cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان های عاشقانه همراه با چالش و حس خوب ❤️😍

👉 @Romanticnovels123 👈لینک کانال مون سلام  به کانال رمان های عاشقانه همراه با چالش خوش امدید❤ امیدوارم از خواندن رمان های این کانال لذت ببرید❤ چالش رو هر شب ساعت 8 میزارم آماده باشید ❤❤ طفا کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید ❤❤

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
198
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-27 kunlar
-430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : ۲۴۲ به جايي نگاه کردم که چند دقيقه ي پيش ديده بودمش... اونجا نبود. شونه بالا انداختم و اظهار بي اطلاعي کردم. دانيال سري به نشونه ي تاسف تکون داد. رو به پژمان کرد و گفت: راستش... فکر کنم بهتره که ما ديگه بريم... ديگه نمي تونم دنيا رو کنترل کنم... بارانم که امشب يه کم رفتارش عجيب غريب شده... ولي مي خواستم دعوتتون کنم که براي هفته ي بعد بيايد خونه ي من... پژمان دستي به سرش کشيد و گفت: هفته ي بعد... هرچه قدر فکر مي کنم برنامه مو يادم نمي ياد. آتوسا که ديد حال و احوال باباش زياد خوش نيست با ناراحتي سرش و پايين انداخت. دانيال هم متوجه شد که پژمان توي موقعيتي نيست که جوابي بده. براي همين دستي به شونه ش زد و گفت: بهتون زنگ مي زنم و هماهنگ مي کنم... بعد رو آتوسا کرد و گفت: شما هم حتما تشريف بياريد... باران خوشحال مي شه ببينتتون. با سر بهم اشاره کرد که بلند شم. با آتوسا و پژمان خداحافظي کرديم. من دنبال ترلان رفتم و دانيال رفت تا راضيه رو پيدا کنه. وقتي ترلان فهميد که داريم مي ريم از خوشحالي از جا پريد و گفت: واي خدا! دعام چه زود مستجاب شد. نفس راحتي کشيد و دنبالم راه افتاد. يکي از خدمتکارها مانتو و شالش و اورد. لحظه ي آخر ترلان برگشت و متوجه شدم که دنبال دوست باباش مي گرده... يه اميد خاصي توي چشماش بود که باعث شد دلم براش بسوزه. آهسته گفتم: ترلان... بيا بريم... سرش و پايين انداخت. دست توي جيب مانتوش کرد و جلوتر از من به راه افتاد. دانيال و راضيه هم سر رسيدند. راضيه خوشحال و شاد به نظر مي رسيد. برعکس دانيال که اخماش توي هم بود. قبل از رفتن برگشتم و نگاهي به ميزي کردم که چند دقيقه ي پيش سرش نشسته بودم. آتوسا دوباره دست زير چونه زده بود و با لبخندي محزون نگاهم مي کرد. بهش لبخند زدم و تو دلم گفتم: اين يه خداحافظي نيست... اين يه شروعه... دانيال داشت از سردرد مي مرد. معلوم نبود چطور هنوز مي تونه رانندگي کنه. راضيه با خنده گفت: تا خرخره خوردي ها! با صدايي نچندان آهسته گفتم: ترسيد ديگه گيرش نياد. دانيال با عصبانيت گفت: مستم ... ولي کر نيستم... پوزخندي زدم... با بداخلاقي گفت: راضيه! چي کار کردي امشب؟ براي چي از جلوي چشمم دور شدي؟ بهت گفته بودم که توي محدوده ي ديدم باشي. @Romanticnovels123
