-𝑂𝑟𝒑𝒉𝑖𝑐-
³⁰ وچهاحساساتیکهازدرکتو خارجبودندودرمنمحبوسماندند؛ محبوبمن!🥂🌘 -Selenophile مینیفیکها: -𝑆𝑖𝑠𝑢- -آندیگری- لینکناشناس🍄: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1133832-KXBANCa
Ko'proq ko'rsatish397
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-57 kunlar
-1530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
پارت دهم "آندیگری" تقدیمتون...🥨☕️
خب سلام مجدد...
عصر همگی بخیر((=
اینم از پارت جدید بعد مدتها امیدوارم به دلتون بشینه...
لطفا نظراتتون رو ازم دریغ نکنین
این یه خواهشه🫠😭😂🤍
مرسی از همگی(:
📬: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-782776-TE2ikcW
جواباتون🌾❤️: https://t.me/+axlltW-QMOYwMjc0
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
9700
آنا که هیچ از حرفهای مرد مقابلش نمیفهمید اخمی کرد و حرفی نزد.
نمیفهمید مرگ عشق این مَرد چه ربطی به سوالش که "چطور اینجاست" مربوط است اما کسی در گوشش میخواند که سکوت کند و اجازه دهد پسر ادامه دهد.
شاید جوابش در میان حرف های پسر باشد.
امیر ادامه داد:
-قرار بود جسم بی جونش رو به سمت آرامگاه ببرن و ... من هم همراه خانوادهش بودم که... که حالم بد شد کنار جاده ایستادم. میخواستم خودم رو خالی کنم که یهو اون زن... اون لعنتی حواسم رو پرت کرد و من فقط چند ثانیه... فقط چند ثانیه تعادلم رو از دست دادم و بعد... بعدش از پرتگاه... سقوط... کردم.
با این حرف امیر، چشمان آنا تا بزرگترین حالت گرد شد.
-س... سقوط کردی؟ پس...
اما ذهن آنا با یادآوری چیزی به سمت و سویی کشیده شد.
سالها قبل و دختری که به خواهرش قول میداد آن آینهی منحوس را نابود کند.
"-ماری... بهم قول میدی بعد رفتنم نابودش کنی؟
-میشکنمش... قول میدم. از یه دره پرتش میکنم پایین. تو برو!"
اما وای که آن آینه چیزی نبود که به این سادگی نابود شود.
-منتظر بودم که به زمین برخورد کنم و بمیرم ولی یهو... سر از اینجا در آوردم.
با صدای امیر، دختر به خودش آمد.
میتوانست تصور کند که چه اتفاقی افتادهاست.
امیر از آن دره به پایین پرت شد.
نه کمی اینطرفتر و نه کمی آنطرفتر، درست روی جفتِ آینهی اتاق سقوط کرده و مستقیما از آینه ای که به دیوار وصل بود رد شد و به دیوارِ روبهرویش برخورد کرد و در اصل...
به دنیای دیگری پرواز کرد!
"دوباره خط موازی شکسته شد!"
-متوجه... شدم!
آنا با تعجب از سرنوشت عجیب پسر گفت و نگاهش کرد.
با آن شدت ضربه حتما درد داشت.
بلند شد و سمت درب رفت.
-تکون نخور، می رم به دکتر زنگ بزنم. با این سقوط وحشتناک احتمالا شکستگیهای وحشتناکتری هم داری.
اما قبل از اینکه دختر از اتاق خارج شود امیر بار دیگر پرسید.
-اینجا... کدوم جهنمدرهایه؟
آنا لبخندی زد.
-اینجا همون دنیاییه که تو ازش اومدی، منتها با آدم های متفاوت!
-𝘍𝘪𝘯𝘪𝘴𝘩 𝘍𝘩𝘭𝘢𝘴𝘩 𝘉𝘢𝘤𝘬-
8700
با برخورد به سطحی چوبی، نالهی بلندی از درد سر داد.
حس میکرد استخوانهایش جابهجا و یا حتی شکستهاند اما بیتوجه به دردی که حس میکرد، سعی کرد چشمانش را باز کند و موقعیتش را بیابد.
