كانال نگار. ق (بازي)
لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد
Ko'proq ko'rsatish6 731
Obunachilar
-224 soatlar
-777 kunlar
+14830 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
💫💫شیب_شب 🌒🌒
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
😥😥
راهنما زد و کنار خیابان پارک کرد
- خب خوشگل بابا چه دلش می خواد؟؟
لب بر چیدم هنوز اندازه ی لوبیا هم نبود
از آزمایشگاه بر می گشتیم و جواب بارداری مثبت بود
رستان از لحظه ی سوار شدن با ذوق بشکن می زد
- هنوز به دنیا نیومده ها اقای پدر!!!
سرش را روی شکم تختم خم کرد و بوسه ای روی مانتو گذاشت
- قربونش برم من...!!!
-خب خانم شما چی می خوری ؟؟؟
چشم هایم را با حظ بستم و دهانم آب افتاد
- دو تا اسکپ دارک یه دونه شاهتوت
خندید
- به روی چشم...
پیاده شدنش همزمان شد با صدای زنگگوشی
تینا بود
با حال عجیبی پرسید؛
- چی شد؟؟؟ جواب روگرفتی؟!!
- بللللله مثبت بود!!
سکوت ادامه دارش باعث شد
صدا بزنم
- تینا...؟؟؟!!!!
- کجایی؟؟
- تو ماشین دارم بر می گردم!!!!چطور؟؟
- تنهایی؟؟
- در حال حاضر بله....!!!!
تو خوبی؟؟!!
- من ... نمی دونم؟؟!!!
- چیزی شده؟؟؟
- بعدا حرف می زنیم...
بوق اشغال که در گوش هایم پیچید مبهوت گوشی را پایین آوردم
چش شده بود
اینبار که زنگ تلفن بلند شد از گوشی من نبود
سرم را چرخاندم
رستان که تلفنش را با خودش برده بود
پس این صدای خفه از کجا می آمد
خم شدم زیر صندلی راننده بود
دستم را زیر بردم
و لحظه ای بعد گوشی مدل جدید ی در دستهایم می لرزید که و مخاطبی که نفس من سیو شده بود
ایکون سبز را کشیدم و جیغ زنانه ای گوش هایم را پر کرد
- رستان ، عشقم.... کجایی؟؟
گریه اش بلند شد
- مگه نگفتی بهش دست نزدم؟؟!
پس چطوری شکمش بالا اومده لعنتی؟؟؟
حالا چطوری با وجود اون تخم جن قراره از شر این دختره ی آویزون خلاص بشیم؟؟؟
دستم روی دکمه رفت و شیشه را پایین کشیدم دمی که رفته بود به بازدم نمی رسید
نفس رستان نفسم را بریده بود
خودش بود تینا دختر مهربان خانواده ی مادری
همان که نارشین روی سرش قسم می خورد
نفس رستان بود؟؟!
من چه بودم
دختره ی آویزان
سرم یه طرف شیشه برگشت ریه هایم برای هوای بیشتر به تقلا افتاده بودند
حالا نه حالا وقت حمله های پانیک نبود
در را باز کردم
سرم گیج می رفت
رستان داشت از آن طرف خیابان می آمد
پیاده شدنم را که دید دست تکان داد
می شناختمش
یعنی چرا پیاده شدی؟؟!!!!
روی کاپوت خم شدم نفسم جایی میان سینه گیر کرده بود
زن میانسالی کنارم ایستاد
- خوبی خانم. دخترم؟؟؟
رستان خودش را رسانده بود کنارم
- ریرا .. ریرا خوبی چی شده ؟؟؟!
به سینی بستنی ها نگاه کردم
و چشم های نگرانش
برای من نگران بود؟!!!!!
گوشی را به سمتش گرفتم
دست هایش شوکه در هوا ماند چشم هایش گرد شد
- ریرااااا
- من آویزون تو شدم؟؟!؟
به ....بچ... بچم می گه تخم جن !!!!!؟؟؟؟؟
چشم هایم روی هم افتاد
و گوش هایم لحظه ی آخر تنها فریاد ترسیده اش را شنید که نامم را بلند می خواند.
💔💔💔💔💔
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
❤ 1
27800
Repost from N/a
#هدیه
حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگها و پیامهایم را نادیده میگرفت...
