cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کـلاویــ‌ـــه🎤🎹🌜

به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـد هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها و روزای تعطیل✅

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
16 569
Obunachilar
-2624 soatlar
-2247 kunlar
-1 22430 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1190Loading...
02
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1870Loading...
03
Media files
2720Loading...
04
- یه هم آغوشیمون نشه؟ چشم غره ای حواله اش کرده، پشت میکنم بهش. ملافه را روی تنم بالاتر میکشم و او باز میگوید: - نیای بغلم شک میکنن. تازه عروس دوماد نامزد بازی نکنن، زشته تو این شهر. سکوت من بادش را خالی نمیکند، نزدیک تر میشود و مردانه اش که به تنم برخورد میکند، شرم زده ام میکند. اعتراض میکنم: - امیر یوسف! - ناز داری برای سکسمون؟ البته سکسم نه، یه بوسه ای، بمال بمال و لاپایی چیزی... میچرخم به سمتش و با بغض و ناراحتی میگویم: - من نخواستم زنت شم که تو حالا ازم سکس میخوای. حرص میزند: - شده، شده دیگه. بخوای نخوای زنمی گلی، باید ببوسمت، لپ مطلب باید بیام روت که بی بی باور کنه زن و شوهریم. بغضم میشکند. دلم سکس نمیخواهد. نه حالا که علاقه ای میانمان نیست. از غفلتم سود میبرد و با احتیاط تنش را روی تنم می کشد. - هیس، گریه نه. باور بی بی، باور خاندان عصارهاست. میخوای پدرم بفهمه، دختر دشمنش، شده عروس تک پسرش؟ بغضم می شکند. نمیخواهم، نه تا وقتی که انتقامم را نگرفته ام. سکوتم علامت رضاست و او دست پیش میبرد به سمت دکمه شلوارم که لرزان و مظلوم میگویم: - نگاهم نکن تا تهش باشه؟ زیر پتو باشیم... آرامشی که دارد برایم عجیب است. دستش را فرود میرود داخل شلوارم با وحشت مینالم: - می ترسم... بین پاهایم را از روی شورت نوازش میکند و با حال عجیبی میگوید: - جانم! چشم... آروم پیش میرم. دردت گرفت منو بزن باشه؟؟ اجازه نمیدهد آرام باشم، آنقدر بی قراری میکنم که بالاخره بی طاقت لب هایم را به کام میکشد و اولین ضربه را می زند. جیغ و گریه‌ی من مصاف میشود با صدای لرزان او: - جانم؟ مرگ امیر یوسف. بمیره برات امیر یوسف... تموم شد... هق میزنم و ضربه‌ی دومش جیغم را بلندتر میکند و این بار بی بی است که از پشت در کل میکشد و با شادی میگوید: - مبارکا باشه، مبارک خاندان عصار. شیرپسرمون جیغ تازه عروسش رو درآورد، کاچی بیارید، طلا بیارید، خوشی بیارید برای عروسم... او خوشحال است و من هق میزنم و مینالم: - نمی بخشمت،امیر یوسف هرگز نمیبخشمتون. امیریوسف دیوانه میشود و همراه با ضربه سوم، انگشتش را از پشت... https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
720Loading...
05
- باید اتاق خوابمون و عایق صدا کنم بچه نفهمه به این شدت دارم مامانش‌و می‌کنم! دنیا ریز خندید و موهای تا کمر بلندش را که نوکشان روی باسن پر و برجسته‌اش افتاده بود، پشت گوشش زد و با ناز از آیینه نگاهش کرد. - امروز صبح پاشده بود می‌گفت بابا دیشب چرا انقدر فحشت می‌داد؟ همش بهت می‌گفت توله سگ خوشگل خودمی؟ با هزار بدبختی متقاعدش کردم که تو نبودی، همسایه بوده! از این به بعد آروم تر باش. کیان با پرستیژ همیشگی خودش خنده‌ی جذاب و مردانه‌ای کرد. - توله سگ... واسه سکسمونم باید به این نیم مثقال بچه جواب پس بدیم! دنیا با عشوه خندید و رو گرفت از این مرد زیادی بی حیا که گاهی در ارضای نیازهایش ناتوان می‌شد. کیان از روی تخت بلند شد و پشت سر دنیا ایستاد. دست روی باسن برجسته‌ی او که با آن شورت لامبادای قرمز سکسی تر هم به نظر می رسید کشید و اسپنکش کرد. - آخه با این سک و سینه‌ای که تو داری چطوری اروم باشم من توله؟ دنیا رژ قرمز را روی لبهایش کشید و لبهایش را به هم مالید. سعی کرد مستقیم به چشمان دریده‌ی کیان نگاه کند‌. میدانست مردش متنفر است از چشم دزدیدن و شرم و حیا در تخت خوا و روابط زناشویی..‌. به سختی نگاهش کرد و سعی کرد بدون خجالت بگوید: - آروم آروم هم که نه، ولی صدات‌و بیار پایبن تر لااقل بچه نشنوه صدات‌و. کیان تن لختش را از پشت به بدن او چسباند. دستانش را روی سینه‌های خوش فرمش قفل کرد و برجستگی پایین تنه‌اش را به او فشرد. - آخه بی‌شرف با این سینه‌های اناریت من بدبخت چطوری باید صدام و بیارم پایین؟! همین که از شدت حشر داد نمیزنم همسایه ها بریزن بیرون کلی کاره! دنیا با ناز خندید و سرش را به سبنه‌ی او تکیه داد. بوی عطر چند میلیونی کیان را عمیق نفس کشید. در گردنش لب زد: - بو عطر جدیدت و دوست دارم. کیان با خشونت مخصوص خودش، با یک حرکت او را روی میز ارایش خم کرد و شورتش را کنار زد. - پس بذار با عطر جدیده هم یه دور بریم رو کار؛ هوم؟ دنیا چشم گرد کرد. لرزان صدایش زد: - کیا... کیان... کیان با هوس از پشت گردنش را گرفت و بیشتر خمش کرد. - صدات می‌لرزه چرا توله؟ مگه نگفتم برام وحشی و دریده باش وقتی دارم می‌کنمت؟ از تکان های دست کیان آه خفیفی گفت و با ناله های ریز لب زد: - همین الان دو بار ارضا شدی... دوباره؟ حرف و ناله های دنیا کیان را وحشی تر کرد. با یک ضرب خودش را واردش کرد و خم شد و در گوشش آهسته گفت: - سه راند که هیچی، تا صبح قراره یه جور بکنمت که فردا کیارا بیاد ازت علت جیغ و داد زدنت و بپرسه توله سگ! تا تو باشی اینجوری واسه من دلبری نکنی! https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
1681Loading...
