💥vip💥رمان عهدی در هوهِنزولِرن(hohenzollern)
⚠️ این چنل Vip برای عموم رایگان است ⛔ پارتگذاری: هفتهای ۱۴ پارت + تعطیلات🍹 🧿تنها چنل رسمی حلما ابراهیمیان🧿 رمان عهدی در هوهنزولرن : آنلاین✍ ❌کپی= حرام❌
Ko'proq ko'rsatish816
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-127 kunlar
-6530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
صورت رنگ پریدهش مثل ماه میدرخشید و حتی توی خواب هم بهش سرم وصل بود!
سارا از روی صندلی کنار تختش بلند شد و به سمتم اومد. با یک دستش به مبلمان گوشه اتاق و با دست دیگهش مانع جلو رفتنم به سمت گلنوش شد.
- میشه حرف بزنیم؟
کتم رو روی مبل سه نفره پرت کردم و هر دو روبهروی هم نشستیم.
- دکترا میگن مشکل از اعصابشه. این مدت اونقدر استرس داشته که سطح اضطرابش پنج برابر یه زن درحال زایمانه! وضعیت اعصابش به حدی وخیم بوده که گروگان گیری امشب باعث حمله عصبیش شده.
گویا کریستوف از اختلال گلنوش به سارا نگفته بود و احتمالاً فقط ازش خواسته بوده که مراقب روحیه گلنوش باشه. واسه همین من چیزی از اختلالش نگفتم تا زمانی که خود گلنوش بخواد بهش بگه.
- ضعف سیستم عصبیش به سیستم ایمنیش آسیب رسونده و عفونت تو کل بدنش پخش شده. همین عفونت و تشنج روحی، معدهشو عصبی کرده و باعث شده خونریزی کنه.
چشمهام رو با درد بستم. اگه من ضعف نشون نمیدادم، اون قاتل عوضی که پشت همهی این ماجراها بود، جرات دست درازی به دختری که به من پناه آورده بود رو نمیکرد.
دستمال کاغذی مچاله توی دستش رو زیر چشمهای خیسش کشید.
- این چند روز که با تو جیک تو جیک شده بود، میدیدم که کم غذا شده؛ گاهی بدنش دچار لرزش میشد و میتونستم ترس رو توی صورتش ببینم؛ ترسی بیشتر از زمانی که از زیر دست و پای جاناتان نجاتش دادیم.
حسی بهم میگفت که پایان این گفتوگو به خوبی و خوشی ختم نمیشد. همچنان توی سکوت بهش گوش سپردم؛ چون قبول داشتم که کوتاهی کردم و باید بیشتر از جواهرم محافظت میکردم.
- به حدی حواس پرت شده بود که همه چیز رو فراموش میکرد. آقای آدلر میگفت که قبلاً بهش هشدار داده که اگه با کسایی که بهش استرس میدن یا توی شرایطی باشه که آرامشش از بین بره، ممکنه حمله عصبی داشته باشه!
کریستوف این رو بهم نگفته بود؛ حتی خود گلنوش! د آخه اگه بهم میگفتن که قضیه تا این حد جدی بود، شرایط رو به هر طریقی که شده، سامان میدادم!
- من و اون کلی مصیبت کشیدیم تا زندگیمونو توی آلمان از نو شروع کنیم. حالا ازت خواهش میکنم که ازش فاصله بگیر! نمیخوام نزدیک بودنش به تو، براش گرون تموم بشه. میدونم که خودم هم با جعل امضاش و انداختنش به دام تو، کم مقصر نیستم ولی التماست میکنم که دست از سرش برداری!
نبض پرقدرت شقیقهم رو حس میکردم. نفسهام تند و کشیده شدن و به سختی جلوی خودم رو میگرفتم تا خشمم رو روی سارا خالی نکنم!
چیزی که ازم میخواست، غیرممکن بود! محال بود که رهاش کنم. همه معتقد بودن که با هم بودن ما براش خوب نبود و حتی از توی چشمهای کریستوف خوندم که فکر میکرد من برای گلنوش مثل سم بودم ولی من خیال نداشتم ازش دست بکشم.
