cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

"مریم چاهی" از شب ماه متولد می‌شود

مریم چاهی(مرینا) 《کپی حرام است》 رمان ها:نخجیر شیطان باد در موهایش می رقصید ایست قلبی عشق در وقت اضافه فرشته بالدار مگس محکوم‌به‌تن‌تو فایل فروشی: لونا،اقدس پلنگ،اینسامنیاک پایان تلخ نمینویسم مدیر فروش: @month_sun4

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
14 812
Obunachilar
-1224 soatlar
-1427 kunlar
+4130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailable
من آترام!🩸 از موقعی که استخون ترکوندم و بالغ شدم، فهمیدم که هدف هم ترک کردن این خاکه! درس خوندم، جون کندم ولی وقتی اماده ی رفتن شدم فهمیدم رزومه ی خوبی ندارم... پس برای کاراموزی به تیمارستان مخوف شهرمون درخواست دادم، جایی که هیچ دکتری حاضر نبود توش پا بذاره... تیمارستانی که اگه توش موفق میشدم شاخ غول رو می‌شکستم ولی چطوری!؟ با دستیار یه دکتر شدن💥 دکتر بدجنسی که میگفتن خودش هم مریضه ولی اگه اون مرد من رو مریض خودش کنه چی؟ اون قدری که قید ارزوهامو بزنم؟ غیرممکن بود ولی وقتی دیدمش... https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 اون یه روانشناس روانی بود! قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم. زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفته‌ی خودش می‌کرد. اما بخش سیاه زندگیش من و شیفته‌ی خودش کرد. پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد. زندگی‌ای که مثل یک اتاق فرار بود. اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 عاشقانه‌ای دلچسب🫀💥 #فاخته‌ها_در_آسمان_می‌گریند. 🕊🩵
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_واقعی ــ اهه باز این دختره برداشته تو استکان ها آب خورده  .. چند دفعه بگم بهش لیوان پلاستیکی بدین؟؟ خوشتون میاد هربار با اسکاج و مایع بیفتیم به جون ظرفا؟ اهههه صدای شکستن قلبم رو از عمق میشنیدم  .. با حال بدی از شنیدن حرفهاش،، بغضم و قورت دادم و خودم و سر پا نگه داشتم! ــ چیکارش کنم مامان؟ بیام لیوان و از دستش بکشم بگم کوفتت نکن؟؟ _به جای اینهمه خودخوری بردار ببر پرتش کن خونه باباش!! پولدارن که خرج دوا درمونشم و بدن  .. چرا پسر بدبخت من میلیون میلیون پول قرص بده؟ به زور جلوی اشکهام و گرفته بودم چرا به جای اینهمه زخم نمیگفت که مسبب زندگی جهنمی الان من یک عشق نامرده؟؟ منی که نخواستم مصطفی بفهمه مریضم و بعد مرگم شکست بخوره بهش دروغ گفتم نمیخوامش و میخوام با پسرعموم ازدواج کنم درصورتی که مثل سگ میخواستمش و فقط خواستم شاهد درد من نباشه و عذاب نکشه! اما اون بی اونکه واقعیت بدونه از سر انتقام یه شب منو دزدید و بهم تجاوز کرد و فیلمش و فرستاد برای بابام و اونا از خونه و خانواده طردم کردن و مجبور شدم با خانواده مصطفی زندگی کنم!! عشق گناهم بود؟ بعد از اونم هرچی گفتم که حرفام دروغ بوده هیچ علاقه ای به پسرعموم نداشتم و بخاطر بیماریم بوده باور نکرد و هرروز عذابم میده و میگه بیماریت هم چوب خداست بابت هرزگیت! ــ چی بگم والا مامان  .. ــ طلاقش بده مادر.. هرچند بعید بدونم خونوادشم قبولش کنن! چرا کسی که خونوادشم نمیخوانش ما باید توی خونه مون مثه آینه ی دق نگهش داریم.. این دختره فوق فوقش تا سه ماه دیگه زنده است! هق ارومی زدم که همه اشک هام ریخت. من همون نازنین ناز پرورده گذشته ام؟! همونی که تو خونواده کسی جرعت نداشت بهش بگه بالاچشمت ابرو؟! همون دختر باعزت نفس گذشته؟! پس چرا چیزی ازش نمونده؟! ــ آره طلاقش بده بخدا راحتمون کن هی هرروز شیمی درمانی و امپول و کوفت و زهر مار  .. لب به هرچی میزنه باید صد اب بشوریمش.. پوزخند زدم گیرزن پایین شهری نباید هم میفهمید که سرطان واگیر نداره!! من سرطان داشتم و اونا از چند متری من رد نمیشدن میترسیدن واگیر داشته باشم هه! ــ بخدا خودمم خسته شدم مامان .. طلاقش میدم هرگوری هست بره دیگه نمیخوام تا اخر با یه دختر مریض که هیچی مو و زیبایی براش نمونده بمونم!! با شنیدن صدای بلند و محکم مصطفی با صورت خیس از اشک به سمتش چرخیدم. ــ بهترین کار می کنی پسرم خودم برات یه دختر خوب و خانم انتخاب کردم! چرخید و با دست بهم اشاره کرد انگار تازه متوجهم شده بودن که مادرش هین ارومی گفت و چشم و ابرو بالا انداخت. چیزی نگفتم فقط با قلب شکسته نگاهشون کردم! دکتر گفته بود اضطراب و غم و غصه برام سمه اما... اب روی اتش بود این حرف و مصطفی با پوزخندی رو به من خطاب به مادرش گفت: _حالا کی هست این دختر خوشبخت! صداش چندبار توی سرم اکو یافت. دوباره نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد: _حالا که فکر می کنم می بینم احتیاجی به طلاق و دادگاه بازی ه نیست آخه این جونور ممکن چندماه بیشتر زنده نمونه.. البته انقد سگ جونه که بعید می دونم! نفسم جایی بین قفسه ی سینه ام گیر کرده بود و در نمی اومد. _مامان میگم هماهنگ کن امشب بریم خواستگاری و کارو یکسره کنیم آخه شما که غریبه نیستید بالاخره منم مَردَم و با کلی نیاز که این مدت خفه شون کردم چون دلم نمی خواد دستم به این دختره هرزه بخوره معلوم نیست تا قبل من چندبار با پسرعموی بی ناموسش بوده .. اما دیگه کنترل هورمون های مردونه ام برا سخت شده می خوام هرچی زودتر یکیو برام ردیف کنی..اگه بگم که باید باکره باشه و دست نخورده! مقابل نگاهم تار شده بود و خونه داشت دور سرم می چرخید. چرا قلب زبون نفهمم هنوزم باورش نمیشد! اون واقعا مصطفی من بود همونی که جون میداد برا یه قطره اشک من؟! جسم بی روحم روی زمین پخش شد و از صدای برخوردش نگاه اونا سمت من چرخید. پلک هام روی هم افتاد. صدای قدم های تندش به طرف خودم شنیدم. _مامان از زیر پاش داره خون میاد! دوباره قراره چه تهمتی بهم بزنن.. همونجا آرزو کردم کاش دیگه هیچوقت چشمام باز نشن! https://t.me/+9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/+9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/+9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/+9BacXMvqSsc4OGFk
Hammasini ko'rsatish...
