cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

شـالـوده عـشـق (ZK)

﷽ 💙💙 رمان در حال تایپ : شالوده عشق نویسنده : ZK روند پارت گذاری کاملاً منظم می‌باشد💎 تعطیلات پارت نداریم🤍 ادمین کانال: @anfsbrykhn

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
27 028
Obunachilar
-3124 soatlar
-2417 kunlar
-67230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
دیشب چطور بود؟!!! بی‌حوصله نگاهمو به علیرضا دادم، رفیق فابم بود و گفتم: - هیچی به حوله تنم و موهای خیسم نگاهی کرد: - وا با یه پا پلنگ انداختمت تو اتاق که بگی هیچی؟ تکیه دادم به کابینت و ماگ قهومو برداشتم: - هیچی به هیچی شد فهمیدی یا با عمل حالیت کنم؟ ازین دخترای زننده هم دیگه برام پیدا نکن مرتیکه -وا دختره همه چی تموم مردمو روش عیب و ایراد چی می‌ذاری؟ قدش بلنده، چشماش شهلا، بلوند پلنگیه واس خودش اوسکولی نمی‌خوایش؟ بدون این که ذره ای غیرتی بشم برای این که دختر رو با چشماش خورده گفتم: - آره ولی من گربه ی ملوس خودمو می‌خوام، همون دختری که نه ناخن دراز داره نه موی بلوند... همونی که وقتی باش تنها میشم بدنش از استرس یخ بزنه نه که دو روز از رابطه نگذشته مثل این دختره خودشو ولو کنه تو بغل من! اخم کرد: -آشوبو میگی؟ ول‌کن دیگه داداش من، دختره خوبی بود اما برای فضولی اومده بود تو زندگیت خبرنگار بود فهمیدی که... کلافه بودم، راست می‌گفت اومده بود تو زندگیم برای کارش اما من دلم... من دلمو باخته بودم... بدم باخته بودم! علیرضا باز ادامه داد: -منم نمیگم این دختر بلوند رو برو بگیر که میگم چند صباحی باهاش تا آشوب و یادت بره ماگمو سر کشیدم: - علیرضا برو پیداش کن بیارش من دیگه دارم رد میدم... از زندگی، از همه چی افتادم. -ای خاک تو سرت کنم که این قدر سست عنصری، دختره اومده از زندگیت خبر ببره الان میگی برو بیارش اصلا اون هیچی روز آخر از زیر مشت و لگدای تو من کشیدمش بیرون حالا چه جوری برم بیارمش برا تو آخه؟ با یاد اون روز که زیر مشت و لگدام گریه می‌کرد و من کور شده بودم لیوانمو پرت کردم تو سینک و سری به چپ و راست تکون دادم: - یه کاریش میکنم پیداش کن تو آدرسشو بده من خودم یه کاریش میکنم https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 گریه می‌کرد و ترسیده به در و دیوار خونه‌ی من نگاه می‌کرد: - بذار برم... من که بهت ثابت کردم چیزی از زندگیت به بیرون نگفتم رفتم سمتش که ترسیده رفت عقب و لب زدم: - چرا این طوری می‌لرزی مگه می‌خوام بکشمت گفتم که یه شام می‌خوریم حرف می‌زنیم دفعه اولت نیست که میای خونه‌ی من. - آره ولی دفعه آخری که از خونه‌ت رفتم دو روز بیمارستان بستری بودم. صورتم جمع شد: - مست بودم، عصبی بودم، قلبمو شکونده بودی! اشکاش ریخت: - می‌خوام برم. سمتش رفتم: -میری باشه میری، اما اول شام بخوریم حرف بزنیم بعدش مثل قدیما کنار هم بخوابیم بعدش اگه حرفام قانعت نکرد برای همیشه برو... با تموم شدن جمله‌م رنگش پرید سری به چپ و راست تکون داد: - نه نه تورو خدا نه بذار برم الان می‌خوام برم... https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که کنار تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد لبهاش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ پونه! یه پلیسه اومده دم مدرسه دنبالت، با یه موتور خیلی باکلاس... یونس؟! قرار بود نیاید، گفته بود نمیخواهد کسی ببیندش. _ افروز بگو رفتم، به بچه ها نگی ها، نمیخوام بدونن با منه... خجالت می کشید در این سن که