در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع میآمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم...
عمو گفت:
- بهبه... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟
ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت:
- بله.
مثل آوارهی بعد از بیرون آمدن از خرابههای یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش میکشید و شانههایش را در اختیارم میگذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپهای گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاریاش را تعارف میکرد...
مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آنها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمیگفت من هم مانند دختر خودش هستم؟
من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچکس نمیدید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبریهای ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومیریختم...
دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی میگفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت میرفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرفهایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانهمان، از بچههایمان، به ترانه بگوید...
در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید...
تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذرهای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود...
سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لبهای خیس از اشک زمزمه کردم:
- چرا...؟...
واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟
ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش:
- آقا امیر... چرا وایسادید؟
باز لبخند شیرین اما کریهاش را زد:
- خواهش میکنم بفرمایید...
امیرعلی نگاه بیتفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد...
و این پایان یک عشق بود...
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصلهای نخوانده عشق
👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش
👈 پارتگذاری همه روزه و بهطور منظم
👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارتهای رمان هستند
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
✨ کانال عمــومی ســـآغْآزْـــر ✨
پارتگذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید
https://t.me/c/1767855958/286لینک کانال
https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA033310
Repost from N/a
- دست دست دست، خانوادهها همه مرخص! نخود نخود هر که رود خانه خود!
با اتمام حرف نوید، سمتش چرخیدم و چشم غرهای رفتم که دستانش را تسلیموار بالا برد و گفت:
- خب چیه داش حسن، از سَر شب تو تالار هی منتظر خلوت با زنمم، این جماعت عین کَنه چسبیدن به ما، خب بابا برید دیگه، ما که تو پاکت نامه نوشتیم، از ساعت 6 تا 12 الان که پاسی از شبه و ساعت 2 بامداد، قصد رفتنم ندارن انگار، خب برید دیگه!
حالا کل جمعیت که در خانه تازه عروس و داماد بودن از خنده پوکیده بودند که با حرف آخرشان که قصد ماندن و خواب دارن؛ نوید پنچر شده گفت:
- اصلا منو و عروس میریم هتل این خونه هم سَگ خور شما.
بعد هم دست عروس را کشید ببرد که رو به او توپیدم:
- بتمرگ سر جات بزمجه، مهمونات همه میان خونه من و آقای آریا، شوخی کردن تا ببینن چقدرعرضه مهمونداری داری که دیدیم الحمدالله عرضهام نداری!
نوید با دهان باز رو به همه گفت:
- خدایــــی؟ اسکلم کردید؟
بعد روبه من گفت:
- به مولا نوکرتم داش حسن! جبران کنیم؟
https://t.me/+P5oFquPeOv4wZTlk
https://t.me/+P5oFquPeOv4wZTlk
https://t.me/+P5oFquPeOv4wZTlk
https://t.me/+P5oFquPeOv4wZTlk
دامادم هم اینقدر هَول و هُل؟ 😂👌
16600
Repost from N/a
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه !
از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود
و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد
+ بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی !
دلم میشکند
و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند
+ با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟!
یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو !
مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم
+ یالا !!
_ ط..طاها لطفا
ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم
پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد
+ از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم .
از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت !
حالم داره به هم میخوره ، بفهم !
لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم !
_ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم
پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند
+ تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟!
خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال !
مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم
_ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها
به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد
+ بفرمایید داخل آقای دکتر
دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود
میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم
دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد
× آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان
طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند
+ نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره .
شما کارِتون رو انجام بدین
جیغ میزنم
او حتی دلش به حالم نمیسوخت
با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند !
× بسیار خب !
اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم
_ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن
دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم
_ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی.....
دیگر نمیتوانم چیزی بگویم
نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند
اما دکتر که امپول نزده بود !
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
+ به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که !
صدای مادرش به گوشم میرسد
× شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!!
من اینطوری بزرگت کردم ؟!
صدای کلافه طاها به گوش میرسد
+ غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم .
مرا میگفت ؟!
مرا دوست داشت ؟!
+ چرا به هوش نمیاد دکتر ؟!
اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟
نگرانی او برای من نبود ....