هر کسی که پشت این قتل و خراب کردن زندگی من بود، میخواست کاری کنه تا خودم از زندگی کسانی که برام عزیز بودن، بیرون برم ولی اجازه نمیدادم اون آشغال به خواستهش برسه و من رو تنها کنه!
👍 23❤ 6
20224
💎عهدی در هوهِنزولِرن
#پارت۳۷۸
#بهقلمحلماابراهیمیان
♡ ⃟💌 𝒜𝒽𝒹𝓎_𝒹𝒶𝓇_𝒽𝑜𝒽𝑒𝓃𝓏𝑜𝓁𝓁𝑒𝓇𝓃
●°☆❥ཽཽ ⃝⃟➤❥ꕥ꯭ꔷꔷꔷꕥ꯭❥❥ཽཽ ⃝⃟➤☆°●
نفسم حبس شد و پیش خودم فکر کردم 《مگه خبر بد دیگهای هم مونده که نگفته؟!》.
- فقط نگو که درمان نداره!
دفترچهش رو داخل کیفش گذاشت. لبخند کمرنگی به این دلواپسیم زد.
- درمان که داره ولی... بحث سر چیز دیگهایه. علت نگرانی من، بزرگترین ترسشِ. اون از این که توی کوچهای خلوت و تاریک قدم بزنه و یکهو یه نفر سر راهش قرار بگیره یا یکی تعقیبش کنه و اونو گیر بندازه، میترسه. اون حتی از تنها بودن با یه مرد تو یه اتاق وحشت داره.
- چی میخوای بگی؟
- این اختلال نه به حمله جاناتان ربط داره و نه مرگ پسر عمهش. همه اینا به بچگیش مربوطه و نشونههای احتمالی آزار و تعرض جنسی!
به معنی واقعی کلمه کیش و مات شدم. سرعت کوبش قلبم چند برابر و دستم روی زانوم مشت شد.
- تو... مطمئنی؟
سرش رو که به تایید تکون داد، دنیا دور سرم چرخید.
- یه جورایی آره. من تلفنی با روانشناسش صحبت کردم و بعد کلی سوال جواب، متوجه شدم که اون از طرف مادر گلنوش وظیفه داشته تا اتفاقی که توی دوران بچگیش افتاده رو از طریق روشهای مختلفی مثل صحبت کردن، تجویز دارو و حتی هیپنوتیزم از حافظه گلنوش پاک کنه!
بیقرار از روی صندلی بلند شدم و چنگی توی موهام کشیدم.
- گلنوش هم از این ماجراها خبر داره؟
- از اونجایی که جلوی خودش با مشاورش حرف زدم، میدونه که کلاه سرش گذاشتن و حقیقتی رو ازش پنهون کردن ولی چون اون اتفاق توی دوران کودکیش رخ داده و طی جلسات زیادی سعی شده که از حافظهش پاکش کنن، چیزی به یاد نمیاره.
چشمهای دردناک و خستهم رو مالیدم که یک لحظه چنان تیر کشیدن که ابروهام به هم گره خوردن و تا چند ثانیه اطرافم رو تار میدیدم.
- درمانش چیه؟ یه درمان قطعی و صددرصدی میخوام!
- باید از دو روش، روانشناسی شناختی و رفتارگرایی بهش کمک کرد. مثلاً باید تا مدتها از جاهایی که براش یادآور خاطرات ناگوارش هستن مثل همون کوچه تاریک و خلوت یا دیدن جاناتان خودداری کنه؛ باید بهش یاد بدیم که در مواجهه با موقعیتهای استرسزا، ترسش رو کم کنه. ولی بهترین راه درمان، هیپنوتیزمِ. 《هیپنوتیزم پسرفتی》 کمک میکنه تا بفهمیم که توی گذشتهش چه اتفاقی رخ داده، توی مرحله بعدش باید با 《تحلیل درمانی》 ذهن ناخودآگاهش رو تحلیل کنیم تا مشکلش حل بشه. بهتره که واسه شروع به یه سفر بره، بعد روند درمانش رو شروع کنه.
از جاش بلند شد و دستش رو روی شونهم گذاشت.
