ولی سمج‌تر از قبل بازوم‌و چسبید. -چرت و پرت نگو پروانه... سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابم. -خواب دیگه بسه... دیگه حماقت من و کثافت‌کاری‌های تو بسه... بوران؟! من خطرناک‌تر از چیزی‌ام که فکرش‌و کنی. محکم تو سینه‌م مشت کوبید و صدای فریاد بلندش‌و تو اتاق پخش کرد. -اون دختره‌ی کثافت... از همون پنج‌سالگی قاپت‌و دزدیده؟! شیش ماهه زنتم ولی هنوز باکره‌م. شیش ماهه هرشب خواستم سکس کنیم ولی نه.... تو فکرت با سوفیاست. با دخترخونده‌ت. دیگه داشت شورش‌و درمی‌آورد. هلش دادم و عصبی صدام‌و بالا بردم. -کم کصشر بگو پروانه. از کنارش گذشتم چون قصد نداشتم به افکار بیمارگونه‌ش بال و پر بدم ولی با چیزی که گفت، پاهام به زمین چسبید. -خبر داری سوفی جونت کجاست؟! می‌دونی؟! یه اردوی یک‌روزه داشتند و احتمالا حالا... صدای بلند خنده‌های مجنون‌وار پروانه اخمام‌و تو هم کشید و سمتش برگشتم. -حتما فکر می‌کنی اردوئه... با دوستای کوچولوش تو باغ ولی نه... سوفیا پیش منه. ترس به دلم افتاد و با ابروهای گره خورده سمتش برگشتم. -چی داری میگی؟! باهاش چیکار کردی؟! -اوخی... ددی واسه بیبی گرلش نگران شده. عربده‌م شیشه‌های خونه رو هم لرزوند. -خفه‌شو حرومزاده... سوفیا کجاست؟! سمتش هجوم بردم ولی جست زد و گوشبش‌و از روی عسلی برداشت. صدای نفس‌های بلندم تو سکوت خونه پخش شد و ثانیه‌ای بعد، صدای گریه‌های سوفیا تو اتاق پیچید. -بوران... بوران توروخدا کمک. بوران خواهش می‌کنم! ا اینا.. اینا من‌و... د دزدیدن. با وحشت به چشم‌های خندون پروانه نگاه کردم، قلبم دیگه نمی‌تپید. صدای خشن یه مرد رو درست از کنار سوفیا شنیدم. -خانم؟! منتظر اطاعت امرم... دستور بدید تا این دخترو به خاک و خون بمشم. لامصب عجب دافیه! همه‌ی وجودم به رعشه افتاد و آمپرم بالا رفت. تلفن‌و سمتم گرفت و صدای خنده‌های کریه مرد، باعث شد به سمت پروانه حمله کنم. -عا عا عا... نه بوران... بوران مهدوی. هرچقدر باهات راه اومدم کافیه. یا امشب با من می‌خوابی، یا دخترخونده‌ی عزیزت امشب مهمون تخت سه تا مرد گردن کلفت میشه و... رگ کلفتی رو گردنم تیر کشید و ناباور از کرده‌های پروانه، پچ زدم. -تو اینکارو نمی‌کنی. پروانه...؟! اون دخترو ولش کن. عربده زدم ولی پروانه بلندتر خندید. -میل خودته... می‌تونی امتحانم کنی و چندساعت بعد، جنازه‌ی غرق خون سوفیا رو بغل بزنی. -پروااااااااانه؟! لبش‌و به گوشی چسبوند و من نفس‌هام سر به فلک برداشت. آخ لهنت به من... الان اون دختر کوچولو کجا بود وقتی من‌و نیاز داشت؟! -سوفیا؟! سوفی میام... میام نجاتت میدم. لعنت بهت پروانهههههههه! پروانه نیشخند زد و صدای ضجه‌های سوفیا قلبم‌و له کرد. -اگه تا یکساعت دیگه زنگ نزدم، هرکاری دوست دارید باهاش بکنید. هرچقدر وحشی‌تر، بهتر! مرد گریه خندید و تماس قطع شد. پروانه گوشیش‌و تکون داد و نمایشی شونه بالا داد. -تصمیمت‌و بگیر... یا سکس با من یا دخترت با اون مردا... با دوگام بلند گردنش‌و چسبیدم و صدای خر خر کردنش‌و شنیدم. کبود شد و لباش رو به سیاهی رفت ولی لب به گوشش چسبوندم. -باشه پروانه... باشه. بگو اون بچه رو ول کنن... حالا که سکس می‌خوای، کاری می‌کنم به گه خوردن بیفتی. بگو ولش کنن و عوضش... جوری جرت میدم که صبح فردا رو نبینی. رو تخت دونفره پرتش کردم و.... https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
Hammasini ko'rsatish...