cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کـلاویــ‌ـــه🎤🎹🌜

به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـد هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها و روزای تعطیل✅

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
16 170
Obunachilar
-2624 soatlar
-1847 kunlar
-98630 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
پارتمون و خوندین؟
50Loading...
02
پارتمون و خوندین؟
1550Loading...
03
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
1071Loading...
04
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
2201Loading...
05
Media files
2470Loading...
06
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 #پارت_واقعی👆
2790Loading...
07
#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
2841Loading...
08
_ توله کوچولوم پنچول میندازه؟ با شجاعت نگاهش میکنم که چشم ریز میکند و کت چرم مشکی اش را از تنش بیرون میکشد _ اون دختره عوضی جلوی منی که زنتم میگه تو دوستش داری .. اگه باز ببینمش اندفعه از موهاش آویزونش می‌کنم تک ابرویش بالا میپرد و لبخند جذابی روی صورتش می نشیند _ اوف بیبی .. هرچقدر وحشی و چموش باشی به منم بیشتر خوش میگذره خب؟ قیچی بزرگی از کشو بیرون می آورد و من .. نفسم در سینه حبس میشود _ جونم دخی؟ زرد کردی چرا؟ تن پر هیبت و بازوهای در هم تنیده اش چیزی نبود که از آن نترسم .. فکم را محکم می‌گیرد و با خونسردی پچ می‌زند _ جایگاهت و تو این خونه هر بار که زیر دست و پاهام جون می‌دادی بهت گوشزد کردم مگه نه؟ _ اون .. تحقیرم کرد. گفت من هرزه ام. گفت .. من و در حد یه همخواب می بینی فقط _ مگه لیاقت نطفه اون حرومزاده چیزی بیشتر از زیرخواب بودن و هرزگیه؟ چنان قلبم می‌شکند که حتی لحظه ای نفسم قطع میشود .. اولین قطره اشکم که روی صورتم میچکد، از پشت به گردنم چنگ میزند و زبانش را روی گونه خیسم میکشد _ هیش .. هیش .. گریه نمی‌کنی _ اون قیچی و .. چرا میخوای؟ _ میخوام به دخترکم یاد بدم که چطور با مهمونم رفتار کنه .. که با هر حرفی عینهو سلیطه ها نیوفته به جونشون انگشتانم روی بازویش می‌نشیند و ملتمسانه میگویم _ برو عقب .. من میترسم .. تروخدا موهای بلند و ابریشمی ام را در دست میگیرد و عمیق بو میکشد _ فکر کنم از بچگی کوتاهشون نکردی نه؟ حتما خیلی دوستشون داری عزیزم قلبم تیر میکشد و آلارم خطر در ذهنم فعال می‌شود .. خدایا نه .‌. الان زمان این بیماریِ لعنتی نبود _ ولی خب حیف .. توله سگی مثل تو که نباید اینقدر قشنگ و دلبر باشه _ سکته میکنم اگه به موهام دست بزنی .. بخدا میمیرم میخندد و قیچی را از کنارش برمیدارد _ تو بمیر من سور و سات راه میندازم جوجه رنگی! لبانم میلرزد و او با سنگدلی بدون اینکه به گریه و التماس هایم اهمیتی بدهد موهایم را از کنار گوشم قیچی میکند جیغ میزنم و به سینه اش میکوبم که تنم را محکم تر در آغوشش حبس میکند _ آروم .. آروم باش .. تموم شد انگشتانش را روی اشک هایم میکشد و نیشخند عمیقی میزند _ قشنگ تر شدی .. درد قفسه سینه ام آنقدر زیاد بود که بی اختیار آخ بلندی میگویم _ گمشو تن لشت و ببر حموم .. تخت و به گند کشیدی تند تند نفس میکشیدم و از درد همچون مار به خودم می پیچیدم مکث میکند و ضربه آرامی به گونه ام میزند _ پاشو فیلم نیا توله! ناله میکنم و تشک تخت را چنگ میزنم که نگران گردنم را خم میکند و روی پایش میگذارد _ چته بچه؟ نفس بکش .. ببین موهات و نچیدم .. به والله فقط به تیکه بود بغض داشت صدایش؟ ملیحه با هول و ولا در را باز میکند _ آقا چی شده؟ چرا داد میزنی؟ _ زنگ بزن آمبولانس .. حالش خوب نیست .. داره جون میده تو دستام ملیح _ وای خاک به سرم! ناراحتی قلبی داره، قرصاش و میارم الان صدای لرزان و بغض دار مردانه اش در گوشم می‌نشیند _ تو مریض بودی دردت به جونم؟ مریض بودی و من بی‌شرف عینهو حیوون می‌افتادم به جونت؟ تنم را بالا میکشد و محکم در آغوشم میگیرد .. _ هیچیت نمیشه .. الان قرصات و میاره خب؟ نبدنیا چشاتو .. بزار ببینم اون تیله هایی رو که امون از دلم برده! میدونستی اولین بار عاشق عسلیِ چشات شدم؟ سوزش قلبم بیشتر می‌شود و جیغ ملیحه در گوش هایم می پیچد _ داروهاش تموم شده آقا! دختر بیجاره ترسیده ازتون پول بخواد تا قرصاش و بخره! https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk
971Loading...
09
-چرا انقدر سینه‌هات بزرگ شدن روغن خراطین میزنی نبات جان؟ شیرینی توی گلوم سنگ میشه زورکی می خندم. - نه آبجی چمن این حرف‌ها چیه؟! نفس راحتی می کشه و کنارم می شینه. - پریشب عمه میگفت اندامت خیلی بهم ریخته چاق شدی و ترسیدم از این چیزای مضرر استفاده کنی! با سختی شیرینی رو قورت میدم و مزه‌اش زیر دلم میزنه. - حالا واقعا چیزی استفاده نکردی؟ کنکاش و کنجکاویش باعث میشه دست و پا گم کنم. - وا آبجی یکبار گفتم نه دیگه! بهم شک داری؟ با جمله بعدیش وا میرم. - قرار شب بیان خواستگاریت یعنی مو فرفری کوچولوم انقدر بزرگ شده که شوهر کنه! خود داری بس بود عق میزنم و خم میشم آبجی ترسیده جیغ میزنه: - وای یا خدا نبات دختر چت شد تو؟ عق میزنم و حالت تهوع امونو بریده بود آبجی چمن تو سر و صورتش می کوبه: - ای وای حالا امروز باید مریض شی! پاشو بریم بیمارستان... با زور و نگرانی سمت اتاق میبرتم و لباسم رو پایین میده. دستش سمت دستگیره در میره و مکث می کنه. - نبات اون کبودی... وا رفته به تن برهنه و دست‌های ضربدری جلوی تنم زل زد. - این کبودی کار کیه ها؟ ورپریده تو امشب خواستگاریته زیر کی بودی؟! چنگ انداخت توی موهام و شروع به کتک زدنم کرد. - فقط اسم بگو تا بشونمت روی سفره عقد! گیج شده تعادلم رو از دست دادم. با گریه داد زد: - نبات کی خامت کرده که دخترونگیت رو بهش دادی؟ صدای جیغم با کتک زدنش یکی شد و رد ناخن‌هاش روی صورتم باعث شد هلش بدم. - چیه؟! محکم به صورتم سیلی زد که سرم گیج رفت و به ستون پشتم خوردم. - نباااااات! دستش رو به سمتم گرفت تا از روی پله به پایین پرت نشم ولی دیر شده بود! - آبجی کمک! محکم از روی پله پرت شدم و نالیدم: - آبجی... ای دلم! با جیغ و گریه به سمتم اومد و و تو سر و صورتش کوبید. - غلط کردم... چشم‌هاتو نبند دختر ای خدا چه غلطی کردم بیچاره شدم! بوی عطر مردونه‌ای رو حس می کنم و صدای نعره‌ای که خونه رو می لرزونه: -نبااااات! دستش رو که زیر کمرم انداخت با حس خون لای پام به سینه‌اش چنگ زدم. - چکاد خون ر...یزی... چشم‌هام بسته شد و فریادش گوشم رو پر کرد: - بلایی سرش بیاد دودمانت به فناست چمن خواستگاری رو لغو کن نبات زن منه و امشب تو بیمارستان عقدش می کنم! حس کردم موقع دویدنش با کسی تماس گرفت. صدای سرد و جدیش توی گوشم پیچید. - عاقد و شناسنامه رو بیار بیمارستان وقتشه مادر بچه‌م رو ببرم خونه‌م! https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk من نباتم...! دختری که از بچگی منو ناف بریده‌ی چکاد، پسرِ شوهرِ مامانم کرده بودن و من ازش بی خبر بودم!🔥 اون مرد پر قدرت و جدی؛ همونی که تو بچگیام از دور تماشاش می کردم و حسرت بودن باهاش رو می خورم حالا فهمیدم از اول مال من بوده...! اون می خواد منم مال اون باشم؛ و دوست داره این مالکیت رو با تصاحب کردن و حامله کردنم نه تنها به من؛ بلکه به همه اون خاستگارایی که خواهرش، آبجی چمن برام ردیف کرده بود ثابت کنه...❌❤️‍🩹
1043Loading...