- نگران نباش و برو استراحت کن رفیق، خیلی خواب لازمی! شب خوش.
لبخند بیجونی زدم و با کمی تعلل وارد اتاق گلنوش شدم.
#اینچنلویآیپیحقعضویتیشدهودرصورتلفتدادندیگهنمیتونیدواردبشید.
#هرگونه_کپی_حق_الناس_وحرام_است.
22923
بچهها منتظر نظرات و پیشبینیهاتون هستم🌹
206011
نگرانتر از قبل لب زدم.
- ممکنه ارثی باشه و اصلاً هیچ اتفاقی براش نیوفتاده باشه؟
کمی مکث کرد، به گوشهی نامعلومی خیره شد و توی ذهنش به دنبال جواب، کنکاش کرد.
- نمیشه گفت کلاً این اختلال رو ارث برده، فقط زمینهش ژنتیکیه. یعنی مثلاً از پدر یا مادرش که زود مضطرب میشه، زمینهش رو به ارث برده و طی اتفاقی که معلوم نیست چی بوده و کی اتفاق افتاده، شوک وحشتناکی به گلنوش وارد شده. منظورم اینه که یه تروما اون ژن اضطراب رو فعال و تقویت کرده تا اینکه به اختلال تبدیل شده. الان ممکنه بقیه خواهراش یا برادراش این اختلال رو نداشته باشن چون توی اون تروما نبودن! متوجهی؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. آه عمیقی کشیدم.
- بعد قضیه جاناتان، یه هفت_هشت روزی حالش خوب نبود ولی این چند روز خیلی به خودش مسلط بود و عالی بهنظر میرسید. البته تا امشب!
- این چیزیه که اطرافیانش حس میکنن. گاهی ممکنه خودِ بیمار هم گول بخوره که خوب شده درحالی که تا تحت درمان قرار نگیره، اختلالش کنترل نمیشه!
دفترچهش رو صفحه زد، برگهای که بالاش اسم گلنوش روش نوشته شده بود رو شروع به خوندن کرد.
- ناآرومی و گاهی پرخاشگری، گوشه گیری و عدم توانایی در برقراری ارتباط با دیگران، عدم تمرکز توی کارای روزانه، مشکل در خواب و دیدن کابوس، ترس از انجام کاری که حس کنه اونو توی دردسر میندازه. اینا همه علائم گلنوش هستش.
تموم مدتی که اون نوشتهها رو میخوند، توی ذهنم با حرکات گلنوش مقایسه میکردم و تیکشون میزدم! دقیقاً متوجه همه شده بودم غیر از مشکل خوابش.
- همهی اینا درسته و توی رفتاراش متوجهشون شدم! اتفاقاً وقتی خواستم استخدامش کنم یه اتفاق کوچیک افتاد و یکهو از این رو به اون رو شد. میترسید که براش دردسر ایجاد بشه و میگفت که ازش دور بمونم!
- این غیر ارادی بوده، ازش دلگیر نباش. اینجور بیمارا دست خودشون نیست که میترسن، ریسک نمیکنن و دیوار بزرگی دور خودشون میکشن تا توی حاشیهی امنشون بمونن.
نگاه ملتمسم رو بهش دوختم.
- لطفاً بگو که خیلی سریع خوب میشه!
چشمهاش از مردمکهای پرخواهشم فرار کردن.
- راستش همهی این علائمی که گفتم، در برابر این آخری که میخوام بگم، هیچه!
#هرگونه_کپی_حق_الناس_وحرام_است
20601
💎عهدی در هوهِنزولِرن
#پارت۳۷۸
#بهقلمحلماابراهیمیان
♡ ⃟💌 𝒜𝒽𝒹𝓎_𝒹𝒶𝓇_𝒽𝑜𝒽𝑒𝓃𝓏𝑜𝓁𝓁𝑒𝓇𝓃
●°☆❥ཽཽ ⃝⃟➤❥ꕥ꯭ꔷꔷꔷꕥ꯭❥❥ཽཽ ⃝⃟➤☆°●
ریههام فراموش کردن که دم و بازدم کنن. کتم از روی دستم سر خورد و روی کفشم افتاد و من چنان خیره به صورت متاسف کریستوف بودم که تلاشی برای برداشتنش نکردم.
