cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

پیشی‌لند🐈

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 347
Obunachilar
-3124 soatlar
-977 kunlar
-2330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

sticker.webp0.16 KB
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
Hammasini ko'rsatish...
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!… با مشت محکم به شکمم می کوبم: _وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره… جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد: _نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون… بغض داشت خفه ام میکرد: _عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم… اشکم می چکد: _دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!… جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند: _صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده… حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم… جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود… انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم… گیج شده بودم… آرام روی تخت دراز میکشم … مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود… چشم میبندم: _حلال کن جمیله خانوم… زن با تعجب لب میزند: _این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره… کف دستم روی شکمم می نشیند: _توام حلال کن مامانو…کوچولو… دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت… احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر… تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد: _ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم… حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر… چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم… دستانم کم کم سرد می شوند… _اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید… کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما… صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند: _ماهور…ماهور… پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد… _ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده…. دوست داشتم بخوابم!!! برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم… ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
Hammasini ko'rsatish...

- اینجا باید محجبه باشی عزیزم. بیخیال پا روی پا انداختم و اجازه دادم موهای سرکشم روی شانه هایم بیوفد. دست خانوم سرایدار را گرفتم. - سخت نگیر عزیزم. اینجا تیمارستانه هیچکی حواسش به موهای من نیست. خانوم سرایدار، که زن تپل و خسته ای بود نگران نگاهم کرد. - ولی خانوم. دکتر روی حجاب حساسه. نماژ میخونه حرامی بهش دخترم. چشم هایم را در کاسه چرخاندم. چه حرف ها... دکتری که عکس سیکس پک هایش را در اینستا پخش کرده بود اهل حلال و حرام بود؟ نماز؟ - دکتری که توی خارج درس خونده و استوریاش یکی درمیون با اون دختر مو بلوندس؟ بیخیال‌. دکتر فکر نکنم فرق صلوات و فاتحه رو بدونه. شالم رو روی میز انداختم و از اتاق غذاخوری خارج شدم. چند مریض از کنارم رد شدند،آن هم بدون نگاه موهایم. چه کسی در تیمارستان نگاهم میکرد؟ مریض ها به سان بچه بودند. مریض بودند و من دکتر... - چی باعث شده از تختت بیای بیرون خانوم‌ جوان؟ با صدای کلفت و گرفته ای به عقب برگشتم. مرد اخمو و شلخته ای مقابلم بود. ماسک تا وسط صورتش بود و تنها چیزی که از او دیده میشد دو چشم سرخ بود. قیافه اش اشنا میزد ولی حتما از مریض ها بود. - عزیزم تو چرا اینجایی. میدونی که نمیتونی اینجا بچرخی. بیا ببرمت توی اتاقت قرص هات رو بدم. بازویش را گرفتم که عصبی هلم داد، نگاه وحشیانه اش را به من دوخت و تقریبا فریاد زد. - تو دیگه کی هستی، مریض جدیدی؟ من هم عصبی ابرو درهم کشیدم. - من دکتر اینجام و شما اجازه نداری با من اینطوری صحبت کنی. ناگهان جلو آمد و دسته ای از موهایم را گرفت. جیغم هوا رفت. - ببینم نکنه از مدرسه دخترونه روبه رو اومدی؟ میخوای مریض تور کنی ببری گستاخ؟ مات و متعجب مانده بودم. چرا این گونه میکرد. دستی به جیب مانتویم زدم. امپول ارامش بخش را که حس کردم خارج کردم و با یک حرکت در بازویش فرو کردم. نعره زد... - خانوم دکتر، حالتون خوبه؟ - خانوم سرایدار این مریض خیلی حالش بده. مشکلش چیه؟ سرایدار چشمانش روی قامت خم شده ی مقابلم سیخ شد و ناگهان در صورتش زد. - خاک به سرم، اقای دکتر کی اومدین؟ https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 ❌آترا بینا، دانشجوی روانشناسی غرق تو رویای مهاجرت، با عشق و علاقه‌ی بسیار پاش به یکی از معروف ترین بیمارستان های اعصاب و روان باز می‌شه و وجود سپهر سروش، روانشناس حاذق اما مرموز بیمارستان، تمام معادلات ذهنی آترا رو به هم می‌ریزه... ولی توی روز اول کاریش، اونو با مریض اشتباه گرفت و... https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 عاشقانه‌ای دلچسب🫀💥 #فاخته‌ها_در_آسمان_می‌گریند. 🕊🩵 رمان جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد🔥❌️
Hammasini ko'rsatish...
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید. _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. دخترک پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک دخترک رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Hammasini ko'rsatish...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

