فاطمه مفتخر| نــیـــمنـگـــاه🪴
بهنامخالقمهر 🌱 شما را به دقایقی لبخند، به میزبانی دخترکِ امیدوارم دعوت میکنم! پارت گذاری: "از شنبه تا چهارشنبه" همراز روزهای تنهایی "در دست چاپ" نیمنگاه "در حال نگارش" #کپی_ممنوع
Ko'proq ko'rsatish25 149
Obunachilar
-2424 soatlar
-2367 kunlar
-59030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#نیم_نگاه
#پارت_807
#فاطمه_مفتخر
خبری از یک سفره عقد با شکوه و مجلل نبود، من اما حس میکردم مقابل بهترین سفره عقد دنیا نشستهام!
مادر به سمتم آمد و قرآنی زیبا به دستم داد. قرانِ جلد مخملی به صورتی کمرنگ. لب هایم به بسمالله باز شد و قرآن را گشودم.
عاقد خطبهی عقد را داشت جاری میکرد و من و حافظ هر دو چشم دوخته بودیم به قران درون دستم.
_ قال رسول الله انکاحُ سنتی، فمن رغب عن سنتی فلیس منی.
لحظه ای قلبم پُر شد از خالی!
تمام استرس و حس های بد و افکار اضافی از جسم و جانم پر کشیدند.
تمام آن چند روز قبل، بدو بدوهایمان... خستگی... کلافگی... اضطراب... همه و همه از وجودم رفتند.
آیه ها را آرام میخواندم.
حافظ در گوشم به آرامی گفت:
_ برام دعا کن، بتونم خوشبختت کنم، برای زندگیمون دعا کن!
بدون اینکه نگاهش کنم، با قلبی که تند میزد به آرامی خودش گفتم:
_ توام!
_ دوشیزهی محترمهی مکرمه، آیا بنده وکیلم که شما را با مهریه یک جلد کلام الله مجید، صد و چهارده سکهی تمام بهار آزادی، سه دانگ زمین، هزار و پانصد شاخه گل رز به عقد دائمی و همیشگی جناب آقای سید حافظ علوی در بیاورم؟
بعد دمی گرفت و ادامه داد:
_ عروس خانم، وکیلم؟
حافظ دست درون جیبش کرد و جعبهای کوچک به دستم داد.
قرآن را بوسیدم و با قاطع ترین لحن ممکن دهان باز کردم:
_ با توکل به خدا و اجازهی بقیه بزرگترا، بخصوص پدر و مادرم، بله!
100
#نیم_نگاه
#پارت_809
#فاطمه_مفتخر
لبخند خجلش را به صورتم پاشید و من هم حیای سالی یک بار بیدار شدهام سراغم آمد و دویدن خون به گونه هایم را به راحتی حس کردم!
حال دلم، شبیه رواق بود! درخشان و نورانی، قلبم به اندازه ی هزاران اینه دور و برم، شفاف بود و برق میزد!
انگار که به دیوار دلم اکلیل پاشیدهاند!
کفش ها را پا زدیم. از رواق بیرون آمدیم. حالا منو حافظ دوشادوش هم قدم برمیداشتیم.
سعی میکردم بچه پررو گفتن های صدرا و شوخی های علی را نشنیده بگیرم. حافظ ارام و ریز به شوخی های زیرپوستی آن دو میخندید.
من اما حواسم جای دیگری بود!
آرامش داشتم و روحم سبک بود!
حس میکردم روی ابرها دارم قدم برمیدارم!
از وقتی که سر عقد قرآن را به دست گرفته بودم و سورهی نور را خواندم، نور تابیده درون قلبم را احساس میکردم.
_ بیایین عکس بگیریم!
عسل این را گفت و با زدن این حرفش همه سر جایشان ایستادند.
هنوز تا اذان مغرب چند دقیقه ای مانده بود و هوا روشن.
کنار هم ایستادیم، جوری که من و حافظ وسطشان بودیم و بقیه دورمان.
عسل دوربین را به دست خانمی داد و خودش کنار صدرا ایستاد.
لبخندی از ته دل به دوربین زدم.
