cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
6 141
Obunachilar
-1624 soatlar
+2177 kunlar
+67130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#بوسه_ای_بر_چشمانت #پارت_97 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ منصوره و منصور غذاهای که مامان پخته بود را به حیاط مامان فرح بردند ..! مامان مروارید هیچ نگفته بود ..! سرش را مثلا با کار گرم کرده بود ..! قبلش لباسهای ماتیار را عوض کرده بود بماند که یک بلوز مشکی از خودش تن ماتیار کرد و ماتیار کلی گریه کرد که آن لباس نه برای اوست نه اندازه ..! من هیچ نمیگفتم چشمانم فقط مامان مروارید را دنبال میکرد ..! که چشم در چشممان نمیشد سرش پایین بود و مشغول ..! اما من میدیدم که به زور جلوی ریختن اشک هایش را‌گرفته وقتی لباسهای ماتیار را عوض میکرد و زخم صورتش را تمیز ..! حتی فراموش کرده بود غذای ماتیار را بدهد بعد از بردن غذاها چراغ ها را خاموش کرد و ماتیار را برای خواباندن به اتاق خودش برد .. من پشت در اتاقش به دیوار تکیه کردم و اشک میریختم ..! -مامان داداش فرهاد من و زد .. صورتم و پهلوم درد میکنه .. چشمانم را بستم و با بغض ماتیار گریه ام گرفته بود .. صدای مامان آرام بود اما ضعیف و با لرز.. -مامان حواسش نبود ه شاید داشت مثل همیشه باهات کشتی میگرفت.. -کشتی نبود مامان ..به من گفت تو داداش فرزاد و کشتی .. -بخواب پسرم .. مامان درمانده بود نمی توانست ادامه دهد .. من و مامان مروارید و ماتیار در آن شب غریبانه تربن شب را در آن خانه گذراندیم .. از آن شب بود که بابا کم کم برایم کم رنگ شد من فکر میکنم از آن وقت بود که فهمیدم من دو مادر ندارم او همان است ..همان که خود گفته بود ..زن همسایه ..!
Hammasini ko'rsatish...
👍 20😢 13 2🌚 1🦄 1
#بوسه_ای_بر_چشمانت #پارت_96 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ بی توجه به حالمان به حال ماتیار تشر زد: -برو خونه ی خودتون بچه لباست و هم عوض کن .. پشتش را کرده بود و رفته بود .. به خانه ی خودمان برویم !؟..دلم به خانه ی خودمان برویم !؟..دلم میخواست قهقهه بزنم ..مگر آنجا خانه ی او نبود ؟!..مگر ما فرزندان همسایه اش بودیم !؟ از آن شب شروع شد ..شب پیش از چهلم فرزاد .. فهمیدم که جمله ی مامان فرح راست است اما برای او و فرزندانش نه برای ما..! عمه باز گفت .. -نگو این حرف‌ها رو فرح ..فرزاد عزیز همه بود ..برادرشون بوده مگه میشه دل شاد باشن ..!؟ -نبود ماهرخ ..نبود ..از قدیم گفتن :کسی که مادرم نزاییده بچه ی همسایه است ..! دلم شکست..پوست انداختم آن شب ..بزرگ شدم ..! درد حرف‌ها ی مامان فرح ،درد کتکهای فرهاد که معلوم بود تحت تاثیر حرفهای مامان فرح بود به کنار .. حرفهای بابا و رفتارش دردی بود که تا همیشه جایش در ذهنم درد میکرد..! از آن شب بود که من روز به روز از بابا دور شدم و از فرهاد دلگیر و مامان فرح دیگر مامان نبود ..! منصوره کمک. کرد مامان فرح به خانه برود منصور ماتیار را بغل کرد و برد و من مانده بودم هنوز به ایوان خیره..به بابایی که روزی برای آهمان جان میداد و امشب ناله ها و زخم ماتیار را ندید به ما پشت کرد و رفت.. با صدای فرشته خانم به خود آمده ام.. -به چی نگاه میکنی ور پریده برو نونتون دیگه ..کم داغ بزنید به دل خواهر بدبخت من .. و به خواهرش کمک کرد تا داخل شود .. من ماندم و حیاطی سوت و کور و صدای جیر جیره‌ها و سوز سرمای زمستان و نگاه سنگینی که از پشت پرده معلوم بود به معرکه ی فرهاد نگاه میکرد سرم را میچرخانم و پرده می افتد نمیدانم چه کسی بود ..!