#پیشی‌_لند #پارت_۳ #فصل_۱ تا شب خودم رد توی اتاقم مشغول کردم و بیرون نرفتم،نمیخواستم اون زن رو ببینم. روزایی که میرفت پت شاپ خودش من تا شب تو خونه تنها بودم و قیافه ش رو نمیدیدم. با ضربه ای که به در خورد پوف کلافه ای کشیدم: -فریال ،بابا بیا شام بخوریم من باید زودتر برم فرودگاه میخوام برم ماموریت واسه همین دلم میخواد با هم غذا بخوریم با عجله از جام بلند شدم و گفتم: -اما...اما شما که قرار نبود برید ماموریت -آره بابا...یهویی پیش اومد دارم میرم ترکیه احتمالا ۲۰ روز نباشم بیا قبل از رفتن ببینمت با رفتن بابا نفس عمیقی کشیدم،کاش اجازه می‌داد تا وقتی که برمیگرده برم پیش مامانم. باید هر طور شده راضیش میکردم. از اتاق بیرون زدم و وارد آشپزخونه شدم. مارال بدون اینکه بروی خودش بیاره چه بلاهایی سرش آوردم بشقابم رو جلوم گذاشت و خودش هم کنار بابا نشست. از اینکه ۲۰ روز تنها و کنار مارال باشم عصبیم میکرد. بغضم رو قورت دادم و گفتم: -نمیشه نرید؟ -نه بابا...واسه شغلم خوب نیست نمیشه که نرم همون طورکه با غذام بازی میکردم‌ دوباره گفتم : -خب...خب...تا شما بیاید من میرم پیش مامان... ❌❌❌❌❌❌❌ #پیشی‌_لند #فصل_۱ #نویسنده_مهتاب.ر #لزدام #پت_گربه خرداد ۴۰۳ 🔴قیمت :با احترام ۱۳ تومن 🔺️🔺️ عزیزان اگر رمان باب سلیقه شما بود و علاقه مند به مطالعه بودید ، به ناشناس من برای خرید پیام بدید ⬇️🌹 🔴 https://t.me/BChatBot?start=sc-437358-RbmOJ72
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport

👍 2 2
-به یه شرط میتونی به بچه شیر بدی؟ با بغض نگاش کردم -چه شرطی؟ دستش توی شورتم فرو رفت -باید منو راضی کنی عروسک هق زدم و بچه رو به خودم فشار دادم -پریودم نمی تونم سینمو توی دهن بچه فرو کرد و بوسه ای روی لبم زد -از عقب می کنمت خانمم پاهامو از هم باز می کنه و....❌💦 https://t.me/+sds9NTcJKIpiYmI0
Hammasini ko'rsatish...
Sexi Basiji brother🔞🍑 _نظرت راجب تپل خواهرت چیه؟ مهرداد حیرت زده بهم زل زده بود که دستشو لای پام گذاشتم و اهی کشیدم _ببین چقد پف کرده..همش بخاطر اینه که سالار داداشمو میخاد.. مهرداد تسبیحش رو تکون داد و به عقب رفت _سوگل این حرفا چیه؟ من داداشتم! با دستم از روی شلوار مردونگیش روچنگ زدم که وادار به ایستادن شد و _اگه همین الان بهشتم رو لیس نزنی به همه میگم اون روز تو حموم جق میزدی داداش بسیجیم ! https://t.me/+mPXe0nwGUlYyYjM0 دختره داداششو مجبور میکنه براش لیس بزنه😱💦
Hammasini ko'rsatish...