cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

"𝒂𝒓𝒅𝒊𝒚𝒂 𝒎𝒐𝒐𝒅 "

ᴅɪʏᴀɴᴀ|ᴀʀsᴀʟᴀɴ🍧🤍 -بیا پس بمون با من🕊🖤-)! 𝑀𝑟 :H-520 همیشگیم.. 💜🕸؛)! start🌚🤍:15/10/1400

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
480
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#قلب┊ꞋꞌꞋ‌‌𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 part²⁵ سر میز غذا نشسته بودیم که پیامی برای گوشی ارسلان اومد و بعد از دیدنش عین جت از سر جاش بلند شد .. رضا~چیشد؟! +وای رضااا فهمیدن! رضا~چیو؟! +امیرو شناسایی کردن فهمیدن که اون یه پلیسه!! رضا~چجوری؟! +نمیدونم ؛ ولی خیلی باید مواظب باشیم چیزی تا آخر ماموریت نمونده نباید بزاریم زحماتمون به باد بره! پانیذ~باید با بابام حرف بزنیم -فرقی نمیکنه نباید ریسک کنیم! یه راهی پیدا می‌کنیم ؛ رضا رضا~جونم؟ -گفتی کی میخوان جنسای جدید و وارد کشور کنن؟! رضا~تقریبا یکی دو هفته دیگه -پس فعلا وقت هست پانیذ~چی تو فکرته دیانا؟! -باید ما هم لو برید +چی میگی دیانا؟! دیوونه شدی؟! -نه یکم فکر کن +فک کردن نمیخواد اونا وقتی بفهمن هر چهار تامونو میکشن -نگفتم هممون پانیذا و رضا فقط لو میرن وقتی فک کن این دو تا پلیسن و همچی زیر سرشونه ، ماعم یکم نقش بازی کنیم و ازشون بخوایم بسپرنشون به خودمون بابت خیانتی که کردن بهمون اونموقعست که تازه عملیات واقعی شروع میشه و سربزنگاه میگیریمشون! رضا~اگه همه چی اینجوری که تو میگی پیش نره چی؟! -پیش میره نگران نباش پانیذ~خدایا شکرتتتت فکرشم نمیکردممم -چته؟! با ذوق تو چشمام زل زدو اسممو زمزمه کرد که دوباره چته ای نثارش کردم و گفت : پانیذ~هیچوقت فکرشو نمیکردم آدم شی و بشینی نقشه بکشی مردمو دستگیر کنی باید این لحظه عو ثبت کنم🥹 پوکر نگاش کردم بعدم چشم غره‌ای رفتم .. ...... یووهووو🌝🌀
Hammasini ko'rsatish...
#قلب┊ꞋꞌꞋ‌‌𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 part²⁴ داشتم میگشتم که ارسلان بعد چن دقیقه وارد اتاق شد .. +دنبال کتابایی؟! -آره کجا گذاشتیشون؟! +پانیذ گفت داری میگردی صبر کن یه دقیقه سری تکون دادم که اومدو کنارم وایساد . همینطور که اون مشغول گشتن بود منم با چشمام دنبال اسمایی که کنار کتاب مینویسه میگشتم که یهو چشمم خورد به یکیشون ؛ فاصله چندانی بام نداشت و تقریبا نزدیک ارسلان بود . -فک کنم پیداش کردم بعد تموم کردن جملم دستمو دراز کردم تا کتابو بردارم اما انقد فاصله بینمون کم بود که نفساش به صورتم می‌خورد و باعث می‌شد مور مورم بشه . چند ثانیه ای تو چشمای هم خیره شدیم ؛ دلیل این تپش تندی که قلبم داشتو نمیفهمیدم! یهو برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم : -عم ... چیزه ... فک کنم ... فک کنم یکی دیگه عم بود ... آره با همون لبخند کج همیشگیش نگام کرد و بعد چشمکی زد و گفت : +پیداش میکنیم اوهومی گفتم و زل زدم به نیم رخش .. بعد چن دقیقه گفت : +چیشده؟! با حالت گیجی گفتم : -ها؟ خنده ای کرد و گفت : +چن دیقس همینجوری زل زدی به من -من ... نه ... فقط ... فقط داشتم ... عام ... اونطرفو نگا میکردم که کتابو پیدا کنم ... آره ... همین با لبخند گفت : +امیدوارم همینی که تو میگی باشه -میگم سرامیک همینطور که داشت قفسه ها رو زیر و رو می‌کرد هوم‌ی زمزمه کرد که گفتم : -ولش کن همین یکیو فعلا میخونم تا بعد بیا بریم +مطمئنی؟! -آره حالا بعدا پیداش میکنیم خیلخوب‌ای گفت و از اون اتاق بیرون زدیم . ......
