cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

معبود♡•●•♡

🔞رمان معبود♡♡ به قلم #نازدونه #لاو_ناول همه میگن عاشق و معشوق، ما میگیم عبد و معبود💗💗 جلد دوم رمان تحقق تو لینک#ناشناس https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-646758-a0AnhIC لینک#تحقق_تو https://t.me/+XRMk4WpXVN44NjA0

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 312
Obunachilar
-924 soatlar
-657 kunlar
-16430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailable
📿👬#گی_ها_هم_شهید_میشن👬📿 #آقا_زاده ای که سر اختلافش با #باباش ازش جدا میشه و تبدیل میشه به یه #لات_پایین_شهری💯💦🔥 تو همون کوچه پس کوچه های پایین شهر #عاشق یه #بچه_خوشگل_مذهبی میشه و سر یه سو تفاهم تا حد مرگ #کتکش می زنه🙊❌⚠️ ⭕️کنار تخت محو صورت غرقه خوابه امیرعلی شده بود. #بدبخت شدی پسر. ادم کم بود؟ این #خشک_مذهبه با خدا با نماز اخه؟ ای خاک تو سرت کنن.🙄🤦🏻‍♂ این که معلومه بفهمه چی تو دلته توفم تو صورتت نمی ندازه🚷⚠️👨‍🦯 #پارت_واقعی https://t.me/+hjigJQEeXMswNzkx https://t.me/+hjigJQEeXMswNzkx
Hammasini ko'rsatish...
00:02
Video unavailable
خواننده ی مشهوری که روی اهنگساز س‌کسی‌ای کراش می‌زنه و برای به دست اوردنش هر کاری می‌کنه و در اخر به زور متوسل..🍑💦 GAY🏳‍🌈 با جیغ و داد خودمو به در می‌کوبم -توروخدا ازادم کن دیوونه. منو کجا اوردی؟؟ من فقط یه اهنگساز بدبختم. سوما پوزخند میزنه و جلو میاد. -به خودت اسیب نزن عزیزم.🔞😈 -روانی ولم کن. جلو میاد و روی صورتم دست میکشه. -تو پسر خوبی هستی مگه نه؟ با درد هق هق می‌کنم.🔥💦 از ترس سرمو تکون میدم به علامث مثبت. -می‌خوای دیوونه بازی در بیاری؟ چون اون‌وقت من کلی می‌زنمت، حبست می‌کنم، ادمت می‌کنم. اینو می‌خوای! یا میذاری باهات مهربون باشم.⛓️🩸 https://t.me/+ZQZknH7FcYMxMDY0 https://t.me/+ZQZknH7FcYMxMDY0
Hammasini ko'rsatish...
#پارت722 #معبود🏳️‍🌈 دختر با نهایت مظلومیت به ما خیره شده بود، به ما یا .... ؟! نگاهم پایین اومد و به دست آروین رسید که دستم رو محکم گرفته بود. خواستم ازش جدا شم اما همونطور که جواب زن رو میداد محکمتر نگهم داشت. از نگاه دختر به دستهامون خجالت میکشیدم. دستم و کمی محکم تر فشار داد، انگار می خواست بهم بگه نگران نباشم، اون حواسش بهم هست. . چی میگی آروین، حیا کن جلوی مادرت، خجالت نمی کشی جلوی من و مهسا از زیر خوابت حرف میزنی؟ _ بسه... تمومش کن، همین الان دوتاییتون از خونه ام برین بیرون. دیگه نمی خوام اینجا ببینمت، دفعه قبلم گفتم من یه پسر رو دوست دارم و تو بخوای نخوای داماد دار می شی نه عروس. حالا هم زودتر برین. . بی حیای بی لیاقت، حیف اون حمایتی که جلوی بابات ازت کردم و گفتم تو آدمی، خجالت نمی کشی نکش، حداقل جلوی مهسا رعایت کن. _ نه که خجالت نمی کشم، مگه عاشقی خجالت داره؟ مهسا هم بهتر از هر کسی میدونه، بهش گفتم این مسخره بازی رو تموم کنه و بره دنبال زندگی خودش، نمی فهمم چرا هنوز بازیچه دست شماست. . چی؟ من ... به خدا من کاری نداشتم آروین، مامان ... خاله گفت باهاش بیام اینجا، من فقط اومدم تا بی ادبی نکرده باشم. به هر حال من و تو دوست بودیم دیگه. قسمت دوم حرفش به اندازه زیر خوابی که مادر آروین بهم نسبت داده بود درد داشت، دلم براش سوخت، بیچاره خب گناهی نداشت که. دختر دوباره نگاهی به دستهامون انداخت و بعد سرش بالا اومد و باهم دیگه چشم تو چشم شدیم، شاید آروین خجالت نمی کشید اما من داشتم از خجالت می مردم. سریع نگاهم رو ازش دزدیدم. . بیا بریم خاله جون، من که گفتم بی خیال. . چی رو بیخیال بشم؟ میبینی که همه ی حرف و حدیث ها درسته، آقا با یه پسر تشریف بردن خارج، حتما پیش اون همجنسگراهایی که همیشه سنگشون رو به سینه میزدی بودی نه؟ آروین تو یه حرکت سریع چرخید و باعث شد منم نسبتا بچرخم و یه جورایی تو بغلش برم. این وضعیت خیلی بیشتر از قبلی خجالت آور بود. _ چرا وایسادین احمقها؟ همین که تو نبودم گذاشتین بیاد خونه گند بزرگی بود، سریعتر خانمها رو از اینجا ببرین بیرون. مامانش جیغ میکشید و با بادیگاردها درگیر شده بود، زیر چشمی دیدم که مهسا داشت به زور می بردش بیرون. آروینم بی خیالشون دستم رو کشید و مستقیم سمت اتاقش برد. _ بگیر یه جا بشین ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم، نمی فهمم امروز چه خبره؟ یکی رو رفع میکنی، یکی دیگه رو سرت خراب میشه، تمومی ندارن. به شدت باهاش موافق بودم، این حرفش واقعا درست بود، منم نمی فهمیدم چرا تموم نمیشد این اتفاقها؟ خسته بودم، از نظر روحی دیگه نمی کشیدم. من اصلا کی زیر پسرش رفتم که بهم می گه زیرخواب زنیکه بیشعور؟ ♣️ ♣️♣️ ♣️♣️♣️
Hammasini ko'rsatish...
68👍 8🥰 5😢 2🤬 1
#پارت721 #معبود🏳️‍🌈 با تعجب بهش نگاه کردم، میخواست چیکار کنه؟ زن کنار نرفت و مصمم تر پیش قدم شد، دختر سعی داشت نگهش داره، رضا هم به راننده همراهشون گفت سوارشون کنه. از پشت پلک های خیسم دیدم که بابا به آروین نگاهی انداخت، دست دور شونه اش انداخت و سمت ماشین فرستادش. . سبحانم دستت امانت، مراقبش باش و همین حالا ببرش خونه. من با آقای مهنا برمی گردم کمپ، نگران نباش. آروین سریع به حرفش گوش داد و اومد سمت ماشین، دستم برای زدن قفل حرکت نکرد. کلا جونی تو تنم نبود تا حرکت کنه، حتی نمی تونستم سرم رو برگردونم تو ماشین و فقط به اون زن گریان خیره بودم. راننده بود