10
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
1450Loading...
11
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
2121Loading...
12
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
681Loading...
13
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
1540Loading...
14
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
990Loading...
15
Media files
4121Loading...
16
_ لبم و بوس کردی، به زن‌عمو میگم! نفس نفس می‌زدم و او کاملا ریلکس از سیگار برگش کام می‌گرفت، همان پسرعموی وحشی و تندخویی که از کودکی ناف بریده‌اش بودم _ نوش جونم توله‌خانم! گوشت بشه بچسبه به تنم! _ تو .. تو چطوری میتونی .. _ صدات زیادی بالاست، نشنوم خب؟ اعصاب معصاب ندارم می‌گیرم دهن تورو سرویس می‌کنم کره‌خر! _ چقدر نامردی آخه، دیشب مثل وحشیا افتادی به جونم .. انگار نه انگار که .. با خیزی که از روی مبل به سمتم می‌گیرد وحشت زده جیغ می‌کشم و به دیوار می‌چسبم _ وقتی با من حرف می‌زنی در و دهنتو آب می‌کشی بچه‌جون! واقعا دلم نمی‌خواد تربیتی که خدابیامرز عمو یادت نداد و من یادت بدم .. من زیاد مهربون نیستم عسلم ترسیده بودم؟ شاید! اوی لعنتی تمام این خاندان را اداره می‌گرد و همه موقعیت‌اجتماعی‌مان را به او وابسته بودیم بار دیگر روی مبل می‌نشیند و زمزمه‌‌اش جان از تنم می‌برد _ محرمی! تنت حلاله و خودت قراره چند‌صباح بعد بشی زنم! اگه نمی‌خوای هری یتیم خونه، تا چند ماه نگهت میدارن اون تو! اشک در چشمانم حلقه می‌زند و پاهایم سست می‌شود اما هرگز نمی‌گذارم غرورم پیش او بشکند _ آرزو می‌کنم بمیری گوشه چشمانش چین می‌خورد و سر کج می‌کند _ بیا اینجا عزیزم، ببین واسه یه بوس زپرتی چه معرکه‌ای راه انداختی! _ تروخدا بگو که من و نمی‌خوای! من .. من کوچیکم برای ازدواج کردن با تو! من میترسم! در سکوت شات در دستش را تکان می‌دهد و حین مزه‌کردن سر تا پایم را از نظر می‌گذراند _ اوهوم .. کوچیکی .. ولی من حواسم به دخترکوچولوم هست. مگه برای من به دنیا نیومدی قشنگم؟ از همون اولش برای من بودی و تا آخرش هم برای منی می‌گوید و خونسرد با همان شات در دستش اشاره‌ای به باغ عمارت می‌کند _ اگه نخوای این همه زمین .. بالاخره یه وجب خاکش میتونه خونه جدیدت باشه ابتدا یتیم‌خانه و حالا تهدید به مرگ می‌شوم این مرد کمی دیوانه نبود؟ _ میای می‌شینی رو پاهام قبل اینکه بلند شم و سیخ داغ بکنم داخل بدن کوچیکت .. آخه می‌ترسی عزیزم .. نمی‌خوام خاطره بد داشته باشی منظورش چه بود؟ وحشت‌زده دست روی قلبم می‌گذارم و با اشاره‌اش به پایین‌تنه‌اش همان یک‌ذره‌جانم نیز پر می‌کشد _ اذیتم نکن تروخدا _ یک .. دو .. قبل اینکه سه بگوید مقابلش می‌ایستم و او با کشیدن دستم مجبورم می‌کند روی پاهایش بنشینم _ قشنگم؟ من دوست دارم، چرا سعی نمی‌کنی دختر خوبی باشی و باهام راه بیای؟ _ تو .. ترسناکی .. زن‌دایی می‌گفت حتی یه نفر و کشتی .. گفتش که رحم نداری .. نمی‌فهمی مهربونی چیه نفس عمیقش از گودی گردنم، مو به تنم سیخ می‌کند _ هر چقدر گند و کثافت باشم واسه جغله‌ام آرومم، تو تمام خواسته منی، یه خط قرمز کوچیک و قشنگ وسط دنیای تاریکم .. فقط .. خیره در چشمان هراسانم، لبخند آرامی می‌زند _ فقط وای به اون روزی که بشنوم دختر کوچولوم سعی کرده من و دور بزنه. من دروغ و خیانتو نمی‌بخشم جوجو خانم، حواست که هست؟ با تکان سیبک گلویم نگاهش به پایین کشیده می‌شود و دستان لرزانم را محکم در دست می‌گیرد می‌دانست که دیروز قصد فرار داشتم؟ که می‌خواستم برای همیشه از این عمارت و خاندانش فرار کنم؟ _ قرار نبود نون بخوری نمکدون بشکنی، دختر خوبی نبودی! دست صاحابت و گاز می‌‌گیری بیبی؟ _ من .. من نمی‌فهمم سر تکان می‌دهد و بلوزم را آرام از تنم بیرون می‌کشد و زیپ شلوارم را باز می‌کند _ از امشب میریم آپارتمانِ من .. اونجا می‌فهمی منظورم چیه! https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
1871Loading...