چند عکس دست جمعی گرفتیم و بعد بزرگتر ها ابراز خستگی کردند و گفتند برای نماز میروند.
یک بار با پدر و مادرم و علی، یک بار با پدر و مادر حافظ و هستی، و بعد هم با بقیه عکس گرفتیم.
هستی با اخمی ریز گفت:
_ پس خودشون دوتا چی؟
و با همین یک جملهی به ظاهر ساده، بقیه ی فامیل را به سمت صحن ها فرستاد.
هستی دوربین را دست گرفت و گفت:
_ اینجا رو ببینید؟
در حالی که چشمم به دوربین بود، متوجه شدم دستی دور شانهام پیچید و نفسم برای لحظهای رفت!
ارام سرم به سمت حافظ چرخید و نگاهم به صورت مردانهاش سنجاق شد!
گرمای کف دستش را حس میکردم و دلم میلرزید و وجودم از بودنش گرم که نه، به آتش کشیده میشد!
2800
#نیم_نگاه
#پارت_808
#فاطمه_مفتخر
ادامهی خطبه گفته شد و سوال را عاقد از حافظ پرسید:
_ آقای داماد، اقا سید حافظ علوی، وکیلم؟
_ به امید خدا و اجازه ی بزرگ ترها بله.
صدایش گوش هایم را نوازش داد!
چه بلهی شیرینی!
بقیه حرف میزند. تبریک میگفتند. و من... من مسخِ چشمان حافظ بودم. او هم نگاهش دوخته شده بود به چشمانم و مهرِ درون نگاهش، روحم را به بازی میگرفت!
پدربزرگ مادریِ حافظ، که مردی هیکلی و پر جذبه بود، پیش آمد و با نگاهی به هردویمان تبریک گفت. بعدش حاج و آقاجون جلو آمدند. بعد به ترتیب پدر و مادرهایمان. تنها عمویم، دو عموی حافظ، صدرا و علی عزیزم. هر چهار مادربزرگ، دو زن عموی حافظ. عمه ام و زندایی حافظ، عسل، رها و هستی. بقیه اقوام هم که نتوانسته بودند بیاییند اصلا.
با اشارهی اینکه وقتمان در رواق به اتمام رسیده. هستی سریع حلقه ها را در آورد و گفت:
_ حلقه ها رو بندازید دست هم قبلش!
هستی اول حلقه را به حافظ داد. نگاه از چشمانم دزدید و در حالی که سرخ شده بود آرام دستم را درون دستان مردانهاش گرفت و...
چیزی میان دلم فرو ریخت!
اصلا.... یک حس عجیبی داشتم که پیش از این تجربه اش نکرده بودم!
اصلا انگار نمیشود وصفش کنم اما... اما حس خوبی بود! از آن ها بود که دلت را با خود میبرد!
حلقه میان انگشتم نشست و... باورم نمیشد!
باورم نمیشد که اینجاییم!
در جوار امام رضا عقد کردیم و حالا، این مرد مرا محرم ترین است و حلقهای که او به دستم انداخته میان انگشتم جا خوش کرده.
هستی حلقه ی حافظ را به دستم داد و من هم دستش را در دست گرفتم.
قلب بیجنبهام یاغی و بی مراعات خودش را به دیوارهی قفسه ی سینهام میکوفت!
حلقه درون دستان حافظ هم نشست و من انگار که قشنگ ترین قاب عمرم را میدیدم!
