cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

اوݐـاڪـ🍷/𝕠𝕡𝕒𝕜 🩸

﷽ رمان اوپاک🍷🩸 به قلم: نرگس_ک نویسنده: طلسم سیاه🖤تابینهایت باهمیم🫶♾️ میراث تاریکی🖤🥀 کامل شده میلیاردر بد من💰❤️‍🔥: در حال تایپ هر روز جز جمعه.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
490
Obunachilar
-224 soatlar
-67 kunlar
-1730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۱۴ سرمو نچرخوندم که دست فئودور به پشت سرم اشاره کرد! ناچار چرخیدم که دیدم ناصر بین دوتا از آدماشه! فئودور: براتون پیشنهادی دارم؛برای هردوتاتون! آروم سرمو سمتش برگردوندم. فئودور: مثل اینکه برادر بزرگتر، توی پیدا کردن مشتری های بهتر، تبهر داره! تو هم... سمت من قدم برداشت. فئودور: تو هم خوب بلدی با آدما چطور... کنار بیای! نگاهشو این بار به ناصر داد. فئودور: میخوام دوتا برادر، با هم همکاری کنین و ... با ما شراکت! ابوالفضل: چه شراکتی؟ ناصر به سرفه افتاد. نگاهی بهش انداختم اما فئودور هنوز به من خیره بود! انقدر سرفه کرد که صورتش رو به کبودی می زد! فئودور: مگه کورین؟ یکیتون بهش آب بده! آروم گفت اما تن هر کسی با لحن سردش به لرزه افتاد! یکی از آدماش سریع یه بطری آب برای ناصر آورد! فئودور: این کار مثل کار الانت نیست پسر جون! گوشت با منه؟ با جمله آخرش، سریع نگاهمو بهش دادم! فئودور: با ما شراکت میکنین و می بینین چطور تو چند ماه، زندگیتون زیر و رو میشه! ابوالفضل: میخوای برای ... فئودور: میخوام وارد آمریکا بشین! نگاهم رنگ تعجب به خودش گرفت و فئودور هم متوجه شد! @opaknovel
Hammasini ko'rsatish...
1
00:14
Video unavailableShow in Telegram
لب دره، شدی چتر نجاتم❤️‍🩹 @opaknovel 🍷🩸
Hammasini ko'rsatish...
4.03 MB
‏والا بخدا که ما کسخل مسخل نیستیم که با وجود بی‌لیاقت بودنتون، سریع سین می‌کنیم، جوابتونو درست میدیم، کارای بدتون رو می‌بخشیم، سگ خورد، فراموش هم می‌کنیم. ننه بابامون اینجوری تربیت کردن دیگه. گفتن خوبی کن، از یه جایی برمی‌گرده. شما به گاو بودن خودت ببخش. @opaknovel 🍷🩸
Hammasini ko'rsatish...
- برای بعد دعوا : گر تو گرفتارم کنی، من با گرفتاری خوشم (مولانا) - وقتی انلاین نیست و منتظرشین بیاد : دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی (مولانا) - وقتی میخواد از پیشتون بره : تو جان منی، وداع جان آسان نیست (سعدی) - وقتی ازتون میخواد راجب مشکلاتتون حرف بزنید و شما نمیخواید : گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی @opaknovel 🍷🩸
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
گفته بودم که☺️🤌
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
میگفت: "هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت، هیچ آدمی برای من اون آدمی نشد که من برای آدمای زندگیم بودم..." و من عمیقا فهمیدم که این چی میگه. @opaknovel 🍷🩸
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۱۳ توی حیاط منتظر بودن. وقتی من از پله ها بالا رفتم، بقیه برگشتن توی زیرزمین و من با فئودور تنها شدم! فئودور: نتیجه مذاکره؟ پلک بستم. ابوالفضل: فروخته اونا رو! چشم باریک کرد و چند قدم جلو اومد. با یک قدم فاصله ازم ایستاد و دود سیگارشو آروم توی صورتم خالی کرد. چشمامو بستم و چینی به بینیم دادم. فئودور: چرا؟ زیادی آروم بود! چشمامو بستم و از بین هاله ای که بینمون ایجاد شده بود،به چشماش خیره شدم. لب هامو با زبون تر کردم و تمام خونسردیمو جمع کردم. ابوالفضل: پیشنهادش بهتر بوده از کسی که قرار بوده بهش تحویلشون بده! چند ثانیه دیگه هم اتصال چشماشو با من حفظ کرد و بعد آروم چرخید و ازم دور شد! سرمو چرخوندم و از هوای تمیز، نفس گرفتم و دوباره نگاهمو به فئودور دادم. بسته سیگار گرونشو سمتم گرفت! مردد نگاهمو بین اون و بسته توی دستش چرخوندم. خیلی آروم، با دستم بسته رو پس زدم. ابوالفضل: من نمی کشم! گوشه لبش بالا رفت. بسته سیگارو روی میز کنلرش برگردوند و موبایلشو بیرون آورد! در حین خاروندن صورتش، انگار پیامی برای کسی فرستاد و دوباره موبایلو توی جیبش برگردوند. فئودور: بهت گفته بودم؛ پسر باهوشی هستی و برای همین ازت خوشم میاد! با صدای باز شدن در زیرزمین و شنیدن صدای پاهایی که داشتن از پله ها بالا میومدن، تپش قلبم بالا رفت! @opaknovel
Hammasini ko'rsatish...
2
راستی!! امروز یه پارت جبرانی هم دارین! 😁🤌❤️
Hammasini ko'rsatish...
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۱۲ سرشو بالا گرفت. ناصر: تو خودت خسته نشدی از این وضع؟ با حرص ازش رو گرفتم. ناصر: تا کی زجر بکشیم؟ یه کاری پیدا کردم که اوضاعمونو درست ک... ابوالفضل: درست کنی؟ سمتش خم شدم و به چشماش زل زدم زدم. ابوالفضل: نمی بینی الان کجاییم؟ نمی بینی خودت به چه روزی افتادی؟ صاف وایستادم. ابوالفضل: اوضاعمونو می خواد درست کنه! ناصر: جوری رفتار نکن که انگار چند وقته کار شرافتمندانه ای انجام میدی و پول میاری!! از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم. ناصر: تو هم با همین آدما همکاری کردی! گوشه چشمامو فشردم. حق با اون بود و این، دست و پای منو بدتر بسته بود! ابوالفضل: بهشون چی گفتی؟ ناصر: گفتم به خریدار تحویلشون دادم و دروغ هم نگفتم! ابوالفضل: الان موندم تشویقت کنم یا سرزنش! نفسمو بیرون فرستادم و به دیوار رو به روم‌نگاهمو دوختم. ابوالفضل: باید یه راهی پیدا کنم تا از اینجا بیرون بری. ناصر: اونا کلی از این مواد دارن ابوالفضل؛ اون چند بسته مثل یه سوزن تو انبار کاهه! ابوالفضل: پس چطور فهمیدن؟؟ ناصر: احتمالا کسی که از قبل می خواستشون بهشون خبر داده! دستی روی صورتم کشیدم و سمت در رفتم. ناصر: می خوای چیکار کنی؟ ابوالفضل: باهاش صحبت میکنم. ناصر: چی می خوای بهشون بگی؟... ابوالفضل!! با توام!! @opaknovel
Hammasini ko'rsatish...
2
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.