_تو حیاط چه گوهی می‌خوری تو؟! دلت باز برای بیمارستان تنگ شده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقدر جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... وگرنه همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را گلبرگ شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک گلبرگ رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته گلبرگ وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ‼️پارت اول‼️ ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Hammasini ko'rsatish...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

👍 1
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب بلوط آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال بلوط گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" بلوظ نمی دانست از آنچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز بلوط جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و بلوط هنوز جیغ می زد. _بلوط... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+W6LEoea1Zic2MmQ0 https://t.me/+W6LEoea1Zic2MmQ0 https://t.me/+W6LEoea1Zic2MmQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ بعد مدرسه‌ت برو به آدرسی که برات فرستادم یارو وحشیه اما خرپوله سگ اعصابه ولی اگه راضیش کنی پول خوبی بهت میده لب گزیدم و برای نیکی تایپ کردم _ من میترسم _ احمق جون دو روز التماس میکردی آدرسش رو برات پیدا کنم حالا میترسی؟ معلم که به طرفم اومد ترسیده گوشی رو توی کیفم انداختم و دیگه جواب ندادم بعد از زنگ آخر از مدرسه بیرون زدم که گوشیم زنگ خورد جواب که دادم نیکی جیغ زد _ خاک تو سرت پروا اگه نری بخدا خودم میام به زور میبرمت میدونی چقدر بدبختی کشیدم تا تونستم برای امشب اوکی بگیرم؟ بغضم گرفته بود نیکی نمیدونست درد من چیه نمیدونست اسم مردی که فکر میکنه قراره امشب فقط همخوابه اش باشم توی شناسناممه! _ احمق جون دخترا از خداشونه یه شب با این یارو سر کنن تو ناز میکنی؟ برو دعا کن قبولت کنه بدبخت! مکثی کرد و با کنجکاوی ادامه داد _ اصلا تو شایان‌خان رو از کجا میشناختی که گفتی برات جور کنم بری خونه‌ش؟ میدونی یارو چه قدر دبدبه کبکبه داره؟ کلی محافظ و نگهبان داره! بغضم رو قورت دادم کی باورش میشد اسم این مرد توی شناسنامه ی من باشه؟ اما نه با ازدواجی عاشقانه! اون مرد حتی برای عقد حاضر نشده بود و همه چیز غیابی انجام شد بابا کارگر شایان‌خان بود در ازای کاری که بابا براش انجام داده بود وصیت کرده بود من رو عقد کنه و مواظبم باشه اما اون حتی یادش به من نبود حالا که جایی برای رفتن نداشتم مجبور بودم سراغش برم تلفن رو قطع کردم و تاکسی گرفتم و آدرس دادم مقابل عمارت بزرگ پیاده شدم به طرف مردی که دم در ایستاده بود رفتم _ شما صاحب اینجا رو می‌شناسید؟ میدونید چطور میشه باهاش صحبت کرد؟ مرد از بالا تا پایین نگاهم کرد _  با کی کار داری دخترجون؟ بی توجه به اخم و نگاه پر تحقیرش لب زدم _ من با شایان بهرام کار دارم ... مرد با این حرف قهقهه زد و با تمسخر گفت _ با شایان خان؟ اگه کلفت و خدمتکاری نیاز نیست آقا رو ببینی این کارا به عهده ملیحه خانمه! اگه جایی برای رفتن داشتم قطعا یک ثانیه هم تحمل نمیکردم اما راهی نداشتم با همون صدای لرزونم جواب دادم _ من همسرشم مرد نیشخند زد _ برو دختر جون خدا روزیتو جای دیگه ای بده! تا قبل تو دخترا ادعا میکردن دوست دخترن آقان تو دیگه با این سر و ریختت چه اعتماد به نفسی داری که خودتو زن شایان خان معرفی میکنی‌؟ اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم و زیر بازوم رو گرفت _ بی‌سروصدا خودت بیا برو تا زنگ نزدم بیان جمعت کنن آقا مثل من با چنین دخترایی آروم برخورد نمیکنه دیگه کنترل اشکهام دست خودم نبود میخواستم شناسنامه ام رو از کیفم بیرون بیارم و نشونش بدم که همون لحظه در باز شد و ماشین غول پیکری از پارکینگ عمارت خارج شد کنار در ترمز زد و شیشه های دودی پایین رفت و کسی صدا زد _ چه خبره اینجا عباد؟ این دختر کیه؟ مرد بی توجه به من به اون طرف دوید و جلوش خم شد _ هیچی آقا یه دختره ست نشسته اینجا از چندساعت پیش شیشه رو پایین تر آورد و حالا میتونستم چهره ی مردونه ش رو ببینم و همینطور زنی که روی صندلی جلو کنارش نشسته بود دسته پولی به طرف عباد گرفت _ بیا این و ببر براش ... عباد که انگار از دست و دلبازی آقاش حرصش گرفته بود گفت _ راستش از همون دخترای همیشگی ان اقا که هر کدوم یه ادعایی میکردن اما این یکی دیگه خیلی توهمیه اقا خودش و همسر شما معرفی می‌کرد زن با عشوه گفت _ولش کن عزیزم ... بهش میخوره بدبخت بیچاره باشه پشت دستم و روی چشمام کشیدم و جلوتر رفتم دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این حرفاشون رو بشنوم و سکوت کنم عباد با دیدنم که جلو میرفتم ابروهاش بالا پرید خواست جلوم رو بگیره که دست بردم توی کیفم و شناسنامه ام رو بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم ابروهای مردی که حالا شک نداشتم همون شایان بهرامی هست که اسمش توی شناسناممه بالا پرید و عباد زیر بازوم رو گرفت _ بیا برو دختر جون ... شایان اما شناسنامه رو از دستم گرفت و بازش کرد در همون حال که کوله ام رو روی دوشم نگه داشته بودم و دست عباد رو کنار میزدم با پوزخند گفتم _ نمی‌دونم بابام با چه اعتمادی من و سپرد دست مردی مثل تو که حتی حاضر نشد بعد عقد غیابی بیاد سراغی از همسرش بگیره گره از ابروهای شایان باز شد و بلافاصله صفحه دوم شناسنامه رو چک کرد انگار تازه فهمید کی هستم که به سرعت در اتومبیلش رو باز کرد اما من چند قدم بلند عقب رفتم منتظر نموندم حرفی بزنه و گفتم _ فقط زحمت بکش زودتر کارای طلاق غیابی رو هم ردیف بکن شایان‌خان بعد به عشق و حالت برس! نمیخوام بیشتر از این اسمت توی شناسنامه‌ام باشه https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0 https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0 https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0
Hammasini ko'rsatish...
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
#پارت واقعی رمان سرچ کن نبود لفت بده #پارت5 -گم‌شید عقب... حتی از پس جا دادن چندکیلو کوکایین برنمیاید. جیک کسی درنیومد. خودم چمدون رو تو صندوق عقب جا دادم و نفس حبس شده‌م رو با فشار بیرون فرستادم. -بکشید عقب... قبل اینکه از این قبرستون بریم، باید محموله رو چک کنم. چاقویی که همیشه همراهم بود از جیبم بیرون کشیدم و اینبار به جای سیگار، لبه‌ی تیزش رو بین لب‌هام جا کردم و زیپ چمدون رو باز کردم... تا خواستم تو تاریکی که با چراغ پایه بلند کنار استخر کمی روشن شده بود، بسته‌ای از مواد خالص و ناب رو بردارم، دستم تو هوا خشک شد. نور سفید رنگ چراغ، روی