"مگه من سقوط نکردم؟"
"مگه قرار نبود بمیرم... ولی... چطور اینجام؟"
"اصلا اینجا کدوم جهنمیه؟"
افکارش لحظهای رهایش نمیکردند اما با باز کردن چشمها و دیدن مارکت چوبی کف زمین، تمام صداها خاموش شدند.
آرام و با ترس روی زمین نشست و با چشمانی درشت شده، دور و بر را میپایید.
اتاق؟
یک چهاردیواری سفید و ساده که تنها تفاوت دیوارهایش، درب بزرگ و آینهی قدیمیای بود که درست روبهرویش قرار داشت!
خواب میدید؟
نه...
قطره قطره آب بارانی که از لباس سیاهِ عزای رهامش میچکید منکر میشد.
از آینه نگاهی به خودش انداخت.
لباسهای مشکی و خیس، چشمهای بی رمق و گود افتاده و موهای نامرتبش دروغ نمیگفتند.
او از پرتگاه سقوط کرده بود و حالا در اتاقی متروک سرگردان بود.
.
.
.
با خستگی دستی به چشمانش کشید و درب خانه را با پشت پایش بست.
کیسههای خریدش را روی جزیره گذاشت و خودش را روی کاناپه رها کرد.
چشمانش را بست و مثل عادت هر روزهاش با خودش حرف زد.
-بسبار خب خانم براون... یه روز مزخرف دیگه هم گذشت و یه روز مزخرف دیگههم در پیش....
اما ادامهی حرفش با صدای آلارمی که از اتاقش آمد قطع شد و باعث به وجود آمدن اخم غلیظی روی پیشانی دختر شد.
-این دیگه چیه؟
بیتوجه به خستگی و مواد اولیهای که رها کردهبود، سریع خودش را به اتاق هوشمندش رساند و به مانیتوری که خطا میداد، نگاه کرد.
با تعجب به پیام دستگاه چشم دوخت.
-یه نفر اینجاست؟ چطور ممکنه؟!
پشت سیستم نشست و همونطور که بیپروا روی کلیدهای کیبورد ضربه میزد، با بهت خندید.
-اه توی بچ چطور جرئت میکنی وارد خونهی من بشی؟ دزده؟ یا... اون همسایههای مزخرف؟ اوه نه نه اون احمقها چطور میتونن سد امنیتی من رو بشکونن؟
اما با بررسی ویدیوی دوربینهای خانهی کوچکش، نتوانست هیچ اثری از ورود بیاید.
-کسی که وارد نشده...
چند لحظه گیج به صفحهی مانیتور نگاه کرد و با به یادآوردن خاطرهای، کم کم حالت عصبیاش به بهت و ترس بدل شد.
-نکنه... نکنه که اون...
با عجله از اتاق خارج شد که سرعتش باعث افتادن صندلیاش شد.
با دو خودش را به آن اتاق ممنوعه و منفور رساند و مدام با خودش از خدا تمنا میکرد که دوباره ان اتفاق شوم، نیفتاده باشد اما شاید گنهکارتر از آنی بود که دعاهایش اجابت شود.
اثر انگشتش را روی صفحه گذاشت و درب را با هل کوچکی باز کرد اما همانجا میخِ زمین شد.
این امکان نداشت!!
مگر آن آینه نابود نشده بود؟!!
-ت... تو... تو چطوری اینجایی؟
دخترک با ترس گفت و نگاهش را به صورت عرق کرده از درد و لباسهایخیس پسر چشم دوخت.
امیر با دیدن دختر بیشتر در خودش جمع شد و موضع گرفت.
اخمی کرد و لب زد:
-تو کی هس... هستی؟
اما آنقدر بیحال بود که نمیتوانست بلند صحبت کند.
دختر که حال مطمئن شده بود آن پسر، از دنیای تاریک پشت آن آینه آمده، به سمتش قدم برداشت که باعث بلند شدن صدای امیر شد.
اینبار جدی تر بود.
-گفتم کی هستی؟!
آنا همانجا که بود ایستاد و به چهرهی نچندان مرتب پسر نگاه کرد.
باید با او حرف میزد.
باید اعتمادش را جلب میکرد تا بفهمد به چه قصدی از آینه عبور کرده.
باید او را برمیگرداند.
