cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🌚 » داستان ترسناک

شاید برای توام اتفاق بیفته . . . !! خاطرات ترسناک خود شما » 👁 ارسال خاطره » @BlackCell_bot

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
155 374
Obunachilar
-1 15524 soatlar
-4 9727 kunlar
-13 40530 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
🐋آیا میدانستید که امواج صوتی‌ای که نهنگ‌های قاتل تولید می‌کنند، می‌تواند باعث خونریزی و مرگ موجوداتی که در نزدیکی آن‌ها هستند بشود؟! 🌚»داستان ترسناک
7733Loading...
02
⭕️با درآمدم آیفون ۱۴ خریدم 📱
6300Loading...
03
✝️پس از فاجعه‌ی تایتانیک، در نامه‌ای که یکی از بازماندگان نوشت، او گفت که شبی که تایتانیک غرق شد، در آب سرد بود و صدای فریادهای زنان و کودکان در هوا قابل شنیدن بود. این بازمانده دیدنی‌های ترسناکی را توصیف کرد، از جمله مردمی که به هم گره خورده و در آب غرق می‌شدند و صدای بلند خنده‌های کشته شده‌ی درون آب. این شواهد نشان داد که تراژدی تایتانیک چه وحشتناک بوده است. 🌚»داستان ترسناک
2 78915Loading...
04
#ارسالی سلام پسرم این داستان مال سال ۹۶ ک سرباز بودم کرمانشاه. تازه رفتم پادگان ک دیدم حرف همه سربازا در مورد مرگ یک سربازه ک انگار خودش سر پست کشته بود.خلاصه مارو هم فرستادن پاسدار خونه همونجایی ک سرباز خودش کشته بود.ولی چون تازه رفتم ۲ تا ۳ شب استراحت داشتم. بعد از سرباز می‌شنیدم ک میگن همون برجکی ک اون سرباز خودش کشته صدای گریه میاد. و اینا هم از ترس فرار میکرده بودن نمی‌رفتن سر پست خلاصه ارشد نگهبان میبرن نصف شب ارشد نگهبان هم میشنوه صدای گریه رو به سربازا میگه از این برجک برید کسی پست نده  روز بعد به فرمانده گردان گفتن ک سرهنگ بود کلی فحش داد بیداد کرد ک این چرت پرتا چیه میگید فلان خلاصه خودش قرار شد شب بمونه بره همون برجک شب اول یکی دو ساعت رفت هیچ صدایی نمیشنوه.  شب دوم رف خونشون سربازا رو به زور فرستادن همون برجک منم نگهبان شدم ولی نگهبان آسایشگاه بودم. سربازا رفتن سر همون برجک ک دیدم با پاسبخش برگشتن گفتن صدای گریه رو شنیدم همه ریده بودن از جمله خودم واقعا وحشت ناک بود ارشد نگهبان بردن سر برجک اونم صدای گریه میشنوه. از همونجا زنگ میزنه فرمانده گردان و فرمانده پادگان ک میان نصف شب سر برجک اون برجک تعطیل کردن.بعدها رفتیم اون برجک ک کنار ی حوض بزرگ آب بود بالای تپه بود واقعا ت روزش وحشت ناک بود چ برسه به شب بخوایی اونجا نگهبانی بدی. حتی رد اون تیری ک اون سرباز ب خودش زده بود رو سنگ بود ک شلیک کرده بوده ت سرش. سرش متلاشی میشه تیرم میخوره ب سنگ ردش میمونه. 🌚»داستان ترسناک
2691Loading...
05
قیمت گوشیم ۱۲ میلیونه ولی ماهی ۳۰ میلیون ازش پول درمیارم!! https://t.me/+CITNs95jIJE0ZTZk یبار برای همیشه ریسک کن و از همین الان شروع کن..
6883Loading...
06
🚨بعد از پخش شدن انیمیشن The Princess And The Frog یا پرنسس و قورباغه در سال 2009 بیش از 50 کودك در نیویورك به دلیل بوسیدن قورباغه مسموم و بیش از 10 کودك هم فوت کرد. 🌚»داستان ترسناک
9296Loading...
07
#ارسالی سلام سعید هستم الان 20 سالمه این اتفاق توی 17 سال گی من برام پیش اومده من مشکل ترشح هورمون رشد داشتم به همین خاطر قدم از 7 سالگی به بعد رشد نکرد پیش دکتر هم رفتم کلی آمپول بهم تزیق شد ولی فایده نداشت قدم 120 سانت موند یه روز خاله ام گفت یه خانومی رو میشناسه که میگن می تونه آدم ها رو شفا بده و برای خوب شدن منم شاید تونست کاری کنه من گفتم خب بریم پیشش ولی مادرم مخالفت کرد ولی من با خاله ام تماس گرفتم قرار شد بدون فهمیدن مادرم بریم پیش اون خانوم خونه اش توی محله پایین شهر بود ولی خونه نو ساز و زیبای بود در زدیم در رو یه خانوم خیلی قد بلند و چاق باز کرد  خاله ام که160 قد داشت به زور تا شونه های اون زنه بود کم کم 180 میشد  ولی برخلاف تصور من زیبا جوان بود رنگ روشن داشت و مژه و ابرو های سیاه تر از پر کلاغ گفت سلام بفرماید تو سلام کردیم و وارد شدیم خونه اش پر بود از نقاشی های عجیب و غریب شکل های بودن که توی عمرم شبیح اون ها رو ندیده بودم ما رو برد توی یه اتاق که دو تا صندلی توش بود پرسید کسی که به کمک نیاز داره کیه گفتم من گفت برو وسط اتاق بشین و به خاله ام گفت شما توی حال منتظر بمونید گفت مشکلت چیه گفتم آمدم پیش تون تا اگه بشه قدم رشد کنه آمد جلوم ایستاد گفت پاشو بلند شدم قدم تا زیر سینه اش می‌رسید در مقابلش مثل یه جوجه بودم گفت بشین یه چاقوی بزرگ آورد دورم یه حلقه کشید و صندلی گذاشت جلوم و شروع کرد به خوندن دعا و. گفت هر چی دیدی از جان تکون نخور جیکت هم درنیاد ناخود آگاه چشم گفتم شروع کرد به یه زبان ترسناک و ناشناخته ورد خوندن یه دفعه اتاق تاریک شد موجودات سیاه رنگی شبیح اسمیگر ارباب حلقه ها سر کله شون پیدا شد دور من می چرخیدن جهره اون خانوم هم حالت شیطانی پیدا کرد و زشت و ترسناک شد بهم گفت آیا در عوض سلامتی بنده شیطان میشی از ترس زبانم بند آمده بود ولی تمام نیروم رو جمع کردم و گفتم بله سرش رو به نشانه تأسف تکون داد و دست از دعا برداشت گفت رد شدی برو بیرون خونه ام هم نجس کردی دیدم از ترس شلوارم و خیس کردم خواستم بلند شم ولی جون نداشتم افتادم زمین منو با یه دست بلند کرد زد زیر بغلش بعد برد داد به خاله ام خاله هم منو بغل کرد برد توی ماشینش رفتیم خونه مون بعد اون روز نه تنها مشکلم حل نشد بلکه شبا کابوس های وحشت ناک مینم و بی اختیاری ادرار هم گرفتم و از تنهای تازیکی هم میترسم 🌚»داستان ترسناک
1 0984Loading...
08
🚨تصویر به خودی خود ترسناک نیست اما آنچه اتفاق می افتد وحشتناک است... دلیل این ترس: صاحب هتل روی افرادی که در حال شنا در استخر هستند اسید می ریزد! 🌚»داستان ترسناک
2 1718Loading...