که با ریموت درهارو باز کرد و آروین به سرعت نشست، راننده ام بعد از بستن در سوار شد، تو آخرین لحظه که ماشین حرکت کنه صداش رو شنیدم. . سبحان، پسرم باید باهات حرف بزنم. آروین تو سکوت دستم رو گرفت، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و اشکهام رو پاک کردم. دلم نمیخواست بهم دلداری بده. _ اگه پشیمون شدی و میخوای باهاش حرف بزنی، فقط بگو تا برگردیم. + چرا باید با یه زن غریبه حرف بزنم؟ _ هیچی، منظوری نداشتم. + خوبه. تا خونه سعی کردم آروم شم، نمی خواستم ضعیف باشم، اگه ضعیف برخورد می کردم تا آخرش به چشم آروین ضعیف و حساس می بودم. همین حالاشم همه اشون سعی داشتن برام قهرمان زندگی ای باشن که خودم به تنهایی توش پیروز شده بودم. تنها نگرانیم بابت بابام بود، خدا کنه بتونه به سلامت به کمپ برگرده، الان نه، اما شاید تا فردا که حالم بهتر شد به آروین بگم بهش یه زنگ بزنه تا باهاش حرف بزنم. میخوام از وضعیتش مطمئن شم. اونجا که بودیم یه تی شرت شیک و قشنگ براش خریده بودم، میخواستم وقتی برگشتیم ایران، قبل از برگشتنش به کمپ بهش بدم اما حالا مجبورم نگهش دارم وقتی اومد بیرون، تا بهش کادو بدم. _ پیاده شو سبحانم، رسیدیم. نگاه گیجم رو به اطرافم دادم و تازه متوجه شدم که رسیدیم. آهانی گفتم و پشت سرش راه افتادم، شده بودم جوجه اردکی که همه اش پشت مامانش حرکت میکنه. . سلام. با ترس و استرس سرم رو بالا گرفتم و به زن رو به روم خیره شدم، یه لحظه حس کردم زیر پام خالی شد، این روز لعنتی چرا تموم نمیشد؟ اصلا چرا ما برگشتیم؟ _ لعنتی. . چیزی گفتی آروین جان؟ چرا دیر کردی عزیزم؟ _ میشه بدونم شماها اینجا چکار میکنین؟ سرم رو با بدبختی کج کردم تا دختر زیبایی که کنار زن بود رو به خوبی ببینم، شک نداشتم صدای زن رو قبلا همینجا شنیدم. . این چه طرز صحبت با مادر و نامزدت پسرم؟ زشت نیست جلوی غریبه؟ _سبحان غریبه نیست، فکر کنم قبلا درباره اش بهتون گفته بودم. ♣️ ♣️♣️ ♣️♣️♣️
Hammasini ko'rsatish...
👍 44 27🔥 4🥰 2🤬 1
00:03
Video unavailable
کلبه رمان های گی لاو هات بوی رو پیدا کردم🥹❤️‍🔥 تموم رمان با ژانر LGBT😍❤️‍🩹🏳‍🌈 فایل رمان های با ژانرهای زیر😈🫰 امگا و الفا تخیلی🐺 امپرگ بارداری مردان و بچه دار شدن از طریق رحم✨🌊 بیناجنس و ترنس گی لاو💧🔥 لزبین و میستریس🍫💦 مستر ددی لیتل گرل و بوی🍷🍼 مامی لیتل بوی🍾 فایل هر چی رمان با ژانرهای دیگه رو که بخوای و پسندته هم هست روانشناسی و روانشناختی🫀 عاشقانه انتقامی💃 تجاوزی زوری👅 صک.صی و صحنه دارشلوار خیس کن🫦 انلاینکده برای معرفی رمان هم دارن دیگه فقط حضورت کمه 🌚🤌 https://t.me/+Uai8bfvalsFiNDE0 https://t.me/+Uai8bfvalsFiNDE0
Hammasini ko'rsatish...
