cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🌇رسوای هوس🌇

کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد پست گذاری هر شب یک پارت به جز جمعه ها و تعطیلات رسمی رمان تا انتها در همین کانال گذاشته میشود تمامی پارت ها واقعی اند به قلم: R.M آیدی ادمین: @Panah_85R

Ko'proq ko'rsatish
Eron138 870Forsiy134 483Toif belgilanmagan
Reklama postlari
699
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-157 kunlar
-1430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

عزیزای دلم از اینکه منو توی این رمان همراهی کردین ازتون واقعا نهایت تشکرو میکنم❤️ امیدوارم از داستان، روند رمان، اتفاقاتش و هر چیزی که بوده راضی باشین همینطور معذرت میخوام که بیشتر اوقات بدقولی هایی سر پارت گذاری اتفاق میفتاد ولی سعی میکردم جبرانش کنم❤️ من در حال حاضر رمان مینویسم ولی جایی پخش نمیکنم چون عادت به نوشتن آنلاین ندارم(نمیخوام بد قول بشم توی پارت گذاری اگر vip برای داستان بزنم) به هر حال اگر رمان منو دوست داشتین سبک نوشتنم یا هر چیز دیگه خوشحال میشم اینجا بمونین تا من هر وقت خواستم کانال جدید بزنم لینک رو اینجا قرار بدم و افتخار اینکه شما داخل کانال من میاین رو داشته باشم به هر حال از تکتون ممنونم دوستتون دارم❤️🌸
Hammasini ko'rsatish...
#۶۸۳ -از زبون من حرف میزنی؟! -دارم حرفای قلبمونو میگم! لبخند میزنه.... -یکیه قلبمون مگه؟ -میگن عاشقا قلباشون یکیه... باهم نفس میکشن.... باهم میشکنن... باهم قهر میکنن... با هم میخندن... باهم زمین میخورن... باهمم بلند میشن... -اگه اون یکی قلب نباشه چی؟ دستمو روی گونه ی ته ریش دارش میزارم... -میمیرن.... زمین بخورن دیگه پا نمیشن... دیگه کسی نیست باهاش قهر کنن باهاش گریه کنن... باهاش بخندن... آدما نیستن که همدیگرو کامل میکنن... قلبان! دستشو دور گردنم حلقه میکنه و پیشونیمو میبوسه.... -بابایی؟ آراد نهانو بغل میکنه و پشتش میبره و جفت پاهای نهانو دور گردنش میزاره.... -جان بابایی؟ -من شتلات موخام! -منم میخوااام! آراد میخنده... -کنار نهان تو رو هم باید بزرگ کنما! شیرین میگم: شکلات نخری امشب اتاق رات نمیدیما! -راست میده! آراد قهقهه میزنه... راست میگه آراد.... خوشخبتی مگه چه شکلیه؟ چقدر باید چیزی داشته باشیم تا خوشبخت محسوب بشیم.... دو تا خونه؟ سه تا خونه؟ ده تا خونه؟ نه...خوشبختی اینا نیست... وقتی خانواده ای نیست که پشتت باشن... وقتی کسی نیست که دوستت داشته باشه برای خودت.... وقتی شبات دیر صبح شه.... وقتی تنت بیفته یه گوشه مریضو بی حال... حالا تو هر چقدرم میخوای پول داشته باش... بزار من خوشبختی رو معنی کنم... خوشبختی یعنی یه چهار چوب با یه سقف هر چقدرم کوچیک.... یه لقمه نون برای روزت که سیرت کنه.... یه خانواده ی خوب.... یه تن سالم که اگه نداشته باشیش میلیارد میلیارد پولم که بدی بهت برنمیگرده.... آدم هر چقدرم که بدبخت باشه.... بازم یه نقطه... یه سر نخی هست که بگیریشو بگی من خوشخبتم.... آدم هر چقدرم که بدبخت باشه.... خدا اونقدر بهش چیزی داده که شکر کنه....حسی که توی بدن هست.... قلبی که خونو پمپاژ میکنه.... ششی که نفس میبخشه.... پا و دستی که حرکت میکنن... گوشی که میشنوه.... لبی که حرف میزنه.... چشمی که میبینه....همه ی اینا خیلی حقیر به چشم میان... ولی وقتی نیستن.... اونقدر به چشمت میان.... تا بفهمی که حاضری دنیاتو بدی ولی بدنتو سالم داشته باشی.... خدایا شکرت..... خدایا شکرت که همین چیزارو هم داریم.... ببخش که ناشکریم!   پایان
Hammasini ko'rsatish...
بریم برای پارت آخر؟؟ 🥲
Hammasini ko'rsatish...