خواب میدیدم
گوش هایم اشتباه میشنیدید
البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود
به خود قول داده بودم که بروم
طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم
بچه ها لینک کانال vip رو واستون پیدا کردم ..... عضو بشین که لینک زود متقضی میشه ❌❌❌❌
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
https://t.me/+gLSIaGlLvAs3MzRk
19410
Repost from N/a
- من حبس بودم چوب حراج به غیرتم زدید زنمو عروس کردید ؟ حلالمو بهم حروم کردید ؟
با شنیدن فریادش از داخل خانه نفس در سینهام حبس می شود . کاش قلم پایم میشکست و به این خانه نمی آمدم .
- زنداداش ؟
کاش پریسا منی که دیگر نسبتی با برادرش ندارم را زنداداش خطاب نمیکرد . من زن داداش سابق بودم .
پریسا به استقبالم آمد دیر بود برای فرار ، دستپاچه میشوم . کلمات را بی فکر پشت هم ردیف می کنم :
- اومده بودم سام رو ببینم ... مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم ...میرم یه وقت دیگه میام ...
- نه چرا بد موقعه خانوم طلا! خوب وقتی اومدی ! منت گذاشتی به دیده اهل این خونه ...
نفهمیدم کی سروکلهاش پیدا شد .کی پشت پریسا آفتابی شد . لرز برم می دارد .
با صدایی لرزان سلام میدهم و او با دیده تحقیر ور اندازم می کند .
- سلامت علیک نداره از همین راهی که اومدی برگرد خانوم !
پسرکمان را به آغوش دارد ، پسرکم سر به سینهای دارد که حرام ابدی من است . چشمم پر اشک می شود اما گریه نمی کنم .
گوشه چادرم را میان مشت می فشارم .
- برای دیدن سام اومدم ...
پسرکم را میان آغوش تاب می دهد و نیشخندم می زند .
- رفتی دورهاتو زدی حالا اومدی مادری کنی ؟ دیر نیست ؟
چه راحت طعنه میزد ،چه راحت دل می سوزاند .
- حق نداری منو از دیدن بچم محروم کنی ..
- خودت خودتو از بچت محروم کردی ... فکر میکردی سرمو می برن بالا دار ؟ یه بچه یتیم می مونه رو دستت ؟ دست و پا گیرت میشه این بچه نمی تونی هرز بپری ؟
بی مهابا اشک می ریزم سینه ام از انباشت شیر درد می کرد سنگین بود ...من به بهای ازادی این مرد شیر از پستانم به طفلم نداده بودم .
- پاشا !
- سگ شرف داره به تو ... گلی به گوشه جمال سگ که وفا سرش میشه !
- حق نداری به این دختر از گل نازک تر بگی پاشا ... تو جونتو مدیون این دختری....
مبهوت به عقب برمی گردم و حاج نایب را پشت سرم می بینم .
- بابا حاجی ...
- شرمندمت دخترم نتونستم راز دارت بمونم حلالم کن... نمی تونم وایسم ببینم هرچی به دهنش میاد بلغور می کنه ...
https://t.me/+jz9x19icnmVkYjdk
https://t.me/+jz9x19icnmVkYjdk
https://t.me/+jz9x19icnmVkYjdk
من فاخته برای نجات جون شوهرم از اعدام بعد از زایمان غیابی طلاق می گیرم و خون بس مردی میشم که شوهرم پاشا نایب خون عزیزش رو ریخته بود و می خواست تقاص خون ریخته رو از منی که عریز ترین پاشام بگیره ...
https://t.me/+jz9x19icnmVkYjdk
https://t.me/+jz9x19icnmVkYjdk
https://t.me/+jz9x19icnmVkYjdk
43710
Repost from N/a
- هیچ وقت دوستم داشتی؟
می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم.
- نه!
خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار.
- پس چرا باهام عروسی کردی؟
شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت.
- برای پول!
چشمانم از تعجب گرد شد.
- پول؟ مگه من پول داشتم؟
- تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم!
با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود.
- تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟
دوباره شانه بالا انداخت.
- تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم!
https://t.me/+De1axtf9ZckwYjVk
https://t.me/+De1axtf9ZckwYjVk
💔او دوستم نداشت!
و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است!
.
17210
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.