100
Repost from N/a
_نجات مادرت یا قبول شرطم...... انتخاب با خودته
اشکام همین جور روی صورتم میریخت
_محمد طاها این چه پیشنهادیه به من میدی من دختر عموتم
سرشو تکون داد و با خونسردی و بی رحمیه تمام گفت
_پس قبول نکردی......وقت منو بیشتر از این نگیر به سلامت
هر چی التماس بود تو صدام ریختم و اسمشو صدا زدم
چون میدونستم متنفره از درموندگیه من
_محمد طاها
دیوونه و کلافه شد چندان عربده ای زد که شونه هامو جمع کردم و هق زدم
_اسممو اینطوری صدا نکن
_آخه......من......من چطور میتونم با تو .....با تو
_نمیتونی؟؟چراااا؟؟چون ازم متنفری؟؟چون حالت ازم به هم میخوره؟؟
جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین تا دیروز فکر میکردم مهربونترین پسر عموی دنیاس ولی با این کاراش که میخواست به زور همه چی رو برای خودش کنه ازش متنفر شدم
_ برای چی یک ساعته نشستی روبه روم زار میزنی......گمشو بیرون
_من ناموستم نامرد......چطور دلت میاد به من بگی یه بچه برات بیارم و خودم برم پی زندگیم
قهقه زد و تحقیرم کرد
_دختری که از تو خیابونا جمعش کردم و تا دیروز جواب سلاممو نمیداد حالا به من میگه ناموسمه
نگاه پر از حرصشو داد بهم
_دنیا بدجور گرده ریحانه خانوم
_من....من....کِی تحقیرت کردم.....من که .....
دوباره داد و فریاد
_همیشه.....همیشه منو نادیده گرفتی و با کارات به همه ثابت کردی بی ارزشم الانم به خاطره نجات مادرت از قصاص که اینجایی
نفسشو با حرص بیرون داد
_من فقط یه وارث میخوام از خون شمس......
ولی حالا که انقدر از من بدت میاد پس قید مادرتم بزن.......
با حرفش لبمو محکم به دندون گرفتم و شدت اشکام بیشتر شد
دید تکون نمیخورم بلند شد و بازوم گرفت و کشید سمت در
_نمیشنوی نه.....بهت میگم برو......
_اگه قبول کنم مامانم چی میشه؟
متوقف شد و برگشت سمتم چشماش قرمز بود ولی صورتش یه خنده ی محوی داشت
_از زندان میارمش بیرون و میفرستم پیش خواهر و برادرت
_من....من....چی؟
_تو؟؟؟!!!!با من میای خونه ام
https://t.me/+MLCH8279rshhNDJk
https://t.me/+MLCH8279rshhNDJk
87210
Repost from N/a
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
1 28800
Repost from N/a
#هدیه
- خودت اومدی سمتم... خودت گفتی دوستم داری... خودت گفتی قصدت ازدواجه... پس الان چرا داری اینکارو باهام میکنی؟
امیرعلی بازویم را گرفتو برای دور کردنم از در خانه به عقب هولم داد:
- بیا برو ببینم... پاشدی اومدی اینجا زرزر گریه راه انداختی که چی بشه؟...
پاهایم را به زمین چسباندم تا بیشتر از آن نتواند مرا از خودش دور کند. التماس کردم:
- امیرعلی... تروخدا... نکن... اینکارو نکن... من دوستت دارم...
بازویم را سفت فشار دادو دندانهایش را بهم فشرد:
- دنبال شر میگردی؟ نمیبینی الان تو اون خونه سوروسات نامزدیمه؟ کوری؟ نمیبینی دارم با خواهرت ازدواج میکنم؟
- من چیکارت کرده بودم امیرعلی؟ اگه نمیخواستی چرا از همون روز اول اومدی طرفم؟ من که کاری به کارت نداشتم... داشتم زندگیمو میکردم
کلافه شده بود و مدام با ترس از اینکه کسی ما را ببیند به عقب برمیگشتو در خانه را چک میکرد تا کسی بیرون نیاید.
با رگ گردن بیرون زده غرید:
- گوه خوردم گفتم دوستت دارم خوبه؟...
با کف دست ضربهای به قفسه سینهام زد. نفس چند ثانیه از درد قطع شد و دو قدم عقب پرت شدم.
- میدونی چرا نخواستمت؟ برای همین سیریش بودنات برای بیحیا بودنت برای خراب بازیات. یه نگاه به رفتارت کن چرا باید انقد آویزون باشی که شب نامزدیم بیای جلو در خونم؟ فکر میکردم آدمی اومدم سمتت اما دیدم نیستی. رفتارت، لباس پوشیدنت، حرف زدنت، آرایش کردنت عین زنای خیابونی بود...
