𝗛𝗼𝘁 𝗻𝗼𝘃𝗲𝗹💋💦
حیـن خوردن لبات دستش بره لاپات از رو شورتت هی بهشت خیستو بمالونه💦🔥 رمان نورا(خان زاده ) پایان یافته پی دی اف موجود❤️ رمان اهو پایان یافته پی دی اف موجود💛 رمان بهار درحالت تایپ👅
Ko'proq ko'rsatish1 003
Obunachilar
-824 soatlar
-347 kunlar
-13030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#صحنه_دار🔞🔞🔞💦💦💦🫦🫦🫦
#سرگذشت_بهار
#پارت_110
_ رفیقمه، میشناسمش.
متعجّب گفتم:
_ یاسین رفیقته؟!
سر تکون داد و من پرسیدم:
_ از کجا میدونی میپیچونتش؟ خودش گفته میام خواستگاری
دستهاش و از رو شونهام برداشت و با قاب
کردنشون دور صورتم گفت:
_ بهار دورت بگردم، پسری که یه دخترو بخواد هیچ وقت پیش بقیه تعریف نمیکنه باهاش چی کار کردم، چطور دستش و گرفتم...
قلبم فشرده شد از حرفش و بغضم گرفت:
_ یاسین نگارو گفته؟
انگار متوجّه بغضم شد که سریع بغلم کرد و گفت:
_ توروخدا گریه نکن، تحمّل اشکاتو ندارم
امّا همین حرفش بدتر احساسیم کرد و
اشکام بیشتر اومد. سرمو به قفسهی سینهاش
فشار دادم و گفتم:
_ من چطور بهش بگم ولش کنه؟ اصلاً به حرفم گوش میده مگه؟
کمرم و نوازش کرد و گفت:
_ نگو اصلاً، فقط بهش هشدار بده خیلی رو حرفاش حساب نکنه..
چشمامو به هم فشردم و اشکم بیشتر اومد. از
خودش دورم کرد و من گفتم:
_ قرار بود بهم دست نزنی!
خندید و خمار گفت:
_ آخه مگه میشه به تو دست نزد؟
خشمگین بهش تشر زدم:
_ باز شروع نکن امیر!
لبهاش کش اومد:
_ چیرو؟
_ همین کارهاتو
نزدیکم شد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد..
#سرگذشت_بهار
#فاطمه
❤ 2
Repost from N/a
ارباب چکی روی باسـ🔥ـن رعیت متاهلش زد و اونو روی میز خوابوند
-شوهرت کجاست؟
با لکنت لباس هاشو کند و گفت:
-آقا...شوهرم تو انباری کاه جمع میکنه....
قرار بود بازم دور از چشم شوهرش به ارباب سرویس بده🍆🥵
https://t.me/+FCDtprxT1E8yZDg0
17پاک
Repost from N/a
من پرنام!
دختری که آرزوی مهاجرت داشت و بهشم رسید...کوله بارم رو جمع کردم و قدم گذاشتم توی خاک آلمان...
تو غربت شب و روز کار کردم و درس خوندم تا زندگی مستقلی داشته باشم. چون عزت نفسم اجازه نمیداد از کسی پول بگیرم. حتی اگه اون شخص بابام بود...
من دختر سادهای بودم که تا حالا تو عمرم با هیچ پسری رفت و آمد نداشتم و فقط فکر و ذکرم درس بود.
پس به خودم قول دادم بعد از اتمام تحصیلم برگردم ایران اما وقتی سر یه دندون درد، با یک دندونپزشک بد اخلاق و زورگو آشنا شدم همه چی تغییر کرد...
اون منو مجبور کرد که بشم معلم خصوصیش تا بهش زبان یاد بدم و هر روز به این بهونه منو میکشوند خونش...مرد خشن و بد خلقی که به هیچ زنی روی خوش نشون نمیداد الان نازم رو میکشید و بالاخر...🙈
https://t.me/+GbzcNXD_KtEzMGFk
https://t.me/+GbzcNXD_KtEzMGFk
#قلم_قوی
توصیهی ویژه♨️
Repost from N/a
❌رابطه ممنوعه بین دکتر و بیمار❌
لحظه ای به در خیره شدم که میلاد با خنده وارد اتاق شد و بدون اینکه ترسیده باشد گفت:
- ببین برای اینکه بخوام یه بوس ازت بگیرم به چه دردسری افتادم!