#۶۸٠ دکمه های پیراهنشو میبندم... و دو تای بالاشو خودش باز میزاره... موهای نهانو بالا میبندم محکم.... و سرهمی سفیدشو تو تنش صاف میکنم... کج پوشیدش آخه... از خونه بیرون میزنیم... توی ماشین کلی با شیرین زبونی های نهان دلمون نرم میشه و حالمون خوب... به بام میرسیم... بستینمونو میخوریم.... حتی سه نفری برای آینده برنامه میریزیم..... خورشید غروب میکنه ما تماشاش میکنیم.... نهان همین اطراف با دختری که دوست شده باهاش حرف میزنه و منو آراد خیره به غروب خورشید موندیم! -اولین غروب متاهلیم! میخندم.... -آره... همینطوره... برمیگرده سمتم.... -اولین غروب بی دغدغه.... آروم... کنار تو.... -کنار من که همیشه دردسر آور بودم.... میخوام بگه نه دردسر نبودی -نه همیشه! اعتراضی میگم: آرااد... میخنده... -جان؟ دروغ بگم؟ -خیلی بیشعوری... -یه بیشعورعاشق؟ -چیا دیده این بام از منو تو! -خوشبختی چه شکلیه؟ لبخندی میزنم... -مگه غیر اینه که یه بچه ی سالم داشته باشم... یه زن خوب داشته باشم... یه ماشین خوب... یه زندگی مرفح و آروم... بی دغدغه... بی فکر.... حتی اگه ماشین و خونه رو هم درز بگیرم... بازم خوشبختم...چون تمام خوشبختی من... قدمی سمتش برمیدارم... جملشو کامل میکنم... -ختم میشه به داشتن تو!
Hammasini ko'rsatish...
#۶۷۹ -یه خونه ی جدید خریدم... بزرگتر.... اتاقای بیشتر... تا بچه های بعدیمون اتاق داشته باشن! ریز میخندم و ذوق زده میگم: واقعا؟؟ -زیاد از کاغذ دیواریاشو اینا خوشم نیومد... دادم بچه ها دکور کنن خونه رو... به نحو احسنت... -خودمم میتونم اونجا باشم؟ -آره... حتما... حتی میخوای بعد بام بریم یه سر بزن اونجا رو ببین... -باید به خدمتتون عارض بشم همسر عزیزم که همین الان باید بریم بام...چون شب مامان گرامت دعوتمون کرده شام! -عع... شب برنامه داشتیم که... میخندمو به شونش میزنم -یادت مونده تو؟ -ماهیا هم این چیزا رو یادشون میمونه.. چه برسه به من! یادم میره آراد خبر داره و میگم:در ضمن... دیشب سعید از فریبا خواستگاری کرده! چشماشو نمایشی گرد میکنه -ععع؟ نه بابا! پوکر میشم-اه تو که میدونستی.... -خبر دسته اول بده! دستامو دور گردنش حلقه میکنمو روی پام پا میشم لبشو میبوسم... -دلم برات تنگ شده بود!کسی گفته بود؟ -این خبر فقط از دهن تو میشه خبر بعدشم شهد میشه میشینه به جونم.... میخندم... -زبون نریز... نهانو بیدار کن من حاضر شم بریم... -نمیخوای لباساشو عوض کنی؟ -چرا اول باید بیدارش کنی! من از پله ها بالا میرم.... داخل اتاق میرم دامن شلواری سفید ابرو بادیم... با تونیک ستش رو میپوشم خیلی بهم میاد... شال سفیدمو سرم میکنم و دو لاخ از موهای مش شدموبیرون میارمو شونه میکشم.... رژ جیگری رنگی میزنم...و بعد یه خط چشمو ریمل و تمام! یه دست لباس برای نهان در میارم همرنگ لباس خودم... آراد دست به دست نهان میاد داخل اتاق.... -تو باید در بزنی من در نمیزنم چون زنمه... تو چون مامانته باید در بزنی! -باسه! -نه عزیزم باباتم باید در بزنه... من دعواش میکنم... لباساتو عوض کن نهان... باباتو کار دارم... نهان سمت لباسای حاضر شدش جای تخت میره... لباسه آرادو میکشم و سمت کمدش میرم...شلوارش خاکی رنگه و ترجیح میدم عوضش نکنه... بنابراین پیراهن سفیدشو بیرون میکشم... و دکمه های پیراهن مشکی تنشو باز میکنم و بیرونش میکشم -دلم گرفت آراد... عزا که نمیری عشقم مشکی میپوشی همش... -میگن وقتی میری یه جای کاری تیپ مشکی بزن جذابیتت میره بالا! -اهوع! تو همینطوریش جذابی لازم نکرده پیراهن مشکی بپوشی بعد جذابیتت بره بالا... دخترا جذبت بشن... -حسود کی بودی تو... -از مضرات شوهر جذاب همینه دیگه.... یکسره باید اطرافشو کیش بدی.... -تو کیش ندی من خودم کیششون میدم!
Hammasini ko'rsatish...