-من... خب میتونی آنا صدام کنی و... اینجا خونهی منه. تو چطوری اومدی اینجا؟
-نمیدونم...
امیر مجدد نگاهی به دختر انداخت و خواست بلند شود که دوباره درد در تمام بدنش پیچید.
دختر سریع به گمک مرد رفت و با گرفتن بازویش دوباره او را به حالت قبل بازگرداند.
-اگه انقدر درد داری تکون نخور.
با خودش فکر کرد:
"واقعا نمیدونه چطور از دروازه عبور کرده یا نمیخواد حرف بزنه؟ مگه اون آینه پیش ماری نبود و قرار نبود نابودش کنه؟ اصلا... چرا این انقدر درد داره؟"
نگاهی به لباسهای خیسش انداخت و روبهرویش نشست.
-واقعا نمیدونی؟
سعی کرد از زیر زبان پسر حرف بکشد.
-این موضوع خیلی مهمه، لطفا فکر کن. هیچ اتفاق عجیبی برات نیفتاد؟ هیچی؟
امیر دوباره زیر چشم دختر را نگاه کرد.
او حال در خانه آن دخترِ آنا نام بود، وسط ناکجا آبادی که حتی ساعت و تاریخ هم دستش نبود.
-بهم اعتماد کن. من اینجام تا کمکت کنم.
آنا گفت و جدی به امیر نگاه کرد.
نمیتوانست اجازه دهد حادثهای که هفت سال پیش رخ داد دوباره رخ دهد.
امیر نگاهش را به آینه و تصویر خودش داد و گفت:
-کسی که دوستش داشتم، مرد... ولی میدونی، شاید تقصیر خودم بود. اگه قبولش میکردم، اگه احساسات خودم رو بچگونه نمیدونستم اگه پابهپاش میاومدم شاید هیچ کدوم از این اتفاقها نمیافتاد.
6700
-دانای کل-
دقایقی میشد که در خانهی افسانه، رو در روی یکدیگر نشسته بودند و چشمان امیر دست از دریدن مرد مقابلش بر نمیداشت.
او حتی اجازه نداد مرد ناشناختهی روبهرویش، دمی رهامش را ببیند و او را با تمام دلشورهها و دلهرههایش، به خانهشان کشاند.
هنوز هم نمیتوانست علت این تشابه، تعقیب و گریز و نگرانیِ "امیر" پر استرسی که به صورت غریبه و آشنایش مینگریست را بیابد.
همه چیز برایش عجیب بود و عجیبتر هم میشد.
افسانه، جسم خسته و رنجور نوه عزیزکردهاش را روی تخت خواباند و به جمع سه نفره شان ملحق شد.
رو به دامادش کرد:
-خوابوندمش.
همین یک کلمه کافی بود تا خیال امیر از گوشهای حساسِ دخترکِ کم طاقتش راحت شود.
سری تکان داد و پرسید:
-ممنون مامان، خاله پروانه کجاست؟
-هرچی بهش اصرار کردم نموند و همراه سموئل به بیمارستان رفت تا رهام رو ببینه.
امیر که جوابش را گرفته بود دوباره سری تکان داد و به تکانهای عصبی پای راستش ادامه داد.
افسانه که حرفی از جانب امیر دریافت نکرد نگاهش را به چهرهی نگران و پراسترس همزاد دامادش داد.
زن، رنگ سکوتِ دامادش را میشناخت.
بهت، ترس، غم، خشم، استرس، بیپناهی!
آری... امیر اکنون بیپناهترینِ جمع بود و لب از لب باز نمیکرد.
پس افسانه لگامِ اسب سرکشِ بحث را به دست گرفت و اولین ضربه را وارد کرد.
-بسیارخب امیر تقلبی؛ میشنویم.
نیم نگاهی به دختر کنارش که کمتر از مرد استرس نداشت انداخت و گفت.
مرد سرش را بلند کرد و نگاه مغمونی به افسانه انداخت.
-من... من تقلبی نیستم!
صدایش گرفته بود و میلرزید و این بر نگرانی آنا اضافه میکرد.
آنا با همدردی نگاهی به مرد کنارش انداخت اما لب از لب باز نکرد؛
او هنوز اجازهی بازب نداشت.