Hammasini ko'rsatish...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : ۲۴۱ ترلان با حالت مسخره اي برام دست زد و گفت: آفرين... خوب بلدي... پوفي کردم و سرم و با تاسف تکون دادم. ترلان چشماش و تنگ کرد و گفت: چند سال براشون کار مي کردي؟ حرفه اي شدي! سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم: حرفه اي بودم... بازنشسته شده بودم. ترلان نگاهي به پشت سرم کرد و گفت: اوه اوه! دانيال داره مي ياد... من مي رم خودم و بين جمعيت گم و گور کنم... زيرلب گفتم: قطبي همنام آهن ربا... ترلان چيزي نگفت و به سرعت ازم دور شد. کمتر از يه دقيقه ي بعد دست دانيال روي شونه م خورد. گفت: مثل اين که يادت رفته برنامه ي امشب چي بود! قرار بود با دختر پژمان گرم بگيري نه ترلان! و نگاه بدي به صورتم کرد. دست زير چونه م زد و گفت: به خاطر رحم و شفقت من يه خورده از اين خوشگليت برات مونده که دخترها دورت و بگيرن... فهميدي؟ تو دلم گفتم: رحم و شفقت؟! يا ترس از خراب کردن يه ماموريت؟ دانيال پرسيد: من الان مرتبم؟ نگاهي به گره کراواتش کردم که يه کم کج شده بود. موهاش يه کم آشفته شده بود. با تيزبيني مي شد جاي رژ قرمز روي لبه ي کت و گردنش و ديد. لبه هاي کتش و بهم نزديک کردم و با لبخند گفتم: آره مرتبي! دانيال با اعتماد به نفس به سمت پژمان رفت. از اين همه اعتماد به نفس خنده م مي گرفت. روي صندلي نشستم و دنبال دختر پژمان گشتم. نزديک يکي از ميزها ايستاده بود و کسايي که وسط سالن مي رقصيدند و نگاه مي کرد... هيچکس و توي مهموني نديدم که به اندازه ي اين دختر احساس تنهايي بکنه... به سمتش رفتم و گفتم: پس حوصله ي صاحب مهموني هم سر رفته... خنديد و گفت: آره... هيچي رو بيشتر از اين دوست ندارم که يه ماشين بگيرم و برم خونه. شونه بالا انداختم و گفتم: حيف که ماشين ندارم ... اگه نه هم شما رو مي رسوندم هم خودم مي رفتم خونه. چشمم به دانيال افتاد که گرم صحبت کردن با پژمان شده بود. آهسته به طرف ما مي اومدند. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم: راستش من اسم شما رو نمي دونم... لبخندي زد و گفت: آتوسا هستم. منم لبخند زدم و گفتم: برديا هستم... خوشبختم. در همين موقع دانيال و پژمان به ما رسيدند. پژمان اشاره کرد که سر ميزي بشينيم که کنارش ايستاده بوديم. دانيال زيرلب ازم پرسيد: پس اين دختره کجا غيب شد؟ ترلان و ديدم که يه گوشه نشسته بود و با حالتي عصبي پاشو تکون مي داد. با سر ترلان و نشون دانيال دادم. دانيال گفت: اون يکي رو مي گم. @Romanticnovels123
Hammasini ko'rsatish...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : ۲۴۰ به ويلا نگاه کردم... بايد برمي گشتم ... از جام بلند شدم. دستام و توي جيبم کردم و وارد ويلا شدم. چشمام و چرخوندم و مهمونا رو از نظر گذروندم. راضيه رو ديدم که ديگه رسما روي پاي سبزواري نشسته بود... تو دلم گفتم: پيرمرد داره از ذوق سکته مي کنه! پوزخندي زدم. دنبال ترلان گشتم. پيداش نمي کردم. يه کم نگران شدم... دانيال اون شب زيادي پررو شده بود. يه کم جلوتر رفتم و وحشت زده دنبالش گشتم. چشمم به دانيال افتاد که دستش و دور کمر يه دختر انداخته بود و در گوشش چيزي مي گفت. نفس راحتي کشيدم. تو دلم گفتم: لياقتت از اين جور دخترهاست... بالاخره ترلان و يه کم اون ورتر پيدا کردم. داشت براي خودش ول مي چرخيد. به سمتش رفتم. با ديدنم لبخندي زد. بهش که رسيدم گفتم: چي شد؟ دانيال و پيچوندي؟ پوزخندي زد و گفت: خيلي بچه ست... فکر مي کنه اگه بره سمت دخترهاي ديگه مي تونه توجه من و جلب کنه. آهي کشيد و ادامه داد: مي شه بهم بگي چطور مي تونم با يه آدم رواني و عقده اي درست رفتار کنم؟ شونه بالا انداختم و گفتم: من خودمم توي اين يه مورد موندم... ترلان گفت: خب... چي شد؟ گفتم: هيچي... حرف زديم... خوب پيش رفت... ولي فکر کنم يه مقدار دردسر داشته باشيم... اين از اون تيپ دخترهايي نيست که حاضر شه همين جوري توي خيابون با يه پسر اين ور اون ور بره. ترلان شونه بالا انداخت و گفت: خب... چند سال خارج بوده... مسلما خيلي براش مسئله اي نيست که با يه پسر بيرون بره. يه تاي ابروم و بالا دادم و گفتم: کي گفته که هر دختري که خارج مي ره و برمي گرده بايد حتما ول بشه؟ با سر به مهمونايي که پشت سرم بودند اشاره کردم و گفتم: مگه نمي بيني اين ايرانيا از هرچي خارجيه، خارجي ترن. و پوزخندي زدم. سرم و چرخوندم و چشمم به دختر پژمان افتاد که يه گوشه نشسته بود. وقتي چشم تو چشم شديم لبخند زد. منم بي اختيار لبخندش و با لبخند جواب دادم. ترلان با بي قراري گفت: برو کار و يه سره کن ديگه! بعد يه علامت به دانيال بده که بريم. سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم: تو دخترها رو نمي شناسي؟ نمي دوني چه موجوداتين؟ وقتي مي خواي بري سمتشون مي شن قطب هم نام آهنربا... وقتي مي خواي از دستشون فرار کني مي شن قطب غيرهمنام آهنربا... ترلان اخم کرد و گفت: ايني که مي گي پسرها نيستند؟ سرم و بالا گرفتم و محکم گفتم: نه! دارم در مورد دخترها حرف مي زنم... يواش يواش بايد پيش بري... بايد يه کوچولو باهاشون حرف بزني... بعد يه کم ازشون فاصله بگيري و فرصت بدي که به حرفات فکر کنند... بعد اون فرصت کوچيک بايد هي جلوي چشمشون رژه بري و دقيق بررسي کني و ببيني چطوري نگاهت مي کنند... اون وقت مي فهمي نتيجه ي فکر کردناشون چيه... بعد دوباره يه کم مي ري پيششون و باهاشون حرف مي زني... نبايد بري از همون اول يه بند همه ي حرف ها رو بزني... آخه خدا وکيلي اگه يه پسر با تو اين شکلي رفتار کنه تو ازش خوشت مي ياد؟ نه! مي خوام بدونم خوشت مي ياد؟ @Romanticnovels123
Hammasini ko'rsatish...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : ۲۳۹ اشاره اي به ويلا کرد و ادامه داد: رو تحمل کنم. از زندگي تو ايران راضي نيستم... از زندگي تو فرانسه هم راضي نيستم... پدرم برام خيلي عزيزه ولي نمي تونم باهاش کنار بيام... دوستام عوض شدند... ديگه فکر و ذهنشون مثل دوران راهنمايي و دبيرستان پاک نيست... نمي تونم آدم هايي که مي شناختم و پيدا کنم... تنها شدم... دنبال يه جا مي گردم که بتونم خودم باشم... براي همين يه جا بند نمي شم... هي از اين طرف به اون طرف مي رم... هيچ جا آروم و قرار ندارم... مي دونيد...