06
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
1691Loading...
07
_محسن اوناهاش....اومد سمتم دویید دخترم و که خواب بود و از بغلم گرفت داد به مرضیه _ببرش تو..... _محسن جون حنا کاریش نداشته باش....مادرشه _تو ساکت برو تو..... منتظر بودم.....منتظر حرفا و بددهنیاش مرضیه که رفت بازوم و کشید و کوبیدم به دیوار دردم اومد ولی حتی آخم نگفتم اون عین کوه آتشفشان بود و من عین نسیم آروم دیگه خسته بودم از همه جا _بچه ی منو میخواستی بدزدی آره؟ فکر کردی من میذاشتم؟ زل زدم تو چشماش _آره....میخواستم بدزدمش....میخواستم ببرمش از این شهر از کنار تو..... مات موند....خندید....غرید..... _اونقدر جرات پیدا کردی که تو روی من این حرفا رو میزنی؟ میخوای بدمت دست پلیس میخوای ازت شکایت کنم بندازمت زندان؟ _بنداز....بدون حنا میخوام چیکار بیرون بمونم وقتی تو نمیزاری راحت ببینمش.... عصبانی تر شد _تو به چه حقی..... _به حق مادری.... صدام بغض داشت و میلرزید پوزخند زد _تو مادر بودی ولش نمیکردی که حسرت مادر داشته باشه چرا نمیفهمه مجبور شدم....چرا همیشه فکر میکنه حق با خودشه.... _مادرم که وقتی همش از تو حرف میزد فهمیدم نمیتونم از دخترم باباش و بگیرم.....نتونستم مثل تو نامرد باشم وگرنه الان شهر به شهر داشتی دنبالش میگشتی....   بازوم و فشار داد و صورتش نزدیک کرد _جراتشو داشتی؟! آتیشت میزدم اون موقع.... اشکم بالاخره چکید قلبم چرا عادت نمیکنه و هر بار بیشتر خورد میشه نگاهش برزخ شد _آره......باز خودت و بزن به مظلوم نمایی.... چون هنوزم فکر میکنی با دیدن اشکات خر میشم و از گناهت میگذرم؟.... مهمه؟؟ نیست تا قبل از امروز و نقشه ی فرارم مهم بودا ولی دیگه نیست خندیدم.... _نگذر....میخوای شکایت کنی آتیش بزنی یا هر چی.....بذار امشب برم خونه؟!.....فردا بیا سراغم..... با چشماش صورتم و وارسی کرد وقتی دیدم ول نمیکنه خودم دستم وگذاشتم رو دستش و از کنارش رد شدم _چرا بهم نگفتی هیچ وقت زنش نبودی؟؟ قلبم..... سه سال طول کشید و حالا فهمیده بود؟! حالا که زن گرفته....حالا که دیگه چیزی ازم نمونده؟! برگشتم سمتش _دیگه مهم نیست.... ساک خودم و دخترم دستم بود ولی اینبارم بدون اون میرم _من میفهمم لیلا.....بالاخره میفهمم و وای به اون روز که بیام سراغت.... پشتم بهش بود آرزوم بود تو این سه سال بیاد ولی دریغ بیادم دیگه جای بخششی نیست دیگه تموم شد https://t.me/+QdHC8WekTl9hZTM0 https://t.me/+QdHC8WekTl9hZTM0
501Loading...
08
#پارت_۲۵۰ روشن مات و مبهوت سرجایش مانده بود. حتی می ترسید برگردد تا دلیل این عقب کشیدن شاهرخ را بفهمد. ترجیح می داد در همان حالت بماند و قلبش که داشت دیواره وار به قفسه ی سینه اش برخورد می کرد را ساکت کند. باورش نمی شد که با یک لمس ساده انقدر هیجان زده شده و بدنش واکنش نشان داده. باید ذهنش را با چیز دیگری منحرف می کرد و بهترین چیزی که الان می توانست به ام فکر کند خواسته ای بود که می توانست از شاهرخ بکند. حتی با فکر به آن خواسته هم لبخند روی لبش می آمد. هر چند یک خواسته واقعا چیز کمی بود و خواسته هایش از شاهرخ خیلی بیشتر از این حرف ها بود اما یک مو از خرس کندن هم غنیمت بود و باید از همین فرصتش هم خوب استفاده می کرد. شاهرخ عصبی از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد روشن برگشت و به جای خالی شاهرخ نگاه کرد. مشکل این کرد دقیقا چه بود؟ چرا گاهی اوقات واکنش های بیش از حد از خودش نشان می داد و کارهایی را انجام می داد که نباید... کمی در جایش جا به جا شد تا کمرش راست شود بهتر بود تا وقتی شاهرخ برمی گردد به پهلوی دیگرش بخوابد و وقتی برگشت دوباره به او پشت کند. یک لحظه ذهنش درگیر شد یعنی شاهرخ این وقت شب کجا رفته بود؟ بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
3030Loading...
09
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
260Loading...
10
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
10Loading...
11
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
5220Loading...
12
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
600Loading...
13
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1220Loading...
14
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1150Loading...
15
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1050Loading...
16
Media files
8710Loading...
17
‍ ‍ ‍ ‍ #پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0
4241Loading...
