cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
11 302
Obunachilar
-1224 soatlar
+1427 kunlar
+15330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
-چرا انقدر سینه‌هات بزرگ شدن روغن خراطین میزنی نبات جان؟ شیرینی توی گلوم سنگ میشه زورکی می خندم. - نه آبجی چمن این حرف‌ها چیه؟! نفس راحتی می کشه و کنارم می شینه. - پریشب عمه میگفت اندامت خیلی بهم ریخته چاق شدی و ترسیدم از این چیزای مضرر استفاده کنی! با سختی شیرینی رو قورت میدم و مزه‌اش زیر دلم میزنه. - حالا واقعا چیزی استفاده نکردی؟ کنکاش و کنجکاویش باعث میشه دست و پا گم کنم. - وا آبجی یکبار گفتم نه دیگه! بهم شک داری؟ با جمله بعدیش وا میرم. - قرار شب بیان خواستگاریت یعنی مو فرفری کوچولوم انقدر بزرگ شده که شوهر کنه! خود داری بس بود عق میزنم و خم میشم آبجی ترسیده جیغ میزنه: - وای یا خدا نبات دختر چت شد تو؟ عق میزنم و حالت تهوع امونو بریده بود آبجی چمن تو سر و صورتش می کوبه: - ای وای حالا امروز باید مریض شی! پاشو بریم بیمارستان... با زور و نگرانی سمت اتاق میبرتم و لباسم رو پایین میده. دستش سمت دستگیره در میره و مکث می کنه. - نبات اون کبودی... وا رفته به تن برهنه و دست‌های ضربدری جلوی تنم زل زد. - این کبودی کار کیه ها؟ ورپریده تو امشب خواستگاریته زیر کی بودی؟! چنگ انداخت توی موهام و شروع به کتک زدنم کرد. - فقط اسم بگو تا بشونمت روی سفره عقد! گیج شده تعادلم رو از دست دادم. با گریه داد زد: - نبات کی خامت کرده که دخترونگیت رو بهش دادی؟ صدای جیغم با کتک زدنش یکی شد و رد ناخن‌هاش روی صورتم باعث شد هلش بدم. - چیه؟! محکم به صورتم سیلی زد که سرم گیج رفت و به ستون پشتم خوردم. - نباااااات! دستش رو به سمتم گرفت تا از روی پله به پایین پرت نشم ولی دیر شده بود! - آبجی کمک! محکم از روی پله پرت شدم و نالیدم: - آبجی... ای دلم! با جیغ و گریه به سمتم اومد و و تو سر و صورتش کوبید. - غلط کردم... چشم‌هاتو نبند دختر ای خدا چه غلطی کردم بیچاره شدم! بوی عطر مردونه‌ای رو حس می کنم و صدای نعره‌ای که خونه رو می لرزونه: -نبااااات! دستش رو که زیر کمرم انداخت با حس خون لای پام به سینه‌اش چنگ زدم. - چکاد خون ر...یزی... چشم‌هام بسته شد و فریادش گوشم رو پر کرد: - بلایی سرش بیاد دودمانت به فناست چمن خواستگاری رو لغو کن نبات زن منه و امشب تو بیمارستان عقدش می کنم! حس کردم موقع دویدنش با کسی تماس گرفت. صدای سرد و جدیش توی گوشم پیچید. - عاقد و شناسنامه رو بیار بیمارستان وقتشه مادر بچه‌م رو ببرم خونه‌م! https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk https://t.me/+1wziqJC2Lo5lYzRk من نباتم...! دختری که از بچگی منو ناف بریده‌ی چکاد، پسرِ شوهرِ مامانم کرده بودن و من ازش بی خبر بودم!🔥 اون مرد پر قدرت و جدی؛ همونی که تو بچگیام از دور تماشاش می کردم و حسرت بودن باهاش رو می خورم حالا فهمیدم از اول مال من بوده...! اون می خواد منم مال اون باشم؛ و دوست داره این مالکیت رو با تصاحب کردن و حامله کردنم نه تنها به من؛ بلکه به همه اون خاستگارایی که خواهرش، آبجی چمن برام ردیف کرده بود ثابت کنه...❌❤️‍🩹