بچه ها دوست پسر داشتند یا نه ، او شوهر دار بودن را یدک بکشد. آن هم با لباس کارش... _ خلی بخدا، بیا برو بیرون ببین چه سر و دستی براش میشکنن، خوش تیپ و خوشگل پلیسم که هست... از پشت پنجره‌ی کلاس کپه‌ی جمع شده‌ی دخترها را دید، اشاره هایشان را ... _ اون تامارا میخواد درسته قورتش بده، یونس هم هی لبخند ... لعنتی! لبخند یونس قشنگ بود، مرد همیشه اخمو... کوله اش را قاپید. _ دختره‌ی گاو جرش میدم... صدای خنده‌ی افروز می آمد و او دویید... روی ترک موتور یاماها با آن هیکل ورزیده نشسته بود، گاهی سرش به گوشی و گاهی به در مدرسه. _ پونه داداشته؟ صدای تامارا بود. نباید مدرسه می فهمید عقد کرده. نه که ندانند، اما بچه ها نباید می‌فهمیدند. _ خفه شو تامی، جرت میدما، هر پسری میبینی اب دهنت راه میوفته... گمشو... لبخند یونس روی لبش آمد، لعنتی همین را به تامارا هم می زد؟ حتی جواب سلامش را هم نداد، دست یونس را که امد برای کمک را هم رد کرد، با ان جثه‌ی ریز خودش را بالا کشید. _ چطوری مو طلایی؟ سلامت کو؟ _ برو، خوشت میاد دم مدرسه دخترونه با این وضع مانور بدی؟ با تشر حرف می زد. ابرهای یونس بالا پرید، میان سوت و دست بچه ها موتور سرعت گرفته بود. _ مگه قرار نبود نیای؟ ها؟ میخوای بفهمن شوهر دارم؟ آبروی منو میخوای ببری؟ سعی کرد آرام باشد، بدست آوردن دل این دخترک ناراضی سخت بود، صبر می‌خواست. _ دلم تنگ شده بود، یک هفته ماموریت بودم ها! نه زنگی نه چیزی... چرا باید با من آبروت بره؟ دلتنگ بود، اما پا پیش نگذاشت برای زنگ زدن، آن هم با آن زوری که وادارش کرد زنش شود. _ اونا که دیدی رنگ و وارنگ دوست پسر دارن، یا آزادن. من ولی عین اسکلا آقا بالاسر دارم... کی الان قبل دیپلم شوهر می‌کنه؟ ولی داشت عاشقش می شد، زبانش یاری نمی کرد برای اعتراف، کوتاه آمدن یعنی وا دادن، بعدش حتما رابطه‌ و بچه و ... _ تو فکر کن من دوست پسرتم، ببین چه خوبم؟ اگر هر کسی جز این عروسک بود خشونت ذاتی اش را نشان می داد، اما پونه فرق داشت. _ افروز گفت نیشت و برای تامارا باز کردی، میای برای من یا دل بردن از دخترا؟ خجالت نمی کشی؟ حتی حاضر نشد دست دورش بپیچد، چموش، یک لحظه ترمز کرد و پونه ترسیده به کمرش چسبید. _من ؟ از کدوما؟ هووم؟ من حال لبخند زدن دارم پونه؟ نیشگون کوچکی از دست دخترک گرفت، ارام و خندید، این را درست می گفت، یونس حال حرف و لبخند را نداشت اما برای پونه همیشه لبخند دم دستش بود. _ دیگه هرچی...نیا... پیشانی به تخت کمرش چسباند و انگار رفت و چسبید به ته دل یونس. _ قول نمیدم نیام، نمیبینی اون همه پسر؟ اگه یوقت یکی باشه ... تکمیلش نکرد، اما تا تهش را پونه فهمید. _ مگه خرم؟ شوهر دارم، چی دارن تو نداری؟ دستان کوچکش را دور کمر خودش محکم کرد، چیزی شبیه نوازش هم تنگش... _ بریم ساندویچی؟ یا اول بریم لباسمو عوض کنم؟ میگن مامور پلیس دختر بلند کرده. خنده اش را حس کرد... _ بلند کردی دیگه... _ از نظر فنی بله، جنابعالی هنوز دختری... صدای اعتراضش آمد ... بالاخره و بزودی رضایت می‌داد به رابطه، اول دلش... _ کوچه‌ی مام عروسی میشه پونه خانم... https://t.me/+eWLlR2reWgYwMWI0 https://t.me/+eWLlR2reWgYwMWI0 https://t.me/+eWLlR2reWgYwMWI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-میخوامت آلا.... به تاره موهات قسم که میخوامت https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk به خود در آینه خیره میشوم. لباسِ عروسی که در تنم بود به اجبار بود... بخاطر نرفتن سر برادرم بالای دار... -و...