18
#پارت147 _ خیسی؟ بیا بغلم جوجه‌کوچولو! نمی‌خوام بخورمت. نترس. یه‌جوری خشکت زده، انگار جن دیدی! او جن نبود. فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه. هروقت می‌دیدمش، دست و پایم را گم می‌کردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بی‌بی می‌گفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام می‌کرد. پس ده سالی بزرگ‌تر بود. حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم. _ الووو! کجایی آتیش‌پاره؟ مثل خانم‌لوبیا خشکم زده بود. چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانه‌ام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گران‌قیمتِ خود. تمام تنم لرزید از لمس دستش. از این‌که من را چسبانده بود به خود، مورمورم می‌شد. درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم. نفس داغش به پوستم خورد. فوری سرم را عقب کشیدم. تای ابرویش را بالا داد: _ زبون نداری تو؟ لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش! هُرم دهانش! داشتم از خودبیخود می‌شدم. آب دهانم را قورت دادم: _ چرا ا‌مدید جلوی باشگاهم؟ _ می‌خواستم ببینم جوجه‌های طلایی‌ چه‌جوری تکواندو کار می‌کنن؟ و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد. _ آقا امیرپارسا شما چرا… _ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام می‌زدی. قلبم داشت تند می‌کوبید. حس می‌کردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شده‌ام. حرارت از گونه‌هایم بیرون می‌زد. آن موقع‌ها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاه‌تر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانه‌اش هم نمی‌رسیدم. هم بلند شده بود، هم‌چهارشانه. ته‌ریش‌هایش هم جذاب بود. نمی‌دانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسم‌الله ازش فرار می‌کردم! _ می‌شه جدی باشید و بگید چرا اومدید این‌جا؟ _ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی! صدایم لرزید: _ کجا؟ چ‌چرا؟ _ یه قرار عاشقانه‌ی دوتایی! چشم‌هایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینه‌ام پایین افتاد. خندید… مردانه و دل‌نشین: _ شوخی کردم کوچولو! نمی‌دانم چرا دلم شکست. معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوه‌ی محبوب خاندان بود و من نوه‌ی نفرین شده! او همه‌کاره بود و آقایی می‌کرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچ‌کس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش می‌کشیدم … در ماشینش را کامل‌تر باز کرد: _ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه. آن‌جا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم… _ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم! _ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم. و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانه‌ام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که می‌شد، فرومی‌ریختم… از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همه‌چیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقه‌ی او پخته می‌شد. هرچه حرف می‌زد، هیچ‌کس نه نمی‌اورد و هلن‌بانو «شازده» گویان روزش را شب می‌کرد. ولی امیرپارسا نمی‌دانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچ‌کس نیست. جز بی‌بی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار می‌کشید و تنبیه می‌کرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد! قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. می‌خواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکی‌اش رگباری می‌تپید. _ عوض شدید. _ خوب شدم یا بد؟ _ خیلی خوب… متوجه شدم که خنده‌اش را قورت داد. _ از چه لحاظ؟ _ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار! _ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود. خنده‌هایش دلم را می‌لزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم… روزهای اول همه‌چیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبت‌هایش باعث می‌شد کم‌کم هیچ‌کس جرات نکند به من چیزی بگوید… ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم… شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد. شنیدم و قلبم تکه‌تکه شد و هر تکه‌اش یک‌جور درد گرفت… نازلی می‌گفت: _ من عاشق توأم امیرپارسا! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk هر خواستگاری‌ برام میومد، با یه بار تحقیق، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. حق عاشقی‌ام نداشتم؛ چون همه منو نتیجه‌ی هرزگی مادرم می‌دونستن و هیشکی، حتی خاله و دایی‌هام روی خوش نشون نمی‌دادن بهم. می‌گفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمی‌شم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمی‌کرد… نوه‌ی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همه‌ی معادلات تو اون خونه به‌هم ریخت! امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من… به عشق من… عشقی که هیچ‌کس چشم دیدنش رو نداشت… https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
3202Loading...
19
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود! بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج می‌آمد. و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند: - دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من... و این حرکات از چشم خان‌بابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت: -محنا بابا؟ چیکار می‌کنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد. محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خان‌بابا: -خان‌بابا به نظرت منو یادشه؟ خان‌بابا خندید: -بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون... دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید: -من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو‌ داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه. -آره از اولم تورو دوست داشت بابا... محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت: -اومد خان‌بابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا. صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خان‌بابا و گفت: -برم من یعنی اجازه میدید... لبخند بزرگی زد: -برو بابا برو. و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو می‌دید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود! و خان‌بابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت: -برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه... با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد: -هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟! و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست می‌داد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد: - هامین...؟ هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد! سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد: -ببعی؟! تویی؟! ببینمت... محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: - سلام! و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد: -چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی... محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید: -‌وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر می‌کنه ده سالش نه بیست... و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت: -زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما می‌مونه... و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد: -من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم...  ژینوس عزیزم؟ و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید... -سلام من افرام نامزد هامینم... و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست و نگاه پر از غمش را به هامین داد... هامینی که غم های چشم دخترک‌ رو‌ ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟! https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0
6142Loading...
20
بوسه به شانه لخت دخترک زد و در گوشش پچ زد❌ _ خمشو استرس تمام تن دخترک را فرا گرفت و روی میز ناهار خوری به اجبار خم‌شد و چشمانش رو بست _یکم آروم... باشه؟ مردونه آرام خندید _نترس قسمت دردناکش و دو روز پیش گذروندی دیگه کم کم عادت می‌کنی با پایان جملش زیپ شلوارش را پایین کشید و لباس کوتاه مشکی دخترک رو بالا زد و خودش رو به بدن دخترک کشوند منتظر بود دخترک هم داغ شود تا بی قراریش را هر چه سریع تر رفع کند صدای ناله کوتاه دخترک که بلند شد دیگر صبر نکرد کمر عروسکش را محکم گرفت و خودش رو به او فشرد و از تنگی لذت سراسر وجودش رو فرا گرفت اما صدای جیغ نازدانه اش نشونه از درد بود _آی آرکان آی... آروم آروم دخترک قصد داشت کمی خودش را جلو بکشد اما ارکان کمرش رو ول نکرد _یک مین تکون نخور بزار عادت می‌کنی با پایان جملش شروع به حرکت های آرام کرد... اما سرعتش رو زیاد نمی‌کرد تا نازدانه‌اش هم به او عادت کند _دنیا آه بکش برام لبات و گاز نگیر... می‌خوام صدات و بشنوم _آی درد داره... مثل سری قبل نشه ها آروم با این جمله به جای اینکه حرکاتش رو کمتر کند محکم تر خودش رو عقب جلو کرد و اهمیتی به صدای جیغ دخترک نداد... دنیا دستش را روی میز مشت کرده بود و اعتراضانه صدایش زد _آرکــــــان همین یک کلمه از زبان دنیا کافی بود که آرکان به اوج لذتش برسد ناله کوتاه مردونه ای کرد و در کمال تعجبش ارضا شد.. _حتما اورژانسی بخور دخترک دیگر حال نداشت و ارکان در همون حال خم شد و بوسه ای دیگر به کتف سفید دنیا زد _آخ که تو مثل قند و نباتی برام... دخترک ناراحت بود _برو اونور اذیتم کردی از دخترک فاصله گرفت و خیره به اثری که ساخته بود شد _ نازدونه ی منی تو... اما توی تخت تو باید با من بسازی بیرون تخت من نوکرتم هستم پاشو تموم شد. پاشو ببرمت بشورمت https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk بچه ها این چنل مسائل زناشویی و به همراه یه داستان جذاب در اختیارتون گذاشته❤️ پیشنهاد می‌کنم اگه دخترید و تازه عروس عضو شید تا بدونید با دوست پسر یا شوهرتون و کلا پسرا چطور رفتار کنید چه تو سکس چه تو روابط عادی و دور همیا:))
6793Loading...
21
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
950Loading...
22
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
2900Loading...
23
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1860Loading...
24
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
2410Loading...
25
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
970Loading...
26
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
420Loading...
27
Media files
4350Loading...
28
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
1931Loading...
29
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
4231Loading...
30
-همسایه؟! کاندوم سفارش دادم از لابی‌من بگیر برام بیار از شدت وقاحت مرد نیمه برهنه‌ی مقابلم دهنم تا انتها باز موند ولی فاتحانه و با چشم‌های ریز شده نزدیک‌تر شد. لکنت گرفتم: -چ چی؟! چی بگیرم؟! همین چند ثانیه‌ی قبل ناله‌های یه زن رو از اتاقش شنیده بودم و برای شکایت از این مردک عیاش بالا اومده بودم ولی انگار این مرد از رو نمی‌رفت. -نکنه گوشات کر شدن؟! گفتم برو پایین اون بسته کاندومی که سفارش دادم بگیر و بیار... عصبی دستمو مشت کردم و فریاد زدم. -مرتیکه من باید برات اون کوفتی رو بیارم؟! نیشخند زد و اون لامصب بزذگی که حتی از روی شورت چسبونش هم داد میزد، بین پاش جابه‌جا کرد. متوجه نگاه تیزش رو ناکجاش شدم که سرمو به سمت مخالفش چرخ دادم. لعنتی... -مگه قرار نشد لاس زدنتو با پسرا به باباجونت نگم و به عوض هرکاری میخوام بکنی؟! جوابی برای این حجم پرروییش نداشتم. خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدم؟! نصف شب اصبا چرا اومدم؟! مگه این مرد حیا میفهمید که صدای ناله و حرفای رکیکش وسط سکس کم کنه؟! -زود باش بچه... رو کارم لخت مادرزاد، نمیتونم تا پایین برم. زود بیار که دیگه تحمل ندارم سمتش برگشتم و بانفرت نگاش کردم. -الهی از خشتک دارت بزنن پفیوز هوسباز... به من چه که اختیار خشتکتو نداری قصد رفتن کردم کخ بازوم اسیر دستش شد. لعنتی دیگه نتونستم میلی متری تکون بخورم. -ولم کن وحشی! زبون رو لبش کشید و اینبار با قاطعیت به حرف اومد. -هیششش کاری باهات ندارم که! کاندوم منو بیار بچه! خوش ندارم بدون کاندوم کسیو بکنم. -من نمیتونم برم از اون پیرمرد بگیرمش. نمیگن واسه چیه؟ واسه کیه؟ سرشو پیش کشید و منو که تمام تلاشم بر دور موندن ازش بود، خلع سلاح کرد چون گردنمو با زبون خیسش لمس کرد. -خب بگو واسه مرد بد مجتمعه... همه میدونن فاتح هرشبشو با یه زن میگذرونه بدو بیارش بچه با مشتم تو سینه‌ی عضلانی و پر از تتوش کوبیدم که آخ گفت. وای صداش خیلی محشر بود! ولم کرد و عقب عقب تا پشت در خونه‌ش رفتم. صدای فریادشو شنیدم که تهدبدم کرد هرچه زودتر اون بسته‌ی کوفتی رو ببرم. باخجالت از لابی‌من گرفتم و برگشتم ولی با دیدن تن لختش چشامو بستم و جیغ زدم. -لعنت بهت فاتح، بپوشون تنتو تو لختی اینجوری میای جلو در؟ اونم وقتی من اومدم؟ بلند خندید. -اومدی که کاندوم برسونی اون زنه رو بکنم دیگه قرار نیست با کت و شلوار بکنمش نفس به نفسم ایستاد و جرات مکردک چشامو باز کنم. -بسته رو وا کن ببین اگه همونیه که سفارش دادم، مرخصی! اخم کردم. -من چندشم میشه دست به این لجن بزنم دستاش دور کمرم پیچید و محکم تو بغلش فرو رفتم. زبونم بند اومد لعنتی چه بوی خوبی میداد. -د نشد د داری ادا میای، میخوای زنگ بزنم باباجونت؟! با لحن زاری گفتم: -عوضی خیلی بیشعوری با انزجار بسته رو باز کردم و با گرفتن یه دونه کاندوم طعم‌دار تو دستم چشاش برق زد. -شت خودشه... کاندوم سایز بزرگ خاردار تاخیری -اه حالم به هم خورد محکم‌تر از قبل تو بغلش فشرده شدم و با به حرکت منو رو کولش انداخت. جیغ زدم ولی بی‌فایده بود چون درو بست و سمت اتاقش رفت. با دیدن تی وی بزرگ و پخش شدن ناله‌ی یه زن، فهمیدم اصلا امشب دختری درکار نبود و واسم نقشه کشیده بود. ولی لعنت بهش. -هیسسس ساکت شو ببینم حالا که کاندومشو خودت درآوردی، پس واسه خودت خرجش میکنم. منو رو تخت پرت کرد و با قرار گرفتن هیکل درشتش رو تنم کنارش زدم ولی... https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 دیوث اعظم، زن باره‌ی هفت خط، با همون زبون لعنتیش میتونه هردختری رو خام خودش کنه و حالا فاتح آژند... دقیقا تو همسایگی دختری زندگی میکنه که حتی تاحالا دست پسری رو نگرفته. میگن برفین ظریفه، واسه هیکل دومتری و صدکیلو وزنِ فاتح کوچیکه؟! ولی واسه فاتح مهم نیست وقتی دلشو باخته به همون دختری که فاتح رو هربار رو کارای خاکبرسریش گیر میندازه. فاتح، برفین رو میخواد تا آتیش خشمش از همه‌ی زن ها رو خاموش کنه و چی میشه وقتی برفین اونو پس میزنه؟! اولین دختری که غول دختربازهای تهران رو پس میزنه باید مال فاتح باشه. به هر طریقی... https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 خلاصه واقعی رمانه🔞
5362Loading...