عصبی به سمتش هجوم بردم و با مشت کوبیدم به سینه اش:
- میلاد تو مریضِ منی؟ متوجه این هستی؟
برو بیرون الان یکی میاد آبروم میره...
بی توجه به من گازی از گردنم گرفت که جونم رفت و آروم تر گفتم:
- بس کن میلاد....من طاقت ندارم...
خنده ی شیطانی ایی کرد و من رو به در اتاق کوبید، خواستم از زیر دستش در برم که لبهاش رو روی لبهایه تشنم قرار داد و بی قرار شروع به بوسیدنم کرد...
- میلاد....نفسم بالا نمیاد خفه شدم...
خنده ایی کرد و فاصله گرفت همینکه کمی نفس گرفتم خواستم در را باز کنم و فرار کنم که چند بار دستگیره را بالا پایین کردم ولی باز نشد...
- خانم دکتر نداشتیماااا!
تو فکر کردی من میزارم امشب بدونه هیچ کاری از این اتاق بری بیرون پرنسس؟!....
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
#لینکش_بعد_از_۱_ساعت_باطل_میشه🔥
attach 📎
Repost from N/a
دختر ۲۰ ساله ، صیغه یه مرد ۴۲ ساله پولدار میشه و پا به تختش میزاره اما با بر ملا شدن راز های تاریک این مرد همه چیز بهم میریزه . چی میشه وقتی میفهمه شوهرش یه قاتل روانیه ؟ 😱🚨
https://t.me/+r2TVMvfNSAkyMDI0
#PART66🔞
آرنجش را روی پیشانی اش گذاشته بود و با #اخم
خیره به سقف اتاق رو به من لب زد :
_ سیگار
به پاتختی نگاه میکنم . بسته ی #سیگار و فندکش آنجا بودند . یک نخ سیگار بیرون آورده و به سمتش میگیرم . نیم خیز شده و به تاج #تخت تکیه میزند . سیگار را به لب گرفته و می گوید:
_ روشنش کن #دختر
#فندک را بر میدارم و سیگارش را روشن میکنم .
کام عمیقی از سیگار میگیرد و چشمانش را میبندد و پس از چند ثانیه ، #دود را بیرون میدهد .
_ آرومم کن #عروسک . آرومم کن که امروز حسابی دیوونه م کردی . گند زدی تو اعصابم عروسک . بهت گفتم #مطیع باش ولی یاغی بازی درآوردی . حالا باید جبران کنی!
خاکستری نگاهش میکنم .
_ چیکار کنم برات ؟
_ برقص . برام #برقص ویشکا . میخوام به #بدنت خیره بشم .
https://t.me/+r2TVMvfNSAkyMDI0
https://t.me/+r2TVMvfNSAkyMDI0
#دارک_جنایی_اروتیک
کــانال رسـمے فاطمه رسولیاט
فانتوم : pdf رایگان وقتی آینه ها دروغ می گویند : در حال تایپ ... بهت گفته بودم غمگینم : در حال تایپ ... ناشناس من : http://t.me/NoChatRobot?start=sc-qo4ZvfjPlh ⛔ کپی ممنوع است و پیگرد قانونی دارد ⛔
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
🔱⚠️🔱⚠️ من, رهبر گرگینه های رام نشدنی, با قدرتهای خاص, باب دل هر زنیم ولی اون دختر، با هر ترفندی می خواد ازم فاصله بگیره.
به خودم قول میدم، بعد از اتمام جنگ و شکست جِلیوسی که داره تک تک دخترهای بیگناه رو از آن خودش میکنه، ی روز دست به کار میشم و اون خوی #وحشیم رو برای ماده ای که به دست خودم ملکه قلمرو #پادشاهیم میشه، آشکار می کنم! درسته معتقدم با زنها باید مثل برگ گل رز نرم و لطیف برخورد کرد اما، گاهی هم لازمه از روشهای #گرگ_آلفا هم استفاده کرد!
بلاخره، ملکه ی قصر کاووس میشی ماده ی مغرور من... شوخی که نیست، من آلفا #کاووسم!
⚠️ #خشم و خونریزی. #جنگی بی سابقه در طول تاریخ.
#گلاویز شدن ماوراییان با هم.
🔴💢#جدیدترین رمان در ژانر تخیلی.
📛💯📛?
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
Repost from N/a
- اگه بشینم روش #دردم میاد خان؟🙈🔥
کمرشو چنگ زد و آروم خودشو درونش فرو کرد
- اگه شل کنی و لذت ببری نه #رعیت کوچولوم!