17
_به داداش ناتنیش چه ربطی داره که خواستگار داره یا نه؟ چمن هینی کشید و ترسیده گفت: _صدات رو بیار پایین عمه چکاد میشنوه شر بپا میکنه تو که میدونی چقدر روی نبات حساسه! _دختره یتیم بود داداشم آوردش پیش خودش خرج آب و دونشو داد حالام من میخوام لطف کنم بگیرمش واسه پسرم باید از چکاد بترسم؟ ترسیده از پشت در به عمه فرنگیز که صدایش را بالا برده بود نگاه کردم. وای که اگر چکاد می‌فهمید عمه مرا برای پسرش فرهاد خواستگاری کرده آتشش دامن همه‌مان را می‌گرفت. _راجع‌به کی اینجوری صدات رو بردی بالا حرف میزنی عمه؟ بچه یتیم کیه؟ کی به کی لطف کرده؟ با شنیدن صدای چکاد روح از تنم جدا شد. آبجی چمن و عمه ترسیده به عقب برگشتن و با دیدن صورت عصبی چکاد مکث کردند. _چیزی نیست که عمه جان من می‌خواستم نبات رو برای پسرم فرهاد خواستگاری کنم وبی آبجیت میگه... قبل از تمام شدن حرفش ناگهان صدای چکاد بالا رفت: _شما بیجا کردی با اون فرهاد بی‌شرفی که چشمش دنبال ناموس منه! چمن با رنگی پریده دست روی بازویش گذاشت. _زشته داداش احترام بزرگترت رو نگهدار! عمه سریع بل گرفت. _خوبه داداشم زنده نیست ببینه پسرش بخاطر یه دختر بی‌کس و کار چطور سر من داد میزنه! با شنیدن حرفش اشک در چشم‌هایم جمع شد. چکاد صدایش را بالا برد و عصبی گفت: _کس و کارِ نبات منم عمه تا بیشتر از این حرمتت زیر سوال نرفته تشریف ببر بیرون! عمه با ناراحتی چادرش را سر کرد. _به هرحال این مسئله به تو که داداش ناتنیشی ربطی نداره وقتی دختر و پسر همدیگه رو بخوان چیزی جلودارشون نیست! با شنیدن حرفش روح از تنم جدا شد، از کی من فرهاد را میخواستم؟ چکاد که از این حرق عمه حسابی جوش آورده بود ناگهان داد زد: _نبات از پشت اون در لعنتی گمشو بیا داخل ببینم! وحشت زده با تنی لرزان وارد اتاق شدم، می‌دانست فالگوش ایستاده‌ام؟ بازویم را محکم کشید و با چشم‌هایی سرخ شده نگاهم کرد. _تو فرهاد رو میخوای؟ ترسیده سرم را به دوطرف تکان دادم که تشر زد: _دِ لالی مگه؟ زبونتو تکون بده ببینم! شانه‌هایم بالا پرید و سریع گفتم: _نه بخدا من نمیخوامش چکاد... بالاخره نگاهش کمی آرام گرفت! عمه سریع گفت: _لیاقت نداری دختر منو بگو میخواستم تورو بگیرم واسه پسر دسته گلم فکر کردی به‌جز اون کی راضی میشه بیاد توی بی‌کس و کار رو بگیره؟ چکاد مرا پشت سرش کشید و جلویم سینه‌اش را سپر کرد. _اول این که یه‌بار بهت گفتم کس و کارِ نبات منم دوما... زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت: _تنها کسی که اسم نبات میره توی شناسنامه‌ش منم! لب‌هایم از شدت ترس و هیجان باز ماند و با ناباوری به صورت جدی و مصمم مردی که از کودکی مشغول آزار دادنم بود خیره شدم! https://t.me/+XzmSlzguo88wZTZk https://t.me/+XzmSlzguo88wZTZk https://t.me/+XzmSlzguo88wZTZk https://t.me/+XzmSlzguo88wZTZk https://t.me/+XzmSlzguo88wZTZk https://t.me/+XzmSlzguo88wZTZk چکاد راستاد از باهوش‌ترین روانپزشک‌های کشور که روانی بودنش رو پیش صدها استاد به خوبی پنهان کرده بود!❌ مردی که از بچگی عاشق خواهر ناتنیش بود!🔥 مجنون چشم‌هایی بود که می‌دونست بهش حرومه ولی ازش چشم بر نمی‌داشت تا روزی که فهمید دخترک رو به پرورشگاه فرستادن و برای پس گرفتنش برگشت و اونو دور از چشم همه به عمارت خودش برد ولی...😱🔥❌ #پارت_واقعی جدیدترین اثر #سحرنصیری
1781Loading...
18
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد... #پارت https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
4262Loading...
19
- با دختر ۱۷ ساله کل کل میکنی پسر؟ حین آنکه آچار برمی داشت و مشغول ور رفتن با موتور اتومبیلش بود در جواب زن پیش رویش  می گوید - چه کل کلی کردم عزیز؟ زن قدمی دیگر جلوتر می آید - به بچه ام گفتی زشت ، از سر شب تو خودشه‌... تک خند از سر تمسخری روی لبهایش می نشیند - دروغ گفتم مگه؟ آینه که هست بده خودش ببینه که زشته..! از گفته اش زن اخم بر چهره می نشاند - نگو اینجور مادر ، این بچه دل نازکه ، تو شوخی میکنی ولی اون طفل معصوم به دل میگیره ... تک خندی میزند... آن دخترک ریزه میزه زیادی لوس بود - من باهاش شوخی ندارم عزیز ، خب زشته ، قبول کن ... حواسش به دخترک پشت پنجره بود میدانست صدایش را میشنود زشت که نبود زیادی هم قشنگ بود فقط زیادی بچه بود و برایش دردسر درست میکرد... - ببین میتونی امشب اشک بچه ام رو دربیاری... در حالی که دستانش را با دستمال پاک میکرد با لحنی جدی طوری که پناه هم بشنود می گوید - بچه ات رو خوب تربیت نکردی عزیز ، جدیدا تو هر کاری سرک میکشه ...بهش گفتم سراغ گوشی من نره‌... دیروز فهمیدم رفته به ترانه پیام داده که بیا نامزدی رو بهم بزنیم...حالا بیا و ثابت کن به خانم که اون پیامکو من ندادم این سلیطه خانم داده‌... با گفته اش لب های پناه از بغض می لرزد مهراب پسر عمه اش بود ... از هفت سالگی کنار او بزرگ شده بود ... دوستش داشت و به ترانه حسادت میکرد ... ترانه ای که قشنگ بود و مهراب گفته بود دوستش دارد ... - ترانه فردا شب میخواد بیاد اینجا عزیز .. نگاهی به دخترک پشت پنجره می اندازد و ادامه میدهد - نمیخوام پناه باز باهاش به کل کل بیفته و ناراحتش کنه ، واسه همین چند روزی بره خونه دایی بهتره ... - واسه خاطر ترانه من بچه ام رو بفرستم خونه داییش؟ اخم کمرنگی رو چهره اش می نشیند - ترانه قراره زن من بشه عزیز ، اگه نمیخوای بفرستیش بره بهش بگو مثل آدم رفتار کنه ، آبروی منو نبره ، بچه بازی درنیاره ... صدایش بالا رفته بود... داشت میگفت پناه آبرویش را میبرد داشت میگفت ترانه قرار است زنش شود.. قبل از آنکه عزیز چیزی بگوید صدای گرفته و لرزان پناه که از خانه بیرون آمده بود بینشان می پیچد - من میرم خونه دایی عزیز ... سرش به سمت دخترک می‌چرخد ... نگاهش نمیکرد - لازم نیست کسی منو برسونه ، خودم به دایی زنگ میزنم بیاد دنبالم ...شما زحمت نکش پسرعمه ... می گوید و سر که بالا میگیرد این نگاه مهراب است که در آن دو تیله آبی رنگی که با بغض و دلخوری نگاهش میکردند ثابت میماند... آن چشمان لاکردارش زیادی قشنگ بودند و چرا ماهیچه درون سینه او داشت این چنین بی تابانه می کوبید؟ https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0 https://t.me/+B04Pj93LFhUwMTI0
3781Loading...
