14 546
Obunachilar
+59324 soatlar
+5247 kunlar
+60030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
-من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
👍 1
79720
Repost from N/a
#سیگارسوم_پارت۱۸
پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد و میان لبهایش گذاشت و با فندک روشنش کرد.
کام عمیقی گرفت و گفت:
- خانومم خواب بسه پاشو که شوهرت بعد از چند وقت اومده و خیلی دلتنگته.
زن هیچ حرکتی نکرد.
تکان نخورد.
حتی مژههایش نلرزید.
مرد دستی روی صورت او کشید و حس کرد بیشتر از حد معمول سرد است و گفت:
- سردت شده؟ پاشو میخوام بغلت کنم گرن میشی
سرش را جلو برد:
- تو دلت برام تنگ نشده؟ خیلی وقته با هم نبودیم دختر؟
وقتی بیحرکتی همسرش را دید سیگار اول را که با چند کام عمیق به آخر رسید بود روی فرش قرمز کهنهی اتاق خاموش کرد و گفت:
- اگه خیلی خستهای بهت اجازه میدم یک کم بخوابی ولی فقط به اندازهی کشیدن سهتا سیگار وقت داری، که البته اولیش رو همین الان خاموش کردم.
سیگار دوم را روشن کرد و دودش را در صورت همسرش فوت کرد و گفت:
- سیگار سوم که تموم بشه اگه چشماتو باز نکنی همینطور که خوابی بغلت می کنم و.... منو خوب میشناسی و میدونی آتیشم چقدر تنده.
با صدای بلند خندید.
چیزی نگذشت که سیگار دوم نیز به پایان رسید.
مردا سیگار سوم را آتش زد.
انگشت دستی که آزاد بود را نوازش گونه روی لبهای لیلی کشید و گفت:
-دلم برای بوسیدن لبات تنگ شده. از همی الان بگم خوشم نمیآدا هربار میبوسمت زود نفس کم میآری. این ناز و عشوهها رو باید بذاری کنار دل بده به دل شوهرت وگرنه میرم سراغ دخترای شهری...
حرفش را قطع کرد و دستش را نوازشوار روی صورت عزیزترینش کشید:
- شوخی کردم. من یک تار از این طلاییهای تو رو به صدتا دختر نمیدم تو ماه منی
سرش را جلو برد و بر لبهای محبوب بوسهی کوتاهی زد.
زیادی سرد بود!
باید برای گرم کردنش زودتر کاری میکرد.
سر بلند کرد و بوسهی دومش بر فیلتر سیگار بود.
عمیق و با تمام قوا از سیگار کام گرفت و دودش را به هوا فرستاد و گفت:
- واسه بغل کردن و بوسیدنت هلاکم.
سیگار سوم را وقتی به نیمه رسید روی فرش خاموش کرد و روی صورت زن خم شد:
- خوب خانوم سیگار سومم تموم شد.
لبخند زد:
- البته تقلب کردم، سومی رو نصفه خاموش کردم. بریم واسه ساختن لحظات رویایی.
سرش را خم کرد و لبهایش را روی لبها و صورت همسرش حرکت داد، زن بوی خون میداد، دستش روی شکم زن نشست.
سرد بود!
سرش را فاصله داد و عصبی پرسید:
- چرا همراهی نمیکنی عزیزم؟ چرا تنت انقدر سرده.
کمی زن را تکان داد:
- همراهیم کن. میدونی که بدم میآد.
سرش را باز خم کرد و لبهای زن را به دهان کشید اما زن هیچ حرکتی نکرد.
مرد عصبانی شد.
سرش را با شتاب عقب کشید و دختر را تکان داد و با عصبانیت فریاد زد:
- چرا هیچ کاری نمیکنی ؟ چرا نفس نمیکشی ؟
دستش را میان موهای اوفرو برد. آنها را به بینیاش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید و موهایش بوی خون میداد.
قسمتی از موهایش که روی تشک ریخته بود خونی بود.
نصف طلاییهایش به نارنجی میزند.
https://t.me/+oaN3yFrOPikwOTVk
https://t.me/+oaN3yFrOPikwOTVk
https://t.me/+oaN3yFrOPikwOTVk
مهیجترین رمانی که این روزها ممکنه بخونید.
❌سرچ کن پارت واقعی رمانه❌
👍 1
44930
Repost from N/a
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن
با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی
شرش از سرمون کنده میشه عشقم "
کلافه اساماسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد
ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود
ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره!
_ دستات چرا قرمزه؟
ماهی ترسیده از جا پرید
با دیدنِ طوفان آروم جواب داد
_هیچی نگران نباش
بخاطرِ گردگیریه
طوفان پوزخند زد
_ نگران نبودم
به دستات نگفتی کلفتی؟
حساسیت به گردوخاک برای خانم خونهست نه کسی که واسه کلفتی اومده
ماهی سر پایین انداخت
کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونهام! هرچند اجباری و زوری
طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد
_بلیطِ برگشتم برای پسفرداست
حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم
ماهی آروم سر تکان داد
_چشم
طوفان نگاهش کرد
کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت
دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد
_ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن
تلفنارو هم جواب نمیدم
طوفان سر تکون داد
عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد
از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه
پیشنهاد مهشید بود!
پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونهاش!
بیان خونهای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه
_طوفان خان؟
دستش روی دستیگره در موند
با اخم نگاهش کرد
موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود
_بگو
_ممنونم
عصبی پرسید
_برای؟!
_برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید
محکم پرسید
_ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟
دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید
_ حس میکنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم
من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو میخواستید
خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم
من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم
طوفان وارفته دستاشو مشت کرد
انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه
ناخواسته نرم شد
_ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچهجون
برو زود بخواب فردا مدرسه داری
ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد
_ مراقب خودتون باشید
گفت و بَگ پارچهای رو سمتش گرفت
_ این کتلت و میوهست
برای تو راهتون
طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد
بگ رو چنگ زد و از در خارج شد
پاهاش جلو نمیرفت
به خودش تشر زد
"چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه"
کسی توی سرش فریاد کشید
"زنته ، ناموسته
همش ۱۷ سالشه هنوز بچهست
تو اون خونهی درندشت تنهاست
از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش"
مهشید با دیدنش بوق زد
ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود
به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید
_ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان
بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون
طوفان با اخم سر تکون داد
صداش گرفته بود
_ راه بیفت
مهشید به بگ دستش اشاره زد
_ اون چیه؟ عجب بویی داره
در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد
با تمسخر سر تکون داد
_ دستپختش خوبه ، دخترهی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته
بیحوصله غرید
_ بسه ، بشین کنار خودم بشینم
مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد
_ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه!
اینجارو ببین...
طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد
میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم میخورد
میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره
یادش از دستای قرمزش اومد
گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما...
مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید
_ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش
این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمیکنه
واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره
قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم!
طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید
مهشید جلو پرت شد و لب زد
_ چی ش....
دست طوفان توی دهنش فرود اومد
تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود
مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربدهاش ماشین رو لرزوند
_ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حرومزاده ها دادی آکله
مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند
صدای دخترک توی سرش زنگ زد
(من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم)
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
👍 1
54110
Repost from N/a
#پارت۳۵۰
-خواستگاری اینقدر یه هویی؟کاری کردی پسر؟
اویس کاسهی خالی شده را در بشقاب گذاشت و با چشمان متحیر و لبهای خندان تای سفره را هم بست.
-مگه میخوام چکار کنم مادر من؟
-نمیدونم که...تو اون بیابون ، دوتا کانکس کنار هم...پنبه و آتیش...وگرنه تو که اهل زن گرفتن نبودی!
لهجهی شیرین عربی مادرش لبخند بدجنسش را وسعت میداد:
-یه سری اتفاقا افتاده که نمیتونم دختره رو تنها ولش کنم. آوردمش تو اتاق خودم...
نگاه امّحارث مات صورت اویس شد:
-بدون محرمیت؟
اویس وسایل را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت:
-نترس! از دیشب تا صبح نخوردم دختر مردمو!
اگرچه سعی داشت با شوخی دل مادرش را آرام کند اما درونش آشفته بازار بود.
-یعنی فقط به خاطر اینکه ازش حمایت کنی میخوای منو برداری ببری خواسگاری؟ اویس با احساس اون دختر بازی نکن مادر...
اویس برای برداشتن باقی وسایل برگشت:
-میگی چکار کنم؟ ولش کنم که اون لاشخورا تیکهتیکهش کنن؟ اونجا یه محل کار مردونهست با ۴۹ تا مرد هار!
نگرانی در نگاه امحارث نشست.
چرا اویس در چشمان مادرش نگاه نمیکرد؟
مگر میشد از دختر دشمنش حمایت کند؟
-اون دختر روح تمیزی داره. شیرمو حلالت نمیکنم اگر بخوای با ناموسش بازی کنی اویس!
اویس وسایل را روی کابینت کوبید و دستانش را همانجا حایل کرد.
مادرش نمیفهمید چگونه دارد روان به هم ریختهی اویس را میفشارد.
-اون بیچاره که طرح تو رو برنداشته. نکنه به خودت وابستهش کنی... نکنه دلشو بشکنی اویس!
سعی کرد خودش را آرام کند. سعی کرد و خواست که این آرامش را امّحارث هم ببیند.
از آشپزخانه بیرون زد و پایین پای مادرش نشست. با همان شلوارکهای معروف و رکابی ورزشیاش:
-قرار نیست با ناموس اون دختر بازی کنم. قراره ازش محافظت کنم!
زیر نگاه ترسیدهی اُمّحارث دستش را گرفت و آن را بوسید:
-اویست رو اینقدر نامرد دیدی؟
-پس چرا میگی همه چیز موقتیه؟
-اینو پای فرصت برای شناخت بذار... خداروچه دیدی!؟ شاید واقعاً عروست شد!
برق اشک میان چشمان زن جهید و تلخ لبخند زد:
-چی بهتر از این؟ من آرزومه تو با یه دختر خوب به سر و سامون برسی... اگر قرار بود تو انتخابت دخالت کنم خیلی وقت پیش فِزّه رو بیصلاح خودت نشون میکردم!
