cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

⚜آصلان | مائده قریشی⚜

༺﷽༻ چشمان تو موسیقی بی کلامی است که با من حرف ها دارد🍁 رمان آصلان: در حال تایپ✒️ ♥پایان خوش♥

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
15 830
Obunachilar
-2124 soatlar
-2017 kunlar
-51430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

sticker.webp0.32 KB
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
- قلم دستت بشکنه واس چی زدیش؟ به غر غر های عزیز ناچار گوش می‌داد و پر اخم و ناراحت و عصبی روی پله های خانه نشسته بود و عزیز ادامه داد: - دختر مثل برگ گل نازک مثل برگ گل پاک روش دست بلند کردی؟! مثلا زنته اسمش کنار اسمت سالی یه بار از تهران میای ببینیش اونم میگیری می‌زنیش! معید عصبی غرید جوری که صدایش به گوش دخترک خیره سر برسد: - زن من نیست عزیز زن من نیست خدا شاهده خودشم شاهده شب حجله انگشت من به این بچه نخورد، به زور بستیش به ریش من! که الان نشسته به ریشم می خنده... آیه صدای پسر عمه ای که مثلاً شوهرش به حساب می‌آمد و شنیده و در حالی که گریه می‌کرد در اتاقش را باز کرد: - پس بی‌جا می‌کنی منو می‌زنی تو که هیچ‌کارمی! مگه چیکار کردم؟ داداش دوستم اومده بود دنبالم! معید داغ کرده نیم خیز شد! - تو خیلی بیجا کردی با پسر غریبه نشستی تو یه ماشین.... چیکارته که ببرت بیارتت؟ اون طوریم نگاهت کنه؟ شوهرت نیستم ولی اسمت که تو شناسنامم هست اسم من بی‌غیرت میشه زبون نفهم! آیه پله ها را پایین آمده و با حرص در سینه ی شوهر غیرتی اش کوبید. - تو چی هر روز با هزار تا دختر تو اینستا استوری می‌ذاری؟! واسه تو عیب نیست؟ معید نگاهش در چشم های عسلی که با گریه قشنگ تر شده بودند چرخید. دخترک بزرگ شده بود! دیگر هیچ شباهتی به آن دختر بچه ی پنج سال پیش نداشت آن موقع که ۱۵ سالش بود. - تو آیدی اینستای منو از کجا آوردی؟ آیه هیچ نگفت و معید نگاهش روی قرمزی صورت آیه نشست. عزیز هم نگاهش می کرد... - دستت بشکنه معید رد دستت رو صورت بچه آخه! معید کلافه چشم بست. زیاد محکم نزده بود دخترک پوستش زیادی سفید بود. آیه با حرص دماغش را بالا کشید - طلاقم بده، اون موقع که نشستم پای سفره عقدت بچه بودم اما الان که هیچی بینمون نبوده طلاقم بده.... من نمی خوامت معید پوزخند حرصی زد - لابد اون پسره یه متری و نیمی و می خوای! گفته و خیره در چشمان دخترک نچی کرد - بشین خوابشو ببینی طلاقت بدم بری زن اون پسره بشی عزیز لا اله الا الله گویان طرف آیه را گرفت: - خب مادر شما که زن و شوهر نیستین... طلاقش بده شناسنامه سفید براش بگیرم بره اقبالش یه جای دیگه باشه... پسره رو من می شناسم خونواده داره... آقاست... تو لیاقت سیب سرخ گاز نخورده نداشتی... سیب سرخ! واقعا هم دخترک سیب سرخ بود و معید حالا ساکت مانده بود. دلش نبود هیچ جوره دخترک را طلاق دهد نه حالا که اینقدر بزرگ شده بود. طلاقش می داد تا ان پسرک با یک متر قد مالک دخترک شود! با حرص سمت در رفت - اقبالش با منه عزیز... پاشو برو لباساتو جمع کن با من میای تهران خونه ی من سر زندگیت! https://t.me/+Ua4tUsQ1HsQ4ZGE0 https://t.me/+Ua4tUsQ1HsQ4ZGE0 -برو وسایلتو بچین تو اتاقم! آیه خوشحال از این که بالاخره تهران را دیده بود و قرار بود در تهران زندگی کند و درس بخواند شال را از سرش کشیده و خرمن طلایی هایش را رها کرد - تو اتاق تو؟ من میرم اتاق کناری ما که زن و شوهر نیستیم منم اومدم درس بخونم پسر عمه... گفته و سمت اتاق مهمان رفت و نشنید غرش معید را... - شب یه زن و شوهری بهت نشون بدم خیره سر!‌ https://t.me/+Ua4tUsQ1HsQ4ZGE0 https://t.me/+Ua4tUsQ1HsQ4ZGE0 https://t.me/+Ua4tUsQ1HsQ4ZGE0
Hammasini ko'rsatish...
حِیــــران

یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش می‌کنم. ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد. با من و من گفت: - آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته. هخامنش در سکوت نگاهش کرد. - می‌گم... یعنی... اگه می‌شه بذارید دکتر زنان.... اخم‌های هخامنش در هم شد. با دست به در اشاره زد و محکم گفت: - بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی! ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد. هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت. بدون در زدن، در را باز کرد. آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده. با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد. خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار ناله‌ای از دهانش بیرون آمد. هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد. - چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟ آیسا با دلخوری لب زد: - مهمه؟ هخامنش پوزخندی به ناز زنانه‌اش زد. دخترک داشت بزرگ می‌شد. بچه‌ی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم می‌شد. به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید: - فردا تولدته؟ نگاه آیسا رنگ باخت. روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگی‌اش را فراموش می‌کند؟ مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به برده‌ی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود. قرارشان، قرار اولین رابطه‌شان، شب هجده سالگی آیسا بود. همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت... اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد. صبرش زیاد است و منتظر می‌ماند تا هجده سالگی‌اش.... هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت: - این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت می‌شه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟ آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد. هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد. آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد. هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد. - دروغ گفتی؟ آیسا نالید: - درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینه‌م کنه. نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند. با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشم‌های آیسا، لب زد: - ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک! آیسا گونه‌هایش از شرم رنگ گرفت. هخامنش مرد به شدت جذابی بود. منکر جذابیتش نمی‌شد. آن هیکل ورزیده و عضله‌ای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب می‌کرد. فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت: - نمی‌ذاری دکتر بیاد؟ هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد. لبخند کجی به رویش زد. - من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم! https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Hammasini ko'rsatish...
برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Hammasini ko'rsatish...
_گاز بده دختر... زود باش... شوکه بود، مردی با عجله سوار ماشینش شده بود، خودش ماشین را روشن کرد، نصف فرمان را گرفته و پا روی گاز گذاشت... _هی زود باش... دارن میان...بر و بر نگاه نکن. میان خلوتی کوچه از کجا پیدایش شده بود نفهمید، پا روی گاز فشرد و ماشین قدیمی اش انگار از کمان رها شد... _آفرین... برو نترس... کمکت می کنم. مرد جوان بود، لبخند دندان نمایی داشت و نگاهی که معلوم بود هیجان دارد. _نترسم؟... عین اجل اومدی تو ماشینم... صدای آلما لرزید ولی مرد خونسرد فقط پایش را از روی گاز برداشت و فرمان را ول کرد. _خب گفتم که نترس، فقط تا میخوره گاز بده... دنبالمونن... تیز باش دختر... بپیچ چپ .. بپیچ... داد زد و فرمان را چرخاند، صدای لاستیک ها و جیغ آلما با هم بلند شد و مرد خندید. _روانی... پیاده شو... باز هم مرد پا دراز کرد برای پدال گاز... _نمی شم...فقط گاز بده، به مغزتم نیاد ترمز کنی که به فنا رفتیم... ببین اون موتوریارو... آینه را نشان داد، واقعا دو موتوری دنبالشان بودند. _دزدی آره؟... دنبالتن؟... ایییی من و بدبخت نکنی، کل زندگیم همین ماشینه... تو رو خدا پیاده شو. پا روی گاز فشرد، مرد دست روی دهانش برد. _چقدر جیغ میزنی، فقط برو... بپیچ... بپیچ راست...بگیرنمون تیکه بزرگه گوشمونه پس برو...اسمت چیه؟ کم مانده بود آلما گریه کند از ترس، مطمئن بود اسلحه ای روی کمر مرد دیده... _تو خلافکاری؟... اسلحه داری... تو رو خدا یه جا فرار کن برو... منو ول کن... مرد جوان گوشی از جیب در آورد و آرام روی شانه‌ی دختر ترسیده زد، با اینکه ترسیده بود اما خوب رانندگی می کرد. _خلافکار چیه؟... گاز بده، تا جایی که ماشینت جا داره، حواست باشه من زنگ بزنم جایی... از بین ماشینها لایی می کشید، موتورها انگار جا مانده بودند، اینبار مرد نگفت بپیچ اما آلما جلوی اتوبوس پیچید و از کوچه ای فرار کرد...مرد برایش سوت زد. _ایول... عجب دختری... اسمت و نگفتی؟ ... بردار گوشیو ... موتورها نبودند ولی آلما تا جا داشت گاز داد. _ایول و درد ماشینم جر خورد ... موتوریا رفتن پیاده شو... حرفش تمام نشده بود که انگار تکاس برقرار شد. _ سرهنگ نزدیکم... دارم میام، گیرش آوردم...نه گمم کردن. گوشی را داخل جیبش گذاشت. _دیدی؟ پلیسم... نترس...اسمت چی بود؟ دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا خونسرد داشت لبخند می زد؟ _مردهپشور پلیس بودنت و ببرن، سکتم دادی... برو پایین ... خواست بزند رو ترمز که دست مرد جوان  رفت سمت کتش...دخترک ترسید اسلحه در بیاورد. _نه نمیخواد بری پایین، خشونت لازم نیست ...اسمم آلماست... خوبه؟ مرد کارتی روی داشبورد گذاشت. _من امیر حسینم، سروان پلیس... اون جلو وایسا... بعدا به این شماره بهم زنگ بزن منتظرم... و باز هم لبخند زده بود، آلما شوکه ترمز کرد و مرد دوان دوان رفته بود... صدای بوق ماشین ها وادارش کرد راه بیوفتد، کمی جلوتر او را دید که علامت داد تلفن بزن... https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk https://t.me/+p4SKnngCUF1hYzdk
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
Hammasini ko'rsatish...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