20
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
1970Loading...
21
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
1020Loading...
22
پارتمون و خوندین؟
570Loading...
23
پارتمون و خوندین؟
2460Loading...
24
پارتمون و خوندین؟
1730Loading...
25
Media files
8700Loading...
26
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 #پارت_واقعی👆
5190Loading...
27
#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
5461Loading...
28
از شدت گشنگی و دل درد از خواب بلند شدم. می‌ترسیدم بیرون بروم و دوباره مثل دیشب گیر بیفتم ولی انقدر دلم درد می‌کرد که چاره‌ی دیگه‌ای نیافتم. با دیدن برق روشن دلم کمی گرم شد. شاید کسي در آشپزخانه بود و می‌توانست کمی برایم غذا گرم کند. همین که وارد شدم با دیدن رها و فرهاد که درحال خوردن کیک و شیرینی بودن به‌سختی آب دهنم را قورت دادم. رها به‌محض دیدنم اخم کرد. _تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه آبجی چمن بهت نگفت بیای پایین؟ هیچکس دوست نداره تورو توی این خونه ببینه. خواستم حرف بزنم که شکمم صدایی کرد رها با شنیدنش خندید و گفت: _اومدی غذا بخوری؟ فرهاد چشمی چرخاند و باقی مانده‌ی شیرینی‌اش را روی میز گذاشت. _فقط همین مونده بیا بخورش تا صبح نمیری از گشنگی. ناخن‌هایم را در دستم فرو بردم و مظلوم نگاهشان کردم. از دیشب چیزی نخورده بودم و دلم داشت ضعف می‌رفت. قدمی به جلو برداشتم که رها با خنده گفت: _واقعا می‌خوای دهنی داداشی منو بخوری؟ چه‌قدر حال به‌هم زنی واقعا مامانت این چیزا رو بهت یاد نداده؟ بهت زده نگاهش کردم. چه می‌گفت؟ این چیزها چه ربطی به مادرم داشت؟ من فقط گشنه بودم، همین! دستم روی هوا مانده بود و با این حرفش میلم را به خوردن شیرینی از دست دادم. قبل از این که بتوانم حرفی بزنم دستی از پشت سر بلند شد و شیرینی را در چنگ گرفت و آن را یک راست به‌سوی سطل آشغال پرتاب کرد. _تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ ترسیده برگشتم و به اخم‌های درهم چکاد نگاه کردم. _هی... هیچی بخدا گشنه‌م شده بود اومدم یه چیزی بخورم. چشم غره‌ای به من رفت. _اومدی غذای دهنی فرهاد رو بخوری؟ گمشو توی اتاقت! خوبه چند روز دیگه میفرستنت پرورشگاه مجبور نیستم این آبرو ریزی‌هات رو تحمل کنم! بهت زده با چشم‌هایی مظلوم و اشکی نگاهش کردم، مرا به پرورشگاه میفرستادن؟ * * * _نبات بیا یه نفر میخواد ببینتت، میگن قراره سرپرست جدیدت باشه! چشم‌هایم گرد شد، من در آستانه هجده سالگی بودم چطور ممکن بود کسی بخواهد مرا به سرپرستی بگیرد؟ چادر روی سرم انداختم و سریع از پرورشگاه بیرون دویدم. با دیدن ماشین مدل بالایی جلوی در ابروهایم اژ تعجب بالا پرید ولی اهمیتی ندادم و به اطرافم نگاه کردم تا دنبال خانواده‌ای که به دنبالم آمده بودند بگردم! همان لحظه در ماشین باز شد و مرد جذاب و قد بلند با صورتی درهم پیاده شد. _تو نباتی؟ برگشتم و بهت زده به اخم‌هایش نگاه کردم. _اسم منو از کجا می‌دونی؟ گوشه‌ی لبش بالا پرید و چشم‌هایش کمی برق زد. _چندساله دارم از دور میپامت مگه می‌شه اسمت رو ندونم؟ ترسیده قدمی به عقب برگشتم. _چ... چرا چندساله منو تعقیب می‌کنی؟ کمی خیره نگاهم کرد. _چشمات هنوزم... لب‌هایش را به‌هم فشرد و عصبی گفت: _منتظر بودم هجده سالت بشه تا تورو با خودم ببرم... نمی‌خوام تو خیابون بمونی! شوکه نگاهش کردم. _تو... تو کی هستی؟ قدمی به جلو برداشت و کمی به‌سمتم خم شد. _ناامیدم کردی شاخه نبات... منو یادت نمیاد؟ من چکادم همونی که قراره بقیه‌ی زندگیت رو توی خونه‌ش بگذرونی! با شنیدن حرفش چادرم شل شد و یخ زده سرجایم ماندم، چکاد بود کابوس کودکی‌هایم! https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 من چکاد راستادم پسر یکی از کله گنده‌های تهران! وقتی پای اون زن و دختر لعنتیش به زندگی پدرم باز شد دنیا واسه‌م جهنم شد پس منم تصمیم گرفتم جهنم واقعی رو بهشون نشون بدم! ولی نمی‌دونم چیشد که یه روز بی‌هوا چشمای پر از عسل اون دختر واله و مجنونم کرد!🔥 بعد از مرگ مادرش فرستادمش پرورشگاه تا از شر چشماش در امان باشم ولی هرجا که رفتم دلم منو سمت اون کشوند، وقتی برگشتم پرورشگاه و با چشمای مه گرفته‌ش رو به رو شدم فهمیدم برای جبران همه چیز دیر شده...♨️🔥 #پارت_واقعی جدیدترین اثر #سحرنصیری
2140Loading...