09
🚨در سال ۱۹۵۸، گروهی از ماجراجویان در قاره آنتارکتیک به دنبال پیدا کردن مکان‌های جدید برای کاوش و اکتشاف بودند. در یکی از این ماموریت‌ها، آن‌ها به طور ناگهانی بر روی یک سرپناه یخی برخورد کردند که در داخل آن یک دستگاه رادیوی فعال بود. وقتی آن‌ها دستگاه رادیو را روشن کردند، صدایی عجیب و ترسناک از آن بلند شد که به زبان انگلیسی می‌گفت: "کمک کنید، ما در حال توسل به شما هستیم." این واقعه ناشناخته و ترسناک همچنان یکی از رازهای بزرگ تاریخ آنتارکتیک است و هیچ توضیح رسمی‌ای برای آن ارائه نشده است. 🌚»داستان ترسناک
3 04715Loading...
10
🚨یه Fact راجب یوتیوب وجود داره که میگه اگر بخواید تمام ویدیو ها در یوتیوب رو ببینید باید حدود 100 سال زمان بزارید و اینم بگم که اگه از همین الان دیگه ویدیو آپلود نشه این زمانو میبره... 🌚»داستان ترسناک
3 8626Loading...
11
🚨در طی یک تحقیق علمی، مشخص شد که دریاچه ویرمیلیون در روسیه حاوی حدود ۵۰۰ تن طلا است، اما به دلیل عمق بالا و شرایط سخت دسترسی، استخراج این مقدار زیاد طلا امکان‌پذیر نیست. 🌚»داستان ترسناک
4 54711Loading...
12
🚨مخترع بازی نهنگ آبی فیلیپ بودکین دانشجوی سابق روانشناسی است که هدف خود از ساخت و راه اندازی این بازی را تلاش برای پاکسازی جامعه از انسان هایی که هیچ فایده ای ندارند اعلام کرده. 🌚»داستان ترسناک
6 89653Loading...
13
سه راه برای پولدار شدن 1 .گوشی ساده 2 اتصال به اینترنت 3 عضو شدن در این کانال اینجا بهت یاد میده کسب درامد کنی @daramd
5900Loading...
14
#ارسالی سلام پارسا 18 ساله اقا ماجرا ترسناک هست ولی بیشتر جناییه اقا ماجرا از اون جایی شروع میشه که ما اسباب کشی کردیم ی جا دیگه جامون خیلی خوب بود تا اینکه ساعت تغریبا ۳شب بود صدا جیغو دعوا از خونه رو به رویی مون میشنیدم رفتم دم در خونمون ببینم چ خبره همه ی مردم از حیاط اپارتمانشون داشتن نگا میکردن خواستم زنگ بزنم پلیس گفتم ول کن الان تموم میشه ولی یکم بعد ی صدای جیغ بلنددددد کل کوچه رو گرفت داشت میگفت نزن نزن بعدش دیگه صدایی نیومد از اون شب به بعد همش از بالا خونمون نگاه میکردم به خونه یارو هیچ حرکتی نمیدیدم انگار خونه متروکه بود ولی من مطمئن بودم ی نفر توش هست چند روز بعد این اتفاق تغریبا ۳روز رفته بودم مغازه چیز میز بخرم داشتم میومدم بیرون سه نفرو دیدم همسن خودم دوتاش ۱۸ ساله یکی۱۹ ساله داشتن درمورد همین اتفاق حرف میزدن منم رفتم پیششون کلی حرف زدیمو خلاصه فهمیدم اولین بار نیست که همچین صدایی از این خونه میاد چارمین باره که این اتفاق میوفته منم که خیلی شک کرده بودم ترسیده هم بودم خلاصه خدافظی کردم رفتم خونه رفتم تو اتاقم یکم ولو شم فردای اون روز پسرایی باشون حرف زدم داشتن در خونمونو میزدن رفتم درو باز کردم گفتن ما خیلی شک کردیم میخایم بریم داخل خونه منم گفتن چییی دیوانه شدین؟ ولا تعجب کردم گفتن باما میای زبونم بند اومد برم نرم گفت فردا میخایم بریم زود تصمیمتو بگیر. منم که کنجکاو بودم ببینم چ خبره ی اشتباهی کردم گفتم میام فرداش برای اینکه مامانم نگرانم نشه بش گفتم دارم با همکلاسیام میرم گیمنت ساعت ۹برمیگردم. کلی وسیله با خودم اوردم چراغ قوه. شوکر. سه تا ماسک که اگر ی وقت مارو دید نشناسه.همین رفتم تو کوچه منتظر بودم تا بیان وقتی اومدن نقشه مونو کشیدیم دسته به کار شدیم. خونه ی جوری بود که ی انباری داشت انباری یه در به حیاط داشت یه در به طرف به بیرون که از شانسمون درع قفل بود مجبور شدین از در حیاط بپریم داخل  وقتی وارد شدیم کل خونه تاریک بود حیاطو کامل دیدم چیزی پیدا نکردم ولی بوی مرغ پر شده بود مرغ مرده قفس پر از خون بود خلاصه رفتیم داخله خونه داخله خونه بوی تعفونننننن داشت میومد من دیگه خیلی ترسیده بودم چراغ قوه انداختم تو خونه پر از کارتون بود هیچی معلوم نبود رفتیم جلو تر بوی تعفون بیشتر شد رسیدیم به ی اتاق مرکز بوی تعفون از اونجا بود گفتم دیگه بازش نکنیم. یکم بعد از اینکه اتاقو پیدا کردیم ی صدایی از حال خونه اومد من هم ترسیده بودم شدید دستو پامو گم کردم نمیدونستم چیکار کنم به دوستام گفتم فلنگو ببندیم بریم. از خونه زدیم بیرون رفتیم خونه هامون همه چیو به مادر پدرم گفتم زنگ زدیم پلیس اومد کلی حرف زدیم رفتن داخل خونهه فهمیدیم که یارو قاتل زنجیره ایه ی ساله دنبالش. خودش نبود ولی سه تا جنازه پیدا کردن از اون موقع به بعد دیگه هیچ وقت از اون خونه رد نشدم و این که کسایی که باور نمیکنن دیگه مشکل خودشونه چون این اتفاقات واقعیه.......!.• 🌚»داستان ترسناک
6 36016Loading...
15
💀یکی از فکت‌های ترسناک در مورد انسان این است که بدن انسان پس از مرگ به مدت چند دقیقه همچنان قادر به تولید صداهایی مانند نفس‌های عمیق یا جرقه‌های بدنی است. این واقعیت ممکن است برخی افراد را ترسناک بیشتر کند زیرا آنها ممکن است تصور کنند که فرد مرده هنوز زنده است. 🌚»داستان ترسناک
5 59611Loading...
16
#ارسالی سلام مهدی هستم پونزده ساله مشهدیم یه بار باغ خانوادگی رفته بودیم شب بود زن عموم اومد یه داستان تعریف کرد.... اینجوری بود ک کلا فامیل ما اکثرا باغشون تو منطقه کاهوهه بعد باباشم همون جا باغ داره جمعه شب گفتن ک ما فردا صبح سرکار داریم باید راه بیوفتیم بریم خونه ساعتای 12 اینا گفتن باشه زن عموم و خواهرزاده هاش با باباش باهم با یه ماشین رفتن بچه ها خوابشون میومد عقب خوابیده بودن بابای زن عموم راننده زن عموم هم کنارش بالای کاهو ک باغشون نسبتا نزدیک اونجاس یه قبرستون بود... میخواستن برن جاده باید از اون مسیر رد میشدن رسیدن به قبرستون یهو بابای زن عموم پاشو فشار داد رو گاز زن عموم یه نگاه به قبرستون کرد دید روی قبر ک به نظر قبر فرد مهمی بود یه کسی نشسته با پارچه و نور سفید یهو در چن صدم ثانیه با صدای بلند چسبید به شیشه زن عموم کُپ کرد بدجور نگاشو رو کرد به جلو و دوباره رو به شیشه کنارش دید نیست تا خونه هیچی نگفتن بابای زن عموم هم تا اول جاده پاش رو گاز بود و به جاده ک رسید سرعتشو کم کرد تا خونه هیچی نگفتن وقتی رسیدن خونه زن عموم پرسید بابا اون چی بود باباش گف اونو چن بار دیده چیز خوبی نیست.... گفت ک تا اول جاده به شیشه ماشین چسبیده بود من جرعت نمیکردم نگاش کنم... داستانی ک گفتم کاملا واقعیه امیدوارم واسه هیچکس اتفاق نیوفته امیدتون به خدا باشه یا علی 🌚»داستان ترسناک
5 9706Loading...