Hammasini ko'rsatish...
😢 34👍 16😱 5🦄 1
#بوسه_ای_بر_چشمانت #پارت_95 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ -کثافت تو‌برادرم و کشتی که حالا با لباس سرخت جلوی مامان من رژه بری دلش و بسوزونی.. ریش کم پشت فرهاد درآمده ..لباسش مشکی است.. ماتیار را منصور از زیر دست و پای فرهاد بیرون میکشد ..اشک من میچکد سر جایم خشک میشوم ..مامان مروارید هم سراسیمه رسیده و وقتی ماتیار را در آن وضع دید روی زمین افتاد و سعی میکرد بلند شود اما مدام می افتاد تقلا میکرد اما توان رسیدن نداشت .. بابا هم بیرون آمده بود ..ماتیار را دیده بود سرش را با افسوس تکان داد.. -این چه معرکه ای راه انداختی فرح با این بچه ها ..نمیبینی من خودم خاک بر سرم شده ..مهمون تو خونه اس!؟ -آره معرکه اس..معرکه ای که تو پونزده ساله گرفتی میبینی که دودش هم فقط تو چشم من رفت.. پسر این زن ِ خونه خراب کن بچه ی من و فرستاد گوشه ی قبرستان. که حالا لباس سرخ بکنه تن پسرش ،خودش نمیتونه خوشی کنه اما با بچه اش نشون میده ..این کار و میکنه دل من و بسوزونه این مار با بچه هاش بچه من و کشتن..! -این چه حرفیه زن داداش.. این بچه مال سیاه و این چیزاست .. پاشو مروارید مادر بچه هات و بر دار ببر خونه ات .. نه مادر مفلوکم را میدیدم و نه برادر مظلومم را ..نمیدانم چرا به بابا مرتضی نگاه میکردم .! نمیدانم چرا منتظر بودم او در دهان فرهاد بکوبد نمی دانم چرا منتظر بودم مامان فرح را سرزنش کند نمیدانم چرا دلم میخواست بیاید و ماتیار را بغل کند .. ماتیار صدایش کرد .. با لرز و بغض.. -بابا..فرهاد من و زد.. اما من میدانستم چرا نگاه میکردم به او ..شاید چون پدرمان بود ،شاید چون پشت و ‌پناهمان بود ،شاید چون در سختی و خطر میخواهیم به او پناه ببریم .. اما از او و فرزندانش و همسرش به کی پناه ببریم !؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 39🤬 16💔 13 7🦄 3
Photo unavailable
یاسمن اکبری مربی رسمی بدنسازی و فیتنس دارنده ۸ سال سابقه‌ی تمرینی و ۳ سال مربیگری حضوری و انلاین تا رسیدن به هدفت پر قدرت کنارتم ،شروعش از تو تناسب اندامش با من🦾 اینستاگرام: yaasakbarii
Hammasini ko'rsatish...