29
_ این مصیبت با این لباس بی‌سر و ته اومده وسط مجلس و یکیتون نگفت که این کثافت چیه تن کرده؟ ترسیده و پر از بغض به مبل تکیه می‌دهم و کسی مگر مقابل او جرئت حرف زدن دارد؟ نوه ته‌تغاری و فوق‌العاده شر خانواده که از قضا پسرعموی من بخت برگشته است نن‌جون اولین نفر سعی در آرام کردن این گرگ وحشی دارد _ آروم باش پسرم، مجلس اونقدر شلوغ بود که این ورپریده اصلا اون بین مشخص نباشه انگار آتشش زده باشند که با اشاره به آقاجان میغرد _ شما حواست نبود، آقاجون چی؟ جا اینکه بهش بگه عوضش کنه براش به‌به و چه‌چه سر میده که نوه من خوشگله و فلان .. گل بگیرن تن و بدن نوه‌اشو! _ خودت براش خریده بودی پسرجان! منم گفتم خب حتما عیبی نداره اگه بپوشتش .. هر چی نباشه سلیقه خودته نگاه متحیر عمو و زن‌عمو روی من و چادر پیچیده دورم آنقدر سنگین است که دست‌هایم شروع به لرزیدن می‌کنند _ من گوه خوردم با هفت جد و آبادم که منو پس انداختن تا این توله‌سگ حرصم بده! من گفتم با این لباس یه وجبی بیاد بین این همه نره‌خر؟ _ ببخشید .. بخدا .. بخدا فکر می‌کردم مجلس خودمونیه نه اینکه اونقدر جمعیت داشته باشه _ تو یکی ببند دهنتو که بعدا تکلیفت و مشخص می‌کنم! _ وا! من و پدربزرگش اینجا نشستیم، اونوقت تو تکلیفش و مشخص کنی؟ بزرگتر از تو نبود؟ هر لحظه خجالت‌زده و شرم بیشتر در چشمانم هویدا بود، وای اگر می‌فهمیدند این مرد هر شب و هر شب چگونه دمار از روزگارم در می‌آورد _ از وقتی که به دنیا اومد جا اینکه ننه باباش تر و خشکش کنن من به دادش رسیدم، همه کاره‌اش منم با هین بلند زنعمو از جا میپرم و به سمت اتاقم پا تند می‌کنم _ اصلا چرا همچین لباسی برای این بچه خریدی؟ اونم اینقد باز و لختی؟ معصیت داره پسرم .. _ اینقد رو مخ من نرین! به روح عمو فردا میرم عقدش می‌کنم خیال همتون راحت شه! محکم روی سرم می‌کوبم و صدای بلند گریه‌ام در فضای اتاق می‌پیچد اگر پدر و مادرم بودند تا این اندازه تحقیر نمی شدم، که مردی همچون او زور بگوید و برایم قلدری کند .. پسرعمویی که دوستت دارم‌هایش هر شب روی تنم حک می‌شود هنوز چند دقیقه نگذشته که در با صدای بلندی به دیوار کوبیده می‌شود اتگار تن مچاله شده‌ام را گوشه دیوار می‌بیند که در را می‌بندد و مقابلم زانو می‌زند _ زر زدنت واس چیه؟ مگه هنو کاریت کردم که اشکت دم مشکته؟ _ اون لباسه .. _ من خاک بر سر اون لباس و خریدم برای خلوتمون نه اینکه عینهو بی‌شرفا تنت کنی و بری وسط مجلس جلو چشم اون همه هیز و الدنگ! _ ببخشید، خب؟ نفس عمیقی از موهایش می‌نشد و زمزمه‌اش در گوشم می‌نشیند _ همین فردا میریم محضر قبل اینکه یه توله نکاشتم تو شیکمت که همه بفهمن صاحاب داری _ من .. من نمیخوام ازدواج کنم چادرم را کنار می‌زند و لختی بالای سینه‌ام را لمس می‌کند امان از نگاه نافذ و ترسناکش _ خوش ندارم با زور بنشونمت پاس سفره عقد عزیزکم، دختر خوبی نباشی به گوش آقاجون میرسونم که دردونه‌اش خیلی وقت پیش دیگه دختر نیست و نوه بزرگه تقه‌اشو زده _ آخه تو چقد بدی! نامرد تو .. تو تحریکم کردی .. من نتونستم خودم و کنترل کنم لاله گوشم را همراه گوشواره زمردی‌ام در دهان می‌گیرد و با مک عمیقش حرف در دهانم می‌ماسد _ خاطرت و می‌خوام سرتق‌خانم، عاشقتم .. د آخه من می‌میرم واست، دل به دلم نمیدی چرا؟ با بعض نگاهش می‌کنم که ثانیه‌آی بعد دست زیر زانوانم حلقه می‌کند و مرا روی تخت می‌اندازد _ ای لعنت به اون چشات!‌ من به فدای دلبریات توله‌سگ؟ روی تنم خیمه می‌زند و نمی‌دانستم که یک‌روز این مرد مرا دشمن می‌بیند، مردی که عاشقم بود تنفرش از من در قلبش ریشه می‌دواند و به قصد انتقام می‌تازد بر تن و حرمتم .. https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk https://t.me/+No4Hc_GMkswzZTdk
1580Loading...
30
#پارت_۲۵۹ با ورود عاطفه به اتاق از فکر بیرون آمد. شاهرخ کلافه به عاطفه نگاه کرد و گفت: -پس جنسیت این بچه کی مشخص میشه عاطفه؟ عاطفه سرم روشن را چک کرد و گفت: -شاهرخ چرا متوجه نمیشی که جنسیت بچه هنوز مشخص نیست و باید بیشتر صبر کنی. گاهی وقتا حس می کنم تو هیچ اطلاعاتی در مورد بارداری نداری. شاهرخ پوزخندی زد معلوم بود که اطلاعاتی در مورد بارداری ندارد اصلا روشن برایش اهمیتی نداشت که بخواهد پیگیر این موضوع شود. الان تنها چیزی که برایش مهم بود مشخص شدن جنسیت این بچه بود تا بداند باید با این دختر چه کار کند. عاطفه دستی روی صورت روشن کشید دلش برای او می سوخت. سال ها بود با شاهرخ دوست بود و می دانست که او چه مرد خوبی بوده و حالا تبدیل به این آدم آهنی بی احساس شده. -حالت بهتره عزیزم؟ روشن چشم هایش را روی هم گذاشت و لبخندی به روی عاطفه زد. این دختر از روز اول نشان داده بود با وجود این که دوست شاهرخ است آدم مسئولیت پذیری است و بی دلیل طرف شاهرخ را نمی گیرد. -اره خوبم حال بچه خوبه؟ بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1 5997Loading...
31
-بلدی ارضام کنی؟! با اخم های جذابش نگام کرد -من سرایدارتونم هیچ میفهمی چی ازم می خوای شازده خانوم؟ زبونمو روی لبم کشیدم و پاهامو باز کردم، شورت توریم دار و ندارمو بیرون ریخته بود -دوست پسرم نمی تونه ارضام کنه ولی انگشتای کلفت و زبون تو میتونه زیپ شلوارشو باز کردم و وقتی دستش سینمو توی مشتش گرفت....❌🔞💦 https://t.me/+iuu4k0FjYSg0OTI8 سرایدار جذاب خونشونو تحریک می کنه تا ارضاش کنه اما نمی دونه که پسره توی س.کس خشنه💯⛔️
2740Loading...
32
-بلدی ارضام کنی؟! با اخم های جذابش نگام کرد -من سرایدارتونم هیچ میفهمی چی ازم می خوای شازده خانوم؟ زبونمو روی لبم کشیدم و پاهامو باز کردم، شورت توریم دار و ندارمو بیرون ریخته بود -دوست پسرم نمی تونه ارضام کنه ولی انگشتای کلفت و زبون تو میتونه زیپ شلوارشو باز کردم و وقتی دستش سینمو توی مشتش گرفت....❌🔞💦 https://t.me/+iuu4k0FjYSg0OTI8 سرایدار جذاب خونشونو تحریک می کنه تا ارضاش کنه اما نمی دونه که پسره توی س.کس خشنه💯⛔️
1470Loading...