اینبار نوبت امیرِ ناشناخته بود که مهرهها را پیش ببرد و چاه عمیقی که ناخواسته کنده بود را پُر کند!
افسانه به دامادش مجال نداد و دوبارا پرسید:
-هاه؟ پس کی هستی؟ یادمه آخرین بار با پررویی تمام تو چشمهای من نگاه کردی و خودت رو "امیر دیلان" معرفی کردی.
پسر نگاهش را از زن برداشت و آرامتر از قبل گفت:
-هنوز هم میگم؛ من امیر دیلانم.
افسانه با ناامیدی دستی به شقیقهاش کشید اما امیر توپید:
-ببخشید، اما من زبون حیوانات رو بلد نیستم، مثل آدم حرف بزن که ما هم بفهمیم چی تو اون سرت میگذره عوضی.
اینبار آنا سکوت نکرد و صدای پر از تمنایش را آزاد کرد.
به هر حال، این چاه به همین سادگیها پُر نمیشد!
-دروغ نمیگه. ون امیر دیلانه فقط... فقط...
-فقط چی؟؟!
امیر که دیگر حوصله نداشت بلندتر از قبل گفت و دخترِ پر استرس کنارش، بار دیگر سرمای استخوانسوزی در دستانش حس کرد.
شاید هرگز نباید به آن پسر خیس و ترسیده و بینوا کمک میکرد!!!
-فقط، اون مال این بازه نیست!
افسانه خسته از موش و گربهبازی های دختر و پسر روبهرویش، با گیجی به چشمان لرزان دختر نگاه کرد و بلندتر از حالت عادی گفت:
-بازه؟ منطورت از بازه چیه؟ فکر کردی با شرایطی کا برای پسرم به وجود اومده ما حوصلهی معمابازی داریم؟؟ رک و راست بگو این پسر کیه؟؟! این کیه که الان تو خونهی من نشسته و آینهی دامادمه؟؟!
با این حرف آنا خواست جملهاش را اصلاح کند اما پسر پیشدستی کرد:
-من... من امیر دیلانم. سی و دو سالمه. اسم پدر و مادرم، فرحان و مهرنوش بود. تو شونزدهسالگیم بعد از مرگ پدرم بخاطر سرطان، همراه مادرم به انگلیس اومدیم تا با برادر بزرگترم، آرمان، زندگی کنیم.
-خب که چ...
امیر بیحوصله خواست حرفی بزند اما پسر بلندتر از قبل حرفش راقطع کرد.
شاید با خودش فکر میکرد به دست آوردن رزومهی زندگی بک فرد برای یک هکر کار آسانیست اما مگر داستان همین بود؟!
-اون موقعها از آرمان نفرت داشتم چون اگه به کارهای بابا میرسید و منتقلش میکردیم لندن، شاید هیچوقت مجبور نبودم دونه دونه تارهای مشکی موهای مامانم رو، که با هر قطره اشکی که روی سنگ سرد مزار بابا میچکید، سفید میشدن رو بشمارم! شاید میشد الان بابام کنارم بود.
امیر مات مانده بود.
-ت... تو... از کجا...
شاید شنیدن احساسات خاکگرفتهای که سالها، در گوشه ترین کنج خانهی قبلش جای گرفتهبودند برایش کمی عجیب بود.
عقدهها و حسرتهایی که هیچگاه، حتی برای رهام هم بازگو نکردهبود و این مرد با اشک زمزمه میکرد، گویی خاطرات خودش را بازگو میکند.
یاداوری مرگ پدرش بعد از اینهمه سال برایش حس عجیبی داشت.
اینکه مردی به چهرهی خودش از حسرت داشتن پدر میگفت، همان دردی که سالها دهانش را بسته بود و در خودش اسیر کرده بود تا مبادا ضعفش بر گلوی مادرش، بغض به جای بگذارد.
با صدای مرد به خودش آمد.
چقدر عجیب بود خاطراتش را با صدای خودش اما از کالبدی دیگر میشنید.