17
💀در سال 1347، ویروس تب بلایی (طاعون) در اروپا گسترش یافت و باعث مرگ حدود 25 تا 30 میلیون نفر شد که حدود 30-60% جمعیت اروپا را کشت. این واقعه به عنوان مرگ سیاه شهرها شناخته می‌شود و یکی از ترسناک‌ترین صفحات تاریخ اروپا بود. 🌚»داستان ترسناک
5 29414Loading...
18
✝️آیا میدونستید که در سال ۱۹۴۵، نازی‌ها در آشوویتز و دیگر اردوگاه‌های کار اجباری، بیش از یک میلیون نفر را به قتل رساندند؟! 🌚»داستان ترسناک
6 3459Loading...
19
🚨در قرن نوزدهم، در فرانسه، دکتر مارسل پتیون، یک پزشک و جراح، به اعدام برای قتل بیش از ۶۰ بیمار خود محکوم شد. او از قدرت و تاثیرات شخصیتی برخوردار بود و از این قدرت برای جلب توجه و استفاده مالی استفاده می‌کرد. 🌚»داستان ترسناک
7 02811Loading...
20
#ارسالی سلام من دخترم و ۲۰ سالمه امسال عید چند نفر از هم دانشگاهیام برای تعطیلات امدن خونمون و تصمیم گرفتیم چند روز بریم کوه برادرام هم همراه ما امدن از اونجایی که به غیر از منو داداشام بقیه اون منطقه رو بلد نبودن همه کار ها رو ما انجام میدادیم  یه روز ظهر رفتیم اب بیاریم یه اسب با خودمون بردیم که دبه های ابو بزاریم روش به چشمه که رسیدیم فقط دو تا ۲۰ لیتری تونستیم پر کنیم و اینم بگم نزدیک چشمه همیشه شلوغه ولی اونروز هیچکی نبود من به داداشام گفتم من بر میگردم شما برین از چشمه بالا اب بیارین اول قبول نکردن ولی بعد به اجبار موافقت کردن اونا حیونو با خودشون بردن و من موندمو دبه های ۲۰ لیتری باید از دو تا دره میگذشتم تا به چادرا برسم به زور زحمت دبه هارو جا به جا کردم یکم گذشت انگار یکی صدام کرد برگشتم هیچکی نبود دیگه فقط من بودم و داداشامم دیده نمیشدن بیخیال ادامه دادم که صدای پای اسب شنیدم از پشتم ولی من تنها بودم خیلی ترسیدم ولی باور داشتم که هیچی نمیشه سمت دره رو مردم روستا با سنگای بزرگ مثل پله ساختن که رفتو امد اسون بشه ولی بخاطر سنگینی دبه ها نمیتونستم خوب راه برم یکی از دبه هارو بردم بالا و سر دبه دوم نزدیک بود پرت شم که یکی از پشت منو گرفت وقتی تونستم خودمو نگه دارم پشتمو نگاه کردم هیچکی نبود ولی موقع راه رفتن پشتم صدای پای اسبو میشنیدم ۳۰۰ متری چادرا که بودم فقط حرکت عجیب بادو دور خودم حس میکردم نزدیک تر که شدم سگ گله عموم ( که از من واقعا متنفره و همیشه بهم پاس میکنه ) خیلی سریع نزدیکم شد یکم به اطراف پاس کرد و تا دم چادرا خیلی اروم همراهم امد من بعد اون روز هیچ وقت تنها بیرون نرفتم 🌚»داستان ترسناک
7 87514Loading...
21
✝️در قرون وسطی، مردم اروپا باور داشتند که جادوگران می‌توانند با استفاده از قدرت‌های شیطانی بارها به شکل گربه‌ها تبدیل شده و در شب‌ها به دنبال آسیب رساندن به افراد می‌روند. این باور ترسناک منجر به شکنجه و اعدام بسیاری از افراد به اتهام جادوگری شد. 🌚»داستان ترسناک
7 48212Loading...
22
🚨کتاب اژدها سرخ یا انجیل شیطان Grand Grimoire در سال 1750 در آرامگاه سلیمان در اورشلیم یافت شد گفته میشود که این کتاب حدود 1200 سال قبل از میلاد مسیح نوشته شده که شامل نوشته هایی در مورد چگونگی احضار شیطان و دیگر شیاطین مانند Pazuzu است همچنین گفته میشود که در ساخت آن از مصنوعات ناشناخته استفاده شده است و به این جهت این کتاب هیچگاه آسیب نمیبیند آتش نمیگیرد بریده یا پاره و یا نابود نمیشود گفته میشود این کتاب در حال حاضر در کتابخانه واتیکان محافظت میشود. 🌚»داستان ترسناک
8 37552Loading...
23
🚨یك قاتل ناشناخته که به پرستار بچه در اوکلند معروف بوده حداقل چهار کودك را بین سالیان 1976 و 1977 به قتل رسانده است دو پسر و دو دختر در شهر اوکلند در ایالت میشیگان گم شدند و پس از 9 روز مرده یافت شدند بدن‌ تمام این کودکان در ملأ عام به طرز مشابه تجزیه شده بود ، همچنین بر اجساد کودکان اثراتی از شلیك گلوله و خفه شدن دیده میشد ، بیشتر این بچه‌ ها در راهِ رفتن به یك مکان یکسان گم شده بودند یکی از قربانیان که یك دختر دوازده ساله بود سعی داشته با دوچرخه خود فرار کند و پسر یازده ساله‌ به نام تیموتی کینگ که یك شب بعد از رفتن به مغازه جهت خرید آبنبات گم شده بود یکی از بدترین مرگ‌ ها را تجربه کرده بود و نکته ترسناك این جنایات وحشتناك این بوده که ماموران دایره جنایی قاتل را هرگز پیدا نکردند و پرونده کماکان باز است. 🌚»داستان ترسناک
7 53919Loading...
24
#ارسالی سلام اسمم ف.ع ۳۷سالمه خاطره ی من برمیگرده به حدودای ۱۶تا۱۷سالگیم یه شب خواب بودیم باخواهرم توی اتاق هرکی روی تخت خودش کنارپنجره،اون ازمن چهارسال کوچیکتره‌‌ خلاصه حدودای نصف شب بودکه باصدای خش خش بیدارشدم چشامو بازنکردم ولی بیداربیداربودم حس سنگینی افتاد روی سرم قشنگ حسش میکردم یه مرد قدبلند که سرش به سقف میخورد و یه چیزی مثل لباس مشمایی بلند یا عبای سرتاپا که حتی روی سرش هم پوشونده بود انگار عصاقورت داده بودصاف ودراز ازدیوار  اومد یه نیم نگاه به من کرد ورفت بالا سرخواهرم چنددقیقه زل زد بهش و رفت توی دیوار کنارحموم ،من تا یک ساعت بعدش خشک بودم جرات نداشتم تف دهنمو قورت بدم ،البته اتفاقای زیادی توی اون خونه برام میفتاد مثلا یه بار همه حاضر شدیم بریم مهمونی همه رفتن بیرون من مونده بودم اومدم خم شم شالم که ازدستم افتاد رو اززمین بردارم انگارکه جاخالی زده باشم یکی بخواد یه سیلی محکم بزنه اونجوری قشنگ باد دستش خورد به صورتم یه بارم تنها خونه بودم داشتم از پله ها پایین میرفتم یکی محکم هولم داد داشتم با دهن میفتادم زمین بدو بدو پله ها رو ده تا یکی کردم و فرار کردم بدون اینکه برگردم ،یه شب تنها خوابیده بودم با صدای خیلی وحشتناک یه زن اسمم رو توی گوشم چندبار جیغ زد داشتم دیونه میشدم.بازم داستان دارم سرفرصت تعریف میکنم 🌚»داستان ترسناک
8 86029Loading...