31
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟ با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد. _اونا خرابن خانم انداختیم دور. ستاره بغض کرده جلو رفت. _آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟ صدای دخترک چهارساله‌اش بلند شد. _مامانی لیمو شیلینم داله؟ بغض به گلوی ستاره چسبید و مغازه دار گفت: _هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟ دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد. آن را برداشت و با ولع بویید. _ بخولمش؟ خم شد و میوه را از دست بچه گرفت. _مامانی بذار سر ماه برات میخرم. _همیشه دولوخ میگی. به دخترک چه می گفت؟ می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟ بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت. چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحم‌اش را فروخت! در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد! شهاب آریا... مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت. شهاب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد! و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند! آن زمان که روشن به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود. اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و شهاب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند! آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به شهاب نمی داد! بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد. _مامانی خسده شدم، توجا میریم؟ هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود. اما امروز فرق داشت! همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند. جلوی شرکت شهاب ایستاد ستاره نه معشوق شهاب بود و نه حتی ربطی به او داشت. اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! شهاب حتما او را قبول می کرد. دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت. _مامانی این ماشینه چیقد خوشگله. ستاره جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای شهاب مبهوت شد! _همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین. شهاب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد. از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد. به بچه ای که دختر خودش بود! دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت روشن دوید. _مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم. شهاب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به روشن رسید! با دیدن سرجایش مات ماند. _مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم. مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود. لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود. ستاره اما با دیدن شهاب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت. حالا میتوانست راحت بمیرد! حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود. _ستاره! تویی؟ بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید. _تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی. دختر بچه با ترس جلو امد. _مامانی این عمو کیه! شهاب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و روشن چرخاند. _این دختر منه؟ اشک از چشم های روشن پایین چکید و با بغض گفت: _وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم! بی حال قدمی به سمت شهاب برداشت. _هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه! این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و شهاب او را میان زمین و هوا گرفت. با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید. _دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر! ** دکتر فشار ستاره را گرفت و رو به شهاب کرد _متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیه‌شون رو از دست دادن. قدمی به سمت شهاب برداشت. _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده. شهاب قدمی به جلو برداشت. _باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟ _باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه! https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
2171Loading...
32
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1140Loading...
33
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1260Loading...
34
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1200Loading...
35
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
1330Loading...
36
Media files
2010Loading...
37
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
2100Loading...
38
-مثلا یه راندشو فقط با لیس زدنات ارضام کنی یه جور که دهنم وا بمونه... با پیامی که از فاتح دریافت کرده بودم رو باز کردم و با خوندش آب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. نگاهی به در اتاق که باز بود انداختم و از تخت پایین رفتم. کلید رو چرخوندم و قفل کردم. با دستایی لرزون تایپ کردم -آقای همسایه پیامتون رو اشتباهی فرستادید. گیرنده باید یکی از دوست دختراتون میشد... فاتح روی کاناپه دراز کشید و از سربه سر گذاشتن دخترک کوچک لبخند گوشه‌ی لبش جا گرفت. -من دقیقا طرف صحبتم با تو بود برفین! حالم خوب نیست سریع بیا بالا.... تماسی که برفین گرفته بود را برقرار کرد و با چشمای خمار به گردن بلورینش چشم دوخت. -به به دختر همسایه.....دل و جرات دار شدی تصویری تماس میگیری! چشمان آبی‌اش را مظلوم کرد و آرام پچ زد. -فاتح من نمی‌تونم بیام بالا....بابام خونه‌است! بدون توجه به حرف برفین لب زد: -گوشیت رو دور کن....می‌خوام کل تنت رو ببینم! قبل از اینکه بهانه‌ای بیارد فاتح با عربده دستور داد -گوشیت رو بزار روی میز برفین! بعد از تنظیم کردن گوشی در دورتر از خودش با دستور فاتح روی تخت نشست. تاپ و شورتک بنفش رنگی پوشیده بود که زیبایی پوست سفیدش را آشکار کرده بود. با نفس‌هایی کشدار به تاب برفین اشاره زد. -تابت رو در بیار.....می‌خوام سینه‌هاتو ببینم!! باخجالت دستورش رو اطاعت کرد. دستان کوچکش را قاب سینه‌هایش کرد که ناله فاتح به گوشش رسید. -شورتکتم در بیار.....لخت شو...زود آفرین دختر کوچولوی من حالا دراز بکش روی تخت و لنگاتو بده بالا..... تک تک حرف‌هایش را انجام داد که حال فاتح خراب شد. از روی کاناپه بلند شد و بسوی تراس رفت. -پنجره‌ی تراست رو باز کن دارم میام بکنمت برفین! https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 - صدای زناشوییتون از حمومتون می‌پیچه تو حموم ما! آرامش رو از ما گرفتید! فاتح با بالاتنه‌ی لخت و حوله‌ی کوتاهی که به کمر بسته بود، با تمسخر به دختر نگاه کرد. سرخ و سفید شدنش نشان می‌داد جان داده تا حرفش را بزند. - زناشویی؟ واد د فاک؟ منظورت بکن بکن خودمونه دیگه؟ چشم‌های برفین گرد و دستش از شدت خشم مشت شد. همسایه‌ی جدیدشان چنان بی چشم و رو بود که صدای اعتراض همه را بلند کرده بود. - حالا هر چی...صداتون رو کنترل کنید. فاتح پقی زیر خنده زد و رو به دختری که داخل خانه‌اش بود و هربار به طریقی روی روابطش با زن های خیابانی می رسید، پرسید: - تو می‌تونی وقتی دارم با اون شدت می‌کنمت، صدات رو بیاری پایین؟ دختری که برفین چهره‌اش را نمی‌دید، با ناز خندید و جواب داد. - هر مرد دیگه ای بود شاید، ولی با سایز تو نمیشه! فاتح جوون کشیده‌ای گفت و همان‌طور که با تمسخر به برفین در حال سکته نگاه می‌کرد، مهمانش را باز خطاب قرار داد. - ببین دختر دیشبیه زیادی نابلد بود، رید توو عشق و حالم، امروز باید تو جورش رو بکشی دوبرابر جبران کنیا! برفین که تازه فهمیده بود زن، همسرش و حتی دوست‌دخترش نیست، حالش به‌هم خورد و توپید: - واقعا براتون متاسفم. امیدوارم نسل شما مردای بُکُن در رو زودتر منقرض شه! فاتح نیشخندی زد و دست به سینه به در تکیه داد. این همسایه‌ی لوند و فضولش، بدجور مایه‌ی تفریحش شده بود. - بکن در رو؟ من هر شب یه جور کمرم رو خالی می‌کنم که تا سه ساعت نای تکون خوردن ندارم! برفین دستش را در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد. خواست از پله ها پایین رفته و به واحد خودش پناه ببرد که دستش با شدت توسط فاتح کشیده شد. - کجا بچه؟ رو عشق و حالم سررسیدی حالام در میری؟! برفین چشم گرد کرد و دختر با ناز به چهارچوب درتکیه داد. -اصلا می‌دونی چه حالیه اینی که می‌گم؟ تا حالا تخلیه شدی؟ بقیه که راضی از تختم میرن مگه نه آهو؟ -تو بهترین کمرشتریِ دنیایی فاتح جونم. برفین به تقلا افتاد تا دستش را آزاد کند، اما فاتح او را داخل خانه‌اش کشید و خونسرد گفت: - ببین من که هر شب یکی هست شیره‌م رو بکشه بیرون... کاری باهات ندارم، فقط می‌خوام تخلیه‌ت کنم تا بفهمی چجوریه... تا دیگه فتوای کنترل آه و ناله ندی! انگشت اشاره‌ای را بالا آورد و روبه‌روی لبان برفین ترسیده گرفت: - باید از لب و دهن مایه بذاری تا کمتر دردت بیاد با پرت کردن لباس های آهو در سینه‌ی زن رو به چهره‌ی ماتش توپید: - هری هرزه... امشب ادامه رو با این بچه میرم و رو به نگاه مات آهو، دست دخترک لرزان را کشید و به اتاق برد. امشب از این تن و بدن نمی گذشت. https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0
2711Loading...