-وقتی بیست سالم شد، وارد دانشگاهی شدم که رهام توش درس میخوند.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
7600
-یادمه اولین روز، یه جین و تیشرت مشکی پوشیده بود و کولهش رو کج روی شونهی راستش انداخته بود و مثلِ از دماغفیل افتادهها تو راهرو راه میرفت. اون اوایل تنها کاری که نمیکرد، اهمیت داون به دیگران بود. من هم از همین لجم گرفت و هرکاری میکردم تا بهش نزدیک شم و همیشه هم آخرش کارمون به دعوا میکشید اونهم جوری که اتاق حراست و دفتر رئیس، یه جورایی پاتوقمون به حساب می اومد.
امیر چشمانش را معطوف مرد مقابلش که از خاطرات مشترکشان میگفت، کرده بود و با بهت و شاید هم ترس لبهایش مثل ماهی باز و بسته میشد.
صدای ضعیفش آرام بلند شد.
-تو... کی هستی؟
-من تو ام... فقط از یه جایی به بعد، راهمون از هم جدا شد.
-𝘍𝘩𝘭𝘢𝘴𝘩 𝘉𝘢𝘤𝘬-
پایش را از خودرو بیرون گزاشت و بی آنکه درب را ببندد، به سمت دره قدم برداشت.
اینجا، همانجایی بود که برای آخرین بار قامت رعنای رهام را دیدهبود.
رهامی که همسر و فرزند داشت و تشکیل خانوادهای به ظاهر شاد دادهبود.
چشمان سرخش را به زیر اقدامش دوخت.
چیزی نمیدید جز سیاهی و مهِ غلیظ خاکستری رنگ!
آن روز برای چه رهام را ملاقات کردهبود؟
دلش از فکر آن روز مشوش شد.
رهام برای خداحافظی آمدهبود؛
میگفت وقت زیادی ندارد...
تلخخندی کنج لبانش نشست.
-من... اونکار رو با خودم و خودت کردم؛ رهام!
دستان لرزانش را در جیب شلوار مشکیاش فرو برد و سرش را به زیر انداخت.
سیاهی و گودی زیر چشمانش با رنگ مشکی تنش، هارمونی دلنشینی را نساختهبود.
مانند رُزی خشک شده در گلدانی رنگ و رو رفته!
همانند کتاب داستانِ خاک خوردهی مادربزرگ بر تاقچهی نمور خانهای خالی!
و چون همان جوجه پرندهای که در انتظار مادر و غذایش، تلف شد.
او همان رز بود؛
همان کتاب داستان و همان جوجه پرندهای که در حسرت عشق، سوخت!
ناگهان، باد سردی دست در میان زلفان طلاگون پسر نهاد و حس لرز مزخرفی بر او تحمیل کرد.
به یاد آورد...
تا پنج سال قبل هر گاه بدنش لرز میگرفت رهام کنارش بود و دستانش را در آغوش میکشید.
لبخند میزد و وجودش را به آتش میکشید.
آنگاه دیگر خبر از سرما نبود!
آنگاه میشد مسافری که در ساحل خزر آتش روشن کرده و به آوای سحرآمیز و قصهگوی امواجش گوش میدهد.
نفس لرزانی کشید اما نتوانست بغضش را فرو برد!
-آروم بخواب، ماهِ من!
لب گزید و تلخ خندید:
-خورشیدِ سرد و بیمعرفتت رو ببخش!
اشک سردی از گوشهی چشمش چکید و قطرات غمبار باران را نیز به زمین فرا خواند.
جلوتر رفت و با نوک پا کمی خاک به پایین پرتگاه سر داد.
یعنی ارتفاعش آنقدر زیاد بود؟
نگاهش را به آسمان گریان دوخت.
-میخوام بیام پیشت. ولی... نمیتونم رهام. نمیتونم.
چرخید و رو به خودرویش ایستاد.
دستانش را گشود و چشمانش را فرو بست.
شاید با خود میاندیشید چطور این پنج سال دوام آورد؟
شاید فکر میکرد پنج سال پیش چه با خود فکر کرده بود و چرا رهام را پس زدهبود؟
-ولی تو بودی... لعنتی حداقل دلم خوش بود نفس میکشی. میتونم گاهی ببینمت.. ولی حالا...
با حس لمس دستی بر سینهاش به ضرب سرش را پایین آورد و از ترس قدمی به عقب برداشت که پایش لیز خورد و لحظهای بعد در میان زمین و آسمان معلق ماند.