25
🚨 موزه Museo Delle Anime Del Purgatorio یک موزه کوچک در رُم ایتالیا است و مجموعه بزرگ آنها چندین سند و عکس را با اثر دست نشان میدهد که آنها ادعا میکنند از مردگان گیر افتاده یا شیاطین در جهنم هستند ؛ این موزه در اروپا بسیار شهرت دارد و مسیحیان کاتولیك این اسناد را قبول دارن. 🌚»داستان ترسناک
8 45514Loading...
26
🚨 این یک نقاشی معمولی نیست داستان تلخ و گنگی رو به همراه داره.. این نقاشی توسط یه بیمار روانی در يك تیمارستان کشیده شده و به گفته ی خودش این توصیفی از وضعیت و حال درونیش بوده... 🌚»داستان ترسناک
8 95032Loading...
27
🚨این اقا که یک بوکسور بوده شب خواب میبینه که تو رینگ مسابقه حریفشو میکشه!سر همین اعلام میکنه که نمیخواد در مسابقه شرکت کنه!یه کشیش میاد باهاش حرف میزنه و بالاخره راضی میشه که مسابقه رو انجام بده!مبارزه میکنه،حریف میره کما،و فرداش میمیره... 🌚»داستان ترسناک
9 19921Loading...
28
#ارسالی #پارت_آخر از این به بعد سعی کن با خدا باشی تا نیروهای شیطانی نتونن بهت نفوذ کنن.تا چندین هفته خالم زنگ میزد بهم میگفت اگه زحمتی نیست بیا پیش ساغر یکم روحیه ش بهتر بشه اما هر وقت میرفتم پیشش تازه داغ دلش تازه می شد و می گفت : دیدی با بچه بازیام چه غلطی کردم؟ تو راست میگفتی که نمیفهمم. این چه غلطی بود که من کردم... هی به من میگفتی دنبال این داستانا نرم ولی گوشم بدهکار نبود... خاک بر سر من! ژاله من  از اون موقع تا حالا یه شب خواب راحت ندارم... یه شب راحتم نمی ذارن... منم بغلش میکردم و سعی میکردم دلداریش بدم. یه سری برای این که شبا آرامش داشته باشه و بخوابه تو گوشیش یه برنامه ریختم که توش صدای دریا و بارون و از این جور صداهای آرامش بخش داشت و بهش گفتم قبل خواب این صداهارو با هندزفری انقدر گوش بده که خوابت ببره.میگفت وقتی این کارو انجام دادم شب نفهمیدم چجوری خوابم برد ولی صبح که پاشدم گوشیم خورد و خاکشیر شده بود و پیش هر تعمیرکاری هم که بردن گفتن دیگه تعمیر نمیشه و کاملا مرخص شده!ساغر میگفت چند شب پیشش خواب دیده که همون جن اومده سراغش و گفته ببخشید که من اون شب شماهارو ترسوندم میشه منو ببخشی... ساغرم گفته نه تو خانواده منو اذیت کردی تو دخترخاله منو کتک زدی ... حالا هم دعا گرفتیم و از اون ویلا بیرونت میکنیم... اونم بدتر عصبانی شده و گفته از این به بعد بیشتر اذیتت میکنم...تا هفته ها وقتی میرفتم پیشش ببینمش بدنش پر از کبودی و خون مردگی بود. می گفت وسایلمو به عمد جا به جا میکنه... ساغر خوش خنده ای ما میشناختیم دیگه خیلی وقت بود که جاشو داده بود به یه ساغر اخموی گوشه گیر که به ندرت اشک چشمش خشک می شد.خواستگارایی که واسه ساغر صف کشیده بودن دیگه خبری ازشون نبود و هرکسی به قصد خواستگاری پاشو توی اون خونه میگذاشت دیگه برنمیگشت. ساغر می گفت اون جن لعنتی یه موقع هایی دوستاشم میاورد که ساغر بیشتر بترسه. گاهی اوقات توی خواب دسته جمعی میریختن سرش و کتکش میزدن...  یعنی من اگه جای ساغر بودم تا الان سکته رو زده بودما نمیدونم این دختر چجوری انقدر شجاع و نترس بود.  البته ساغر دیگه نترس نبود... با چیزایی که به چشماش دیده بود با صدای زنگ آیفون هم 3 متر از جاش میپرید یا گاهی وقتی کسی صداش میکرد از ترس جیغ میزد!پیش هر روان کاوی که میرفت حرفاشو باور نمیکردن و علاوه بر این که یه کیسه پر دارو بهش میدادن  تشخیص اسکیزوفرنی هم براش میدادن...مشکل خوابیدنش هم به زور قرص خواب و دوا و دکتر کم‌ کم اصلاح شد. خودش وقتی حرفش می شد میگفت : این یه تجربه بود که گرون به دستش آوردم. خیلی گرون!کم کم توی فامیل پخش شد که ساغر چه دسته گلی آب داده و به همه التماس میکرد توروخدا دنبال این راه نرین. 🌚»داستان ترسناک
8 99030Loading...
29
🚨در شهر داغستان یك تعداد گور پیدا شده که در اسکلت جمجمه تك تك آنها گلوله سُرب خورده است ، تنها از یك گور نیز تعداد هجده عدد اسکلت یافت شده و تخمین قدمت آن حداقل به یك قرن پیش باز میگردد احتمال دادن شاید اجساد مربوط به WWI باشد 🌚»داستان ترسناک
7 80817Loading...