اینکه گلنوش از یک اختلال روانی رنج میبرد، به طرز دیوونهواری برام ناراحت کننده بود و قلبم رو مچاله کرد.
نگاهم رو به سمت اتاقش گردوندم و چشمهام رو با درد بستم.
- اختلال... چی چی؟!
بطری آب معدنی کوچیکی رو از کیفش بیرون کشید و به سمتم گرفت.
- سندروم posttraumatic stress disorder یا اختلال تنش زای پس از رویداد. البته بهش اختلال پسا ضایعهای هم میگ... .
آب خوردنم رو متوقف کردم و چشمهام که آمادهی تیکه تیکه کردنش بودن رو بهش دوختم.
- کریستوف! نمیخوام که ازت امتحان بگیرم! فقط خفهشو و بگو حالش چطوره؟
خندهش رو قورت داد و کتم رو از روی زمین برداشت.
- چطوری هم خفه شم و هم... باشه بابا اینطوری نگام نکن شلوارم خراب شد! در مورد این باربی خانوم شما، باید بگم که یه عامل استرسزا و آسیبزای فوق شدید... تاکید میکنم، فوق شدید رو از نزدیک یا با چشمای خودش دیده.
صداش گرفت، خواست گلوش رو با چند سرفه صاف کنه و وقتی افاقه نکرد، بطری آب رو به سمتش گرفتم.
- چی رو دیده؟
- نمیدونم، البته فعلاً نمیدونم. این اختلال ممکنه بهخاطر دیدن صحنهی سر بریدن یه آدم جلوی چشماش، تصادف یا مردن کسی به شکل دردناک، سوءاستفاده جنسی و تج*وز رخ بده. ولی همهی کسایی که چنین صحنههاییو میبینن به این اختلال دچار نمیشن! خیلیا مدتی دپ میشن و درنهایت دوباره به زندگی عادیشون برمیگردن و فقط هشت درصد از مردم دچار PTSD میشن.
دستی رو صورت آشفتهم کشیدم. نفسهام تند شدن، اگه جواب مثبت به سوالم میداد کل نیروهام رو از سرتاسر آلمان جمع میکردم و اونقدر بین ابروهای جاناتان شلیک میکردم که چهرهش قابل تشخیص نباشه!
- حمله جاناتان بهش، علت این اختلاله؟
لبهاش کش اومدن.
- میدونم که واسه تیکه تیکه جاناتان لحظه شماری میکنی و دنبال بهونه میگردی ولی نه... علتش اون نیست! اولش خودمم همین فکر و میکردم تا اینکه توی اواخر همون گفتگویی که با گلنوش داشتم، فهمیدم اون خیلی قبلتر از اینکه به آلمان بیاد، درگیر این اختلال بوده.
#اینچنلویآیپیحقعضویتیشدهودرصورتلفتدادندیگهنمیتونیدواردبشید.
#هرگونه_کپی_حق_الناس_وحرام_است.
18512
💎عهدی در هوهِنزولِرن
#پارت۳۷۷
#بهقلمحلماابراهیمیان
♡ ⃟💌 𝒜𝒽𝒹𝓎_𝒹𝒶𝓇_𝒽𝑜𝒽𝑒𝓃𝓏𝑜𝓁𝓁𝑒𝓇𝓃
●°☆❥ཽཽ ⃝⃟➤❥ꕥ꯭ꔷꔷꔷꕥ꯭❥❥ཽཽ ⃝⃟➤☆°●
کتم رو روی ساعدم نگه داشتم و به سمت در رفتم؛ سیگارم رو توی سطل گوشه اتاق پرت کردم و به همراه سه بادیگاردی که بیرون از اتاق ریاست ایستاده بودن، رفتم تا سری به کارن و گلنوش بزنم.
البته فقط از پشت شیشه! رویارویی باهاشون بعد اتفاقی که توی شرکت افتاد و حرفهایی که گفتم، برام سخت بود.
خشم از دسیسههای اون قاتلهای عوضی چنان در من به غلیان افتاده بود که به عزیزترین افراد زندگیم، آسیب رسوندم.