-برادر ناموس دزدت کجاست...؟! نازان هیچ از لحن و حرف گیو خوشش نیامد که سریع گارد گرفت... -آلزایمر داری...؟! گیو دستاتش را پشت سرش در هم گره کرده و تیز خیره دخترک شد... -از میرزا بعیده، دخترش اینقدر بی ادب باشه...!!! نازان دست مشت کرد و حاضر جواب با صدایش آرام گفت: تربیت میرزا هیچ مشکلی نداشته و نداره منتهی بهمون یاد داده با هرکسی مثل خودش رفتار کنیم...!!! به نظرتون با آدمی که یه دخترو تو روز روشن می دزده چطور باید رفتار کرد...؟! گیو دوست داشت زبانش را از حلقومش بیرون بکشد... دخترک حتی با ناز صدایش، قلدرانه حرف می زد و زبانش دراز بود... -حواست هست که برای چی اینجا آوردیمت...؟! نازان نوچی کرد... دست به سینه شد و ابرویی بالا انداخت. -به نظر نمیاد برای درد و دل اومده باشم....!!! اصلا بهتره بگین منو دزدیدین تا آوردن خیلی معنی متفاوتی داره...؟! بالاخره صبرش داشت سر می آمد... دو قدمی سمت دخترک برداشت که نازان ناخوداگاه از هیبت مرد حساب برده و قدمی عقب رفت... نگاه حساب برده اش از دید گیو پنهان نماند که مرد در یک قدمی اش ایستاد... -مزخرف تحویلم نده دختر میرزا.... جواب سوالم رو بده...!!! نازان محکم و جدی قدمی سمتش برداشت. هرچند اختلاف قدشان به نسبت زیاد بود اما اولین باری بود که یک دختر در مقابلش گردن کشی می کرد... -اگه گوشت مشکل نداره یه بار جواب سوالت رو دادم در ضمن بهتره به جای برادر من، پی برادرزادت باشی که کجا از دستت سر به بیابون گذاشته....؟ با زبانش نیش زد و رسما مردانگی و غیرت گیو را زیر سوال برد که خون جلوی چشمانش را گرفت... نگاه ترسناکش را حواله نازان کرد که دخترک لب گزیده قدمی عقب رفت... حامد چشمانش درشت شد و نگاهش از دخترک به گیوی رفت که کم مانده بود دخترک را بکشد و پایش می افتاد حتما این کار را با کمال میل انجام می داد... گیو همچنان نگاهش به دخترک بود که از ترسش دوباره به حرف آمد و ذاتا پررو بود و خدا به دادش برسد... -چرا اینجوری نگام می کنی مگه دروغ م.... جمله اش تمام نشده که گیو با خشم و عصیان فاصله را به صفر رساند و بازویش را گرفت و فشار داد... دخترک از درد صورتش جمع شد و دستش را روی دست گیو گذاشت... ضربان قلبش تند می زد و نمی خواست به رویش بیاورد ولی گوش های تیز مرد حتی تعداد نفس های ترسیده اش را می توانست بشمارد... به طرز وحشیانه ای دخترک را بالا کشید و خودش سر خم کرد... خیره در چشمان عسلی اش با خشونت لب زد... -می تونم همین الان بکشمت و تیکه تیکت کنم بعدشم بندازمت جلوی سگام...!!! رنگ از رخ نازان پرید اما نتوانست سکوت کند. -از یه بیشرف هرچی بگی برمیاد....!!! گیو از عصبانیت زیاد رگ کنار پیشانی و گردنش برآمده و نبض میزد... دندان بهم سایید و فشار دستش را زیاد کرد که ناله دخترک از درد بلند شد. این بار ان دستش را آورد و پشت گردن باریکش گذاشت و فشرد که تن دخترک از درد بی حس شد. گیو سرش را کج کرد و بغل گوش نازان چسباند... دم عمیقی کشید که عطر خوش تن دخترک وارد ریه هایش شد که ناخودآگاه دوباره عمیق تر نفس کشید... چشم بست تا حواسش پرت نشود. -دختر چموش میرزا بهتره حرف بزنی وگرنه می دونی یه بیشرف با یه دختر باکره چه کارا می تونه بکنه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
Hammasini ko'rsatish...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.