cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

°• رُخســــــــــإرﮫ •°

﷽❁ °• رُخســــــــــإرﮫ •° 🌱 رمان تا انتها رایگان 🌱

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
9 254
Obunachilar
-624 soatlar
-577 kunlar
-32530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
Photo unavailable
کارت رایگان⚡️میلیاردی سکه همستر🐹👇 https://t.me/+ywlVXR6l-HowMGI0 https://t.me/+ywlVXR6l-HowMGI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
کارت رایگان⚡️میلیاردی سکه همستر🐹👇 https://t.me/+ywlVXR6l-HowMGI0 https://t.me/+ywlVXR6l-HowMGI0
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
من همیشه تابستون میشد وسط سینه هام بوی بدی می‌گرفت و عرق سوز میشد زود به زودم حموم میرفتما مونده بودم چه کنم 😢تا اینکه دیروز اتفاقی یه روش جالب برای خوشبو سازی وسط سینه دیدم خداخیرش چه راحت و عالی بود تو هم بو میگیری بیا👇 @beautifullland
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+xHMDsBI-wpIzNmI0 https://t.me/+xHMDsBI-wpIzNmI0 https://t.me/+xHMDsBI-wpIzNmI0
Hammasini ko'rsatish...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
_امروز عروسیه دیاکو! توهم میای؟!❌ مادرم مردد زمزمه می کند و من دور از چشمش دستم را مشت می‌کنم. _دلیلی داره که نیام؟! فریدون خان مگه دعوتمون نکرده؟! صدایم می‌لرزد؛ اما مگر می‌گذاشتم این لرزش را مادرم متوجه شود. _دعوت که کرده مادر... ولی گفتم... _ولی نداره دیگه مادرِ من؛ منتظر باش الان آماده می‌شم بریم... نگاه غمگینش را در لحظه خروج در ذهن ثبت می‌کنم و آن نگاه هم می‌رود در لیست دلایلی که برای انتقام جمع می‌کردم. نفس درون سینه‌ام را عمیق بیرون می‌دهم و از میان لباس‌هایم زیباترین و پر زرق و برق ترینشان را سوا می‌کنم. امروز باید حتی از عروس مجلس، پریوش هم بیشتر به چشم می آمدم. باید دیاکو مرا می‌دید ولی من نه برای پشیمان کردن او از ازدواج و خیانتی که به من و قلب عاشقم کرده بود... بلکه برای اعلام جنگ می‌رفتم...🔴 با مادرم همراه شدم و کوچه پس کوچه ها را برای رسیدن به عمارت اربابی پشت سر گذاشتیم. هنگام دیدن دیاکو که با لبخند دستان نو عروسش را می فشارد بغض در گلویم چنگ میندازد اما این بغض جز بستن کوتاه مدت راه نفسم هیچ چیز دیگری نداشت. پلک نبستم؛ نگاه نگرفتم؛ چه بسا با دقت بر سر در قلبم این تصاویر را ثبت کردم.... مردم پای کوبی می کردند و صدای سازها کر کننده بود.... اما من حتی گوش هایم را هم نگرفتم و مرگ عشقم را با جان و دل پذیرا شدم... چرا که این تازه شروع نوبت بازی من بود... شروعی که وقتی نگاهم ثانیهای در نگاه سلیم دیوانه نشست لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست. برای یک بار در زندگی انگار پشت میز قمار نشسته بودم یا هرچیزی که به ناحق از ما گرفته بودند پس می‌گرفتم یا زندگیمو می‌باختم ... ⚠️⛔‼️ https://t.me/+Ot_CEwsNUE5jN2I0 https://t.me/+Ot_CEwsNUE5jN2I0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
× تصادف کرده ..... میگن دختره دیگه به هوش نمیاد .... طفلی شوهرش ! این ها را میشنود و اما ، نادیده میگیرد مگر او دکتر نبود ؟! پرستار ها چه برای خود میگفتند ؟! او هنوز امید داشت به اینکه رهایِ زندگی اش ، چشم باز میکند . وارد اتاق آی سی یو میشود کنار تخت دخترک می ایستد و به مانیتور نگاه میکند تا ضربان قلب و شرایطش را ببیند . حقیقت این بود که علم اینطور میگفت که کسی با این شرایط چشم باز نمیکند اما او نمیخواست امیدش را ببازد دخترک مالِ او بود رها ، همسرِ او بود . سرنگ را برمیدارد آمپول را درون سِرُمش خالی میکند و بیرون میرود تا به بقیه بیمار ها رسیدگی کند نمیداند چند ساعت میگذارد که پیج میکنندش میگویند به آی سی یو برود و او تمامِ جان از تنش رخت میبندد میدود چند باری نزدیک بود زمین بیوفتد اما خود را به دیوار و صندلی ها بند میکند به آی سی یو که میرسد ، دکتر قنبری از اتاق خارج میشود و به جای اینکه نگاهش کند ، از او نگاه میدزد + دکتر ؟ دکتر سر پایین می اندازد و لب میزند × تسلیت میگم . نمیشنود ایمان نداشت به گوش هایش دکتر را کنار میزند و وارد اتاق میشود ملافه سفید چرا روی زنش کشیده بودند ؟! + چه خبره اینجا ؟ کی بهتون اجازه داده همچین غلطی بکنین ؟ پرستار ها به دستور دکتر قنبری لز اتاق حارج میشوند جواب او را نمیدهند و تنهایش میگذارند زانو هایش میلرزند دست هایش توان ندارند تا آن ملافه لعنتی را تکان دهد و کنار بکشد پشتش را به دیوار میزند و همانجا روی زمین مینشیند + ر...