33
-بلدی ارضام کنی؟! با اخم های جذابش نگام کرد -من سرایدارتونم هیچ میفهمی چی ازم می خوای شازده خانوم؟ زبونمو روی لبم کشیدم و پاهامو باز کردم، شورت توریم دار و ندارمو بیرون ریخته بود -دوست پسرم نمی تونه ارضام کنه ولی انگشتای کلفت و زبون تو میتونه زیپ شلوارشو باز کردم و وقتی دستش سینمو توی مشتش گرفت....❌🔞💦 https://t.me/+iuu4k0FjYSg0OTI8 سرایدار جذاب خونشونو تحریک می کنه تا ارضاش کنه اما نمی دونه که پسره توی س.کس خشنه💯⛔️
2502Loading...
34
-بلدی ارضام کنی؟! با اخم های جذابش نگام کرد -من سرایدارتونم هیچ میفهمی چی ازم می خوای شازده خانوم؟ زبونمو روی لبم کشیدم و پاهامو باز کردم، شورت توریم دار و ندارمو بیرون ریخته بود -دوست پسرم نمی تونه ارضام کنه ولی انگشتای کلفت و زبون تو میتونه زیپ شلوارشو باز کردم و وقتی دستش سینمو توی مشتش گرفت....❌🔞💦 https://t.me/+iuu4k0FjYSg0OTI8 سرایدار جذاب خونشونو تحریک می کنه تا ارضاش کنه اما نمی دونه که پسره توی س.کس خشنه💯⛔️
2121Loading...
35
-بلدی ارضام کنی؟! با اخم های جذابش نگام کرد -من سرایدارتونم هیچ میفهمی چی ازم می خوای شازده خانوم؟ زبونمو روی لبم کشیدم و پاهامو باز کردم، شورت توریم دار و ندارمو بیرون ریخته بود -دوست پسرم نمی تونه ارضام کنه ولی انگشتای کلفت و زبون تو میتونه زیپ شلوارشو باز کردم و وقتی دستش سینمو توی مشتش گرفت....❌🔞💦 https://t.me/+iuu4k0FjYSg0OTI8 سرایدار جذاب خونشونو تحریک می کنه تا ارضاش کنه اما نمی دونه که پسره توی س.کس خشنه💯⛔️
2860Loading...
36
Media files
1 2410Loading...
37
من گیو ملکشاهی... 🔥💥 رییس طایفه ملکشاهیا... کسی که به عنوان پسر ارشد مجبور شدم زیر بار کاری برم که اصلا به اون راضی نبودم.... من متعصب و غیرتی رو چه این کارا... با فرار برادر زادم و دیدن مردی که زمانی عاشقش بود تموم وجودم اتش گرفت.... بدجور احساس بی غیرتی می کردم که افتادم پی اونا اما نتونستم پیداشون کنم و رفتم سراغ پدرش تا تهدیدش کنم اگه ناموسم رو برنگردونه می کشمش اما با دیدن خواهرش نظرم عوض شد... منم دست گذاشتم روی ناموسش و حالا اون توی چنگ منه....🔥🔞 دختری که قراره مالکش من باشم... 🔞❌ https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
8191Loading...
38
⁠ ⁠ "زلزله‌ی ۵/۳ ریشتری تهران را لرزاند" با ترس و لرز و در حالیکه در خیابان سرگردان شده بودم این تیتر را در تلگرام خواندم. کل کانال‌های خبری پر شده بودند از این خبر. زمان زلزله داخل خانه‌ی قدیمی و کهنه ساختی بودم که بخاطر قیمت ارزانش در تهران اجاره کرده بودم. با ترک خوردن عمیق یکی از دیوار‌هایش با ترس و با همان لباس‌هایی که به تن داشتم و با برداشتن چادری که دم دستم بود پا به فرار گذاشته بودم. مدام پس لرزه می‌آمد و اصلا جرات نداشتم از آن راه پله‌های قدیمی بالا بروم و لباس عوض کنم یا گوشی‌ام را بردارم. چادر را کنار زدم و به لباس‌هایم نگاه کردم. یک تاپ بندی که نافم بیرون زده بود و یک شلوارک تنگ چسبان! کوچه پر بود از همسایه‌ها، همه از ترس زلزله به بیرون فرار کرده بودند. تا آمدم چادرم را درست کنم پسر هیز همسایه گفت: - جوووون عجب باقلوایی، جون می‌ده همینجا ترتیبشو بدی! - نظرت چیه من ترتیب تورو بدم؟ با شنیدن صدای آشنای امیر اروند رییس شرکتی که مدتی بود آنجا کار می کردم شوکه به عقب چرخیدم. پسر همسایه غرید: - جنابعالی کی باشین؟ اروند یقه‌اش را گرفت و تا بتوانم جلویش را بگیرم مشت محکمی روی گونه‌اش فرود آورد. - همه کارش! وقتی دعوا بالا گرفت بقیه‌ی همسایه ها وسط آمده و به سختی آن دو را هم جدا کردند. امیر با خشم به سمتم آمد. - این چه سر و وضعیه؟ با خجالت لب گزیدم. - زلزله اومد هول شدم. با عصبانیت مچ دستم را گرفت. - خونه‌ت کدومه؟ بریم لباسای لعنتیتو عوض کن تا پیشنهادای بهتری نگرفتی! در حالیکه می‌خواستم از خجالت بمیرم راه خانه را در پیش گرفتم و او هم دنبالم آمد. بغض کرده بودم چرا باید امیر اروند کسی که عاشقش بودم ولی او را آرزویی دست نیافتنی می‌دیدم در چنین موقعیتی از راه می رسید؟ در خانه را باز کردیم و وارد راه پله‌ها شدیم. - شما اینجا چیکار می‌کنین؟ دنبالم از پله‌ها بالا آمد. - اومده بودم این اطراف یه زمین معامله کنم، داشتم از کوچه رد میشدم زلزله اومد همه ریختن بیرون راه بسته شد اتفاقی دیدمت. سعی کردم بغضم را قورت دهم و او گفت: - اینجا تنها زندگی می‌کنی؟ سر تکان دادم. - بله. غرید: - محله‌ی بهتری سراغ نداشتی خونه اجاره کنی؟ لب گزیدم. - پول نداشتم. با خجالت از خانه‌ی حقیرانه‌ام در را باز کردم و او بدون تعارف وارد خانه شد. - منتظرم لباساتو عوض کن بیا. وارد اتاق شدم، چادرم را از سر باز کردم و دست بردم تاپم را از تنم بیرون بکشم که پس لرزه‌ای کل خانه را لرزاند. چنان ترسیدم که بدون اینکه حواسم باشد امیر اروند در خانه است با جیغ از اتاق بیرون زدم. گریه‌ام‌ گرفته بود. اروند اول با دیدنم شوکه شد و بعد نزدیک آمد و دستم را گرفت. از شدت ترس خودم را به او نزدیک‌تر کردم. دستش که روی موهایم نشست تازه فهمیدم چه لباس‌هایی به تن دارم، اما جمله‌اش باعث شد نتوانم عقب بروم. - هیس… نترس عروسک من اینجام. کمرم را نوازش کرد و زیر گوشم آرام غرید: - یه بار دیگه یه مرد غریبه با این سر و وضع ببینتت قسم می‌خورم خودم گردنتو بشکنم! گیج بودم و حس می‌کردم اشتباه شنیده‌ام که مرا از اغوشش فاصله داد. - تا پس لرزه‌ی بعدی این خونه رو رو سرمون اوار نکرده بپوش وسیله‌های ضروریت رو بردار بریم. - کجا؟ بی تفاوت به لحن متعجبم جدی گفت: - خونه‌ی من که امنه، تا این زلزله‌ها تموم شن خونه‌ی خودم می‌مونی! شوکه شدم. - آخه… غرید: - افسون یالا… تا این هیکل و قیافه‌ت از خود بی خودم نکرده تا بلایی سرت بیارم بپوش بریم. با خجالت به اتاق فرار کردم. اولین بار بود که اسمم را صدا زده بود. ادامه‌ی قصه در لینک زیر👇 https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0 https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0 https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0 افسون وارد خونه‌ی امیر میشه و بعدش مادر امیر اتفاقی اون دوتارو می بینیه و با فکرای غلطی که به سرش میزنه می‌خواد که محرم شن و…♨️♨️♨️❌ https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0 https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0 خلاصه: افسون یه دختر شهرستانی و خجالتیه که بخاطر خواهرش پاش به شرکت امیر اروند باز میشه و…🔥🔥💯💯♨️🔞🔞 https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0 https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0 https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
9785Loading...