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- حالم بده بذارید برم دستشویی... دلش دوباره بهم پیچید. دستش را محکم روی دلش فشرد و با گریه لگدی به در فلزی انباری کوبید. با جیغ و داد گفت: - بابا شما ها خیلی حیوونید! دو روزه فقط به من شیر عسل دادید خوردم... حالا که اسهال شدم نمیذارید برم دستشویی؟ با مشت و لگد به جان در افتاد و صدایش را بالاتر برد: - چی هستین شما؟ ساواکی؟ شکنجه جدیدتونه؟ تو قرون وسطی هم اینجوری آدما رو شکنجه نمی‌دادن... ضربه‌ی محکمی به در خورد که آیسا ترسیده خودش را عقب کشید. پشت بندش صدای داد ایرج بلند شد: - ببند دهنتو ضعیفه! خوش داری باز آقام خودش بیاد سر وقتت؟ کبودی هات خوب شده انگاری... آیسا با شنیدن صدای ایرج و حرفش، عصبانی سمت در هجوم برد و پی در پی به در لگد کوبید و با حرص داد زد: - مرده شور تو و آقات رو با هم بشوره الهی! پدرسگا من دارم میرینم به خودم... چرا نمیفهمید؟ امروز یه بار بیشتر منو نبردید دستشویی! از شدت دل پیچه و درد تنش عرق نشسته بود. روی زمین نشست و با التماس نالید: - این عمارت بی صاحاب شیشصدتا اتاق مستر دار، داره... منو تو یکی از همونا زندونی کنید! چی کم میشه ازتون؟ ایرج با خنده گفت: - چیزی از ما کم نمیشه... یه مستراح به تو اضافه میشه که اونم آقام خوش نداره تو زیاد بهت خوش بگذره اینجا. ناسلامتی زندونی مایی! دوباره جیغش به هوا رفت و لیوان استیل کنارش را با خشم به در کوبید: - هی اسم اون آقای کثافتتو جلو من نیار! یک از یک بیشرف ترید... حرفش تمام نشده بود که صدای پر جذبه‌ی هخامنش از آن سوی در به گوشش رسید: - چه خبره اینجا؟ چی میخواد این جیغ جیغش کل عمارتو ورداشته؟ بهت گفتم دو دقیقه خفه ش کن من این معامله بی صاحابو جوش بدم... عرضه همین یه کار هم نداری! در حالت عادی، اگر صدای هخامنش را بعد از آن غربت بازی‌ای که به راه انداخته بود، می‌شنید؛ قبض روح می‌شد. اما حالا، از شدت دلپیچه مغزش فرمان نمی‌داد. دوباره سمت در هجوم برد و با فریاد گفت: - آهای هخامنش... ابروهای ایرج با ترس بالا پرید و منتظر به هخامنش که اخم هایش درهم شده بود نگاه کرد. هخامنش با خشم به در نزدیک شد و غرید: - زبون وا کردی بچه! هخامنش خان... آقا هخامنش! مثکه باید دوباره حالیت کنم کی اینجا.... آیسا با جیغ حرفش را قطع کرد: - ببین هخامنش دیوان سالار... این دفعه تو گوش بگیر ببین من چی میگم! من دیگه هیچی برا از دست دادن ندارم. حتما باید بکشم پایین برینم وسط این انباری بی صاحابت تا بفهمی چقدر اوضاع بیریخته؟ ایرج پقی زیر خنده زد و هخامنش با گیجی اخمش غلیظ تر شد و رد به ایرج تشر زد: - چی میگه این؟ ایرج با خنده‌ای که سعی در کنترل کردنش داشت گفت: - هیچی آقا... تخم جن اسهال شده میخواد بره دستشویی... مخش تعطیل شده! و در حالی که دیگر نمیتوانست خنده‌اش را کنترل کند، سری برای هخامنش به مشانه احترام خم کرد و با اجازه‌ای گفت و از راهروی منتهی به انباری خارج شد. آیسا اینبار عاجزانه التماس کرد: - هخامنش‌جان... آقا... رئیس... ارباب.... من حالم خیلی بده... تو رو به دین و ایمون نداشتت بذار برم دستشویی! اینبار هخامنش خنده‌اش گرفت از لحن دخترک. دلش برایش سوخت. در را باز کرد و لحن همیشگی‌اش گفت: - پنج دقیقه فرصت داری بری دستشویی... حرفش تمام نشده آیسا مثل برق از جلویش گذشت و قبل از رفتن لگد محکمی به پای هخامنش زد و سریع درون دستشویی چپید. در همان حال داد کشید: - هوی هخامنش! گوه بگیرن خودت و خدنگ هاتو با اون لیوان شیرموز هایی که کون به کون به حلق من بستید! هخامنش دندان هایش را بهم فشرد و پشت سرش راه افتاد. ضربه‌ای به در دستشویی زد و تهدید آمیز گفت: - تو که از خراب شده میای بیرون... دارم برات! https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن .. میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد.. ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد.. _اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون.. _اجازه نمیده .. _اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده.. پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند.. او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند.. با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد.. با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود.. هیچکس خبر نداشت که او همسر صیغه ای استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند.. دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ معشوقه ی استاد آریا با تمایلات و فانتزی های عجیب و رفتارهای خشونت آمیزش در سکس شود درد وحشتناکی هم که امروز داشت حاصل رابطه ی طولانی مدت دیشبش با او بود.. انگار جانش کم کم به لب میرسید .. هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود.. ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد.. _ماهک خوبی..؟ حتی نای جواب دادن هم نداشتم.. _چه خبره اونجا..؟ صدای سام رعشه به تنش مینشاند.. _استاد خانوم سعادت حالش خوب نیست انگار.. یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و سام است که با اخم به سمتشان می آید.. _چیشده..؟ نگاهش روی ماهک ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند.. دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود.. سام به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در آغوش مانع برخورد سرش با زمین میشود.. _ماهک..ماهک..چشمات و باز کن دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در آغوش گرفته نگاه میکنند.. سام فریاد میزند.. _چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید.. یکی از دخترها که شیفته ی سام بود با دیدن ماهک در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد.. _اوناهاش همون دختره است .. خودش و تو بغل استاد زده به موش مردگی آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً.. دختر از درد وحشتناک زیر دلش ناله ی خفیفی میکند و از بین پاهایش خون جاری میشود.. _جناب آریا این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن.. سام بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست خیسی خون را حس میکند.. وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به سینه میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد.. _این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر دردایی که هر شب بهت دادم..؟ به خاطر تمایلات وحشیانم تو رابطه است آره..؟ صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند.. _آقای آریا شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بغل گرفتید .. با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود.. _خفه شو بیشرف کدوم دانشجو ..زنمه کثافت .. زنمه آشغال..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک.. جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند.. _ یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در .. زن و بچم دارن از دستم میرن.. به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 نگم از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫 یه کراشیه که نگوو..🤤