هرچی میکشیدم از یکهویی از کوره در رفتنم بود. موقع عصبانیتم خون جلوی چشمهام رو میگرفت و اشتباهاتی انجام میدادم که تا یک عمر باید با عواقبشون دست و پنجه نرم میکردم.
سپرده بودم به کارن و گلنوش توی اتاقهای ویآیپی و مجزا از هم رسیدگی کنن. کنار پنجره یکی از اتاقها ایستادم.
پرستاری با یک سینی پر از گاز استریل، انواع چسب زخم و سرنگهای خالی که به سرم کارن تزریق شده بود از اتاق خارج شد.
- حالش چطوره؟
نگاهم رو از پنجره به چهرهی غرق در خواب کارن انداختم. صورتش سرد و بیروح بهنظر میرسید؛ اون قدر که احساس میکردم اصلاً نمیشناختمش. گوشم به توضیحات پرستار بود.
- جز پاش که بخیه خورده، بقیه زخماش سطحیه. دکتر مومپر شخصاً جواب آزمایشاتش رو بررسی کردن. گفتن که هیچ خونریزی داخلی، شکستگی یا مشکل خاصی که نگران کننده باشه، وجود نداره و همین که سرمش تموم بشه، مرخصه.
دکتر کلاس مومپر، مردی شصت و یک ساله و فوق تخصص مغز و اعصاب بود که مدیریت بیمارستان رو به اون سپرده بودم.
دو ساعتی میشد که توی اتاق عمل به جراحی یکی از بیمارانش مشغول بود و از اونجایی که دلم شور گلنوش رو میزد، منتظر بودم عملش تموم بشه تا به طور مفصل باهاش در مورد حمله عصبی باربی، صحبت کنم.
- کی عمل دکتر مومپر تموم میشه؟
نگاهی به ساعت مچی مشکی رنگ تو دستش کرد.
- بعید میدونم تا سه ساعت دیگه تموم بشه؛ چون عمل خیلی سختیه.
سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم. دستم به سمت دستگیره در رفت ولی قبل از اینکه فلز سردش رو لمس کنم، دستم رو پس کشیدم.
آه سوزناکی کشیدم و دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم. اون بیشتر به خواب احتیاج داشت تا شنیدن توجیههای تخ*می من واسه قضاوت ناآگاهانهای که کردم و جای توجیه نداشت!
دو قدم جلوتر که رفتم به اتاق گلنوش رسیدم. چراغهای اتاقش جز نور کمرنگی که بالای سرش وجود داشت و چهرهش رو نورانی نشون میداد، خاموش بودن.
اون هم مثل کارن به خواب رفته بود ولی سرمی به رنگ سرخ بهش وصل بود.
خداروشکر سارا دست از ضجه زدن برداشته بود و تموم توجهش رو به صحبتهای کریستوف معطوف کرده بود.
کریستوف کلماتی رو توی دفترچه کوچیکش یادداشت کرد و به دست سارا داد. همین که نگاه کریستوف روی من چرخ خورد، سری به معنی 《سلام》 برام تکون داد که من هم همین کار رو کردم.
معطل نکرد و بعد برداشتن کیفش از اتاق خارج شد. موهای شلخته، یقه خونی و چشمهای سرخم رو از نظر گذروند.
- قیافهت داغونه رفیق!
هر دو تک خندهای کردیم و با هدایت دستش به سمت صندلیهای روبهروی اتاق گلنوش، حرکت کردیم.
- حالش چطوره؟
آهی کشید و در حینی که دفترچهش رو از کیفش خارج میکرد، جواب داد.
- متاسفانه خیلی بد. نمیدونم از الانش برات بگم یا... .
- از اول اولش برام بگو!
دفترچه رو صفحه زد.
- ببین ساشا! من یه روانشناسمو باید به اصول حفظ حریم خصوصی بیمارام پایبند باشم پس از من نخواه اسرار گلنوش رو بهت بگم. نه تا وقتی که خودش نخواد.
پوزخند زدم.
- ک*رم تو دهن خودتو و اصولت! زودتر زر بزن قبل از اینکه بدم شکنجهت کنن!