Hammasini ko'rsatish...
#قلب┊ꞋꞌꞋ‌‌𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 part²³ -نیستی؟! با خنده گفت : +خیلخب می‌بینیم کی مارمولکه -چجوری؟! +بعدا میگم بپر پایین -از فرزاد اینا چه خبر؟! +فعلا که هیچی ، گفتن فردا به رضا زنگ میزنن و هماهنگ میکنن تو شرکت ما همو ببینیم -منو پانیذم باید بیاییم؟! +نه فک نکنم لازم باشه سری تکون دادم و بعد در آوردن کلیدام درو باز کردم و وارد شدیم . کل خونه خاموش بود و این یعنی رفته بودن بخوابن‌ .. -عام ... مرسی ارسلان لبخندِ جذابی به روم پاشید و بعدش به سمت اتاقش رفت . منم رفتم تو اتاقمو بعد از پاک کردن آرایشم و شستن صورتم به خواب رفتم . ... ‹ ² months later › دو ماه از اومدنمون به شمال میگذشت و میتونستم بگم تقریبا آخرای ماموریت بودیم . خیلی بهمون خوش می‌گذشت البته اگه دعوای های منو ارسلانو فاکتور بگیریم:/ هر از گاهی رضا و ارسلان و خر میکردم برام خوراکی بخرن(= هفته دیگه عم عروسیه نیکا و متینِ . مامانمم که پاشو کرده تو یه کفش برگرده . خلاصه سرتونو درد نیارم چن روز دیگه عم تولد ارسلانه و قراره با بچه ها سوپرایزش کنیم . -پانییییی پانیذ~بنالل -کتابایی که گفتی تو کتابخونس نیستن که کجا گذاشتیشون؟! پانیذ~من چمیدونم اونروز ارسلان از تو ماشین برشون داشت داشت از اتاق خارج میشد که گفتم : -کجا؟ پانیذ~شما نمیخواین شب شام بخورین؟ برم درست کنم دیگه خیلخوبی زمزمه کردم و مشغول گشتن شدم ......
Hammasini ko'rsatish...
#قلب┊ꞋꞌꞋ‌‌𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 part²² محراب~چطوری بزغاله؟! -کوففف صدبار نگفتم بم نگو بزغاله؟! محراب~بزغالههههه -منو بگو زنگ زدم حالتو بپرسم ایش خنده ای کرد و گفت : محراب~باشه بابا قطع نکن حالا ؛ ممد رسید؟! -آره شامشم خورد فک کنم الانم خوابه محراب~فک کنی؟! مگه خونه نیستی؟! -نچ با ارسلان اومدیم شیرکاکائو بخریم(::: محراب~عوهوووو -خفه شو دیگه باید برم کاری نداری؟! محراب~نه مواظب خودت باش بزغاله -مگه دستم بهت نرسههههه:)))))) با خنده فعلا‌ای زمزمه کرد و سریع گوشیو قطع کرد . چند ثانیه ای گذشت و ارسلان سوار ماشین شد . +ببین جز شیرکاکائو چی خریدممم -چی خرید... هایپپپپ تو از کجا میدونستی هایپ دوست دارممم؟! +پانیذ گفت -مرسی سرامیککک چشم قره‌ای رفتو گفت : +میرسی سیرامیککک🦖 خندیدم گفتم : -سرامیککک +نگو سرامیک خوشم نمیاد خو:/ با ابرو هایی بالا رفته گفتم : چه مظلوم نماییم میکنه مارمولک ماشینو روشن کرد و با خنده گفت : +دیگ به دیگ میگه روت سیاه خودتو دیدی تو آیینه؟! -مگه من چمه؟! +هیچییی هایپتو بخور😂 ایش‌ی زمزمه کردم و رومو برگردوندم . تا ویلا حرفی بینمون رد و بدل نشد سر خیابون که رسیدیم گفت : +دیانا -هوم؟ +قهری؟ -چرا باید با یه مارمولک قهر کنم؟! خندید و گفت : +عه؟! من مارمولکم؟! ......
Hammasini ko'rsatish...
