Mirror 1975 (Russian: Зеркало)
it's directly obvious that he [Dostoevsky] is the greatest writer ever born." _Virginia Woolf, from selected letters @Yekatriena_bot in case there is something to say or ask or whatever...
Ko'proq ko'rsatish253
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+27 kunlar
+1130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
فلسفه آدم زیرزمینی تشریح و با رمان کوتاه «دلیل برف خیس» دنبال شد. بار دیگر برای نخستین بار دیدگاهی جهانی به طور مستقیم به مسائل بزرگ اقتصادی، تاریخی، متافیزیکی، حتی مذهبی که در حال پدیدار شدن بودند، ربط داده شد. یک انسان با خودش حرف میزند اما در حال حرف زدن با نفس خود است و به همان نسبت در حال صحبت با جهان فرهنگی خویش است. این دیالوگی واقعی است که یک «ضد قهرمان» _اصطلاحی که دوپهلو نیست_ به طور پایان ناپذیری دیگر ضد قهرمان ها را مورد خطاب قرار میدهد. گوینده یکی است اما صداها زیاد هستند از برخورد منفی دیالوگ صدای سومی ظاهر میشود که خود را با سکوت سرسختانه شرح میدهد. مانند مسیح در برابر مفتش اعظم در برادران کارامازف. خنثی سازی دوگانه جبر گرایی و آزادی کاملا نامحدود باعث شکل گرفتن اثبات میشود .
داستایفسکی و روند خلاقیت ادبی ژاک کاتوو
«منظورتان از گذران زندگی، به قول خودتان، چیست؟»(ظاهراً دلخور شده بود)
«این را هم نمیدانم، شاهزاده؛ من فقط این را میدانم که باید چیز بسیار سادهیی باشد یک چیز کاملا عادی و روزمره که روبرویمان قرار دارد، هر روز و هر دقیقه با آن سروکار داریم، و آنچنان ساده است که هیچ باور نمیکنیم تا این اندازه ساده باشد و طبیعتا ما هزارسال از کنار آن گذشتهایم بی آن که آن را ببینیم یا آن را تشخیص دهیم.»
پیش از انقلاب فرانسه در پاریس مردی بود به نام «لا» که شیوه یی از خود ابداع کرده بود که از لحاظ نظری بسیار عالی و قابل توجه مینمود ولی بعد ها وقتی به مرحله عمل درآمد به ناکامی کامل انجامید. تمامی پاریس به هیجان آمده بود. سهام لا به یکباره و بیش از تخصیص خریداری شد. از سراسر پاریس پول مثل سیل به خانهای سرازیر میشد که در آن سهام را به معرض فروش گذاشته بودند. بالاخره روزی رسید که خانه ظرفیت این کار را نداشت و مردم در خیابان گرد آمدند، مردمی از هر طبقه و هر نوع و هر سن و سال: بورژوا، اشراف، فرزندانشان، کنتسها، مارکیها، فاحشهها، همه شوریدهحال و نیمه دیوانه در هم میلولیدند. مقام، امتیازات خانوادگی و غرور، حتی شرف و شهرت همه لگدمال شده بود؛ همه، حتی زنان، حاضر بودند همه چیز را فدا کنند تا چند سهمی بدست بیاورند. سرانجام صورت سهام در خیابانها دست به دست گشت، اما جای نوشتن نبود. سرانجام به کوژپشتی پیشنهاد شد اجازه دهد عجالتا از پشت وی به جای میز استفاده شود تا مردم بتوانند روی آن ورق سهامشان را پر و امضا کنند. کوژپشت قبول کرد میتوانید فکر کنید به چه بهایی. مدتی(بسیار کوتاه) همه ورشکست شدند، همه چیز داغان شد، اصولاً کل ایده به هوا پرید و ارزش سهام به هیچ و پوچ رسید. در این میان چه کسی برنده شد؟ خوب دیگر همان کوژپشت چون او سهام نخریده بود بلکه لویی طلا را نقدا دریافت کرده بود.