داستان زندگي من هميشه سفر از غربتي به غربت ديگه بوده... يه لحظه سکوت کردم... ياد دوراني افتادم که پشت سر گذاشته بودم... درست قبل از اين که سايه منو به جاي يه مجرم جا بزنه... دنيايي رو به ياد اوردم که توش جايي نداشتم... ياد اون روزها افتادم که همه ي دنيا برام غريب و بيگانه بود... خيلي خوب مي تونستم منظورش و بفهمم. سر تکون دادم و گفتم: مي فهمم. از جاش بلند شد و گفت: ببخشيد که پرحرفي کردم... بعضي وقت ها حرف زدن براي غريبه ها... کسايي که هيچ ذهنيتي از آدم ندارن آسون تره... شکايت از آشناها رو نمي شه پيش يه دوست و آشنا برد... اشاره اي به لباسام کرد و گفت: فقط يه لحظه با ديدن اين همه تفاوت ياد خودم افتادم... برام جالب بود که اين همه با بقيه فرق داشتيد ولي کاملا با اعتماد به نفس به نظر مي رسيديد... منم هميشه با همه فرق داشتم... ولي ... هميشه اين فرق داشتن باعث مي شد خودم و کمتر از بقيه بدونم... خواست به راهش ادامه بده که گفتم: فکر نمي کنم دختري که چند سال خارج کشور زندگي کنه ولي با دستبند و گردنبند ايراني توي مهموني حاضر بشه دليلي براي خودکم بيني داشته باشه. سرش و پايين انداخت. لبخندي زد که خوب مي دونستم بي اراده ست. موهاش و پشت گوشش زد. يه کم صورتش سرخ شده بود... آهسته ازم دور شد... نگاهم بهش خيره موند... خيلي ساده تر و شايد بهتره بگم... خيلي پاک تر از اوني بود که توقع داشتم. @Romanticnovels123
Hammasini ko'rsatish...
خدا کنه خدا برات بسازه؛ بی‌منت، یهویی، ابدی. ظهر بخیر......🌱
Hammasini ko'rsatish...
2
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : ۲۳۸ دارم... ولي دلبستگي هاي زيادي اينجا دارم. پرسيد: مي تونم بپرسم کارتون چيه؟ ترجيح دادم خيلي از واقعيت دور نشم که بعدا ضايع نشم. گفتم: توي يکي از بيمارستان ها مهندس شبکه م... و شما؟ لبخندي زد و گفت: فرانسه زندگي مي کردم... دانشجوي نقاشي بودم. لبخندي زدم و گفتم: پس برگشتيد ايران! لباش و بهم فشار داد و با سر حرفم و تاييد کرد. در همين موقع دانيال رو ديدم که با گام هاي بلند به سمتمون مي اومد. مرد چهارشونه براش سر تکون داد. تعجب مي کردم که چطور هنوز سرپاست. لبخندي تصنعي زد و گفت: باران جان! مي شه بياي توي سالن؟ همه سراغت و ازم مي گيرن. ترلان نگاهي بهم کرد. ترجيح مي دادم يه جوري دانيال و دست به سر کنه ولي از جاش بلند شد و همراه اون رفت. چند لحظه مات رفتنشون شدم... ترلان چرا رفت؟ براي ماموريت من؟ سرم و پايين انداختم... حتما از اعتياد و حال و هواي من ترسيده بود... به خودم اومدم. سرم و به سمت دختر پژمان برگردوندم. از پژمان توي نگاه اول خوشم نيومده بود ولي نسبت به دخترش اين حس و نداشتم. دختر خوبي به نظر مي رسيد. گفت: فکر کنم زياد از اين آقاي دانيال... درست مي گم؟ ... خوشتون نمي ياد! لبخندي زدم و گفتم: اصلا خوشم نمي ياد. سکوتي بينمون برقرار شد. از اون دخترهايي بود که سخت مي شد باهاشون ارتباط برقرار کرد. ادامه دادم: راستش... مردهاي ايراني يه تعصب خاص روي خواهراشون دارند... فکر نمي کنم بتونند خيلي راحت با دوست پسر خواهرشون کنار بيان. سر تکون داد و گفت: دفعه ي پيش که برگشتم ايران دنبال همين اومدم... دنبال اخلاق خاص مردم ايران... دنبال جايي که روي شرم و حيات اسم بچه مثبت بودن نذارن... جايي که مردهاش همين غيرت و تعصبي که شما مي گيد و داشته باشن... من اين سنت ها و اخلاقيات مردم ايران و دوست داشتم... ولي... حرفش و نصفه نيمه گذاشت... پس کم کم داشتيم به دليل اين که چرا اين قدر ناراحت و غمگينه مي رسيديم. گفتم: از برگشتن خوشحال نيستيد، نه؟ دوباره دستش و زير چونه زد. لبخند روي لبش به نظر مي رسيد به خاطر رعايت ادب باشه با اين حال نمي تونست سايه ي غم و از صورتش پاک کنه. شونه بالا انداخت و گفت: راستش... اونجا خيلي چيزها برام غريبه ست... اونا با اين همه تفاوت نمي تونند منو از خودشون بدونند... اين غريبي خيلي اذيتم مي کرد... حتما اينو مي دونيد که کسي که خارج کشور و براي زندگي انتخاب مي کنه بايد اينو بدونه که هيچ وقت نمي تونه مثل اونا بشه... بايد قبول کنه که به عنوان يه غريبه اونجا زندگي کنه... هرچند وقت يه بار برمي گشتم ايران و به خودم مي گفتم قيد درس و مي زنم... ولي... اينجا آشناها... دوستها... برام غريبه ترن... من نه مي تونم مثل فرانسوي ها اونجايي بشم و نه مي تونم اين آدمها... @Romanticnovels123
Hammasini ko'rsatish...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : ۲۳۷ همون طور قدم زنان به سمت ميزي که دختر پژمان پشت اون نشسته بود رفتيم. لبخندي زدم و گفتم: ظاهرا يه نفر ديگه م به جز ما از مهموني ناراضيه... خود صاحب مهموني! دختر پژمان لبخندي زد و گفت: من نمي تونم بين دوستاي بابام خوش بگذرونم و خوشحال باشم. به صورتش نگاه کردم... چه قدر ساده بود... به جز يه رژ محو آرايش ديگه اي نداشت. ترلان مودبانه گفت: مي تونيم بشينيم؟ دوباره يه لبخند دلنشين زد و گفت: بفرماييد. مرد چهارشونه کمي از ما فاصله گرفت ولي هنوز توي ميدون ديدم بود. با فاصله از ما ايستاده بود و موشکافانه نگاهمون مي کرد. ترلان منتظر نگاهم مي کرد. متوجه شدم خودم بايد سر صحبت و باز کنم. قبل از اين که دهنم و باز کنم دختر پژمان گفت: چي باعث شده يه آقايي مثل شما امشب هوس کنه اين قدر متفاوت باشه؟ لبخندي روي لب ترلان نشست. نگاه متعجب دختر پژمان به لباس هايم بود. شونه بالا انداختم و گفتم: دليلي نمي ديدم که خودم و همرنگ جماعتي کنم که براي يه بار افتخار آشنايي باهاشون و داشتم. ترلان در سکوت نگاهمون مي کرد. از زير ميز آهسته لگدي به زير کفشش زدم. به خودش اومد و گفت: برديا زياد تو قيد و بند تشريفات و اينا نيست... دانيال هم زياد توضيح نداده بود که چه جور جايي قراره بريم. چند سال هم ايران نبوده و زياد با جو مهموني هاي اينجا آشنا نيست. تو دلم گفتم: آفرين دختر! دختر ابروهاش و بالا داد و گفت: جدا؟ ايران زندگي نمي کنيد؟ کدوم کشور هستيد؟ از جايي که توي زندگيم فقط دوبي رو ديده بودم گفتم: راستش... چند ساله که دوبي زندگي مي کنم. دختر پرسيد: راضي هستيد؟ به صورتش نگاه کردم. اين دختر از زندگي توي خارج راضي بود؟ از برگشتن به ايران چطور؟ خوندن اون صورت ساده و بانمک کار سختي به نظر نمي رسيد... مي تونستم از توي صورتش اين و بخونم که از چيزي ناراحته... شايد از برگشتن به ايران... ولي... به دستبند و گردنبندي نگاه کردم که انداخته بود... بدليجات به سبک کاملا ايراني... نظر اين دختر در مورد ايران چي بود؟ آهسته گفتم: راستش... نمي دونم... کارم و دوست @Romanticnovels123
Hammasini ko'rsatish...
🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 پارت آخر اشرف شبایی که ارباب پیش گلی بود تا سحر تو رختخواب بیدار میموندم براستی که نمیتونستم بدون اون باشم زمستون هفتادو شش گلی عزیزم از این دنیا رفت چنان تو داغ نبودنش سوختم ک برای مادر خودم نسوخته بودم اون زنی بود ک هیچ وقت توی دلش جایی برای بدی نداشت فرید دهیار و بعد شورا شد و باعث افتخارم شد.دوقلوهای لوس و شیطون تو کار معاملاتی بودن و کشاورزی فریدون هم تحصیل کرد و مشغول به کاره بهار عزیزم و بچه هاش همیشه بهم سر میزنن و نمیزارن حالا که ده سال شده اربابم فوت شده تنها بمونم (سال ۸۸ارباب فوت شد) هیچ وقت اسمشو صدا نزدم و همیشه اربابم خطابش کردم من اشرفم همون دختر نه ساله ای که نمیدونست اون شب اسم نگاهاش و شدت ضربان قلبش و لبخندش به اربابش عشق و عشق و عشقه (اشرف الان ۷۸ساله اس) چ شبهایی ک نشستیم و با بچه هامون سر یه سفره و شام میخوردیم.زن ارباب بودم و همه حسرتمو میخوردن مخصوصا وقتی همه فهمیدن دوقلوها هم برای منن و من چهارتا پسر دارم قدیم ها پسر خیلی برای خانواده ها مهم بود و کلا مثل الان دختر زیاد ارزش نداشت ولی من و گلی برعکس بهار رو خیلی دوست داشتیم و چنان بهش اعتماد به نفس دادیم که حتی بعد ازدواج تحصیلاتشو ادامه داد همه اهالی عمارت خوشحال بودن وقتی به فرامرز و فریبرز نگاه میکردم و قد و بالای قشنگشون و موهای فرفرشون براشون ضعف میکردم اونا ثمره عشقی بودن ک تو چهارچوب قلبم زندانی بود ارباب یکم سختگیر بود و زیاد اجازه نمیداد من برم دیدن خانوادم هیچ وقت غرورشو نشکست تا بگه دلتنگم میشه همیشه هزارتا بهونه جور میکرد و یجوری نمیزاشت برم خدا نمیکرد ک مریض میشد مثل پروانه دورش میچرخیدم هیچ وقت تو عمرمم مردی نتونست دلمو بلرزونه ولی اربابم مالک جسم و جونم بود گلی هیچ وقت حسادت نکرد ولی من برعکس شبها که ارباب پیش اون بود فرداش کلی واسه ارباب قیافه میگرفتم یه شب از شبهای زمستون تو اتاق تنها بودم گلی مهمون خونه بهار بود چون تازگی زایمان کرده بود اونموقع فرامرز و فریبرز ازدواج کرده بودن و عروسهام تو عمارت پیش خودم بودن ..ارباب که اومد خسته بود کتشو اویز کرد و رفت زیر کرسی ک بخوابه پارت اخر رفتم پشتش و چندباری پشتشو بوسیدم خندید و گفت :یادته شبی که دوقلوها رو حامله بودی پیشت خوابیدم صدبار پشتمو بوس کردی نمیدونی چقدر تو دلم لذت بردم از اون علاقه بچه گانه ات الانم باز بچه شدی ؟ محکم چسبیدم بهش و گفتم حالا ک مادربزرگ شدم ولی هنوز دلم میخواد همونجوری باشم تو ارباب منی روزی ک اجازه ندادی از عمارت برم دنیارو ب من دادن ته دلم اشوب بود ولی تا نگاهت میکردم دلم ضعف میرفت قصه عشق من از روزی که حتی نمیدونستم این مرد که هفده سال ازم بزرگتره کیه و دلش پیش کیه راست گفتن تقدیر هرکسی از پیش نوشته شده چرخید به طرفم و موهامو از روی صورتم کنار زد وچرخید به طرفم و موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت :کاش هیچ وقت اون چهارسال هم نمیزاشتم بری خودم مقصرم که محرمیتو بخشیدم ولی اون بوسه ات رنگ و بوی دیگه ای داشت اون بغل کردنت دختره کم عقل کدوم ادمی حاضر میشه از دلش دست بکشه نوک بینی اشو بوسیدم و موهای فرفریشو بهم ریختم و گفتم :اگه کم عقل نبودم که اینجور اینجا منتظر شما نمیشدم بغلم کرد و تو اغوشش ب خواب رفتم شبی ک از پیشم رفت همه دنیا برام بی رنگ شده تا حالا کاش حداقل اون دنیا هم ببینمش دلتنگ خونه کاهگلی ام ک تو خواب هرشب اونجام دلتنگ خونه شهر ک الان اپارتمان شده دلتنگ زینب خانم همدم قلبم دلتنگ مادرم ک سالها از برادرشوهرش عذاب کشید دلتنگ زنعمویی ک یروز نفهمید شوهر یعنی چی دلتنگ گلی ک بهترین خلقت خدا بود و دلتنگ اربابم ک جاشو یه سنگ قبر پر کرده حتی وقتهایی ک عصبی بود و دعوام میکرد باز با عشق نگاهش میکردم عصبانیتشم میپرستیدم هییی چه دنیایی مثل خوابی ک تا بیدار بشی تموم شده خداروشکر ک مدیون جوونیم نشدم و راه درست رو انتخاب کردم ارباب دلتنگتم (پایان) داستان رو نوه اشرف  تعریف کرده
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
‏هروقت احساس کردی باید از همه‌جا غیب بشی، دقیقاً همون لحظه‌ایه که عمیقاً لازم داری پیدات کنن... https://t.me/Romanticnovels123/17646
Hammasini ko'rsatish...
رمان های عاشقانه همراه با چالش و حس خوب ❤️😍

🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : ۲۳۶ که داشت از سالن خارج مي شد. با سر به ترلان اشاره کردم که به حياط بريم. ترلان با تعجب پرسيد: منم بيام؟ مجبور شدم بلند حرف بزنم: بيا يه هوايي بخوريم. دانيال با تحکم اعتراض کرد: برديا! خودت نمي توني يه جا بند بشي لازم نيست باران هم دنبال خودت راه بندازي! از جام بلند شدم. نگاهي به چشم هاي سرخ دانيال کردم و گفتم: تو يه آبي به صورتت بزني بد نيست. چپ چپ نگاهش کردم. ترلان که بلند شد به سمت باغ رفتيم. همين که پامون و از در بيرون گذاشتيم نفس راحتي کشيديم. ترلان آهسته گفت: تو رو خدا کار و يه سره کن که از اينجا بريم... دوست دارم دانيال و با دست خود م خفه کنم... حالا اين که منم اينجام مشکلي درست نمي کنه؟ لبخندي زدم و گفتم: چرا... با تعجب نگاهم کرد. گفتم: ببين! دختر پژمان روي اون صندليه نشسته... به نظر مي رسه حوصله ش سر رفته باشه. مي ريم سمتش... همين طور که داريم آروم راه مي ريم از دانيال و مهموني يه کم بد مي گيم. بايد يه جوري جلوش تابلو کنيم که خواهر و برادريم. بعد دو تايي باهاش سر يه ميز مي شينيم و يه کم حرف مي زنيم. بعد چند دقيقه تو بلند شو و به هواي قدم…

مهم نیست اگر انسانی برای کسی که دوستش دارد غرورش را از دست بدهد؛ اما فاجعه است اگر به خاطر حفظ غرور، کسی را که دوست دارد از دست بدهد. شکسپیر    -
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.