30
#ارسالی #پارت_دوم به جون مامان بابام واقعا همه ی اینارو خودش اورده. گفت اگه اذیتم نکنین پولدارتون می‌کنم و یه کاری میکنم بی نیاز باشین. گفت اگر میخوای منو ببینی بعد از این‌ که بقچه رو باز کنی میام و هر کار بخوای برات انجام میدم.یهو تمام بدنم لرزید گفتم یعنی تو با این کارت الان دعوتش کردی که بیاد؟؟؟ ساغر نکن این کارارو. باور کن عاقبت نداره. بگو که داری شوخی میکنی دیگه؟گفت اون میدونه تو میترسی حتما خودشو به تو نشون نمیده الان میرم تخته احضارمو میارم که فقط باهامون صحبت کنه و خودشو نشون ندهو رفت از زیر تخت یه تخته اورد که روش یه سری عدد و حروف عجیب غریب نوشته بود.نشست روبروم و تخته رو گذاشت بینمون...چشمامو از ترس بستم...شروع کرد... ساغر گفت میدونم اینجایی ولی لطفا خودتو بهمون نشون نده چون دخترخاله ی من ازت میترسه.فقط اگر اینجایی الان یه تقه به کمد بزن.صدای تقه اومد...دستمو جلوی دهنم گرفتم که فقط جیغ نزنم...اصلا واسم باور کردنی نبود!فوری روی حروف تخته احضار نوشت:این کیه؟ میخواد به من آسیبی بزنه؟ بگو بره. اون باید سریع از این باغ بره بیرون.ساغر فوری دستپاچه شد و گفت نه باور کن نه اون به هیچکس آسیبی نمیرسونه اون فقط از تو میترسه وگرنه هیچ کاری به کارت نداره باورمون کندوباره روی تخته نوشت اون میخواد من بمیرم؟ آره اون میخواد من اینجا نباشم... اون دشمن منه من نابودش میکنم...ساغر داشت میگفت باور کن اشتباه می‌کنی اون خیلی مهربونه دلش پاکه به خدا که یهو کیفم از رو زمین بلند شد و محکم کوبیده شد تو سرم...جفتمون از جا بلند شدیم و جیغ بنفشی کشیدم رفتیم به سمت اون یکی اتاق و با شدت میکوبیدیم به در...همش احساس میکردم الانه که یه ضربه محکم تر بیاد تو سرم و جا به جا بمیرم!مامان و خالم با ترس و لرز از خواب بیدار شدن و گفتن چیه؟چیزیتون شده.من حتی صدام در نمیومد که حرف بزنم.خالم دوزاریش افتاد و شروع کرد به نفرین کردن ساغر : الهی ذلیل شی خاک بر سر نگفتم از اون حرفا نزن میترسونی بچه رو؟ ساغر گفت مامان اون عصبانی شده میخواد مارو بکشه...خالم یکی زد تو سرش و دوید رفت مردارو بیدار کنه مامانمم که اصلا نمیدونست قضیه چیه دنبال خالم راه افتاده بود و فقط میپرسید چی شده...سارا هم که خوابش سنگین بود تو اون وضعیت نشسته بود سرجاش و داشت چرت می زد! ما از ترسمون به سمت بالا پشت بوم میدویدیم و همش پشت سرمونو نگاه میکردیم ببینیم چیزی نباشه.شوهر خالم و بابام پاشدن و چند دقیقه ای طول کشید تا هوشیار شن و بفهمن چی شده! ... بابام که کلا تو جریان نبود و با چشمای خوابالو داشت بقیه رو نگاه می کرد ولی شوهرخالم تا جریانو فهمید پاشده بود فقط داشت دور خودش میچرخید.خالم بلند شد رفت دنبال قرآن و گفت میرم چند تا آیه رو بلند بلند بخونم که از اینجا بره و رفت پشت در اتاق ولی گفت اتاق قفل شده...ستمونو خونده بود...بابام میگفت شام زیاد خوردن خیالاتی شدن برین بگیرین بخوابین ولی وقتی شوهرخالم از سابقه اذیتاش گفت دیگه چیزی نگفت و فکر کرد...تصمیم گرفتیم شبونه با خاله اینا بریم تهران... قرار شد اونا هم بیان خونه ما تا یک حالشون جا بیاد... ما خانم ها کل شب رو بیدار بودیم و فقط نشسته بودیم در و دیوارارو نگاه میکردیم... ساغر که اوضاعش از همه ی ما بدتر بود آروم آروم اشک میریخت. فردای اون روز قرار شد که با دعانویس بریم اونجا... چندتا دعا گذاشت تو خونه و گفت با وجود این دعاها تضمینی بارشو میبنده میره اما بیرون کردنش خیلی سخت و زمان بره . خود ساغر واقعا بیشتر از همه اذیت شد چون ساغر کسی بود که به دعوت اون اونجا اومده بود و هنوزم گاهی اوقات اذیتش می کرد.دعانویس گفت این یه جن فوق العاده بد ذات و بد طینته که از ماجراجویی ساغر سوء استفاده کرده و خودشو خوب و خوش قلب جا زده.در واقع نقشه ش این‌ بوده که من یه سری سکه و سنگ قیمتی برات میارم در عوض برو هر کاری بهت میدن انجام بده و چه بسا کارایی که اون میخواد چقدر خطرناک و بد باشه مثل کشتن یه آدم!همونجا شوهر خالم برد اون پارچه سفید و نشون دعانویس داد و گفت این همون اشیای قیمتیه که هدیه آورده. یه ذره سکه هارو اینور و اونور کرد و گفت اینا که اصلا طلا نیست! اینا فلز و به درد نخوره... سنگا هم همینطور... پاره سنگای معمولین فقط رنگی هستن. اون میخواسته شمارو گول بزنه و به خواسته های شیطانی خودش برسه...دعانویس رو هر چی بهش اصرار کردن پول نگرفت و آخرسرم گفت : آدم برای کمک کردن به دیگران که پول نمیگیره...چندین ساعت با ساغر حرف زد و بهش اطمینان داد که دیگه داره کم کم ازت دور میشه خیالت راحت... 🌚»داستان ترسناک
9 96852Loading...
31
🚨در دهه 1960 کالیفرنیا شمالی در ترس و وحشت یك قاتل سریالی به اسم زودیاك بود که پس از اولین قتل خود که یك راننده تاکسی بود بر سر زبان ها افتاد پرونده زودیاك بدون تردید معروف ترین پرونده حل نشده تمام ادوار ایالات متحده است ، زودیاك پس از هر حمله و قتل یك نوشته کد گذاری شده توسط خودش به دفاتر روزنامه ارسال میکرد بار ها در این 5 دهه افراد بسیار زیاد به پیدا کردن اون نزدیك شدن اما باز هم نتوانستن ، بارها افراد یا گروهی ادعا داشتن که اون را پیدا کردن و کد هایش رو شکستن و یك تعداد گروه نیز زودیاك را با نام آرتور لی میشناسند چرا که شبیه ترین و نزدیك ترین شباهت زودیاك در اون فرد وجود داشت و تمام مشخصات او با فرد قاتل همسان بود انا هرگز ثابت نشد ، پرونده زودیاك بسیار معروف شد که حتی از اون فیلم هم ساخته شد که در سال 2007 کارگردان معروف دیوید فینچر یك اثر با نام زودیاك را ساخت و به یکی از بهترین آثار تبدیل شد و جالبه بدونید تمام این شخصیت ها شخصیت واقعی در آن زمان هستند و شخصیت ساختگی وجود نداره این فیلم قسمت دوم هم دارد اما هیچوقت به خوبی اثر اصلی نشد و نتوانست موفقیت آنچنان کسب کند. 🌚»داستان ترسناک
8 96139Loading...