39
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
4351Loading...
40
- تاوان کثافت کاری توعه تو شکم من داداش؟! ماهان چشمان سرخ و ملتهبش را می‌فشارد و خواهرک شانزده‌ساله‌اش جیغ می‌کشد - می‌گن دردونه‌ی حاج موحد بی‌آبرو شده، با شناسنامه‌ی سفید حامله‌س... آقاجونم سکته کرده، داداش مهران دربه در دنبال پدر بچه‌مه تا بکشتش، همه‌ش تقصیر توعه! گلوله گلوله اشک می‌ریزد و نفسش بالا نمی‌آید... پنج ماهه باردار است و پدر نامرد جنین پنج ماهه‌اش، حتی اجازه‌ی سقط هم نداده بود تا رسوایی موحد‌ها استخوان سوزتر باشد. - اون مرتیکه بهم قرص خوروند... کمر ماهان می‌شکند و رو برمی‌گرداند تا خواهرک کوچکش اشکش را نبیند و اما دخترک مانند شمع همراه اشک‌هایش آب می‌شود - من نمی‌خواستم... همه‌ش تقصیر توعه.... صدای ضعیف ماهان به گوشش نمی‌رسد - معذرت می‌خوام دردونه... دردانه صدایش می‌زدند ته تغاری موحدها را... عزیز دردانه‌ی برادرهایش بود و آقا جانش... و همین باعث شده بود دشمنشان دست بگذارد روی نفس موحد‌ها... ماهور موحد... - خودم و می‌کشم تا بیشتر از این مایه‌ی آبروریزی نشم... ماهان نگاهش را دوباره بند آن شیشه‌ی بریده روی شاهرگ خواهرش می‌کند و بی‌نفس می‌گوید - نکن دورت بگردم... می‌کشم اون حرومزاده رو... اشکش می‌چکد... ماهان هم همین بلا را خواهر همان مردی که آبرو و شرفش را به تاراج برده بود آورده بود؟! چه دنیای کثیفی بود! زن‌ها، تاوان هوس و شهوت مردان را می‌دادند. شیشه را روی رگ گردنش فشار می‌دهد و اما صدای بلند کابوس این روز‌هایش رعشه به تنش می‌اندازد - ماهـــور! سمت مرد می‌چرخد و از او نفرت دارد - خواهرت هم اینطوری کشت خودش رو کوروش‌خان؟! نفس ندارد و مرد جلو می‌آید - نکن... - مگه انتقام نمی‌خواستی؟! بیا اینم انتقام! خواهر دشمنت می‌خواد بمیره، کمر موحدها شکسته! می‌گوید و ناگهانی دستش را همراه شیشه می‌کشد تا نفس خودش و طفل معصوم توی شکمش را با هم ببرد و صدای وحشت زده‌ی کوروش به گوشش می‌زند - نکن... نفسم رو نگیر... جهیدن خون به بیرون را حس می‌کند و با زانو روی زمین می.افتد و قبل از اینکه از هوش برود، نگاه بارانی پدر نامرد جنین را می‌بیند که فریاد می‌کشد - خــــدا..... https://t.me/+cXXkJmggOskwNjdk https://t.me/+cXXkJmggOskwNjdk https://t.me/+cXXkJmggOskwNjdk https://t.me/+cXXkJmggOskwNjdk دختر پاک و دست نخورده‌ی حاج علی هدفم بود! دختر شونزده ساله‌ای که قرار بود تاوان خواهر ماهان موحد بودنش رو بده! بهش قرص گ خوروندم و مستش کردم! باید تاوان می‌داد و تاوانش بی‌آبرویی بود!
5081Loading...
پارتمون و خوندین؟
Hammasini ko'rsatish...
پارتمون و خوندین؟
Hammasini ko'rsatish...
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
Hammasini ko'rsatish...