- امیرعلی به خدا بعد این هر چی تو بگی میشم. هر جور تو بخوای لباس میپوشم... فقط اینکارو با من نکن... اگه امشب با ترانه صیغه بخونی من میمیرم. به قرآن میمیرم امیرعلی
زار زدم. اما امیرعلی تبدیل شده بود به یک تکه سنگ. باز هم هلم داد.
- کم چرت بگو... به جا این حرفا گورتو گم کن تا کسی ندیدنت به ولله ترانه بو ببره مادرتو به عزات میشونم
سکندری خوردم. امیرعلی سمت در خانه برگشت. صدایم را بالا بردم تا مجبورش کنم بیاستد.
- من بد... من زن خیابونی... من خراب... که هم تو میدونی نیستم هم خودم ولی تو چرا انقد نامرد و بیمعرفت بودی که بین اینهمه دختر دست گذاشتی رو خواهرم؟... چرا حتی ازم خداحافظی نکردی که وقتی اومدی خواستگاری ترانه من هنوز منتظر زنگت بودم؟
- ولمون کن بابا... شروور تحویلم نده
- میرم امیرعلی... میرم پسر حاج حسین... میرم پسرعمو اما یادت باشه تو به دختری انگ هرزگی زدی که خودتم میدونستی اولین بوسش با خودت بود... میرم ولی تورو به همون خدای میسپارم که هر روز جلوش خم و راست میشی
امیرعلی سمت یورش آورد بازویم را گرفتو اینبار با قدرت تمام پرتم کرد
- هرررررری بابا... گمشووووو
https://t.me/+mgv7Bt_tNoJmMDI0
https://t.me/+mgv7Bt_tNoJmMDI0
https://t.me/+mgv7Bt_tNoJmMDI0
👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصلهای نخوانده عشق
👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش
👈 پارتگذاری همه روزه و بهطور منظم
👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارتهای رمان هستند
✨ کانال عمــومی ســـآغْآزْـــر ✨
پارتگذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید
https://t.me/c/1767855958/286لینک کانال
https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA01 20910
Repost from N/a
دختره میره چشمهی آبگرم که...🫣
وقتی کسی تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا خودشو بشوره اما درست زمانی که نیمه برهنه و تا کمر تو آب بود، احساس کرد چیزی پاشو لمس میکنه و ثانیهای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و ترسیده شروع به دست و پا زدن کرد.
فقط چند لحظه طول کشید و بعد رها شد. پاش آزاد شد اما وحشت وجودش رو فرا گرفت، تقلا کرد خودشو به سطح آب برسونه که... اونو دید.
موجودی خیرهکننده، با موهایی بلند و چشمانی سیاه و سحرانگیز، بهش چشم دوخته بود و حیلهگرانه، دختر رو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت میکرد.
اون موجود... از دختری با موهای نارنجی متنفر بود اما...
🔥🔥🔥
دایانا هجده سال پشت حصارهای بلندی که والدینش دورش کشیده بودن زندگی کرد اما درست روز تولد هجده سالگیش تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خارج از کنترل و محدودیت های والدینش، زندگی خودشو بسازه.
ده سال بعد، درحالی که موفق شده و زندگی مستقلی برای خودش ساخته بود، سرنوشت بازی عجیبی رو با اون شروع کرد و تو یک شب عجیب، مردی از گذشته سر راهش قرار گرفت که کینهی عمیقی نسبت به مو نارنجی ها داشت.
پوست سفید و موی نارنجی دختر، ارثی از دشمنان قسم خوردهی اونه اما باید دید با وجود این نفرت عمیق، شکوفهی عشق میتونه جوونه بزنه یا نه؟
آتشزاد، داستان تقابل عشق و نفرت🔥
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
58400
Repost from N/a
00:12
Video unavailable
♥️♨️♥️
#روزهای_بیتو
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار...
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم.
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
- آخ...همایون!
- جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار ..
صدای بیرمقش زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی.
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من، لباش رو بیقرار بوسیدم.
با فریاد به رانندهام توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
#کینهوعشق♥️♥️
چهارمین اثر نویسنده
57400