00:03
Video unavailable
شورتشو پایین میکشم و سرشو بیشتر به دیوار فشار میدم با دست لای کپلای سفیدشو از هم باز میکنم و دو انگشتمو وارد سوراخ تنگش میکنم داخلش تلمبه میزنم که از درد پاهاش سست میشه ولی وحشیانه کی*ر کلفتمو وارد سوراخش میکنم که صدای جیغش بلند میشه _تا صبح انقدر زیر دستام گایی*ده میشی و ار*ضا میشی که از حال بری و همه بفهمن مالک این امگا کوچولو منم پاهاشو بیشتر باز میکنم و همزمان با بوسیدن گردنش تا ته خودمو داخلش میبرم و بی توجه به گرمای خون...🍑🔥💦 https://t.me/+SziEonZQAWE0MTI0 https://t.me/+SziEonZQAWE0MTI0 امگا کوچولویی که توسط یه آلفا وحشی برای شکسته شدن طلسمش بهش تجاوز میشه تا اینکه...
Hammasini ko'rsatish...
#پارت4 #تمنا #سامین فقط داشتم خودم رو کنترل می کردم تا خشمم کار دستمون نده، همین که حرفهاشون تموم شد رایان پشت کرد و از اتاق خارج شد، منم به اجبار پشت سرش حرکت کردم. نزدیک آسانسور گوشیش رو برداشت و سرگرم اون شد، نمی تونستم بهش حرفی بزنم، چون کلی چشم داشتن نگاهمون می کردن. هر حرکتی می کردیم زیر ذره بین بود. اما همین که وارد آسانسور شدیم با عصبانیت یقه اش رو گرفتم و به دیواره شیشه ایش کوبیدمش، . هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟ مثل هویج وایسادی منو بر و بر نگاه میکنی چی بشه هان؟ می مردی یه دو کلوم تو دهنت رو باز می کردی و حرف میزدی. . داری لباسم رو خراب میکنی. همین؟ همین بود جواب حرفهای من؟ دیگه چی ازش انتظار داشتم؟ رایان هیچ وقت بیشتر از این واکنش نشون نمی داد. با یه ضرب یقه اش رو ول کردم و با پا تو در آسانسور کوبیدم. . اگه میخوای گروهشون رو از بین ببری خب خودت مستقیما این کار رو بکن، دیگه ادا و اصولت چیه؟ . نمی تونم، دیگه اینقدرم نباید رو بازی کنم. با تعجب دهنم باز موند و چشمهام گشاد شد، . چی گفتی؟ . گفتم نمی تونم مستقیم گروهشون رو ببندم، چون بعدش ازم متنفر میشه. . هیچ معلومه چه مرگته؟ مگه مال و اموالت رو بالا کشیدن؟ بیچاره ها کلی امید دارن به این کار، قبول، از من خوشت نمیاد، از این که دور لنا هم می گردم خوشت نمیاد، اما فکر نمی کنی کارت نهایت ظلم؟ . بره رو استیج برقصه و قر بده و بقیه رو سرگرم کنه؟ . بابا الحق هم ایرونی هستی هم بابات حاجی، چیه اینا میگی؟ لنا کی رفته رو استیج ؟ اون فقط مدیریت میکنه. با همون قیافه پوکرش برگشت و به من پشت کرد، . تو متوجه نیستی چی میگم. . خب یه جوری بگو بفهمم. . دلیلی نمیبینم واسه یه وجب بچه توضیح بدم. . اوی احمق خان، خود بزرگ پنداری داری؟ مگه چند سال ازم بزرگتری که فاز برداشتی؟ مثل آدم مرگت رو بگو، همین جوری پیش بری به بچه ها میگم حداقل رو تو یکی دیگه حساب باز نکنن. . تا الان لنا صدبار گفته تو نگران نباش. عصبی فریاد کشیدم. . رایان .... . بهتر آروم باشی، حوصله جیغ جیغ هات رو ندارم. . مرتیکه روانی ... . رسیدیم پایین آروم بگیر، نمی خوام بازیچه دست خبرنگارا بشیم. . برن بمیرن. گفتم و به سرعت از آسانسور خارج شدم، برعکس من که تنها داشتم تو لابی ساختمون به سمت خروجی قدم میزدم، ده نفر بادیگارد دور رایان رو گرفتن. از وقتی چند سال پیش به جونش سوءقصد شد خانواده اش دیگه نذاشتن تنها باشه و تنها جایی بره. ❤ ❤️♣️ ❤️♣️❤️ ❤️♣️❤️♣️ ❤️♣️❤️♣️❤️
Hammasini ko'rsatish...