جوان خام
داستایفسکی
❤ 6
Repost from 𝐑 𝐔 𝐒 𝐒 𝐋 𝐀 𝐍 𝐃
Photo unavailableShow in Telegram
Я не из тех, чье имя легион,
Я не из царства духов безымянных.
Пройдя пути среди равнин туманных,
Я увидал безбрежный небосклон.
В моих зрачках — лишь мне понятный сон,
В них мир видений зыбких и обманных,
Таких же без конца непостоянных,
Как дымка, что скрывает горный склон.
Ты думаешь, что в тающих покровах
Застыл едва один-другой утес?
Гляди: покров раскрыт дыханьем гроз.
И в цепи гор, для глаза вечно-новых,
Как глетчер, я снега туда вознес,
Откуда виден мир в своих основах!
— Константин Бальмонт, 1899 г.
❤ 2
یک آدم هوشیار و دانا گفته است هیچ چیز دشوار تر از پاسخ دادن به این سوال «چرا باید شرافتمند باشم» شما میدانید که در دنیا سهجور آدم فرومایه وجود دارد؛ آدم های فرومایه ساده، یعنی فرومایگانی که پستی خود را بهترین فضیلت ها میپندارند؛ فرومایگانی که شرمسارن. یعنی شرمسار از فرومایگی و رذالت خود، هرچند که قصد دارند بازهم به آن ادامه دهند؛ و سرانجام فرومایگان محض، فرومایگان باالفطره. به عنوان مثال من یک همشاگردی داشتم به اسم لامبر که وقتی شانزده سالش بود به من گفت که اگر به پول و ثروت دست یابد بزرگترین رضایت خاطرش در خوردن گوشت و نان خواهد بود، ولو آن که جلوی چشمش فرزندان آدم های ندار از گرسنگی بمیرند؛ و در حالی که آنان برای گرم کردن خود سوخت ندارند او تلی از هیزم خواهد خرید و همه را در محوطه ای به آتش خواهد کشید و یک ذره اش را هم به ندارها نخواهد داد. این احساس هایش بود به من بگویید، در برابر چنین فرومایه محض و تمام عیاری مثل این آدم که از من میپرسد چرا من باید شرافتمند باشم تکلیف من چیست و چه باید به او بگویم؟ به ویژه در این روزگار که همه دگرگون شده اید. زیرا در هیچ زمانی وضع بدتر از آن چه اکنون هست نبوده است. در جامعه ما هیچ چیز روشن نیست. میدانید شما منکر وجود خدا هستید و قهرمان گرایی را هم نفی میکنید. آخر این چه نوع کودنی، نابینایی و ناشنوایی است که مرا ناگزیر میکند فلان شیوه را در پیش بگیرم، در صورتی که سود من در این است که خلاف آن انجام دهم؟ شما میگویید که برخورد عقلانی با انسانیت به سود شما هم هست اما چه میشود که من تمامی این ملاحظات عقلانی را غیر عقلانی بپندارم، و از تمامی این سربازخانه ها و سرباز های سوسیالیستی متنفر باشم؟ من که فقط یکبار در این دنیا زندگی خواهم کرد چه علاقه ای میتوانم به این ها یا به آینده داشته باشم! اجازه بدهید من خود درباره منافع خودم به داوری بنشینم؛ این کار سرگرم کننده تر است. برای من چه اهمیت دارد که در یک هزار سال چه بر سر انسانیت شما میآید اگر بنا به اصول و تعالیم شما قرار باشد من نه به عشق برسم و نه به تعالیم آینده، نه به عنوان قهرمان مورد توجه قرار گیرم؟ نه، اگر چنین باشد من ترجیح میدهم به جاهلانهترین وجهی برای خودم زندگی کنم و همه را بگذارم به جهنم بروند!
«چه احساسات والایی»
«هرچند که خودم هم آماده ام با آن ها بروم »
همان صدا باز گفت: «حالا بهتر شد.»