تکخندهای ناباور روی لبهای اویس شکل گرفت و مردمکهایش گشاد شد:
-حرفای خطرناک میزنی مادر من...
دست امّحارث کنار گونهی صاف اویس نشست:
-گفتم این بچه چشه اینقدر ناآرومه... چشه اینقدر بیتابه... بعد عمری ریشاتو زدی که داماد بشی؟
داماد شدن؟
چرا خودش اینگونه به آن فکر نکرده بود؟
همه چیز توافقی بود دیگر. موقت بود و حتی این را هم به مادرش گفت. اما استفاده از این کلمه در وصف اویس کمی احوالاتش را دچار تزلزل کرد.
-حالا چی میگی؟ زنگ میزنی به مادرش؟
امّحارث با مهربانی پلک بست. امیدش این بود قلب پاک آن دختر بتواند سیاهی را از سینهی اویس دور کند:
-پس چی که زنگ میزنم؟ شمارهی خونهشونو همین الان برام بگیر!
اویس تلفنش را از جیب شلوارک بیرون اورد و مادرش ندانست...
خبر نداشت پسر یکی یکدانهاش قرار است چه بر سر آن دخترک چشمسبز بیگناه بیاورد...
https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8
https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8
❌❌❌❌
همه چیز طبق برنامهریزی پیش میرفت.
قدمبهقدم بهشون نزدیک شدم
آرومآروم به هدفم رسیدم
من حق خودم رو میخواستم...
دکلنفتی که همهی عمرم رو برای طرح زدنش حروم کردم و حالا یه حروملقمه به راحتی اونو از من دزدیده بود.
نامزد خودم!
دختر اسفندیار تریاکی اون رو از من دزدید و زن مولتیمیلیاردرترین مرد اهواز شد تا طرح رو با نام خودش به فروش برسونه.
اما من اینجا بودم
درست بیخ گوششون
من اومده بودم حقم رو بگیرم و "وفا"...دختر طرد شدهی بهمنخان این موقعیت رو دودستی تقدیم من میکرد
همون دختری که به خاطر ماهگرفتگی صورتش در سایه زندگی میکرد ، حالا قرار بود با من ، و توی یه کانکس صحرایی زندگی کنه!
کی میتونه اویس نواب رو دور بزنه؟
قسم خوردم حقم رو ازشون پس بگیرم و حالا که امپراطوری خودم رو بنا کردم ، حس میکنم بزرگترین باخت عمرم رو دادم!
دیگه اثری از اون دختر گوشهگیر که با چشمای سبزش عاشقانه تو چشمام نگاه میکرد نیست!
از دستام سر خورد و رفت اما...
کی میتونه باور کنه اُوِیــس نــوّاب به همین راحتی از اون دختر میگذره؟
یه مرد دیگه؟
حتی نزدیک شدن یه حشرهی نَــر به اون دختر ، یه حُکم قتله تو دستای مـــن!
❌❌❌❌
https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8
https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8
اثر جدیدی از #آرزونامداری_هانیهوطنخواه 🔥
ورود افراد زیر 18 سال ممنون🔞⚠️
👍 4
1 07750
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0
https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0
هشت سال بعد
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0
https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0
https://t.me/+kYEQiNYLR3diMmU0
👍 1
77870
Repost from N/a
_تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
59800
Repost from N/a
پارتی از رمان
-من یه زن مُطلقهام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل میخوای با خَواستنت رسوام کنی ؟!
شهاب با کفشش روی زمین ضرب میگیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد میرود:
-اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... میخوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره!
آلا لب میگزد.این مرد دست بردار نبود.گوشهی لَب شهاب کش میآید :
-تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا!
نگاه آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیدهاش بالا میآید و روی تَهریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش مینشیند.جواب شیطنتش را نمیدهد:
-من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب...
نگاهش را به خَانهاش میدوزد.لبخند مَحو مردانهای روی لبش سایه میاندازد.
- بله بگی اون وقت دیگه تنها نمیمونی...!
به سینه پَهن مردانهاش میکوبد و می گوید:
-قَلبمو که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همینجا...!
گونههای زن مقابلش درجا سُرخ میشود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش میلرزد:
-بسه آقا درست نیست...میخوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد...
ابروهایش در هم میرود و نمی گذارد ادامه دهد.میغرد:
-هیشش...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی...
آلا با اِستیصال به دیوار خانهاش تکیه میدهد. شهاب نزدیکش میشود.آن قدر که فاصله بین صُورتهایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه میاندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود.
-من بدجور میخَوامت چرا نمی فهمی؟!
-میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزاییو تجربه کردم...!
شهاب نَفسش را بیرون میدهد و چَشم میببندد کلافه می گوید.
-میدونم...بازم میخوامت...!
سریع باز میکند.
-همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم می کنه !
مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید:
-من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن...
فاصله بین صُورتهایشان باقی نمیماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش می کند و لَبهایش را به تاراج میبرد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دوتکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد...
❌❌❌❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که توسن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبمو لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️
برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
👍 1
90430
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.