42❤‍🔥 9👍 6🥰 1
تمنا بدم؟😜
Hammasini ko'rsatish...
🔥 2🤩 1
آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟ بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 24 6
#پارت720 #معبود🏳️‍🌈 . میخوام ببینمش رضا، اون پسر منه، بذارین ببینمش، ( برگشت سمت حسین) چرا فرستادیش تو ماشین؟ یعنی حتی نمیذارین چند لحظه تماشاش کنم؟ . مامان بسته تو رو خدا بیا بریم، داری داداشم رو اذیت می کنی. زن که حالا اشک می ریخت برگشت سمت دختر. . اون پسر تو ماشینم داداشت، تو خودت نبودی میگفتی دوست دارم ببینمش. . گفتم ببینمش نه این که بریم بهش بگیم تو مادرشی. . شماها نمی فهمین، من باید باهاش حرف بزنم. _ هیچ حرفی باقی نمونده خانم، سبحان نمیخواد شما رو ببینه. به آروین که خشک و جدی حرف زد خیره شدم. اشک های زن داشت اذیتم می کرد، نگاه آروین برگشت سمت من، فکر کنم فهمیده بود دارم نگاهشون میکنم. . اصلا چی میگین شماها؟ بذارین خودش بهم بگه نمیخواد باهام حرف بزنه. سریع سمت ماشین حرکت کرد. از ترسش قفل مرکزی رو زدم، من نمیخواستم ببینمش، همینم داشت آزارم میداد، تازه هم کلام شدن باهاش دیگه پیشکش. . بسه دیگه بکش عقب. بابام! چطور یادم رفت اون بیرون مونده؟ اصلا براش خوب نبود، شنیده بودم کسایی که میخوان ترک کنن باید شرایط روحی خوبی داشته باشن تا موفق بشن.    حالا که همه چیز داشت خوب پیش می رفت حضور اون زن حتما بهش آسیب می زد، اصلا من خودمم می خواستم ببخشمش تا انگیزه برای ترک کامل داشته باشه. بعد الان ... باید پیاده می شدم؟ . تو ... همه اش تقصیر توی، تو منو از خونه انداختی بیرون، تو اونو ازم گرفتی، بهش گفتی مردم، نذاشتی این همه سال ببینمش. تقصیر توی. با چه رویی داشت همه تقصیرا رو مینداخت گردن بابام؟ یعنی الان این که اون دختر کنارش ایستاده و بهش میگه مامان هم تقصیر بابای منه؟ چقدر وقیح و گستاخ بود. بابام اما تو آرامش برگشت سمتش و با دست به رضا اشاره کرد، . بهتر همسر پدرت رو زودتر ببری خونه، حتما پدرت نگران نبود زن و بچه اش میشه. . روحا، لطفا راه بیفتین. روحا ... چه اسم قشنگی داشت، باید ازش بیزار می شدم؟ اون ... نه ... سبحان گریه نکن .... اون که نخواسته بود تو این دنیا باشه، حتی خودش نخواسته بود که به مامان تو بگه مامان. تقصیر اون دختر نیست که مامان تو شد مامان اون و برای تو فقط جای خالی یه زن موند. . نمیام، میخوام ببینمش، باید باهاش حرف بزنم، بگو پیاده شه. بابا این بار عصبی رفت جلوش، . جلوی بچه ات دارم حرمتت رو نگه میدارم، اگه آرومم به خاطر پسری که به خودم قول دادم دیگه براش پدر خوبی باشم، پس همین حالا از این جا برو، اگه تو نمیری جور دیگه ای عمل کنم. ♣️ ♣️♣️ ♣️♣️♣️
Hammasini ko'rsatish...
101👍 18🔥 10