❤ 4
«به عبارت دیگر شما بی تفاوتی یک گاو خوشخوراک را تبلیغ میکنید؟»
«گیریم این طور باشد. گاوها به کسی زیان نمیرسانند. من مدیون هیچ کس نیستم. من با پرداختن پول به جامعه به صورت مالیات توقع دارم که کسی مالک را ندزدد، مرا نکشد یا به حقوقم تجاوز نکند و هیچ کس حق ندارد بیش از این از من بخواهد. شاید من شخصا عقاید دیگری در سر داشته باشم و اگر بخواهم به بشریت خدمت منم خواهم کرد، حتی ده بار بیشتر از آن کسانی که آن را موعظه و تبلیغ میکنند؛ فقط دلم می خواهد کسی جرأت نکند آن را از من بخواهد و مرا، مثل آقای کرافت وادار به انجام آن نکند. من باید آنقدر آزاد باشم که اگر دلم نخواهد حتی یک انگشت دست را هم تکان ندهم. اما دستپاچه شدن و سنگ دیگران را به سینه زدن، برای عشق به انسانیت و غرق شدن در اشکهای احساسات فقط یک مدروز است. و راستی من چرا باید ناگزیر باشم همسایهام را یا آن بشریت آینده شما را دوست داشته باشم بشریتی را که هرگز نخواهم دید، که درباره من هرگز چیزی نخواهد دانست، که به نوبه خود از میان خواهد رفت و ردپایی نیز از خود برجای نخواهد نهاد (در این مورد زمان هیچ چیزی را توجیه نمیکند) زمانی که زمین هم به نوبه خود به یک کوه یخ بدل خواهد شد، و همراه با بینهایت تعداد کوههای یخ دیگر به هیچ و پوچ فرا افکنده خواهد گشت؛ این بیمعنی ترین چیزی است که احتمالا میتوان تصور کرد این آموزش شماست. به من بگویید ببینم من چرا وظیفه دارم شریف باشم، به ویژه اگر همه اش تنها برای لحظه ای دوام دارد؟»
❤ 4
من در حالی که میلرزیدم، و میدانستم که دارم خودم را به مایه خنده و استهزا دیگران بدل میکنم، گفتم: «من معتقدم که حق ندارم درباره کسی داوری کنم.»
باز همان صدای ناموجود درآمد :«چرا اسرار آمیز حرف میزنید؟»
من که به آموزگار زل زده بودم و او نیز زبان در کام بسته لبخند زنان به من مینگریست گفتم: «هر فردی اندیشه خودش را دارد.»
ناموجود فریاد زد: «شما هم دارید؟»
و«طولانی از از آن است که به بیان درآید اما قسمتی از این اندیشه من این است که به حال خودم تنها گذاشته شوم. من تا زمانی که دو روبل در جیب دارم میخواهم مستقل از دیگران زندگی کنم (به هیجان نیایید من میدانم چه ایرادی خواهید گرفت ) و هیچ کاری انجام ندهم حتی برای آن آینده بزرگ بشریت که از آقای کرافت خواسته شده برایش کار کند آزادی فردی یعنی آزادی خودم مقدم بر هرچیز دیگری است و کارهای دیگر اصلا به من مربوط نیست.»
❤ 3
Repost from The Archive
ستپان ترافیمویچ روزی به من گفته بود که هنرمندان به راستی با ذوق گاهی ممکن است اراذل نابکاری باشند. یکی مانع دیگری نیست.
- شیاطین، داستایوفسکی
👍 4
هگل نوشت: «تنها شهر مدرن میتواند به جان، فضایی را پیشنهاد کند که به تمامی بتواند از خودش آگاهی داشته باشد.» و کامو که این نقل قول را آورده ادامه میدهد که:
ما در زمانه شهرهای بزرگ زندگی میکنیم جهان به طرز عامدانهای از تمامی آنچه که به آن ثبات و دوام میبخشد گسسته است: طبیعت، دریا، کوهها، مدیتیشن عصرگاهی، برای همین است که این گونه بر آن حکمرانی میشود. جهان نیز اینگونه پیش میرود که مهمترین آثار ما لاجرم شاهد چنین زمینه ای باشند. ما در ادبیات بزرگ اروپایی به شکلی عبث و بیفایده به دنبال دورنماهایی مانند داستایفسکی هستیم.
داستایفسکی و روند خلاقیت ادبی
ژاک کاتوو
❤ 5