#قلب┊ꞋꞌꞋ‌‌𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 part²¹ میزو با کمک ممد جمع کردیم و مشغول خوردن میوه بودیم که ارسلان گفت : +پاشو بپوش دیانا گیج نگاهش کردم و گفتم : -کجا؟! پوکر نگام کرد و گفت : +مگه شیرکاکائو نمیخواستی؟! -عااا الان یادم افتادددد صب کن شالمو سرم کنمو بریم سری تکون داد و منم به سمت اتاقم رفتم . بعد از اینکه شالمو سرم کردمو رژمم تمدید کردم از اتاق خارج شدم و سمت پذیرایی حرکت کردم . پانیذ~چه عجب عروس خانم تشریف آوردن -کوففف پانیذ~یه ساعته رفتی بالا:| -حالا که اینجام +من رفتمااا بعد گفتن این جملش سمت در ورودی رفتو بازش کرد . با دو خودمو بهش رسوندم و گفتم : -خیلخب صب کن لااقل کفشامو بپوشم پسر جون +تو ماشین منتظرم پسره گوسفند همیشه خدا عین یخه سرامیک رو مخخخخ ؛ سوار ماشین شدم و حرکت کرد .. هوای خیلی خوبی بود! نه اونقدر سرد بود که بخوای بخاری روشن کنی ، نه اونقد گرم بود که کولر بزنی . شیشه ماشینو رو دادم پایینو چشمامو بستم .. حس دانش آموزیو داشتم که بعد از امتحانای خرداد بعد از یه روز گرم خسته اومده خونه و جلوی کولر خوابیده ؛ یه شلوار راحتِ مامان دوزم پاش کرده و داره گوجه سبز و چاقاله‌اش رو میخوره!(: همونقدر دلچسب..! +بشین تو ماشین الان بر میگردم . از پشت شیشه ماشین میتونستم ببینم داره چی میخره . از فرصت استفاده کردمو یه زنگ به محراب زدم . به سه بوق نکشید که صدای جونم گفتنش تو گوشم پیچید .. ......
Hammasini ko'rsatish...
#قلب┊ꞋꞌꞋ‌‌𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 part²⁰ پانیذ~رضا چرا انقد دیر کرد؟! لبخند پت و پهنی زدم و گفتم : -عه؟! نگرانشی پانیذ~کوف:| بالاخره رفیق که هستیم؛ نیستیم؟! -آره آره منم باورم شد‌=) پانیذ~گمشو میزو بچین مُردم از گشنگی سری تکون دادم و وسایلو سمت میز بردم . بعد از حدود سه دقیقه رضا زنگ درو زد و پانیذ با دو سمت در رفت . پانیذ~چه عجببب:| یکم دیر تر میومدییی مردیم از گشنگی +خیلخب توعم پانیذ پانیذ چشم قره‌ای به ارسلان رفت و گفت : پانیذ~کی با تو بود؟! برا اینکه بحثو عوض کنم گفتم : -ممد بیا ببین چه لازانیایی برات درست کردممم ممد~جا ممدرضا خالی•-• +فقط همین کم بود... ممد~با ممدرضا مشکلی داری؟! چیزی زیر لب زمزمه کرد که ممد گفت : ممد~بگو دیگه:| +هیچی ؛ بیخیالش رضا با یه لبخند دندون نمایی به ارسلان نگاه کرد و گفت : رضا~بزا من بگم +رضا خفه میشی؟! رضا~نگم؟! +غذاتو بخور -میگماااا رضاااا رضا~دوباره چی میخوای؟!😂😭 -میشه بعد شام بریم شیرکاکائو بخریم؟(:: رضا~آره پان... جمله رضا هنوز تموم نشده بود که ارسلان با تحکم گفت : +خودم می‌برمش سری تکون دادم و هر کی مشغول خوردن غذاش شد .. ......
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ویدیو یوتیوب جدید نیکا ک میگه به امیر خیانت کردم و دیدی؟🤲🏿🦋 میخوای بدونی چرا رها و طاها کات کردن؟🛁🥬 عکس رل جدید طاها و‌دیدی؟🚶🏼‍♀️✨ کلیپای لو رفته +۱۸ از نگین فضلی و میخوای؟🚷❕ <همش تو این چنله بمال رو لینک!> https://t.me/+HxFljSJdq9swMmNk https://t.me/+HxFljSJdq9swMmNk https://t.me/+HxFljSJdq9swMmNk
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.