17 318
Obunachilar
-3624 soatlar
-2307 kunlar
-72930 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
- عروس خانم وکیلم؟
بلهای بلند نشده بود که در با صدای بلندی و باز شد و دخترک وارد شد
غریبه اما آشنا، به همریخته و حیران، با چشمان وقزده
- من…
همه نگاهش میکردند، آبدهان فرو میداد که همین وسط پخش زمین نشود.
- من… زن… زنشم!
حیرتزدگی جمع کوبش قلبش را بیشتر کرد، خواست ادامه دهد که خاله شهینش، مادر شوهرش از جا برخاست و تیز نگاهش کرد
نگاه شادی اما تماما روی امیرحسین بود؛ رخت و لباس دامادی بوسیدنیاش کرده بود!
۴ سال دوری انگار تمام بدی ها را شسته بود که حالا اینجور دلش لک میزد برای آغوش امن شوهر نامردِ بی وفایش!
شهین فریاد کشید : چی میگی زنیکه؟! زن کجا بود؟! مگه پسرم چهارسال پیش پرتت نکرد از اون زندگی؟! چی ورور میکنی وسط عقدکنون؟! نمیذارم یه هرزهی هرجایی بخواد مراسم پسرمو خراب کنه!
میلرزید، خشمگین بود و ترسیده! پدر و مادرش هم در این مراسم بودند؟ حاج بابا دلتنگ دردانهی ته تغاریاش نشده بود؟
نگاهش جز صورت مردانهی امیر جایی را نمیدید
اویی که مات زده خیرهی شادی مانده بود. شادی بیوفا و نامردش!! رفت و یک عمر حسرت به آغوش کشیدن دخترش را بر دلش گذاشت
رفت و امیرحسین یزدانی را برای بار دوم انگشت نمای محل کرده بود؛ این هم سومین بار!
- من… من بهخاطر… خودم نیومدهم! بهخاطر…
قلبش قفسهی سینهاش را میدرید، کلافه آبدهان فرو داد و قال قضیه را کند:
خیره در مردک لرزان چشمان امیر حسین، گفت : بهخاطر دخترمون اومدم!
همین جمله برای از کوره در رفتن شهین بانو کافی بود:
- چی زر زدی پتیاره؟! چه درشتی خوردی؟! بچهی تو شکمت اگه حروم زاده نبود چرا فرار کردی؟ چرا صبر نکردی تا ازش ازمایش DNA بگیرن؟
معلوم نیست بچهی حرومزادهت مال کدوم بیپدریه میخوای ببندیش به ریش پسر سادهی من! تو رو حتی حاجرسول خدا بیامرز قبول نداشت به فرزندی...
چه شنیده بود؟
پدرش... حاج رسول... چرا گفت خدابیامرز؟
دنیا دور سرش چرخید و چشمانش سیاهی رفت
امیرحسین بدتر از اوشوکه بود، بدون پلک زدن نگاهش میکرد با چشمان ناباور!
تمام خاطرات آن چندماه زندگی مشترک، مدت کوتاه رابطهی پنهانی که تشت رسواییشان شده بود... از جلوی چشمانش رد میشد
طنازیهای دخترک روی تختشان و وعدهای که به او داده بود:
« - یه جیگرطلا ساخت و پاخت میکنم مثل مامانش، گرسنهم که شد اونو بخورم به مامانش رحم کنم! آخه مامانش انقدر شیرینه که شاید دلم بخواد یه تیم فوتبال ازش بکشم بیرون! »
تک به تک لحظات با اون بودن را یادش بود و هرشب مرورش میکرد؛ هیچکس برایش شادی نمیشد، با آن تن بلوری!
حتی در این ۴ سالی که نبود
میان داد و هوارها و دخترک گریان تاب نیاورد و زانوهایش لرزید
انگار تنها کسی که متوجه شد و برایش اهمیت داشت، همان امیر بود که روزی چشم بسته بود روی عشق و علاقهی دخترک و باور کرده بود زمزمههای خیانت زنش را!
بدون نگاه به صورت خیس عروسش، خیز برداشت و دست دختر را کشیده و با خود همراهش کرد!
- وای به حالت! بد به روزگارت اگه دروغ گفته باشی شادی! حنانه خبر آورده بود بچه مرده به دنیا اومده
حالا بعد از ۴ سال برگشتی و از بچهای حرف میزنی که میگفتن از یه حروملقمه حامله شدی؟
اگه دروغ گفته باشی و بچه مال من نباشه… آخ فقط دلم میخواد مال من نباشه! بلایی به سرت میارم که دعا کنی کاش مرده بودی!
بی توجه به هیاهوی پشت سرش، دخترک لرزان را در ماشین پرت کرد و....
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
امیرحسین یزدانی
بوکسور و معتمد محل که به اسمش قسم میخوردن؛ عاشق دختر کوچولویی شد که یه عمر نون و نمک پدرش رو خورده بود
این عشق ممنوعه بود و واسه به دست آوردن شادی طبل رسواییش به صدا در اومد، ولی واسش مهم نبود!