39
_میدونستی آلت پادشاها کلفته؟ ترسیده توی خودم جمع شدم و لباسم رو به سینم چسبوندم. اشک صورتم رو پر کرده بود. _من...من برای چیز شما نیومدم. _نبایدم بیای دختر جون. لا پای من رو گنده تر از توام تحمل نکردن. برو پولی از من بهت نمیرسه. نگاه خریدارانه ای به سینه و لای پای لختم انداخت و یقش رو تکون داد. مرد گنده ای بود.. با پوست تیره و لب های بزرگ! اون من رو میبلعید ولی من تنها راه چارم لا پای بزرگ این مرد بود. _ مهم نیست، من گنده تر از تورو هم تو دهنم...جا دادم. _تا یکم پیش که برای چیز بزرگ من نیومده بودی بچه. _ترسیدم. جملم با بغض بود. من اصلا چشمم به لا پای مردی هم نخورده بود، به خاطر فرار از تجاوز عموم رفتم بین زنای حرم سرا... که این مرد من رو گرفت و فکر کرد از هرزه های هرشبشم. خندید و فکمو گرفت انگشت شصتش رو توی دهنم فرو کرد و دقیق نگاه کرد. انگشتش رو فشار که داد عق زدم. قهقهه زد. _ تو یه انگشت من رو تو دهنت تحمل نمیکنی. دندونات میشکنه، برو دختر جون. برو تا چند نفری نیوفتادن به جونت. وحشت کردم، بغض کرده و با گریه بازوش رو محکم گرفتم. نگاهش رو نوک سینه هام میخ شد. پتویی ک بهم داده بود هم جلوی برهنه شدمو نمیگرفت. _ من میترسم. چند نفری نه! فقط خودت. _اخرین هرزه ای که تو بغلم بود فانتزیش این بود همزمان به دوستم هم بده. نکنه تو از اون هرزه با حیاها هستی؟ محکم پلک روی هم بستم. من...نقره گستاخ و مستقل که برای فرار از جبر خونوادم قصد گرفتن جونمو داشتم توسط یک مردی که تموم جونش بوی گوشت و خونه داشتم بی عفت میشدم. _اره از اون باکلاسام. قیمتم هم بالاست به خاطر همین قصر تورو نشون دادن. چیه نکنه پول برای لا پای طلایی من نداری؟ پاهامو از هم فاصله دادم که نگاهش میخ لا پام شد. _ تخم سگو. اونجاتو پرسینگم زدی؟ _اره، رو باسنمم تتو زدم. دوس داری؟ یک هو روم خیمه زد و گلومو گرفت، عصبی خودشو بهم مالید. _ یه مرد جنگ رو نباید اغوا کنی. من که راست کردم و قراره حسابی زیرم جون بدی ولی اگه لگنت شکست همه جا بگو که زیر مالک جر خوردم. چشمامو بستم که حرکت داغ لبش روی نوک سینم... https://t.me/+LRR-mCBrFdhiMDU8 https://t.me/+LRR-mCBrFdhiMDU8 https://t.me/+LRR-mCBrFdhiMDU8 من نقره! دختر شر و مستقلی که برای مخالفت با خواسته ی شوهرم خودم رو توی حرم سرا انداختم ولی همون موقع مردی من رو دید و پسندید... پادشاه وحشی! مردی گنده و تیره پوست با لا پایی که باعث وحشت من شد.... شنیده بودم با غیرته، پس اجازه دادم بکارتمو بگیره و بعد بندازم گردنش ولی... https://t.me/+LRR-mCBrFdhiMDU8
980Loading...
40
_بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش. دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید. _بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید. ستاره نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد. _آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم. مرد داد کشید. _گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش. دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟ چطور می گفت از پدرِ بچه‌اش فرار کرده است؟ نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود. به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند. _چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟ قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود! ستاره برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود! درست است... اما آن ها هرگز سکس نداشتند! ستاره باید وارثِ شهاب آریا را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند. او ستاره را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد. مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند. شهاب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهی‌اش نیاز به یک پسر داشت. اما ستاره وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند. پس بدون آن که به شهاب بگوید فرار کرد. چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید. لگدی به پهلویش زد. _نمیتونی اینجا بخوابی. _اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم. بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد. _گمشو عفریته. _حداقل یه کاپشن برای بچه‌ام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات. مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد! ستاره چشم باز کرد و با دیدن شهاب که درست پشت ستاره ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید. _مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟ به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید. مرد روی زمین افتاد و شهاب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت. _بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟ لگد دیگری به مرد زن و ستاره عقب عقب رفت. شهاب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت! خودش گفته بود اگر بچه‌ات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم. آرام عقب عقب رفت که فرار کند، شهاب پشتش به او بود و گویا که ستاره را نشناخته بود. شهاب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید. _خانم کجا میری؟ بیا واسه بچه‌ات لباس بخرم. سرجایش خشک شد. چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟ چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری‌، دختر خودت است! همان نوزادی که گفته بودی خفه‌اش میکنی اگر پسر نباشد!. _بیاین خانم، رودروایسی نکنین. به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد. چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد. _ستاره؟ دخترک به او پشت کرد که برود اما شهاب بازویش را گرفت. _کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید،  کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید. _پرسیدم کدوم گوری بودی تو! با سکوت ستاره نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد. برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود. ستاره با اشک فریاد کشید. _این بچه ی توئه ! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفه‌اش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره شهاب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه. به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد. _فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچه‌مون رو بکشی ... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم. با حیرت به ستاره نگاه کرد و لب زد. _من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفه‌اش میکنم، من گه بخورم بخوام بچه‌ام رو خفه کنم، چرت گفتم ستاره، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟ با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت. _گریه نمیکنه شهاب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده! شهاب نوزاد را از او گرفت و داد کشید. _چند وقته هیچی نخورده؟ _چهار روزه، بچم مرد! بچم ... بچممم! https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
1150Loading...