نگاه مبهوتش را به چشمان ترسیدهی زن مقابلش دوخت که با شوک سقوطش را نظاره میکرد.
آن زن...
اسما...
همان زنی که شانس بودنش با رهام را از او گرفت.
مادرِ ماهور،
دخترک زیبای رهامش!
دختری که رهام به واسطهی علاقهی پسرک به این نام، او را "ماهور" نامگزاری کردهبود.
و این اسما بود که فرو رفتن پسر در آغوش مهِ مرگ را دید و فریادش تن کوه را لرزاند.
-امیـــــــــر!!!!!!
زن از ترس و بهت جیغ بلندی کشید و افراد زیادی را سمت خودش روانه کرد.
دستش میلرزید و جیغهای عصبیاش یک لحظه آرام نمیگرفت.
صدایش بلند و غمگین بود اما امیر هیچچیز نمیشنید جز سوتی کر کننده.
حتی صدای بادی که به سرعت از کنار گوشش رد میشد و قطرات بارانی که بدنش را میان زمین و آسمان لمس میکردند هم از شدت شوک و ترسی که به بدنش وارد شده بود؟ کم نمیکرد.
نه...
او حالا در حال سقوط از پرتگاهی بود که حتی انتهایش مشخص نبود.
هیچچیز نمیتوانست فکرش را از مرگ آزاد کند اما ناگهان مغزش برای رهایی از ترس فکری در سرش گنجاند.
"رهام. حالا... دیگه میتونم بیام پیشت!"
چشمانش را محکم بسته بود، هر لحظه آمادهی برخورد متلاشی کنندهی بدنش با سطح سنگی زمین بود و شاید همهی اینها در چند ثانیه رخ داد.
ناگهان عبور جریان و موج عجیبی را از بدنش حس کرد و ناخودآگاه چشمانش را باز کرد.
در صدم ثانیه، به جای برخورد با سطح خیس و ناهموار و پر از سنگریزه، با سطح صاف و عجیبی برخورد کرد و بدون مهلتی برای تفکر، نیروی عجیبی شبیه به گرانش او را به سمتی کشید.
5500
و در آخر اینکه امروز منتظر پارت باشید...
اگه داستان رو یادتون رفته یه دور به پارتهای قبل نگاه کنین چون این پارت مهمه🤌😭😂
یه پارت پر از راز🤍🫧
7900
سلام به همگی(:
مدتِ سو سو زیادی میگذره...
متاسفم بابت این غیبت طولانی ولی حقیقتا به یه ریکاوری نیاز داشتم...
مرسی از تمام کسایی که موندن
کسایی که "آن دیگری" براشون جالب و خوندی بود و موندن یا جالب نبود و بازم موندن یا جالب بود و نموندن... اصن کلا مرسی😂
چند نفر که متاسفانه هشتگ نداشتن که نام ببرم، بهم پیام دادن
بازم ببخشید که جواب ندادم ولی همینجا به سوالاتون جواب میدم
فیک کات نشده، تموم نشده، پارتها حذف نشدن، منم نمردم(=😂
حقیقتش منم دلم تنگ شده ولی خب به جز افراد معدودی، زیاد بازخورد ندارم و درس ها هم که علت مضاعفی هستن که توان و انگیزه نوشتن رو ازم بگیره اما با این حال
من آندیگری رو تموم میکنم و این آخرین داستان من خواهد بود
مرسی که تا اینجا باهام بودید و مرسی اگه باهام مبمونید و برای آخرین کارم بهم انگیزه میدید(:
لاو یو گایز
10408
پارت نهم "آندیگری" تقدیمتون...🥨☕️
ببخشید چک نشده پارت و اگه اشکالی هست ببخشید(:
خب از همینجا بگم من تا پایان امتحانات خرداد هیچ فعالیتی ندارم
اما نظراتتون رو لطفا بهم برسونید((:
مرسی که هستیدد((((::::::
📬: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-782776-TE2ikcW
جواباتون🌾❤️: https://t.me/+axlltW-QMOYwMjc0
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
11400
امیر لبخند خستهای زد و سمت افسانه چرخید.