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- حالم بده بذارید برم دستشویی... دلش دوباره بهم پیچید. دستش را محکم روی دلش فشرد و با گریه لگدی به در فلزی انباری کوبید. با جیغ و داد گفت: - بابا شما ها خیلی حیوونید! دو روزه فقط به من شیر عسل دادید خوردم... حالا که اسهال شدم نمیذارید برم دستشویی؟ با مشت و لگد به جان در افتاد و صدایش را بالاتر برد: - چی هستین شما؟ ساواکی؟ شکنجه جدیدتونه؟ تو قرون وسطی هم اینجوری آدما رو شکنجه نمی‌دادن... ضربه‌ی محکمی به در خورد که آیسا ترسیده خودش را عقب کشید. پشت بندش صدای داد ایرج بلند شد: - ببند دهنتو ضعیفه! خوش داری باز آقام خودش بیاد سر وقتت؟ کبودی هات خوب شده انگاری... آیسا با شنیدن صدای ایرج و حرفش، عصبانی سمت در هجوم برد و پی در پی به در لگد کوبید و با حرص داد زد: - مرده شور تو و آقات رو با هم بشوره الهی! پدرسگا من دارم میرینم به خودم... چرا نمیفهمید؟ امروز یه بار بیشتر منو نبردید دستشویی! از شدت دل پیچه و درد تنش عرق نشسته بود. روی زمین نشست و با التماس نالید: - این عمارت بی صاحاب شیشصدتا اتاق مستر دار، داره... منو تو یکی از همونا زندونی کنید! چی کم میشه ازتون؟ ایرج با خنده گفت: - چیزی از ما کم نمیشه... یه مستراح به تو اضافه میشه که اونم آقام خوش نداره تو زیاد بهت خوش بگذره اینجا. ناسلامتی زندونی مایی! دوباره جیغش به هوا رفت و لیوان استیل کنارش را با خشم به در کوبید: - هی اسم اون آقای کثافتتو جلو من نیار! یک از یک بیشرف ترید... حرفش تمام نشده بود که صدای پر جذبه‌ی هخامنش از آن سوی در به گوشش رسید: - چه خبره اینجا؟ چی میخواد این جیغ جیغش کل عمارتو ورداشته؟ بهت گفتم دو دقیقه خفه ش کن من این معامله بی صاحابو جوش بدم... عرضه همین یه کار هم نداری! در حالت عادی، اگر صدای هخامنش را بعد از آن غربت بازی‌ای که به راه انداخته بود، می‌شنید؛ قبض روح می‌شد. اما حالا، از شدت دلپیچه مغزش فرمان نمی‌داد. دوباره سمت در هجوم برد و با فریاد گفت: - آهای هخامنش... ابروهای ایرج با ترس بالا پرید و منتظر به هخامنش که اخم هایش درهم شده بود نگاه کرد. هخامنش با خشم به در نزدیک شد و غرید: - زبون وا کردی بچه! هخامنش خان... آقا هخامنش! مثکه باید دوباره حالیت کنم کی اینجا.... آیسا با جیغ حرفش را قطع کرد: - ببین هخامنش دیوان سالار... این دفعه تو گوش بگیر ببین من چی میگم! من دیگه هیچی برا از دست دادن ندارم. حتما باید بکشم پایین برینم وسط این انباری بی صاحابت تا بفهمی چقدر اوضاع بیریخته؟ ایرج پقی زیر خنده زد و هخامنش با گیجی اخمش غلیظ تر شد و رد به ایرج تشر زد: - چی میگه این؟ ایرج با خنده‌ای که سعی در کنترل کردنش داشت گفت: - هیچی آقا... تخم جن اسهال شده میخواد بره دستشویی... مخش تعطیل شده! و در حالی که دیگر نمیتوانست خنده‌اش را کنترل کند، سری برای هخامنش به مشانه احترام خم کرد و با اجازه‌ای گفت و از راهروی منتهی به انباری خارج شد. آیسا اینبار عاجزانه التماس کرد: - هخامنش‌جان... آقا... رئیس... ارباب.... من حالم خیلی بده... تو رو به دین و ایمون نداشتت بذار برم دستشویی! اینبار هخامنش خنده‌اش گرفت از لحن دخترک. دلش برایش سوخت. در را باز کرد و لحن همیشگی‌اش گفت: - پنج دقیقه فرصت داری بری دستشویی... حرفش تمام نشده آیسا مثل برق از جلویش گذشت و قبل از رفتن لگد محکمی به پای هخامنش زد و سریع درون دستشویی چپید. در همان حال داد کشید: - هوی هخامنش! گوه بگیرن خودت و خدنگ هاتو با اون لیوان شیرموز هایی که کون به کون به حلق من بستید! هخامنش دندان هایش را بهم فشرد و پشت سرش راه افتاد. ضربه‌ای به در دستشویی زد و تهدید آمیز گفت: - تو که از خراب شده میای بیرون... دارم برات! https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن .. میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد.. ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد.. _اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون.. _اجازه نمیده .. _اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده.. پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند.. او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند.. با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد.. با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود.. هیچکس خبر نداشت که او همسر صیغه ای استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند.. دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ معشوقه ی استاد آریا با تمایلات و فانتزی های عجیب و رفتارهای خشونت آمیزش در سکس شود درد وحشتناکی هم که امروز داشت حاصل رابطه ی طولانی مدت دیشبش با او بود.. انگار جانش کم کم به لب میرسید .. هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود.. ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد.. _ماهک خوبی..؟ حتی نای جواب دادن هم نداشتم.. _چه خبره اونجا..؟ صدای سام رعشه به تنش مینشاند.. _استاد خانوم سعادت حالش خوب نیست انگار.. یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و سام است که با اخم به سمتشان می آید.. _چیشده..؟ نگاهش روی ماهک ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند.. دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود.. سام به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در آغوش مانع برخورد سرش با زمین میشود.. _ماهک..ماهک..چشمات و باز کن دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در آغوش گرفته نگاه میکنند.. سام فریاد میزند.. _چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید.. یکی از دخترها که شیفته ی سام بود با دیدن ماهک در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد.. _اوناهاش همون دختره است .. خودش و تو بغل استاد زده به موش مردگی آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً.. دختر از درد وحشتناک زیر دلش ناله ی خفیفی میکند و از بین پاهایش خون جاری میشود.. _جناب آریا این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن.. سام بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست خیسی خون را حس میکند.. وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به سینه میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد.. _این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر دردایی که هر شب بهت دادم..؟ به خاطر تمایلات وحشیانم تو رابطه است آره..؟ صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند.. _آقای آریا شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بغل گرفتید .. با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود.. _خفه شو بیشرف کدوم دانشجو ..زنمه کثافت .. زنمه آشغال..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک.. جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند.. _ یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در .. زن و بچم دارن از دستم میرن.. به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 نگم از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫 یه کراشیه که نگوو..🤤
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