32
#ارسالی #پارت_اول سلام بچه ها. من از اعضای کانالم...خاطره ی ترسناک اخیره منو داریو میخونید.امیدوارم هیچکس توی این مسیر نیوفته که حماقت محضه.ببخشید که متن زیاد میشه چون سعی کردم چیزی از قلم نیوفته... قصه از اونجایی شروع شد که خالم تازه یه ویلا توی کردان خریده بود که قرار بود آخر هفته بریم ببینیم ویلاشونو.دختر خالم ساغر یه سال از من بزرگتره.خوشخال بودم که قراره چند روز با هم باشیم.چهارشنبه شب به سمت کردان راه افتادیم و یه ساعته رسیدیم.ویلاشون یه باغ خیلی بزرگ و قدیمی بود که تقریبا وسطش یه خونه باغ دو طبقه بود که میشد گفت متروکه بوده و بازسازیش کردن ولی قشنگ و باشکوه شده بود.. بعد شام جای مردارو روی پشت بوم و داخل پشه بند آماده کردن. من و ساغر خیلی ذوق داشتیم که قراره پیش هم بخوابیم چون خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و میخواستیم کلی با همدیگه درد دل کنیم.خلاصه من وسایلمو اوردم به اتاق سومی جامونو انداختیم و نشستیم به صحبت ...بین حرف هامون خالم درو باز کرد و گفت ژاله جان چیزی میخوای خاله؟ لباس آوردی یا ساغر بهت بده؟گفتم  نه خاله همه چی هست دستت درد نکنه.احساس کردم با چشم و ابرو یه ذره خط و نشون کشید واسه ساغر و رفت.قضیه مشکوک بود!منم فضولیمو سرکوب کردم و دیگه چیزی نپرسیدم!تعریف کردنیا که تقریبا تموم شد چند لحظه مکث کرد و انگار که دو دل باشه بگه یا نگه گفت راستی جریان پریشبو تعریف کردم برات؟گفتم : نه .با هیجان‌ دستاشو کوبوند به هم و ادامه داد که:رفته بودم با بابا تو حیاط والیبال بازی کنیم خیر سرمون که هی صدای در زدن میومد. بابا هی میرفت درو باز می کرد کسیو نمی دید. احتمال دادیم محلی های اینجا باشن و بخوان الکی اذیتمون کنن. دوباره رفتیم داخل داشتیم ناهار می خوردیم یهو یکی از کابینتا درسته اومد پایین!و هرچی که توش بود و نبود خورد و خاکشیر شد.بعد ناهار داشتیم چایی میخوردیم که صدای بدو بدو از اتاقای طبقه بالا میومد... حالا من که سرم درد می‌ کنه واسه این چیزا و با مسائل روح و جنی کیف می کنم ولی مامانم و سارا خیلی میترسن بیچاره ها... راستش برا همین مامانم شمارو دعوت کرد بیاین اینجا... گفت حالا که بخاطر سند زدن مجبوریم یکی دو هفته اینجا باشیم اینا هم بیان که تنها نباشیم...الانم مامانم اومد یواشکی گفت چیزی برا تو تعریف نکنم که مثلا بدخواب نشی و نترسی ولی منم از تو چیز پنهونی ندارم که! نمیگفتم شب خوابم نمیبرد به خدا.از بچگیمون اون دنبال این حرفای ترسناک بود و من فراری... خیلی می ترسیدم...ولی الان با ساغر ماجراجو تو یه اتاق بودیم و می خواست تا صبح از این حرفای ترسناک بزنه...با پوزخند گفتم شام چی خورده بودی توهم!؟که گفت مثل این ‌که همه این اتفاقا قبل شام بوده...دیدم راست میگه!!! اصن ربطی به شام نداشت تازه یه بخشیش هم مربوط به ظهر بوده ولی دیگه چه کنم که باید با یه ترفندی بهش بگم اشتباه می‌کنه که بیخیال من بشه و لااقل راجع به دخترای فامیل غیبت کنیم. لااقل یه بحثی کنیم که بعدش چهار ستون بدن خودمون نلرزه!گفتم ول کن این حرفارو سارا دختر عمت چی قبول شد امسال؟انگار اصلا نشنیده باشه و نخواد بحث عوض بشه گفت :اتفاقا چند شب پیش نشستم از گوگل راه های احضار کردن جنارو یاد گرفتم و بخشیشو دست و پا شکسته انجام دادم حالا نمیدونم خودم پاشونو به اینجا وا کردم یا نه!با عصبانیت گفتم..تو چه غلطی کردی!؟ تو با دستای خودت جن احضار کردی به این باغ!؟ اونوقت میگی نمیدونم خودم پاشونو وا کردم به این باغ یا نه!؟ چقدر تو سربزرگی دختر... این کار خطرناکه چرا نمیفهمی!؟. تو نمیدونی اگر دعوتشون کنی با دعوت تو میان ولی به اراده خودشون میرن!؟ تازه اگر برن... ساغر بدبختمون کردی...ساغر هم چند ثانیه ای فقط گوش کرد و ترجیح داد باهام مخالفتی نکنه...  همه جوره محکوم بود!گفت چرا حالا نمیذاری حرفمو تموم کنم داشتم از نحوه احضار کردنش برات میگفتم!وقتی ازش خواستم خودشو نشونم بده نداد... یعنی من خیلی راغب بودم ببینمش چون تا حالا شکل و شمایل یه جن رو از نزدیک ندیدم ولی نامرد خودشو گرفت و نشونم نداد ولی با حروف باهام حرف زد. سریع پرسیدم: خوب چی گفت؟گفت من یه زنم که فقط میخوام کنار شما زندگی کنم قول میدم هیچ آسیبی به کسی نرسونم. گفت قول میده دوستم بشه و همیشه مراقبم باشه. برام یه کادو هم گذاشته بود گوشه اتاقم بذار برم بیارم...و با ذوق و شوق به سمت کمد گوشه اتاق رفت.تا ترس منو دید گفت : نترس چیز خاصی نیست .  قبلا بازش کردم الان می خوام به تو نشون بدم.یه پارچه کوچولوی سفید بود که توش پر از سکه های طلا و چندتا سنگ که به نظر میومد سنگ قیمتی هستن بود. باورم نمی شد یعنی ترجیح می دادم یه شوخی بیمزه از طرف ساغر باشه...بهش توپیدم که اینارو از کدوم جهنم دره ای آوردی که منو بذاری سرکار... به خدا قسم که شوخیات اصلا بامزه نیست...معصومانه نگام کرد و گفت : من کی تا حالا دروغ گفتم به تو. 🌚»داستان ترسناک
11 11556Loading...
33
🚨در قرون وسطی، معتقد بودند که جنگجویانی به نام "نخستین مهاجرین" در زمان‌های شبانه خود از قبور بیدار می‌شدند و به دنبال خون زندگان می‌گشتند. این باور وحشتناک به شدت ترس و وحشت در میان مردمان آن دوران را افزایش می‌داد. 🌚»داستان ترسناک
9 84915Loading...
34
#ارسالی سلام برو بچ خوبه کانال... اسم من میناس. میخوام واستون یه جریانیو تعریف کنم که مربوط به همین هفته پیشه ولی یادآوریش هر روز و هر شب حالمو بد میکنه و اصلا واسم عادی نمیشه! اینو تعریف میکنم که اگر کسی توی اون حوالی تجربه مشابه داره بگه.حالا کدوم حوالی!؟ بابابزرگ و مامان بزرگ من داشتن از تهران اسباب کشی میکردن که برن پردیس. بابا بزرگم از قدیم عشق قناری و فنچ داشت و با خودش حداقل ۵ تا قفس برد پردیس. آقا از روزی که من پامو گذاشتم تو اون خونه تو ذوقم خورد ولی به خاطر این که دلشون نشکنه وانمود کردم وای چه خوبه عالیه و این داستانا. اگه بدونین جوش چقد سنگین بود.اصلا کوچشون یه سکوت سنگینی داشت چون خونشون توی یه کوچه ای بود که همه ساختموناش نیمه کاره بود. همون شب اول انقد کار زیاد بود که با مامان بابام همونجا خوابیدیم.بماند که خواب به چشم من نیومد و تا ۴ صبح تو اینستا ول میچرخیدم. تازه خوابم برده بود که مامان بزرگم جیغ کشید. وحشت زده پاشدیم دیدیم داره گریه میکنه. میگفت پاشدم نماز صبح بخونم دیدم یه پسر جوون که فقط بالا تنش معلوم بود با موهای بلند از پنجره اومد تو به سمت من. مامانم آرومش کرد و یواش به ما گفت از عوارض داروهاشه. ولی مگه فقط این بود!؟دو ساعت بعدش تو حال خودم بودم که با صدای داد و بیداد بابابزرگم بیدار شدم که داشت به بابام میگفت تو بیخود کردی که حیوونای منو کشتی. حالا داستان چی بود!؟ بابابزرگم پامیشه میبینه همه قناریا یه نخ دور گردنشونه و خفه شدن افتادن کف قفس. و چون بابای من از پرنده خوشش نمیومد میگفت کار اونه!جالبیش اینجاست وقتی رفتم سر قفس دیدم همشون با این نخای لمه که واسه تولدا دکور میزنیم خفه شدن. من دیگه بعد اون اتفاق اونجا نرفتم. بابا بزرگم میگفت بنگاهی همون اول با خنده گفته اینجا جن زیاد داره بالاخره بیابونیه! ولی خوب بالاخره اینجوری نمیشه که!مامانم واسشون یکم آب دعا از دعانویس گرفت و برد و میگه خونشون دیگه سنگین نیست ولی من عمرا فعلا پا بذارم اونجا. کسایی که پردیس زندگی میکنن اگر همچین چیزی دیدین اطلاع بدین...دم همتون گرم که خوندین... 🌚»داستان ترسناک
12 75732Loading...