رها و همزمان با صدا زدن دخترک ، دستش از زیر ملافه پایین می افتد لعتت به چشمانِ سرکشش که میبیند دستبندی را که خود به دخترک داده بود اصلا خودش آن را به مچ دخترک بسته بود فریاد میکشد میشکند چشم میبندد از حال میرود https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 چند سال بعد × این خونه در آروم ترین نقطه از لواسونه اقای دکتر ..... فقط ویلای رو به رو هستن که خانواده ساکتی ان . سر تکان میدهد از شلوغی شهر بیزار بود + ممنونم فروشنده که از خانه بیرون میرود ، ابتدا خانه را کانل نگاه میکند و بعد به اتاقی که مد نظر داشت برای خودش میرود . پنجره بزرگ و زیبایی داشت دست در جیب شلوارش فرو میبرد و پشت پنجره می ایستد و نگاهش می افتد به ویلای رو به رو به دختری با موهای بلند و مشکی و بافته شده که در حال تاب بازی بود . و یاد چند سال پیش می افتد یاد روزی که خانواده دخترک او را مقصر تصادف دخترشان دانستند و حتی اجازه نداده بودند در مراسمش شرکت کند همین ! مدت ها بعد هم متوجه شد که خانواده دخترک تصادف کرده اند و در جا مرده اند . دلش میگیرد هوایِ اتاق برایش قابل تحمل نبود . وارد بالکن میشود و همان لحظه ، دخترک سزش را سمت خانه او میچرخاند و چیزی در سرش فریاد میزند ، این حجم از شباهت آیا ممکن است ؟! https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 مهراد متخصص قلبه و تازگی به خونه روبه‌روی دختری به نام رها ، نقل مکان کرده . دختری که چشماش عجیب برای مهراد آشناس و همین باعث میشه خیلی چیزها مشخص بشه از گذشته اون دختر . رها دل میده به همسایه ای که سرد و مغروره علی رغم این که نمیدونه مهراد ..... https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0 https://t.me/+csldjUvC52g1ZTg0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .‌ پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .‌ - کی گفته من ...... عاشقتم ؟ یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم . به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت . - این اسم منه ، نه ؟ نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .‌ من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم . - مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .‌ نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود . - من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی .‌ نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .‌ لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .‌ - چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .‌ ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .‌ - قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟ دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم . اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم . اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد . حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد . من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم . - من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........ ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت . سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت . - می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟ - بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو ..... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Hammasini ko'rsatish...
. ❄️رخساره❄️ بهش گفتم با خودم بخور...چشماش می‌خندید. کلید خونه‌ی یکی از دوستام و گرفتم و رفتیم که با خودم امتحان کنه. مثل الان کله م داغ شد . تازه بدتر از الان....مگه ما چقدر عرق می‌خوردیم که عادت داشته باشیم به الکل‌‌...الان و نبین پوستم کلفت شده.... سرت و درد نیارم. کله م که داغ شد دیدم دختره تو بغلمه.   واسه یه پسر که به عمرش زن و جز با روسری ندیده یهو یه دختر بیاد بغلش تنش مثل گل ...مثل برگ هلو نرم و لطیف و نازک...دیگه چی میمونه ازش... خودم و نفهمیدم دیگه...به خودم که اومدم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. جامون عوض شده بود چاوش. خنده داره نه؟ من افتادم به گریه اون دلداریم می‌داد که مگه قرار نیست زن و شوهر بشیم. به اینجای حرفش که رسید ساکت شد. نگاه معنی داری به چاوش انداخت و پیک دیگری پر کرد. -هیچی نمیگی؟ چاوش دست ها را به سینه زد. -نمیدونم چی میخوام بگم. -حق داری! کوتاه گفت و پیک را یک نفس سرکشید. -یه روز بهم گفت میدونی زیر گوشت چه خبره ... پازل ذهن چاوش به سمت تکمیل شدن میرفت. -گفت از خواهرت خبر داری؟ میدونی عاشق کیه؟ با کی میپره؟ به اینجای حرفش که رسید به خنده افتاد. -میدونم تعجب نکردی. میگم که.  شیطون و درس می‌داد. هنوزم میده. همیشه همین میمونه این زن! -بقیه شو بگو... -میدونستم مشتاق میشی واسه ادامه... -بگو رسول... -رگ غیرت ما بدجوری ورم کرد چاوش. ما بودیم و همین یه دونه خواهر و یه عمر کشیدن تعصب کلمه‌ی ناموس. دیگه خون جلوی چشمام و گرفت. چاوش تلخ خندید. حرف رسول به انتها نرسیده بود اما حالا تا آن انتهایش را حدس می‌زد. -به چی میخندی؟ -به بقیه‌ش ! -بشنوی بیشتر خنده دار میشه . حالا که چیزی نگفتم. چاوش سرش را پایین انداخت. انگار برای این شب تاریک صبح روشنی در کار نبود. -بگو... -کجا بودم. آها! داشتم میگفتم...یه عمر تعصب ناموس کشیده بودیم. واسه خاطر ناموس مردم دعوا کرده بودیم‌. حالا ناموس خودم و کی برده بود. خواهر من و...یه دونه دختر توسلیا... چاوش نفسش را تکه تکه بیرون داد. خم شدن رسول را به طرف خودش حس کرد اما ذره ای جا به جا نشد.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.