از شدت گشنگی و دل درد از خواب بلند شدم. می‌ترسیدم بیرون بروم و دوباره مثل دیشب گیر بیفتم ولی انقدر دلم درد می‌کرد که چاره‌ی دیگه‌ای نیافتم. با دیدن برق روشن دلم کمی گرم شد. شاید کسي در آشپزخانه بود و می‌توانست کمی برایم غذا گرم کند. همین که وارد شدم با دیدن رها و فرهاد که درحال خوردن کیک و شیرینی بودن به‌سختی آب دهنم را قورت دادم. رها به‌محض دیدنم اخم کرد. _تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه آبجی چمن بهت نگفت بیای پایین؟ هیچکس دوست نداره تورو توی این خونه ببینه. خواستم حرف بزنم که شکمم صدایی کرد رها با شنیدنش خندید و گفت: _اومدی غذا بخوری؟ فرهاد چشمی چرخاند و باقی مانده‌ی شیرینی‌اش را روی میز گذاشت. _فقط همین مونده بیا بخورش تا صبح نمیری از گشنگی. ناخن‌هایم را در دستم فرو بردم و مظلوم نگاهشان کردم. از دیشب چیزی نخورده بودم و دلم داشت ضعف می‌رفت. قدمی به جلو برداشتم که رها با خنده گفت: _واقعا می‌خوای دهنی داداشی منو بخوری؟ چه‌قدر حال به‌هم زنی واقعا مامانت این چیزا رو بهت یاد نداده؟ بهت زده نگاهش کردم. چه می‌گفت؟ این چیزها چه ربطی به مادرم داشت؟ من فقط گشنه بودم، همین! دستم روی هوا مانده بود و با این حرفش میلم را به خوردن شیرینی از دست دادم. قبل از این که بتوانم حرفی بزنم دستی از پشت سر بلند شد و شیرینی را در چنگ گرفت و آن را یک راست به‌سوی سطل آشغال پرتاب کرد. _تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ ترسیده برگشتم و به اخم‌های درهم چکاد نگاه کردم. _هی... هیچی بخدا گشنه‌م شده بود اومدم یه چیزی بخورم. چشم غره‌ای به من رفت. _اومدی غذای دهنی فرهاد رو بخوری؟ گمشو توی اتاقت! خوبه چند روز دیگه میفرستنت پرورشگاه مجبور نیستم این آبرو ریزی‌هات رو تحمل کنم! بهت زده با چشم‌هایی مظلوم و اشکی نگاهش کردم، مرا به پرورشگاه میفرستادن؟ * * * _نبات بیا یه نفر میخواد ببینتت، میگن قراره سرپرست جدیدت باشه! چشم‌هایم گرد شد، من در آستانه هجده سالگی بودم چطور ممکن بود کسی بخواهد مرا به سرپرستی بگیرد؟ چادر روی سرم انداختم و سریع از پرورشگاه بیرون دویدم. با دیدن ماشین مدل بالایی جلوی در ابروهایم اژ تعجب بالا پرید ولی اهمیتی ندادم و به اطرافم نگاه کردم تا دنبال خانواده‌ای که به دنبالم آمده بودند بگردم! همان لحظه در ماشین باز شد و مرد جذاب و قد بلند با صورتی درهم پیاده شد. _تو نباتی؟ برگشتم و بهت زده به اخم‌هایش نگاه کردم. _اسم منو از کجا می‌دونی؟ گوشه‌ی لبش بالا پرید و چشم‌هایش کمی برق زد. _چندساله دارم از دور میپامت مگه می‌شه اسمت رو ندونم؟ ترسیده قدمی به عقب برگشتم. _چ... چرا چندساله منو تعقیب می‌کنی؟ کمی خیره نگاهم کرد. _چشمات هنوزم... لب‌هایش را به‌هم فشرد و عصبی گفت: _منتظر بودم هجده سالت بشه تا تورو با خودم ببرم... نمی‌خوام تو خیابون بمونی! شوکه نگاهش کردم. _تو... تو کی هستی؟ قدمی به جلو برداشت و کمی به‌سمتم خم شد. _ناامیدم کردی شاخه نبات... منو یادت نمیاد؟ من چکادم همونی که قراره بقیه‌ی زندگیت رو توی خونه‌ش بگذرونی! با شنیدن حرفش چادرم شل شد و یخ زده سرجایم ماندم، چکاد بود کابوس کودکی‌هایم! https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 https://t.me/+mo3ZMHUQBx45MTk0 من چکاد راستادم پسر یکی از کله گنده‌های تهران! وقتی پای اون زن و دختر لعنتیش به زندگی پدرم باز شد دنیا واسه‌م جهنم شد پس منم تصمیم گرفتم جهنم واقعی رو بهشون نشون بدم! ولی نمی‌دونم چیشد که یه روز بی‌هوا چشمای پر از عسل اون دختر واله و مجنونم کرد!🔥 بعد از مرگ مادرش فرستادمش پرورشگاه تا از شر چشماش در امان باشم ولی هرجا که رفتم دلم منو سمت اون کشوند، وقتی برگشتم پرورشگاه و با چشمای مه گرفته‌ش رو به رو شدم فهمیدم برای جبران همه چیز دیر شده...♨️🔥 #پارت_واقعی جدیدترین اثر #سحرنصیری
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.