35
🚨بعد از ترور جان اف کندی FBI تمام فیلم ها و عکس ها از این ماجرا را جهت پیدا کردن قاتل مشاهده کرد اما تنها چیز که در این فیلم ها نمایان بود یك زن بود که در عکس میبینید ! این زن یك اورکت به رنگ کِرِم پوشیده و یك روسری به سر خود گذاشته حالت ایستادن او نشان میدهد که یك چیز مقابل صورت خود دارد که پلیس احتمال میدهد دوربین باشد ! در آن زمان که به جان اف کندی شلیك شد و تمام مردم در حال فرار از محل بودند این زن همچنان در صحنه مانده بود و مشغول فیلمبرداری بود پلیس FBI در یك بیانیه متعدد به شکل عموم خواستار این شد که این زن خود را تحویل داده و چند فیلم گرفته شده را جهت پیدا شدن شواهد بیشتر به آنها تحویل دهد اما این زن هرگز پیدا نشد ! در سال 1970 یك زن بنام Beverly Oliver خود را تحویل داد و گفت که او همان زن است ! پلیس گفتگو با او انجام داد فهمید که در گفتار این زن تناقض وجود دارد و احتمالاً دروغ میگوید تا این لحظه نفهمیدن که این شخص دقیقا در همان روز و همان ساعت آنجا چه میکرده. 🌚»داستان ترسناک
11 35015Loading...
36
#ارسالی سلام خوبین چه خبرا؟ من اسمم بهار هست و کرج زندگی میکنم من به جن و روح و اینا خیلی اعتقاد دارم و به نظر من که هستن.من به جز چند بار اتفاقای خیلی کوچیک اتفاقی برام نیافتاده اما برای خانواده ام چرا. من کلا مامانم وقتی که نوجوون بوده حس ششمه قوی داشته. خلاصه... این اتفاقی که میخوام بگم برای دوره ای هست که مامانم حدودا ۸ یا ۹ ساله بوده اون موقع ها مامانم با دوستاش هر روز میرفتن و بازی میکردن تو کوچه و اینکه اون موقع بیشتر جاهایی که توی محله ی ما الان خونه مسکونی ساختن اون موقع بیشترش بیابون و اینا بوده. یه روز که مامانم با چند تا از دوستاش که حدود پنج نفر اینا میشدن رفتن کوچه که دوچرخه سواری کنن. بعد که رسیدن به یه بیابونی که میخواستن از اونجا رد شن همشون یه خانمی که لباس سفید بلندی پوشیده بوده و موهای بلند سفید که سراپا سفید بوده و انگار یه جورایی نورانی بوده به پشت داشته مستقیم حرکت می‌کرده و حدود نیم متری از زمین فاصله داشته.وقتی که بچه ها این صحنه رو دیدن دوچرخه هارو گذاشتن و فرار کردن. و حدود پنج دقیقه بعد برگشتن که دوچرخه هارو بردارن دیدن که این خانم از یه پیچی پیچیده و رفته. نمیدونن که روح بوده یا جن بوده یا چی ولی همشونو ترسونده بوده. بعضیا اعتقادی ندارن ولی خب این یکی از ماجرا های ما هست.😂😂😂 فعلا خدافظ داستان های ترسناک کوتاه زیادی برامون اتفاق افتاده اگه خوشتون اومد لایک بدین تا بقیه اش رو هم بگم. 🌚»داستان ترسناک
12 46017Loading...
37
#ارسالی سلام,مهرداد    25 دوسال پیش که خدمت بودم   (ارشد قرارگاه) بودم  یه شب تو آسایشگاه  طرفا ساعت 3 بود که بختک افتاد روم  چشمامو باز کردم صورت نداشت فقط قرمزی چشماش معلوم بود دوتا دستشو حقله کرده بود دور گردنم داشت خفم میکرد  تو اسایشگاه  تختمون یه نفره بود     فاصله تخت من تا تخت جفتیم کم بود   همینجور ک نفسم داشت بند میومد بزور  پامو از سر تختم چسبوندم به تخت رفیقم که بیدارش کنم، اتفاقا اونم بیدار شد شنید دارم صدا ش میکنم فکر میکرد دارم خروپوف میکنم داشتم میدیدمش رفیقمو   دید خبری نیس روشو کرد اونور دوباره خوابید، خلاصه هر کاری کردم دوباره بیدا ر نشد  یهو 5 دقیقه بعد انگار رها شدم احساس سبکی کردم   همینکه داشتم جلومو نگا میکردم یه یه موجودی شبیه ادم قدش حداقل 160بود  کاملا سیاه بودکل بدنش دیدم رفت سمت در اسایشگاه درو باز کرد رفت بیرون، گرفتم نشستم نگا ساعت کردم دیدم 3:30  گفتم خدایا کی بود  در جا  بلند شدم رفتم سمت در آسایشگاه برم دنبالش ببینم از بیرون کی اومده داخل  رسیدم به در آسایشگاه دیدم از داخل در  رو قفل کردیم اصلا کسی نیومده داخل نرفته بیرون  خلاصه به کسی هیچ نگفتم ولی خیلی ترسناک بود 🌚»داستان ترسناک
10 78419Loading...
38
🖤در قرون گذشته و در زمان پاپ نهم در اروپا اعلام شد شیطان در جسم گربه ها هستند و به همین دلیل به دستور پاپ نیز هزاران گربه را کشتند و پیامد آن افزایش جمعیت موش ها بود ، و این افزایش منجر به شیوع طاعون شد و میلیون ها نفر نیز کشته شدن... 🌚»داستان ترسناک
10 03620Loading...
39
🚨یکی از فکت‌های ترسناک درباره زامبی این است که در صورت بروز یک ویروس جدید و بیماری منطقه‌ای که به مرگ مغزی منجر شود، ممکن است شخص مبتلا به این ویروس به یک حالت زامبی مشابه افراد زامبی در داستان‌ها تبدیل شود و برای انتقام یا شکار دیگران تلاش کند. 🌚»داستان ترسناک
11 29913Loading...
40
🚨بدون شک از بدترین شکنجه ها در قرون گذشته این بود که قربانیان را داخل قفسه قرار میدادند و در مرتفع ترین ساختمان آویزان و مدتها صبر میکردند تا بمیرد و بعد از مرگش جسمش از ارتفاع آویزان بود تا پرندگان جسدش را بخورند تا کاملا نابود شوند. 🌚»داستان ترسناک
12 55721Loading...
Photo unavailableShow in Telegram
🐋آیا میدانستید که امواج صوتی‌ای که نهنگ‌های قاتل تولید می‌کنند، می‌تواند باعث خونریزی و مرگ موجوداتی که در نزدیکی آن‌ها هستند بشود؟! 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
🤯 18😱 2👍 1🌚 1
Hammasini ko'rsatish...