ماهور را به دست مادرش داد و آرام گفت:
-نه مامان، شما بمون اینجا. اگه ماهور بیدار شه کسی جز شما نمیتونه آرومش کنه. من زود برمیگردم.
گفت و بیآنکه منتظر مخالفت مادر همسرش بماند، به سمت اتاق پزشک به راه افتاد.
پس از چند قدم به اتاق دکتر رسید و چند تقهای، با استخوان پشت دستش به در کوبید.
با شنیدن صدای مرد نسبتا فرتوت، دستگیره را آرام چرخاند و وارد اتاق ساده و سفید رنگ پزشک شد و روی کاناپه جای گرفت.
مرد با دیدن امیرِ شکسته، ارام از جایش بلند شد و خوشآمدی کوتاه گفت:
-سلام آقای دیلان، خیلی خوشاومدید.
-ممنونم. چیشد آقای دکتر؟ حال همسرم چطوره؟
امیر بیحوصله گفت و منتظر به چشمان خاکستری رنگ مرد مقابلش چشم دوخت.
مرد چند برگهی زیر دستش را مرتب کرد و صاف نشست.
دستانش را در هر قفل کرد و آمادهی صحبت شد.
-خب راستش آقای دیلان، به اینجا کشوندمتون که در مورد وضعیت همسرتون صحبت کنیم. حقیقتش رو بخواید من نمیتونم هیچ مشکلی تو بدنشون یا عارضهی مغزیای پیدا کنم که ایشون رو به کما بکشونه. یعنی به طور منطقی ایشون هیچ مشکلی ندارن.
دکتر، سکوتی کوتاه کرد و مشغول بررسی بعضی برگهها شد.
امیر که عصبی شده بود، دستانش را مشت کرد و کمی خودش را روی کاناپه جلو کشید.
-این یعنی چی؟ خب اگه مشکلی نداره به چه دلیل منطقی یا غیرمنطقی تو کماست؟
مرد که انگار بالاخره برگه مورد نظرش را یافتهبود، آن را سمت امیر گرفت و در همان حین گفت:
-ما یک مورد مشابه همسرتون پیدا کردیم. حدودا شش-هفت سال قبل. علائمش مشابه همسرتون بود. سرگیجه و بیهوشی ناگهانی، حمله و ایست قلبی، کما و اینکه دلایل همهی اینها نامعلوم بود.
امیر برگه را از دست مرد گرفت و به عکس زنی که در بالای برگه چسبیدهبود نگاه کرد.
-خب در نهایت چیشد؟ اون...
اما با دیدن مهر پایین صفحه حرف در دهانش ماسید.
-متاسفانه... بعد از چند روز توی کما موندن، فوت کردن.
امیر بار دیگر شکست.
تنها مورد مشابه رهام، مرده بود؟
اما باز به خود امید میداد.
پنج سال قبل تاکنون علم پیشرفت کرده!
حتما راهی یافته اند.
اما نه...
هیچ کدام از افکار او قرار نبود حقیقی باشند.
اما اگر میدانست دقیقا از شش سال قبل، وجودیت شخصی به نام آنا براون در شهرشان قطعی شد، آن دختر را به این مسئله ربط میداد؟!
دکتر که سکوت امیر را دید لب باز کرد:
-ما همهی تلاشمون رو میکنیم تا اون اتفاق تکرار نشه.
اما امیر بی هیچ حرفی، برگه را بر روی کاناپه رها کرد و از اتاق خارج شد.
نمیشد.
نمیتوانست رهام را از دست بدهد اما چه کاری از دست او ساخته بود؟
هیچ...
هیچکاری نمیتوانست بکند.
در افکارش سرگردان بود که ناگهان با دیدن آنا و امیرِ شاید تقلبیای که با نگرانی به سمت آنها میآمدند، تمام نگرانیهایش، جایشان را به خشم دادند و لحظهای بعد، یقهی لباسِ مرد مقابلش را در چنگ گرفت.
امیر، یقهی مشکی مرد ماسک زده و همچهرهی مقابلش را در دست فشرد و زیر لب غرید.
-تو...
با فرود دست آنای ترسیده بر چنگش، به سمت او چرخید.
-توضیح میدیم!
8600
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.