چمدون اشراف داشت و اون تصویر اهریمنی و واقعی... صاف جلو چشمام قرار گرفت. نفسم برای چند لحظه‌ی کوتاه تو قفسه‌ی سینه‌م حبس شد و ناخواسته به تصویر مقابلم چشم دوختم. داشتم درست می‌دیدم؟! تو اون چمدون لعنتی که باید با کوکایین پر می‌شد، حالا این جسم کوچک... -دارم درست می‌بینم سهیل؟! یه دختره؟! دستم مشت شد و یه قدم فاصله گرفتم. سه مرد با شنیدن اینکه بار چمدون یه دختر بود، سمت ماشین اومدند. هنوز تو بهت بودم که مرد کناریم با لحن بهت‌زده و متعجبی لب زد: - یه دختر؟! آقا کِی... این... اینکه مواد نیست. بارِ چمدون، یه دختره؟! دختر... آره! یه زن به‌شدت سفید که شاید از افت فشار به این رنگ تغییر کرده بود... با لب‌های کبود که مشخص بود اون سرخیِ رو به سیاهی از رژلب نبود. موهای لخت و شلاقیش نیمی از گردن و صورتش‌و پوشونده بود و... کمر باریکش که تو این زاویه حتی درست پیدا نبود... لعنت بهش! کوکایین‌های من کجا بود؟! خم شدم روی دخترک لعنتی که انگار بلای آسمونی وسط این بلبشو افتاده بود. ولی تنها چیزی که از کل وجودش مثل خار تو چشمام فرو رفت... اون رون‌های صاف و صیقل خورده بود که جفت روی هم قرار گرفته بود. -آره کِی... دختره... یاخدا... پس موادا کجاست؟! یوووووسف؟! من حتی اسم این مردِ لعنتی که عربده می‌زد رو نمی‌دونستم. نیم‌ نگاهی به سمت هر سه انداختم و یوسف از پشت ماشینی که پشت سر ما پارک شده بود، سرک کشید. - یوسف؟! بار این چمدون... یه دختره نه کوکایین! انگار تازه به خودم اومدم و چاقو رو از بین لب‌هام بیرون کشیدم و با نوک تیزش موهای پریشونش رو پس زدم. ترقوه و برجستگی بالاتنه‌ش حسابی به چشمم اومد و نیشخند زدم: -می‌دونسته... اون حرومی می‌دونسته من واسه کشتنش میام. با حرص روی سر دخترک خم شدم و دو انگشت نشانه و وسطم رو با خشم روی نبض گردنش گذاشتم. سعی داشتم عبور خون رو درون شاهرگش حس کنم. -زنده‌ست؟! به سمت یوسف سر چرخوندم و پوزخند زدم. چاقو رو با حرص بالایی به لبه‌ی چمدون کوبیدم و عربده زدم: -زنده‌ست... زنده‌ست و من... خوب می‌دونم چطور از لای دندوناش و شایدم اون رون‌های خوش‌تراش حرف بکشم که موادا کجاست! برو اون کیف لوازم پزشکی من‌و بیار... خوب بلدم با یه محرک همین لحظه به هوشش بیارم. یوسف که چندگام دور شد، صدای آژیر ماشین پلیس، همه‌ی رادارهام‌و فعال کرد. نه تنها از اومدنم خبر داشت... که قصد گیر انداختنم تو سر بی‌مغزش می‌چرخید. -آژیر پلیسه، صداش داره نزدیک می‌شه! https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
Hammasini ko'rsatish...
00:06
Video unavailable
کیوان رادمهر! معروف‌ترین دندانپزشک ایرانی که آلمان می‌تونه به خودش ببینه... یه نخبه‌ی خوشتیپ و بی‌اعصاب🔥 مردی که در قلبش رو به روی تمام زن‌های دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفس‌برش... امااااا از قضا این آقا دکتر بداخلاق ما فقط برای یک نفر نرم می‌شه اونم یه دختر ریزه‌میزه‌ با چشم‌های کهرباییه که هر روز اونو به بهونه‌ی معاینه می‌کشونه مطبش و ... تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...😉🔥 https://t.me/+Stls5XM_M9FlNjM0 https://t.me/+Stls5XM_M9FlNjM0 #قلم_قوی (فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!) توصیه‌ی ویژه♨️ ✅ پارتگذاری منظم و روزانه
Hammasini ko'rsatish...
5.05 KB
پارت اول
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.