نوشــــ🦌یـــــکا نساء حسنوند
••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:نساء.حسنوند
Ko'proq ko'rsatish43 689
Obunachilar
-6024 soatlar
-167 kunlar
-1 40130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from نوشــــ🦌یـــــکا نساء حسنوند
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمانهای رايگان ما بهرهمند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
83500
Repost from نوشــــ🦌یـــــکا نساء حسنوند
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳
به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁
لینک ورود👇
https://t.me/addlist/2g5Scxtu7rAxOTA0
82800
Repost from N/a
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقدر جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... وگرنه همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را گلبرگ شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک گلبرگ رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
گلبرگ وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇
https://t.me/tablighat_oo❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag40610
Repost from N/a
- حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم!
هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید:
- برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده!
صدای کلافهی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید:
- نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه!
با خجالت یقهی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید.
سامیار بیقرار جلو آمد و تن اویِ بیحواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت.
- آروم دختر چته؟
صورتش را در سینهاش قایم کرد و با خجالت لب زد:
- خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی!
- من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی!
تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند.
- و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغهای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده!
سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت.
- بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان!
با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسهی سینهی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید.
- تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟
صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشهی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمهاش را شنید:
- بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمیگذرم ماهلین ستوده!
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بیپرواست که با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️🔥
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
92640
Repost from N/a
#پارت_487
_من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟
یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود...
_از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون.
ارسلان پلک جمع کرد:
_یعنی با هوو مشکلی نداری؟
انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید...
_معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟
ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت!
یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید...
_بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین.
_جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه!
ارسلان بازویش را با حرص فشرد:
_چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟
یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت...
_آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟ تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که...
حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود!
_اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت...
مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد:
_اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم.
یاسمین از شدت حرص خندید:
_نمیکنی؟ مطمئنی؟
دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟
یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمیرفت!
_من نمیدونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که...
ارسلان با تعجب نگاهش کرد:
_که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه.
یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره.
مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست...
یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...
اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته!
حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️
بیش از 800 پارت آماده در چنل!
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
64010
Repost from N/a
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
دستانش از سرما میلرزند. باردار بود. از آمین. پسری که عاشقش بود و به خاطر او از خانواده طرد شده بود...
با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند و تنش از سرما میلرزد.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانهی آمین میرساند. از داخل خانه صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. اما آیه به خودش امید میدهد. "حتما صدا از خونهی همسایهس."
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود. آمین جذابی که کل دانشگاه منتظر یک گوشه چشم از او بودند...
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بود و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهای بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. دیگه حتی آدم رغبت نمیکنه نگاهت کنه!
میگوید و با خندهی بلند دوستانش غش غش میخندد و قلب آیه با خندههایش تکه پاره میشود.
-گمشوو از اینجا دخترک بی حیا!
آیه به او نگاه میکند. به اویی که هنوز هم با دیدنش عاشقتر میشود. اشکهایش را پاک میکند و برای اخرین بار هم قدم پیش میگذارد.
-از زندگیت میرم آمین موحدی! اماا امشب رو یادت باشه! تو دختری که صادقانه عاشقت بود رو از خودت روندی. من میرم اما مطمئنم پشیمون میشی و اون روز دیگه خیلی دیره چون ما.....
آمین بی حوصله میان جملهی او میپرد.
-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر! من پشیمون بشم؟ برو خدا روزیتو جای دیگه بده برو.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد و خودش از در روی زانو خم میشود.
آیه با همان حال بدش میرود و آمین میماند و برگهی سونوگرافیای که چند ساعت بعد پیدا میکند و حسرت دیدن آیه و فرزندش....
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
دختره بعد از سالها برگشته. تنها هم نه. با بچهش! دختر آمین موحدی.😱
آمینی که بعد رفتن آیه پشیمون سال ها دنبالش گشته اما پیداش نکرده و حالا... آیه و بچهش رو کنار یه مرد همه چی تموم دیگه میبینه..... اما دست تقدیر اونا رو باز هم مقابل هم قرار میده و....
28900
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمانهای رايگان ما بهرهمند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
❤ 2😁 1
2 79900
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳
به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁
لینک ورود👇
https://t.me/addlist/2g5Scxtu7rAxOTA0
2 71510
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمانهای رايگان ما بهرهمند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
83800
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.