ولی من نمیخوامت... حالم ازت بهم میخوره. یه لات بی سرپاعه زن‌باره... رگ گردنش که بیرون میزند را میبینم. دستان مشت شده‌اش را... -من جور دوتامونو میکشم... هرچقدر تو ازم متنفر من صد برابرش دوست دارم... برات جون میدم... به دروغ متوسل میشم... شاید دست از سرم بردارد -ولی من عاشق یکی دیگه‌م... قلبم برای یکی دیگه‌س... حرفم به اتمام نرسیده هیکل ورزیده‌اش رویم خیمه میزند دستانِ زمختش روی دهانم نشسته و خشن پچ میزند -داری کثیف بازی میکنی... تو غلط بکنی به جز من کسِ دیگه‌ای رو داشته باشی توله سگ... تقلا میکنم تا از زیر دستش رها شوم. -حالم ازت بهم میخوره عوضی... ارهه... من یکی دیگه رو دوست دارم... عاشق اونم... جونم برای اون در میره... من... با سیلی‌اش جان از تنم میرود. روی تخت هولم داده و بدون لحظه‌ای مکث لباسِ دکلته‌ام را پاره میکند... -میکشمت آلا... میکشمت عشقم اگه رد کسی روت باشه... به چشمات قسم که خونشو میریزم... دستش که به بدن برهنه‌ام میخورد جیغم به هوا میرود... -ولم کن... ولم کن حاتم. دستتو بردار بدم میاد... بدم میاددد... هق‌هق گریه‌ام در پس بوسه هایش گم میشود و... با حرفی که میزند، قلبم از تپش می‌ایستد. -ولت کنم کوچولویِ حاتم؟؟ تازه دستم رسیدی... تا صبح باید مُهرم رو بدنت حک بشه... تا صبح آلا😱 https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
تو مدرسه گفتی خواهرم نیستی، صیغمی زنمی؟! مغز خـر خوردی که حقیقت و جار می‌زنی؟ با داد حرف می‌زد و عصبی در خانه اش راه می‌رفت و دخترک با سر پایین افتاده روی مبل ساکت نشسته بود و شهاب باز غرید: - واس من حسنک راست‌گو شده برو دعا کن خبرش تو مجازی پخش نشه وگرنه بیچارت میکنم دختره ی احـــمـــق از صدای بلند دادش ترسید، بغضش گرفت. پس پزشک معروف جذاب ایران شهاب رادمهر نمی‌خواست کسی بفهمد او صیغه اش هست؟! شهاب مثل اسپند رو آتیش بود وکیلش که دوستش هم بود پا در میانی کرد: - آروم باش فردا برو مدرسش بگو برای داشتن حضانت صیغش کردی تا اون موقع مدرکی یا چیزی بخوادم اوکی می‌کنیم کفری و کلافه جواب داد:- اکه تو رسانه خبرش پخش بشه چی؟ پزشک معروف ایران محکوم به کودک همسری یا با دختری که ۱۶ سال از خودش کوچیک تر است! وکیلش سری به چپ و راست تکون داد: - اون موقع مجبوریم به همه توضیح بدیم برای حضانت صیغش کردی و کارت خیر خواهی بوده و محنا مثل خواهرت این بار مبینا با صدایی بغض دار نه بلندی گفت جوری که نگاه هر دو مرد داخل خانه سمت او کشیده شد، اگر این خبر پخش می‌شد دیگر هیچ وقت هامین را نمی‌توانست داشته باشد پس ناراحت و عصبی ادامه داد: - مگه منو تو مثل خواهر برادریم که به همه اینو بگی؟! اخم هایش پیچید در هم: - وای واییی بچه بفهم چی میگی داری گند میزنی به آبرو و اعتبار من! گند میزنی به آیندو بخت خودت چه مرگت شده؟! این‌بار مبینا داغ کرد، دیگر برایش حضور وکیل هم مهم نبود و از جایش بلند شدو سمتش با خشم رفت: -می‌خوای به همه بگی من خواهرتم که پشتت بد نگن؟ باشه بگو ولی خوشا به غیرتت بی‌غیرت که شب به شب کنار مثلا خواهرت روی یه تخت می‌خوابیدی و با پایان جمله ی نیش دارش دست سنگین شهاب بود که در صورتش خورد و صدای جیغ مبینا بلند شد! با درد دستش را ناباور روی صورتش گذاشت و اشک هایش روونه ی صورتش شد. سمت صورت بهت زده ی شهاب برگشت و با لبخند تلخی زمزمه کرد: -حقیقت تلخ بود برات؟ - خفه شو مبینا برو گمشو توی اتاقت دستی زیر چشم هایش کشید: - باشه میرم اما بدون این که شبا زنت باشم ولی روزا جلوی بقیه خواهرت ته ته نامردیه https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 با هق‌هقی که شکست بدو سمت اتاقش رفت و شهاب بود که غرید: - احمق بی‌شعور خودت خواستی من کثافت بیام سمتت من بهت گفتم نیا سمت من گفتم مردم من نکن نکن نیا تو اتاقم ولی خودت خواستی گفتم من دل‌نمی‌بندم گفتم بچه بازی در نیار گوش ندادی گوش ندادی حالا من نامردم؟! مبینا با گریه در اتاقش را بست و صدای داد های شهاب هنوز میومد و وکیلش سعی داشت آرومش کند و در نهایت حرف آخر شهاب را شنید: -از سگ کمترم اگه امشب نبرمت پیش اون بابای معتادت و اون سگ دونی خاک تو سرت کنم که لگد زدی به بختت عقده ای بی‌خانواده لیاقتت همون طویلست و بوم، همه چیز در مبینا شکست... حالا اگر شهاب هم می‌خواست دیگر نمی‌ماند! همین امشب می‌رفت، با پای خودش بعدش شهاب می‌ماند و حوضش و عذاب وجدانی بی‌پایان... https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ایناهاش ...آقا فیلمو ببینین...پونه از اینجا میره بیرون ... لبخند خبیثانه ای زد، پس گاهی که دخترک غیب می شد از این سوراخ ته باغ بیرون می رفت؟ _پس کفترکوچولو... از این سوراخ فرار میکنه میره گشت و گذار؟ به مردهای کت و شلواری و شق و رق ایستاده‌ی پشت سرش نگاه کرد، با غیض... _گمشید بدردنخور ا اینجوری مراقبید...برام پیداش کنید. داد زد و ده مرد تنومند از جا پریدند، بهترین مردها را داشت اما دخترکی ۱۵۰ سانتی از زیر دستشان فرار می کرد. _جلیل! فهمیدی میره بیرون چکار؟ حتی جلیل هم که بیشتر رفیق بود تا زیر دست از طرز نگاهش ترسید. چشمان یونس از توی دوربین ها پونه را دنبال می کرد. _میره بیرون ساختمون دور میزنه آقا!... این‌جا وسط کوه و کمر جایی نیست. اما برای یونسی که خودش را مالک دخترک می دانست و ریز و درشت زندگی اش را، همین بی خبری کافی بود. _جلیل یه ترکه‌ی خوب از درخت بکن برام...زیادی لوسش کردم. لبخند خبیثی زد... دخترک داشت برمی گشت داخل باغ. خیلی هم سر خوش. _نگین که میخواید پونه و بزنید یونس خان... اون پونه است. نگاهی عجیب به جلیل کرد، اگر قرار بود خالی به قمری، دخترک عمارت یونس می افتاد، باید خود یونس خال را می انداخت... _دوتا ترکه یادش می ندازه یونس حتی صاحب نفس کشیدنشه... بگو ببینن کجا میره...وای به حالش اگه کسی و ببینه. از اتاق نگهبانی بیرون آمد، با اخم وارد ساختمان شد، پونه کفشهای خاکی اش را داشت تمیز می کرد. _کدوم قبرستونی بودی پونه؟ آن‌چنان بلند سرش داد زده بود که دخترک کفشها را پرت کرد و با چشمهایی رمیده نگاهش کرد. یونس خان!... همین دور... نگذاشته بود حرف بزند، به سمتش پا تند کرد، باید میترساندش...چانه‌ی ظریفش را محکم گرفت... _همین دور؟...عین سگ از سوراخ سمبه ها می زنی بیرون چه گهی بخوری؟...ها؟ ... نم چشمان پونه به نگاهش برق انداخت، دستانش روی مچ مردانه‌ی یونس امد، کثیف و خاکی بود. _جلیل! ...اون ترکه رو بیار ... فریاد زد، این وقت ها کسی جرات نه گفتن به یونس را نداشت...نگاه پونه ترسیده بود... _میخواین منو بزنین؟ ...بخدا کاری نکردم... سر پایین آورد، کنار گوش دخترک غرید. _کاری نکردی؟ ... تو اب خوردنتم باید بهم بگی، لباس خصوصیتم خودم انتخاب می کنم  بچه...مارک همه چیتو خودم تعیین می کنم... بعد از بیخ گوشم در میری ولگردی؟ داد زده بود" جلیل ترکه!" مرد با چوبی نه چندان نازک از در عمارت داخل شد، عمدا چوب نازک نیاورده بود، می دانست یونس عصبانی بشود به پونه اش هم رحم ندارد. _اقا؟!... پونه و به من ببخشین... دخترک را رها کرد و با تمسخر چوب را برانداز کرد... _من گفتم ترکه میخوام جلیل، نگفتم گرز بیار... یه ترکه نازک وگرنه با کمربند خدمتش می رسم. چوب را پرت کرده بود، از گوشه‌ی چشم دید که پونه چطور مثل بید می لرزد، تا بحال هیچ وقت کتکش نزده بود، تهش چند داد و فحش. _ چرا میخوای بزنین؟... مگه نگفتی هیچوقت منو نمی... یونس که به سمتش رفت زبان بست،پونه عمارت یونس، بزرگ شده بود، ۱۴ سال از قولی که داده بود می گذشت... _اون مال وقتی بود که قایمکی از من کاری نمی کردی...نکنه با کسی اون بیرون... یک لحظه انگار حرفش واقعی به نظرش آمد، اگر به دیدن کسی می رفت؟ ... کمربندش را باز کرد... اولین ضربه را بی هوا زد... حرف در دهان پونه ماسید... یونس خان... داد جلیل هم در آمد، اما یونس ... ضربه ‌ی بعدی... _پاهاتو خورد می کنم پونه... دخترک روی زمین افتاد و نالید، هنوز نمی فهمید چرا یکهو یونس بهم ریخت. حس کرد لباسش خیس شده، خودش را جمع کرد از خجالت... _نزنش یونس خان...پونه‌تو نزن... جلیل پیش امد، دخترک از ترس خودش را خیس کرده بود... _آقا! اینا رو جایی که پونه خانم میرن پیدا کردیم... https://t.me/+eWLlR2reWgYwMWI0 https://t.me/+eWLlR2reWgYwMWI0 https://t.me/+eWLlR2reWgYwMWI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله... اووف چه اندامی داری! خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که کنار تنم خوابیده بود. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد لبهاش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
پسره ی احمق رفته با یه زن حامله مچ شده.! -امکان نداره مامان،همچین چیزی به هیچ عنوان امکان پذیر نیست،حاتم نمیتونه با من این کارو بکنه... https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk مادرم،سیب زمینی پوست می‌کند و با تمام حرصی که داشت لب زد: -اتفاقیه که افتاده آلا جان...دختره ی ساده لوح من، یه مدت باهات موند،کیف و عیشش که باهات تموم شد، چیشد؟؟؟ دیگه بینگو.....تموم شدی براش‌‌‌.. آخ،انگشتم.... با چشم های لرزان و اشکی نگاهم رو به مامان دوختم که انگشت بریده شده اش رو تو دست گرفته بود: -ببین چیشد؟؟تمام دق و غصه های زندگیت واسه ی من زلیل شدست،چرا نمیری جلوش بهش بگی من از یه زن حامله که نطفه ی صد پشت غرببه رو حاملس،بدتر بودم آقا حاتم..؟؟ چشم ازش گرفتم و جواب دادم: -مگه میشه با یه آدم بی چاک و دهن دو کلوم حرف حساب زد؟؟ شما حاتم رو هنوز خوب نشناختی،به سرش بزنه شیخ و مولا نمیکنه مادر من...تازشم،خب.‌‌خب منو نخواسته،خواستن که زوری نیست، شاید حال دلش با یه زن بیوه بهتره!نه؟؟ مادرم سری به نشانه ی تاسف برام تکون داد: -اگه احمق شکل و شمایل داشت،اون به حتم تو بودی! غصه دار شده بودم،تاب و قرار نداشتم،با خبری که به گوشم رسیده بود جون از تنم گرفته و نای راه رفتن نداشتم.. حرف های مامان بدجور تک دخترش رو تحریک کرده بود.. گوشی موبایل رو به دست گرفتم و روی شماره ی حاتم که مدتی بود خاک میخورد کلیک کردم... تماس درحال برقراری بود و هرلحظه تپش قلب منم تند تر میشد.. -بله بفرمایید... خودش بود،صدای جانسوزش،تا عمق قلبم رو آتیش زد،صدای که ندا میداد شخص پشت تلفن رو زره ای نمیشناسه... غریبه ی آشنا رو به جا نمیاورد.. لبم رو خیس کردم و با کشیدن یه نفس عمیق بزاق خشک شده ی دهنم رو پایین فرستادم بی مقدمه جواب دادم: -همین الان میخوام بیام خونت!!! 🔥🔥🔥🔥 چی میشه یعنی؟؟کار به جاهای باریک نکشه ❌ https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
Hammasini ko'rsatish...
1