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
Hammasini ko'rsatish...
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.27 KB
Repost from N/a
- یه هم آغوشیمون نشه؟ چشم غره ای حواله اش کرده، پشت میکنم بهش. ملافه را روی تنم بالاتر میکشم و او باز میگوید: - نیای بغلم شک میکنن. تازه عروس دوماد نامزد بازی نکنن، زشته تو این شهر. سکوت من بادش را خالی نمیکند، نزدیک تر میشود و مردانه اش که به تنم برخورد میکند، شرم زده ام میکند. اعتراض میکنم: - امیر یوسف! - ناز داری برای سکسمون؟ البته سکسم نه، یه بوسه ای، بمال بمال و لاپایی چیزی... میچرخم به سمتش و با بغض و ناراحتی میگویم: - من نخواستم زنت شم که تو حالا ازم سکس میخوای. حرص میزند: - شده، شده دیگه. بخوای نخوای زنمی گلی، باید ببوسمت، لپ مطلب باید بیام روت که بی بی باور کنه زن و شوهریم. بغضم میشکند. دلم سکس نمیخواهد. نه حالا که علاقه ای میانمان نیست. از غفلتم سود میبرد و با احتیاط تنش را روی تنم می کشد. - هیس، گریه نه. باور بی بی، باور خاندان عصارهاست. میخوای پدرم بفهمه، دختر دشمنش، شده عروس تک پسرش؟ بغضم می شکند. نمیخواهم، نه تا وقتی که انتقامم را نگرفته ام. سکوتم علامت رضاست و او دست پیش میبرد به سمت دکمه شلوارم که لرزان و مظلوم میگویم: - نگاهم نکن تا تهش باشه؟ زیر پتو باشیم... آرامشی که دارد برایم عجیب است. دستش را فرود میرود داخل شلوارم با وحشت مینالم: - می ترسم... بین پاهایم را از روی شورت نوازش میکند و با حال عجیبی میگوید: - جانم! چشم... آروم پیش میرم. دردت گرفت منو بزن باشه؟؟ اجازه نمیدهد آرام باشم، آنقدر بی قراری میکنم که بالاخره بی طاقت لب هایم را به کام میکشد و اولین ضربه را می زند. جیغ و گریه‌ی من مصاف میشود با صدای لرزان او: - جانم؟ مرگ امیر یوسف. بمیره برات امیر یوسف... تموم شد... هق میزنم و ضربه‌ی دومش جیغم را بلندتر میکند و این بار بی بی است که از پشت در کل میکشد و با شادی میگوید: - مبارکا باشه، مبارک خاندان عصار. شیرپسرمون جیغ تازه عروسش رو درآورد، کاچی بیارید، طلا بیارید، خوشی بیارید برای عروسم... او خوشحال است و من هق میزنم و مینالم: - نمی بخشمت،امیر یوسف هرگز نمیبخشمتون. امیریوسف دیوانه میشود و همراه با ضربه سوم، انگشتش را از پشت... https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- باید اتاق خوابمون و عایق صدا کنم بچه نفهمه به این شدت دارم مامانش‌و می‌کنم! دنیا ریز خندید و موهای تا کمر بلندش را که نوکشان روی باسن پر و برجسته‌اش افتاده بود، پشت گوشش زد و با ناز از آیینه نگاهش کرد. - امروز صبح پاشده بود می‌گفت بابا دیشب چرا انقدر فحشت می‌داد؟ همش بهت می‌گفت توله سگ خوشگل خودمی؟ با هزار بدبختی متقاعدش کردم که تو نبودی، همسایه بوده! از این به بعد آروم تر باش. کیان با پرستیژ همیشگی خودش خنده‌ی جذاب و مردانه‌ای کرد. - توله سگ... واسه سکسمونم باید به این نیم مثقال بچه جواب پس بدیم! دنیا با عشوه خندید و رو گرفت از این مرد زیادی بی حیا که گاهی در ارضای نیازهایش ناتوان می‌شد. کیان از روی تخت بلند شد و پشت سر دنیا ایستاد. دست روی باسن برجسته‌ی او که با آن شورت لامبادای قرمز سکسی تر هم به نظر می رسید کشید و اسپنکش کرد. - آخه با این سک و سینه‌ای که تو داری چطوری اروم باشم من توله؟ دنیا رژ قرمز را روی لبهایش کشید و لبهایش را به هم مالید. سعی کرد مستقیم به چشمان دریده‌ی کیان نگاه کند‌. میدانست مردش متنفر است از چشم دزدیدن و شرم و حیا در تخت خوا و روابط زناشویی..‌. به سختی نگاهش کرد و سعی کرد بدون خجالت بگوید: - آروم آروم هم که نه، ولی صدات‌و بیار پایبن تر لااقل بچه نشنوه صدات‌و. کیان تن لختش را از پشت به بدن او چسباند. دستانش را روی سینه‌های خوش فرمش قفل کرد و برجستگی پایین تنه‌اش را به او فشرد. - آخه بی‌شرف با این سینه‌های اناریت من بدبخت چطوری باید صدام و بیارم پایین؟! همین که از شدت حشر داد نمیزنم همسایه ها بریزن بیرون کلی کاره! دنیا با ناز خندید و سرش را به سبنه‌ی او تکیه داد. بوی عطر چند میلیونی کیان را عمیق نفس کشید. در گردنش لب زد: - بو عطر جدیدت و دوست دارم. کیان با خشونت مخصوص خودش، با یک حرکت او را روی میز ارایش خم کرد و شورتش را کنار زد. - پس بذار با عطر جدیده هم یه دور بریم رو کار؛ هوم؟ دنیا چشم گرد کرد. لرزان صدایش زد: - کیا... کیان... کیان با هوس از پشت گردنش را گرفت و بیشتر خمش کرد. - صدات می‌لرزه چرا توله؟ مگه نگفتم برام وحشی و دریده باش وقتی دارم می‌کنمت؟ از تکان های دست کیان آه خفیفی گفت و با ناله های ریز لب زد: - همین الان دو بار ارضا شدی... دوباره؟ حرف و ناله های دنیا کیان را وحشی تر کرد. با یک ضرب خودش را واردش کرد و خم شد و در گوشش آهسته گفت: - سه راند که هیچی، تا صبح قراره یه جور بکنمت که فردا کیارا بیاد ازت علت جیغ و داد زدنت و بپرسه توله سگ! تا تو باشی اینجوری واسه من دلبری نکنی! https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_محسن اوناهاش....اومد سمتم دویید دخترم و که خواب بود و از بغلم گرفت داد به مرضیه _ببرش تو..... _محسن جون حنا کاریش نداشته باش....مادرشه _تو ساکت برو تو..... منتظر بودم.....منتظر حرفا و بددهنیاش مرضیه که رفت بازوم و کشید و کوبیدم به دیوار دردم اومد ولی حتی آخم نگفتم اون عین کوه آتشفشان بود و من عین نسیم آروم دیگه خسته بودم از همه جا _بچه ی منو میخواستی بدزدی آره؟ فکر کردی من میذاشتم؟ زل زدم تو چشماش _آره....میخواستم بدزدمش....میخواستم ببرمش از این شهر از کنار تو..... مات موند....خندید....غرید..... _اونقدر جرات پیدا کردی که تو روی من این حرفا رو میزنی؟ میخوای بدمت دست پلیس میخوای ازت شکایت کنم بندازمت زندان؟ _بنداز....بدون حنا میخوام چیکار بیرون بمونم وقتی تو نمیزاری راحت ببینمش.... عصبانی تر شد _تو به چه حقی..... _به حق مادری.... صدام بغض داشت و میلرزید پوزخند زد _تو مادر بودی ولش نمیکردی که حسرت مادر داشته باشه چرا نمیفهمه مجبور شدم....چرا همیشه فکر میکنه حق با خودشه.... _مادرم که وقتی همش از تو حرف میزد فهمیدم نمیتونم از دخترم باباش و بگیرم.....نتونستم مثل تو نامرد باشم وگرنه الان شهر به شهر داشتی دنبالش میگشتی....   بازوم و فشار داد و صورتش نزدیک کرد _جراتشو داشتی؟! آتیشت میزدم اون موقع.... اشکم بالاخره چکید قلبم چرا عادت نمیکنه و هر بار بیشتر خورد میشه نگاهش برزخ شد _آره......باز خودت و بزن به مظلوم نمایی.... چون هنوزم فکر میکنی با دیدن اشکات خر میشم و از گناهت میگذرم؟.... مهمه؟؟ نیست تا قبل از امروز و نقشه ی فرارم مهم بودا ولی دیگه نیست خندیدم.... _نگذر....میخوای شکایت کنی آتیش بزنی یا هر چی.....بذار امشب برم خونه؟!.....فردا بیا سراغم..... با چشماش صورتم و وارسی کرد وقتی دیدم ول نمیکنه خودم دستم وگذاشتم رو دستش و از کنارش رد شدم _چرا بهم نگفتی هیچ وقت زنش نبودی؟؟ قلبم..... سه سال طول کشید و حالا فهمیده بود؟! حالا که زن گرفته....حالا که دیگه چیزی ازم نمونده؟! برگشتم سمتش _دیگه مهم نیست.... ساک خودم و دخترم دستم بود ولی اینبارم بدون اون میرم _من میفهمم لیلا.....بالاخره میفهمم و وای به اون روز که بیام سراغت.... پشتم بهش بود آرزوم بود تو این سه سال بیاد ولی دریغ بیادم دیگه جای بخششی نیست دیگه تموم شد https://t.me/+QdHC8WekTl9hZTM0 https://t.me/+QdHC8WekTl9hZTM0
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_۲۵۰ روشن مات و مبهوت سرجایش مانده بود. حتی می ترسید برگردد تا دلیل این عقب کشیدن شاهرخ را بفهمد. ترجیح می داد در همان حالت بماند و قلبش که داشت دیواره وار به قفسه ی سینه اش برخورد می کرد را ساکت کند. باورش نمی شد که با یک لمس ساده انقدر هیجان زده شده و بدنش واکنش نشان داده. باید ذهنش را با چیز دیگری منحرف می کرد و بهترین چیزی که الان می توانست به ام فکر کند خواسته ای بود که می توانست از شاهرخ بکند. حتی با فکر به آن خواسته هم لبخند روی لبش می آمد. هر چند یک خواسته واقعا چیز کمی بود و خواسته هایش از شاهرخ خیلی بیشتر از این حرف ها بود اما یک مو از خرس کندن هم غنیمت بود و باید از همین فرصتش هم خوب استفاده می کرد. شاهرخ عصبی از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد روشن برگشت و به جای خالی شاهرخ نگاه کرد. مشکل این کرد دقیقا چه بود؟ چرا گاهی اوقات واکنش های بیش از حد از خودش نشان می داد و کارهایی را انجام می داد که نباید... کمی در جایش جا به جا شد تا کمرش راست شود بهتر بود تا وقتی شاهرخ برمی گردد به پهلوی دیگرش بخوابد و وقتی برگشت دوباره به او پشت کند. یک لحظه ذهنش درگیر شد یعنی شاهرخ این وقت شب کجا رفته بود؟ بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
Hammasini ko'rsatish...
7👍 1
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
Hammasini ko'rsatish...
بنا به درخواست شما عزیزان، VIP رمان (کلاویه) افتتاح شد.💎 💚در کانال vip کلاویه هفته ای ۱۰ الی ۱۲ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی) 💎داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤ 💎 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋 جهت عضویت مبلغِ 40,000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. 💳 6037-7015-6556-9941 به نام رنجبر🩷 فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Fateeemeee ❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
Hammasini ko'rsatish...
Kirish qilib, tafsilotli ma'lumotlarga ega bo'ling

Biz sizga ushbu hazinani tasdiqlashdan so'ng ochamiz. Va'da qilamiz, tezroq!