این زندگی شیرین چند ماه بیشتر طول نکشید و زمزمهی هرزگی دختر سر به زیر حاج رسول گوش به گوش چرخید و عکساش رسید دست امیر
دیوونه شد و دیوونگی کرد
زندگی رو جهنم کرد به دلبرکش و شادیِ پا به ماه رو فراری داد تا آواره و کارتن خواب بشه با جنین توی شکمش
اما با برگشتن شادی....
57110
Repost from N/a
_گه خوردی حامله شدی! مگه نگفتم زن دارم، تو فقط صیغه ایی و زیرخوابمی فکر کردی از توی خراب زاد و ولد میخوام؟
دخترک لب بر می چیند و با بغض میگوید:
_خودت گفتی قرص نخور، آخ...آخه گفتی دوست داری!
مرد پوزخند می زند و با عصبانیت می غرد:
_زر نزن بابا، آخه من چی تو دوست داشته باشم؟ این هیکل قناصت رو یا چشمات رو که شب به شب باید وحشت کرد دیدتش!
مهوا با چشمانی گشاد شده، قدمی به عقب بر می دارد و ناخواسته انگشتانش چنگ شکم کمی برآمده اش می شوند!
به او گفته بود قناص! به اویی که می گفت چادر به سر کند تا مبادا قوس های بدنش مردی را تحریک کند!
یا چشمانی که می گفت در سبز جنگل هایش خودش را گم می کند!
چرا دیگر این مرد را نمی شناخت، مرد دوست داشتنی اش را!
_شنفتی دیگه؟ می ری می ندازیش، خوش ندارم زنم بو ببره هوس کردم ریختم تو یکی دیگه!
هوس بود؟!
_من...من نمیدازمش می...می تونی بری!
جان کنده بود تا این جمله را سرهم کند!
مرد با چشمانی قرمز شده، همچو شیر نری می غرد:
_تو گه خوردی، خیلی بیجا کردی زنیکه!
به سمت مهوا گام بر می دارد و با بی رحمی چنگ در موهای بلند و زیبایش می اندازد و صورتش را مماس صورت خود نگه داشته از بین دندان کلید شده اش می غرد:
_وگرنه کاری می کنم روزی سیصد بار به غلط کردن بیفتی!
مکث می کند و ثانیه ایی بعد سرش را رها کرده به سمت در خروجی می رود که مهوا با هق هق جیغ می کشد:
_گفتم که نمیندازمش، به خواستگارم جواب مثبت می دم، برای بچم پدر پیدا می کنم توماج!
توماج از قدم ایستاده، به سمتش گردندمی چرخاند.
پلکش از سر ناباوری و حرص می پرد:
_چه زری زدی؟ دوست دارم یه بار دیگه تکرارش کنی!
مهوا ترسیده، اما استوار گام هایی به عقب بر میدارد و بی باک می گوید:
_با مرتضی ازدواج می کنم، اون منو با همین بچه، با همین هیکل قناصمم میخواد، اصلا جون میده من رو توی تختش ببره!
میگوید و نمی داند این مرد را آتش می زند از فکر این که کسی حتی ناخنش هم به تن و بدن این زن بخورد!
توماج رم کرده به سمتش هجوم می برد و بی مهابا سیلی محکمی در گوشش هایش می نوازد:
_گفتم خفه شو!
مهوا ناباور دستش را روی صورتش می گذارد که توماج امان نداده او را روی کولش می اندازد و به سمت اتاق خوابشان با خشم قدم بر می دارد:
_یکاری می کنم روزی صدبار بگی غلط کردم توماج!
دخترک جیغ می کشد و توماج او را روی تخت انداخته به روی خیس و قرمز شده اش سایه می اندازد:
_بگو غلط کردم، بگو گه خوردم! منم می گم غلط کردم گفتم نمیخوامت!
می گوید در مقابل چهره ی اشکی مهوا، لبانش را به کام می کشد و ....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
من توماجم، مرد سختی که به اجبار من رو بند دین و ایمانی کردن که بهش معتقد نبودم تا روزی که دختر کوچولو و رقاصی من رو بند هر حرکت تن و بدنش کرد و شدم بنده ی اون
اما اون قرار نبود تو آینده ی من نقش داشته باشه
منی که متاهل بودم و عاشق زنم ولی....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
14620
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
49920
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
21910
به من برگرد
#125
ترحم و دلسوزی باعث شده بود تا نگاهش به او طور دیگری باشد.
شاید اگر باکره نبود
اولین بارش نبود
این چنین راه نمی آمد
دلسوزی نمیکرد
او آدم اهمیت دادن به پارتنرهای شبانه اش نبود.
چرا که آنها با میل و رغبت خودشان پا در تختش میگذاشتند
هیچ کدام از سر اجبار یا که پول نبود
می آمدند
یک رابطه چندماه را تجربه میکردند و میرفتند .
برخلاف اویی که از سر ناچاری حاضر به تن دادن شده بود .
دم عمیقی میگیرد
دست از نوازش موهایش میکشد و از تخت پایین می آید .
گذر عقربه های ساعت تندتر از آن بود که بتواند دقایق بیشتری را در تخت بماند
امروز جلسه مهمی داشت..
بعد از آن به لیلا می سپرد زیر و بم این دختر و خانواده اش را بیرون بکشد .
75220