👍 4
Repost from N/a
#بوسه_ای_بر_چشمانت #پارت_94 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ -بیا تو دختر.. صدای بابا مرتضی است با غیض میگوید .. به عکس نگاه میکنم و بعد به طرف خانه میروم .. -سلام بابا.. سر تکان میدهد .. احساس میکنم روح بابا هم همراه فرزاد مرده است .. حتی دیگر چون گذشته ماتیار را نه میبوسد نه در آغوش می‌گیرد و می توانم قسم بخورم موهایش در این یک ماه بیشتر سفید شده ..! از کنارش عبور میکنم و به داخل خانه میروم ..! عمه ماهرخ یک ماه است که تقریبا اینجاست و کمتر به خانه ی خودش می‌رود و همینطور منصور .. **** -مامان گشنمه.. صدای ماتیار است .. در این یک ماه مامان فرح خود را در اتاق. حبس کرده و جز سر خاک فرزاد پایش را بیرون نمی گذارد .. -الان مامان جان شام میکشم .. صبر کن همه جمع شن ..! بیچاره مامان مروارید در این دو ماه تقریبا نصف شده تمام کارها گردن اوست کنی هم عمه کمک میکند و طوبی خانم و که کاهی هم منصوره ..! فرناز هم که به بهانه بی حالی و ناراحتی و ناخوشی فقط آخر هفته ها خانه است ..!همراه خاله اش به خانه ی آنها رفته و آخر هفته ها می آیند ..! -مامان من کارتون ببینم تا شام بکشی !؟ -آزه برو پسرم ..! هنوز چند دقیقه نگذشته که صدای تلویزیون بلند میشود .. موزیکی شاد در پیام های تبلیغاتی ..مامان کفگیر را در سینک پرت میکند و به طرف سالن میدود .. -ماتیار مامان صداش و کم کن .. -مامان دارم برنامه میبینم خب.. -وقتی موزیک پخش میشه کم کن مامان جان بابا و مامان فرح ناراحت میشن !؟ -چرا.. مامان آهی میکشد ..مستاصل مانده چه به این بچه بگوید .. میدیم در این یک ماه بابا این حیاط نیامده ..!
Hammasini ko'rsatish...
💔 24👍 9 7👨‍💻 4
Repost from N/a
#بوسه_ای_بر_چشمانت #پارت_94 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ دیشب در خانه قیامتی شده بود ..! اینکه در این نزدیک به چهل روز. اگر چه هیچ کس دل و دماغ خوشی کردن نداشت ،بماند ..اما حکم هم حکم مامان فرح بود ..! حتی ماتیار را هم سیاه پوش کرده بود پسر بچه ی نه ساله ..! دلم به حال دستان سفید پر لک شده. مامان در این دو ماه میسوزد بس که پای اجاق. مانده .. مامان فرح در خال کتلت سرخ کردن بود .. برف‌ها کمی آب شده .. ماتیار بیرون خانه بازی میکند و وقتی برگشته بود یر تاپایش کثیف بود .. من مجبور شدم لباسش را تعویض کنم .. حمام فرستادم و لباسهایش را در ماشین انداختم کل لباسهای. مشکی اش را کثیف کرده بود مجبور شدم بافتی سرخ رنگ تنش کنم .. مامان از صبح سر پاست فردا مراسم چهلم است ..! ماتیار چوبی خشک دستش است و کلاه بافتنی بر. سرش است .. -ماه نوش ..؟ -بله مامان .. -سر شب داداشت سرما نخور برو اون حیاط بگو سفره بکشن تا من غذا رو بیارم .. میروم ،تا هم ماتیار را داخل بفرستم که با تنی تازه حمام شده سرما نخورد هم با عمه و منصوره سفره ی شام را بکشیم..! اما صدای جیغ ماتیار باعث میشود که که بدون پا زدن دمپایی به طرف حیاط مامان فرح بدوم..اما آنچه میبینم درد ناک و غیر قابل باور است .. نمیدانم آن شب چه شد ..چه چیزی در من رخ داد که فهمیدم باید بزرگ شوم باید مراقب باشم باید به قول عمه دلی واسه خودم کنار بگذارم ..! ماتیار را میبینم روی زمین سرد زیر دست و پاهای فرهاد .. سیلی و مشت به سر و صورتش میزند .. و مامان فرح که روی ایوان نشسته با دست بر سر و صورت میکوباند ..همان وقت ،عمه ،همسرش و بچه هایش بیرون می آیند و فرشته و بچه هایش.. در بهتم ..فرهاد من !؟ فرهاد چرا ماتیار را زیر مشت و لگد گرفته اما بعد فهمیدم ..فهمیدم و ای کاش نمیفهمیدم کاش فقط کابوس بود ..!
Hammasini ko'rsatish...