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 #پارت_واقعی👆
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ توله کوچولوم پنچول میندازه؟ با شجاعت نگاهش میکنم که چشم ریز میکند و کت چرم مشکی اش را از تنش بیرون میکشد _ اون دختره عوضی جلوی منی که زنتم میگه تو دوستش داری .. اگه باز ببینمش اندفعه از موهاش آویزونش می‌کنم تک ابرویش بالا میپرد و لبخند جذابی روی صورتش می نشیند _ اوف بیبی .. هرچقدر وحشی و چموش باشی به منم بیشتر خوش میگذره خب؟ قیچی بزرگی از کشو بیرون می آورد و من .. نفسم در سینه حبس میشود _ جونم دخی؟ زرد کردی چرا؟ تن پر هیبت و بازوهای در هم تنیده اش چیزی نبود که از آن نترسم .. فکم را محکم می‌گیرد و با خونسردی پچ می‌زند _ جایگاهت و تو این خونه هر بار که زیر دست و پاهام جون می‌دادی بهت گوشزد کردم مگه نه؟ _ اون .. تحقیرم کرد. گفت من هرزه ام. گفت .. من و در حد یه همخواب می بینی فقط _ مگه لیاقت نطفه اون حرومزاده چیزی بیشتر از زیرخواب بودن و هرزگیه؟ چنان قلبم می‌شکند که حتی لحظه ای نفسم قطع میشود .. اولین قطره اشکم که روی صورتم میچکد، از پشت به گردنم چنگ میزند و زبانش را روی گونه خیسم میکشد _ هیش .. هیش .. گریه نمی‌کنی _ اون قیچی و .. چرا میخوای؟ _ میخوام به دخترکم یاد بدم که چطور با مهمونم رفتار کنه .. که با هر حرفی عینهو سلیطه ها نیوفته به جونشون انگشتانم روی بازویش می‌نشیند و ملتمسانه میگویم _ برو عقب .. من میترسم .. تروخدا موهای بلند و ابریشمی ام را در دست میگیرد و عمیق بو میکشد _ فکر کنم از بچگی کوتاهشون نکردی نه؟ حتما خیلی دوستشون داری عزیزم قلبم تیر میکشد و آلارم خطر در ذهنم فعال می‌شود .. خدایا نه .‌. الان زمان این بیماریِ لعنتی نبود _ ولی خب حیف .. توله سگی مثل تو که نباید اینقدر قشنگ و دلبر باشه _ سکته میکنم اگه به موهام دست بزنی .. بخدا میمیرم میخندد و قیچی را از کنارش برمیدارد _ تو بمیر من سور و سات راه میندازم جوجه رنگی! لبانم میلرزد و او با سنگدلی بدون اینکه به گریه و التماس هایم اهمیتی بدهد موهایم را از کنار گوشم قیچی میکند جیغ میزنم و به سینه اش میکوبم که تنم را محکم تر در آغوشش حبس میکند _ آروم .. آروم باش .. تموم شد انگشتانش را روی اشک هایم میکشد و نیشخند عمیقی میزند _ قشنگ تر شدی .. درد قفسه سینه ام آنقدر زیاد بود که بی اختیار آخ بلندی میگویم _ گمشو تن لشت و ببر حموم .. تخت و به گند کشیدی تند تند نفس میکشیدم و از درد همچون مار به خودم می پیچیدم مکث میکند و ضربه آرامی به گونه ام میزند _ پاشو فیلم نیا توله! ناله میکنم و تشک تخت را چنگ میزنم که نگران گردنم را خم میکند و روی پایش میگذارد _ چته بچه؟ نفس بکش .. ببین موهات و نچیدم .. به والله فقط به تیکه بود بغض داشت صدایش؟ ملیحه با هول و ولا در را باز میکند _ آقا چی شده؟ چرا داد میزنی؟ _ زنگ بزن آمبولانس .. حالش خوب نیست .. داره جون میده تو دستام ملیح _ وای خاک به سرم! ناراحتی قلبی داره، قرصاش و میارم الان صدای لرزان و بغض دار مردانه اش در گوشم می‌نشیند _ تو مریض بودی دردت به جونم؟ مریض بودی و من بی‌شرف عینهو حیوون می‌افتادم به جونت؟ تنم را بالا میکشد و محکم در آغوشم میگیرد .. _ هیچیت نمیشه .. الان قرصات و میاره خب؟ نبدنیا چشاتو .. بزار ببینم اون تیله هایی رو که امون از دلم برده! میدونستی اولین بار عاشق عسلیِ چشات شدم؟ سوزش قلبم بیشتر می‌شود و جیغ ملیحه در گوش هایم می پیچد _ داروهاش تموم شده آقا! دختر بیجاره ترسیده ازتون پول بخواد تا قرصاش و بخره! https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk https://t.me/+4jNDP61aU-A4MjZk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-چرا انقدر سینه‌هات بزرگ شدن روغن خراطین میزنی نبات جان؟ شیرینی توی گلوم سنگ میشه زورکی می خندم. - نه آبجی چمن این حرف‌ها چیه؟! نفس راحتی می کشه و کنارم می شینه. - پریشب عمه میگفت اندامت خیلی بهم ریخته چاق شدی و ترسیدم از این چیزای مضرر استفاده کنی! با سختی شیرینی رو قورت میدم و مزه‌اش زیر دلم میزنه. - حالا واقعا چیزی استفاده نکردی؟ کنکاش و کنجکاویش باعث میشه دست و پا گم کنم. - وا آبجی یکبار گفتم نه دیگه! بهم شک داری؟ با جمله بعدیش وا میرم. - قرار شب بیان خواستگاریت یعنی مو فرفری کوچولوم انقدر بزرگ شده که شوهر کنه! خود داری بس بود عق میزنم و خم میشم آبجی ترسیده جیغ میزنه: - وای یا خدا نبات دختر چت شد تو؟ عق میزنم و حالت تهوع امونو بریده بود آبجی چمن تو سر و صورتش می کوبه: - ای وای حالا امروز باید مریض شی! پاشو بریم بیمارستان... با زور و نگرانی سمت اتاق میبرتم و لباسم رو پایین میده. دستش سمت دستگیره در میره و مکث می کنه. - نبات اون کبودی... وا رفته به تن برهنه و دست‌های ضربدری جلوی تنم زل زد. - این کبودی کار کیه ها؟ ورپریده تو امشب خواستگاریته زیر کی بودی؟! چنگ انداخت توی موهام و شروع به کتک زدنم کرد. - فقط اسم بگو تا بشونمت روی سفره عقد! گیج شده تعادلم رو از دست دادم. با گریه داد زد: - نبات کی خامت کرده که دخترونگیت رو بهش دادی؟ صدای جیغم با کتک زدنش یکی شد و رد ناخن‌هاش روی صورتم باعث شد هلش بدم. - چیه؟! محکم به صورتم سیلی زد که سرم گیج رفت و به ستون پشتم خوردم. - نباااااات! دستش رو به سمتم گرفت تا از روی پله به پایین پرت نشم ولی دیر شده بود! - آبجی کمک! محکم از روی پله پرت شدم و نالیدم: - آبجی... ای دلم! با جیغ و گریه به سمتم اومد و و تو سر و صورتش کوبید. - غلط کردم... چشم‌هاتو نبند دختر ای خدا چه غلطی کردم بیچاره شدم! بوی عطر مردونه‌ای رو حس می کنم و صدای نعره‌ای که خونه رو می لرزونه: -نبااااات! دستش رو که زیر کمرم انداخت با حس خون لای پام به سینه‌اش چنگ زدم. - چکاد خون ر...یزی... چشم‌هام بسته شد و فریادش گوشم رو پر کرد: - بلایی سرش بیاد دودمانت به فناست چمن خواستگاری رو لغو کن نبات زن منه و امشب تو بیمارستان عقدش می کنم! حس کردم موقع دویدنش با کسی تماس گرفت. صدای سرد و جدیش توی گوشم پیچید. - عاقد و شناسنامه رو بیار بیمارستان وقتشه مادر بچه‌م رو ببرم خونه‌م! https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk من نباتم...! دختری که از بچگی منو ناف بریده‌ی چکاد، پسرِ شوهرِ مامانم کرده بودن و من ازش بی خبر بودم!🔥 اون مرد پر قدرت و جدی؛ همونی که تو بچگیام از دور تماشاش می کردم و حسرت بودن باهاش رو می خورم حالا فهمیدم از اول مال من بوده...! اون می خواد منم مال اون باشم؛ و دوست داره این مالکیت رو با تصاحب کردن و حامله کردنم نه تنها به من؛ بلکه به همه اون خاستگارایی که خواهرش، آبجی چمن برام ردیف کرده بود ثابت کنه...❌❤️‍🩹
Hammasini ko'rsatish...
- چرا سینه هات و وسط جلسه هی تکون میدی؟ متعجب نگام کرد. - دلیلی نداره، دستم و تکون میدم اونم تکون می‌خوره. - بعد اینکه از من فرار کردی، خوب مالی شدی واسه خودت ها! انگار ترسید که شناختمش و کمی فاصله گرفت. - شب شما هم خوش جناب. دستم و دور کمرش حلقه کردم. - دلم برات تنگ شده بود کوچولوی ســ.ـکسی! دستم و بین پاش فرستادم و...🍆🔞 https://t.me/+2j60elrdRKc3NzJk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان🔥
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.