Mr Signal | آقای سیگنال

آقای سیگنال💰 تحلیل و بررسی تمام بازارهای مالی📈 سیگنال دهی📊 پوشش اخبار🗞 💯💯💯

6👍 2
Photo unavailableShow in Telegram
✝️پس از فاجعه‌ی تایتانیک، در نامه‌ای که یکی از بازماندگان نوشت، او گفت که شبی که تایتانیک غرق شد، در آب سرد بود و صدای فریادهای زنان و کودکان در هوا قابل شنیدن بود. این بازمانده دیدنی‌های ترسناکی را توصیف کرد، از جمله مردمی که به هم گره خورده و در آب غرق می‌شدند و صدای بلند خنده‌های کشته شده‌ی درون آب. این شواهد نشان داد که تراژدی تایتانیک چه وحشتناک بوده است. 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
🤯 35👍 10 3😱 2🌚 2
#ارسالی سلام پسرم این داستان مال سال ۹۶ ک سرباز بودم کرمانشاه. تازه رفتم پادگان ک دیدم حرف همه سربازا در مورد مرگ یک سربازه ک انگار خودش سر پست کشته بود.خلاصه مارو هم فرستادن پاسدار خونه همونجایی ک سرباز خودش کشته بود.ولی چون تازه رفتم ۲ تا ۳ شب استراحت داشتم. بعد از سرباز می‌شنیدم ک میگن همون برجکی ک اون سرباز خودش کشته صدای گریه میاد. و اینا هم از ترس فرار میکرده بودن نمی‌رفتن سر پست خلاصه ارشد نگهبان میبرن نصف شب ارشد نگهبان هم میشنوه صدای گریه رو به سربازا میگه از این برجک برید کسی پست نده  روز بعد به فرمانده گردان گفتن ک سرهنگ بود کلی فحش داد بیداد کرد ک این چرت پرتا چیه میگید فلان خلاصه خودش قرار شد شب بمونه بره همون برجک شب اول یکی دو ساعت رفت هیچ صدایی نمیشنوه.  شب دوم رف خونشون سربازا رو به زور فرستادن همون برجک منم نگهبان شدم ولی نگهبان آسایشگاه بودم. سربازا رفتن سر همون برجک ک دیدم با پاسبخش برگشتن گفتن صدای گریه رو شنیدم همه ریده بودن از جمله خودم واقعا وحشت ناک بود ارشد نگهبان بردن سر برجک اونم صدای گریه میشنوه. از همونجا زنگ میزنه فرمانده گردان و فرمانده پادگان ک میان نصف شب سر برجک اون برجک تعطیل کردن.بعدها رفتیم اون برجک ک کنار ی حوض بزرگ آب بود بالای تپه بود واقعا ت روزش وحشت ناک بود چ برسه به شب بخوایی اونجا نگهبانی بدی. حتی رد اون تیری ک اون سرباز ب خودش زده بود رو سنگ بود ک شلیک کرده بوده ت سرش. سرش متلاشی میشه تیرم میخوره ب سنگ ردش میمونه. 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
👍 7🤯 2😱 1🌚 1
قیمت گوشیم ۱۲ میلیونه ولی ماهی ۳۰ میلیون ازش پول درمیارم!! https://t.me/+CITNs95jIJE0ZTZk یبار برای همیشه ریسک کن و از همین الان شروع کن..
Hammasini ko'rsatish...
Mr Signal | آقای سیگنال

آقای سیگنال💰 تحلیل و بررسی تمام بازارهای مالی📈 سیگنال دهی📊 پوشش اخبار🗞 💯💯💯

👍 2 2
Photo unavailableShow in Telegram
🚨بعد از پخش شدن انیمیشن The Princess And The Frog یا پرنسس و قورباغه در سال 2009 بیش از 50 کودك در نیویورك به دلیل بوسیدن قورباغه مسموم و بیش از 10 کودك هم فوت کرد. 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
🤯 17😱 4👍 2🌚 2
#ارسالی سلام سعید هستم الان 20 سالمه این اتفاق توی 17 سال گی من برام پیش اومده من مشکل ترشح هورمون رشد داشتم به همین خاطر قدم از 7 سالگی به بعد رشد نکرد پیش دکتر هم رفتم کلی آمپول بهم تزیق شد ولی فایده نداشت قدم 120 سانت موند یه روز خاله ام گفت یه خانومی رو میشناسه که میگن می تونه آدم ها رو شفا بده و برای خوب شدن منم شاید تونست کاری کنه من گفتم خب بریم پیشش ولی مادرم مخالفت کرد ولی من با خاله ام تماس گرفتم قرار شد بدون فهمیدن مادرم بریم پیش اون خانوم خونه اش توی محله پایین شهر بود ولی خونه نو ساز و زیبای بود در زدیم در رو یه خانوم خیلی قد بلند و چاق باز کرد  خاله ام که160 قد داشت به زور تا شونه های اون زنه بود کم کم 180 میشد  ولی برخلاف تصور من زیبا جوان بود رنگ روشن داشت و مژه و ابرو های سیاه تر از پر کلاغ گفت سلام بفرماید تو سلام کردیم و وارد شدیم خونه اش پر بود از نقاشی های عجیب و غریب شکل های بودن که توی عمرم شبیح اون ها رو ندیده بودم ما رو برد توی یه اتاق که دو تا صندلی توش بود پرسید کسی که به کمک نیاز داره کیه گفتم من گفت برو وسط اتاق بشین و به خاله ام گفت شما توی حال منتظر بمونید گفت مشکلت چیه گفتم آمدم پیش تون تا اگه بشه قدم رشد کنه آمد جلوم ایستاد گفت پاشو بلند شدم قدم تا زیر سینه اش می‌رسید در مقابلش مثل یه جوجه بودم گفت بشین یه چاقوی بزرگ آورد دورم یه حلقه کشید و صندلی گذاشت جلوم و شروع کرد به خوندن دعا و. گفت هر چی دیدی از جان تکون نخور جیکت هم درنیاد ناخود آگاه چشم گفتم شروع کرد به یه زبان ترسناک و ناشناخته ورد خوندن یه دفعه اتاق تاریک شد موجودات سیاه رنگی شبیح اسمیگر ارباب حلقه ها سر کله شون پیدا شد دور من می چرخیدن جهره اون خانوم هم حالت شیطانی پیدا کرد و زشت و ترسناک شد بهم گفت آیا در عوض سلامتی بنده شیطان میشی از ترس زبانم بند آمده بود ولی تمام نیروم رو جمع کردم و گفتم بله سرش رو به نشانه تأسف تکون داد و دست از دعا برداشت گفت رد شدی برو بیرون خونه ام هم نجس کردی دیدم از ترس شلوارم و خیس کردم خواستم بلند شم ولی جون نداشتم افتادم زمین منو با یه دست بلند کرد زد زیر بغلش بعد برد داد به خاله ام خاله هم منو بغل کرد برد توی ماشینش رفتیم خونه مون بعد اون روز نه تنها مشکلم حل نشد بلکه شبا کابوس های وحشت ناک مینم و بی اختیاری ادرار هم گرفتم و از تنهای تازیکی هم میترسم 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
👍 16🤯 5😱 5🌚 4
Photo unavailableShow in Telegram
🚨تصویر به خودی خود ترسناک نیست اما آنچه اتفاق می افتد وحشتناک است... دلیل این ترس: صاحب هتل روی افرادی که در حال شنا در استخر هستند اسید می ریزد! 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
🤯 33👍 6😱 2🌚 2 1
Photo unavailableShow in Telegram
🚨در سال ۱۹۵۸، گروهی از ماجراجویان در قاره آنتارکتیک به دنبال پیدا کردن مکان‌های جدید برای کاوش و اکتشاف بودند. در یکی از این ماموریت‌ها، آن‌ها به طور ناگهانی بر روی یک سرپناه یخی برخورد کردند که در داخل آن یک دستگاه رادیوی فعال بود. وقتی آن‌ها دستگاه رادیو را روشن کردند، صدایی عجیب و ترسناک از آن بلند شد که به زبان انگلیسی می‌گفت: "کمک کنید، ما در حال توسل به شما هستیم." این واقعه ناشناخته و ترسناک همچنان یکی از رازهای بزرگ تاریخ آنتارکتیک است و هیچ توضیح رسمی‌ای برای آن ارائه نشده است. 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
🤯 29👍 6 4😱 2
🚨یه Fact راجب یوتیوب وجود داره که میگه اگر بخواید تمام ویدیو ها در یوتیوب رو ببینید باید حدود 100 سال زمان بزارید و اینم بگم که اگه از همین الان دیگه ویدیو آپلود نشه این زمانو میبره... 🌚»داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
🤯 37👍 5😱 4🌚 1