💔 37👍 12 10🤬 10🦄 2
سلام دوستای خوبم من بر کشتم خدا رو شکر فردا پارت دارید ..❤️
Hammasini ko'rsatish...
👍 15 6👏 2
سلام دوستان گل من ادمین کمکی نویسنده هستم دوستان گلم اکانت نویسنده به مشکل خورده تا درست شدنش یک زمان میبره هروقت بیان پارتها رو براتون جبران میکنن
Hammasini ko'rsatish...
👍 21 3😭 1
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!! https://t.me/+ITjhVYlAIl5kYmM0
Hammasini ko'rsatish...
🍁🦋گم _شده ام _در _تو🦋🍁

@gom_shode گم شده ام در تو🍁 به قلم :اسکندری نویسنده ی رمان‌های : #چیدا #بوسه ای بر چشمانت

👍 8 2🤬 1😢 1👨‍💻 1
https://t.me/+BHILXLkVQd40NzU0 بعد از آن حقایق..! بعد از آنچه گوشم شنیده بود و قلبم دوست نداشت بپذیرد التماس میکرد آن تکه ی مفلوک به مغزم .. که حقیقت نباشد اما امان از روزگار و آدم‌هایش ..! ٫امان از دردهایشان ..! هر روز با چشم میبینم و دلم خون می شود و هیچ حق اعتراضی ندارم ..! مگر من به او فرصت دادم ..!؟ -حواست کجاست !؟ -بله؟ با صدای بهرخ به طرفش بر میگردم ..! -میدونستی جمعه نامزدی سردار با ساغر !؟ چرا دست از سرم بر نمیدارن ..!؟ از دانستن که میدانم اما چرا مدام به یادم می آورند که دیگر هیچ شانسی ندارم ..! آن روز که با ناباوری به من نگاه کرد آن روز که زانو زد و التماس کرد اعتراف کنم آنچه میبیند دروغ است و .. و آه از این سرنوشت شوم که هم گریبان مادرم را گرفت هم مرا ..! نتوانستم انکار کنم ..و او با شانه های افتاده و دلی شکسته رفته بود اما پیش از آن گفت که .. جوری می‌رود که تا ابد در حسرتش بمانم و رفته بود ..با حسرتی که در دلم ماند ..! **** او حتی دیگر نیم نگاهی هم به من نمی کند ..! روزگاری برایم جان میداد ..! اما بعد از آن جفای که در حقش کردم دیگر حتی نگاهم نکرد .،! پسم زد .. با نامزد جدیدش جلوی چشمانم هر روز دست در دست و لبخند بر لب به شرکت می آیند و بعد هم می روند ..! ساغر باقری..شریک جدیدش..دختری طناز و افسونگر ..! وقتی کنارش است وقتی آنگونه در گوشش پچ میزند وقتی او آنطور با مهر و عشق نگاهش میکند هزاران بار میمیرم و حق اعتراض ندارم ..! روزی این نگاه شیفته این نگاه پر مهر از آن من بود و حالا خود جز نفرت چیزی در آن چشم‌ها نکاشته ام .. گفته بود جوری آتشم میزند که تا ابد بسوزم .. و زده بود ..آتشم زد …من هر روز با دیدن آن زن کنارش در آغوشش در حال سوختنم ..! ***^من چیدا ماندگار ..دختری که دل در گرو پسر عمویم داشتم نامزدش بودم عاشقانه. هم را میخواستیم ،میپرستیدیم ..! اما مکر و حیله ی دیگران راهمان را سالها جدا کرد ..در حق هم جفا کردیم .. بخشیدمش اما او مرا پس زد با شریکش نامزد کرد و مرا برای همیشه رها کرد ..سالهاست در عشقش میسوزم و حق دم زدن ندارم ..! https://t.me/+BHILXLkVQd40NzU0
Hammasini ko'rsatish...
🦋چیدا🦋

زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…! #نویسنده:اسکندری رمان های دیگمون: #گم شده ام در تو #بوسه ای بر چشمانت

👨‍💻 3🤬 2👍 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.