پاهاشو از هم باز کرد و #تف زد سرش و گفت:
- یعنی جوری#بکنمت که دیگه نتونی برگردی پیش شوهر بی غیرتت..."🔥🍆💦
https://t.me/+FCDtprxT1E8yZDg0
16پاک
Repost from N/a
❌محصولات شرکت واران وارسته رو مسموم کردم و فرار کردم ،غافل از اینکه یه دوربین اضافی داخل اتاقش بوده و من بی خبر ،بعد از مدتی پیدام کرد و تهدیدم کرد اگر باهاش ازدواج نکنم همه رو به پلیس می ده❌🔞
عضویت محدود ❌
-روی تخت دراز کشید و دکتر گفت:
-روی شکمت رو بده بالا عزیزم
هانا همین کار را کرد و دکتر مشغول سونوگرافی شد
-حاملگیه چندمته عزیزم ؟
با یادآوری حاملگی اولش با غم لب زد:
-دومی
نگاه دکتر روی صفحه ی مانیتور بود و همزمان گفت:
-بچه رو داری ؟
یک کلمه گفت:
-نه
در همین حین واران وارد اتاق شد و نگاه قرمز شده اش نشان می داد که ،همه چیز را شنیده سمتش قدم برداشت و دستش را گرفت
-خانم دکتر بچه سالمه ؟
دکتر لبخند بر لب نشاند و گفت:
-بله یه پسر سالم و شیطون
https://t.me/+HSqH93QLSaU2Yzc0
https://t.me/+HSqH93QLSaU2Yzc0
در اتاق ایستاده بود و زمانی که تلفن واران قطع شد ،صدای قدم هایش را شنید و لرز به جانش نشست
-که حاملگی دومته؟
هانا کمی عقب رفت
-لطفا نیا جلو ،توضیح میدم
ناگهان بازویش کشیده شد و در آغوشش افتاد
-حرف بزن ،تا همینجا تیکه ،تیکه ات نکردم
هانا به گریه افتاده بود و هق هق اجازه ی حرف زدن نمی داد ،واران محکم تکانش داد،کنار گوشش غرید :
-گریه نکن ،اصلا به کارت نمیاد ،
فقط حرف بزن ،حرف بزن تا به جنون نرسیدم
نگاه مشکی های دیوانه شده اش داد و لب زد :
-اون موقع که فرار کردم ازت حامله بودم
نگاه واران در عرض چند ثانیه گشاد شد و ناگهان پر از عصیان
-نگو که اون غلط رو کردی ؟
هانا سکوت کرد و واران فریاد کشید
-نشنیدم
دست روی صورتش گذاشت
-مجبوری شدم ،به خدا قسم مجبور شدم سقطش کنم
چانهاش را با ضرب بالا کشید و در صورتش توپید
-ببین من رو ،الان برو خدارو شکر کن که حامله ای ،وگرنه همینجا اونقدر می زدمت که دیگه از این غلط نکنی ،حساب من هم باشه بعد از زایمانت
https://t.me/+HSqH93QLSaU2Yzc0
https://t.me/+HSqH93QLSaU2Yzc0
https://t.me/+HSqH93QLSaU2Yzc0
❌بیا ببین آخرش چی می شه😐🔞
16بپاک
Repost from N/a
با دوچرخههامون در حال #رقابت بودیم. همین که کنار #مانامی رسیدم،
زیپ لباس #دوچرخهسواریش رو تا آخر پایین کشید.🤤❤️
با بهت به عضلاتش #خیره شدم و کم کم آب #دهانمم سرازیر شد.😋
_ جوون! #جیگرم چه بدنی داره!🤤 همچنین خاک بر سرِ چشم چرونم!
یهو متوجه من که #هیز به بدنش خیره شده بودم، شد👀 و با لبخند #کیوتی خودش رو بهم نزدیکتر کرد.
_ عه، کجا داری میای؟!🫣
دستش رو از پشت دور کمرم حلقه کرد🫢 و با لبخند مرموزی پرسید:
- داشتی منو دید میزدی؟😏
♧✧♧✧♧✧♧✧♧✧♧✧
https://t.me/+QbRWbJ5ZpKxlZWNk
https://t.me/+QbRWbJ5ZpKxlZWNk
https://t.me/+QbRWbJ5ZpKxlZWNk
#دختره تو مسابقه دوچرخهسواری #پسرها شرکت میکنه! ببین چه کارها که نمیکنند!😰🔞
16بپاک