نتونست خندهش رو کنترل کنه.
- باشه ولی اگه ازم ناراحت شد، میگم تو داشتی شکنجهم میدادی منم دیگه زیر اون همه فشار، طاقت نیاوردم!
- نذار فشار واقعی رو نشونت بدم!
- تو چرا اینقدر اعصابت ضعیفه؟! باشه، میگم! فردای شبی که گلنوش از مهمونی فرار کرد، اومد به مطبم و مفصل باهاش صحبت کردم.
خاطرهی کذایی اون شب، ابروهام رو به همدیگه چسبوند.
- راستش بعد کلی سوال و جواب، متوجه شدم که گلنوش دچار اختلال PTSD هستش.
#اینچنلویآیپیحقعضویتیشدهودرصورتلفتدادندیگهنمیتونیدواردبشید.
#هرگونه_کپی_حق_الناس_وحرام_است.
14343
روی زمین گذاشتمش و به یکی از محافظها سپردم که روسریش رو براش بیارن.
با دو قدم بلند خودم رو به کارن رسوندم. داغونتر از لحظهای بود که از شرکت زده بود بیرون. خون زیادی از گوشه ابروش جاری بود و به هر جایی از بدنش که نگاه میکردم جز خون و کبودی، چیزی نمیدیدم!
- کارن داداش، خوبی؟ کجات درد میکنه؟ میتونی تکون بخوری؟
سرش رو به سختی تکون داد و همین که لبهاش رو حرکت داد، زخم لبش سر باز کرد.
- فکر کنم چاقو خوردم.
نگاهم رو به دست مشت شده روی ران پاش سوق دادم. شلوارش پاره شده بود و ماهیچههای آسیب دیده بدنش رو میشد دید.
- ساشا... میخواستن... بدزدنش.
- به خودت فشار نیار و آروم باش. خودم درستش میکنم رفیق. همه چی رو بسپر دست خودم.
کمربندم رو به پاش بستم تا خونریزیش کمتر بشه. چند نفر به کارن کمک کردن و بردنش توی یکی از ماشینها.
گلنوش رو که نیم خیز شده بود تا از روی زمین سرد بلند بشه، توی یک حرکت روی دستهام بلند کردم. چشمهاش رو بست و مخالفتی نکرد امّا عرق روی پیشونیش توی این هوای سرد، گویای خجالت کشیدنش به خاطر نداشتن روسری بود.
- کجا باید بریم رئیس؟
وارد لیموزین ضد گلوله شدم و روی صندلی خوابوندمش.
- بریم به بیمارستان خودم.
****
توی اتاق ریاست نشسته بودم و میون سیگار کشیدنم به صدای گریه و ضجه سارا که از چند طبقه پایینتر هم تا اینجا میرسید، گوش میکردم.
اولش همه نگرانیم برای کارن بود ولی همین که پاش رو بخیه زدن و بعد از کلی معاینه گفتن که خونریزی داخلی نداشت و تقریباً اوکی بود، تازه فهمیدم که حال گلنوش وخیمتر بود!
وقتی دکترها معاینهش کردن، بهش سرم و چند تا ویتامین دادن. همه چیز خوب بود تا لحظهای که دچار درد لگن و درد معده شد.
سارا بهش کمک کرد تا بره دستشویی امّا همین که با صورت گریون اومد بیرون، فهمیدم که به خاطر رفتار اشتباهم با دوستهام باید بهای بیشتری میپرداختم!
با خجالت و گریه گفت که خون دفع کرده. پزشکش طبق علائمی که داشت و لرزش بدنش توی کوچه که من براش تعریف کردم و طبق جواب آزمایشاتی که ازش گرفتن، گفت که یک حمله عصبی خیلی خطرناک داشته.
بدبیاریهام به اینجا ختم نمیشد. دکتر گفت که دچار خونریزی معده شده و باید چند روزی رو توی بیمارستان بستری میشد.
سیستم ایمنیش به طرز نگران کنندهای ضعیف شده بود و از شدت عفونتی که کل بدنش رو درگیر کرده بود، تب داشت.
#هرگونه_کپی_حق_الناس_وحرام_است
16616
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.