#۶۷۸ چند لحظه اونور خط بی صداست -بگو... -تو فریبا رو مسخره کردی؟ زیبارو فراموش نکرده رفتی سراغ یکی دیگه؟ -چی میگی تو؟ کی گفته من زیبا رو فراموش نکردم؟ -سعید... نزدیک ترین دوست تو الان شوهر منه.... اینو میفهمی؟ یعنی اینکه تو هر چی بهش بگی از اونجایی که خیلی بهم وابسته این میاد میزاره کف دست من.... تو تا همین یه هفته ر به ر نشستی استوریا و عکسای زیبا رو نگاه کردی؟ -همون آدم بهت نگفته من داشتم عکسای زیبا رو پاک میکردم؟؟ ساکت میشم... -همون آدم بهت نگفته من دلم برای فریبا رفته؟ همون آدم خودش برای انتخاب حلقه اومد پا به پای من.... اتفاقا گفته بود نفسو ببر یه مردو چرا میبری برای حلقه... من گفتم تو دوست نزدیک ترمی... نفس بفهمه میره میزاره کف دست فریبا.... -ببخشید... چیزی نمیگه -من... من زود قضاوت کردم ببخشید سعید... ولی اگه الان ذره ای فکر میکنی که به زیبا هنوز احساس داری عجله نکن... -عجله ندارم... کچلم کردی تو... میخندم... و بازم معذرت خواهی میکنمو بعد یک ذره سر به سر گذاشتنم گوشی رو قطع میکنه... بعد از ظهر میشه من روی مبل نشستم و در حال کتاب خوندنم... نهانم روی فرش کرم و شیک آقا بزرگ دراز کشیده و در حال نقاشی کشیدن خوابش برده.... آقا بزرگ خوابیده و نسترن رفته خونش...و حتی شب منو دعوت کرده تا بریم اونجا... صدای کلید داخل قفل در میاد.... سرمو بر میگردونمو آرادو میبینم... کتابو میبندمو سمتش میرم... با صدای آرومی میگم: سلام عزیزم... خسته نباشی... پیشونیمو میبوسه... -خستگی چی هست وقتی تو منتظرم باشی؟ لبخند عمیقی میزنم... -چیکار کردی؟ موفق بودی؟ -آره... یه سورپرایز دیگه ام دارم! -چی؟
Hammasini ko'rsatish...
#۶۷۷ -نفس؟؟ -جانم؟ -میگم... ناراحت نشیا... ولی حواست باشه یه وقت تو این یه ماه عقد شکمت نیاد بالا ها! که خیلی سختته تو عروسیت.... میخندم... -نه حواسم هست... عروسو حامله ببرن؟ -والا از دست دلتنگی اونو پنج سال دور شدنه شما باید مراقب بود! البته شماکه نهانو آوردین برای حرفش نمیگم برای سختی خودته بهم ریختن اندامت میگم لبخندی میزنم به اینکه اینقدر ترسون حرف میزنه.... اینا خانوادگی استرس دارن! لباسارو روی تخت میزارمو سمتش میرم... -دلم خیلی یه خانواده میخواست.... الان اصلا احساس نمیکنم که کسیو ندارم! تنگ بغلش میکنم نسترنو... و اشکم در میاد از این احساس بینمون... اونم دستاشو دورم میپیچه -قربونت برم مامان... مامان که میگه لبمو گاز میگیرم تا هق زدنم بلند نشه... حرف نمیزنم تا گریم در نیاد.... فاصله میگیرم... -جاشو برات پر میکنم عزیزم! لبخندی میزنم.... صدای زنگ موبایلم بلند میشه و با ببخشیدی سمت میز آینه میرم... نسترن از اتاق بیرون میره... و من گوشیمو جواب میدم... -جانم فریبا؟ -خدایا بخت تو کار باز کنه! -چی شده؟ -باورت نمیشه اگه یه چیزی بگم! -خب بگو تا باورم شه -سعید بود؟ -خب؟ -دیشب ازم خواستگاری کرد! دهنم باز میمونه.... -چیییی؟ -کری مگه؟ میگم دیشب ازم خواستگاری کرد! -شوخی داری میکنی؟ -آره... نه روانی شوخیه چی دارم آخه با تو... -فریبا چیکار کردی؟ اون دلقک اینطوری نیست راستی راستی بخواد به کسی پیشنهاد ازدواج بده.... من که آرادو مطمئن بودم دوستم داره وقتی برای بار اول ازم خواستگاری کرد باورم نمیشد....بعد سعید؟ گوشی خش خش میکنه... -چی داری میخونی تو گوش زنم؟ حالا خودش باورش شده باز تو باورت نشه.... -سعید برو یه جایی که تنها باشی!
Hammasini ko'rsatish...
#۶۷۶ -دوستت دارم... -منم خیلی دوستت دارم... پیشونیمو میبوسه و از اتاق بیرون میره.... موهامو سشوار میکشم و دستم درد میگیره و خودم هر دفعه که سشوار میکشم یا حموم میرم تصمیم میگیرم بعدش برم موهامو از ته بزنم.... ولی وقتی خشمم میخوابه... دلم نمیاد!! دو تا تقه به در اتاقم میخوره... -بله؟ -خانم؟؟ بیاین صبحانه.... -الان میام شما برین پایین... سریع یه لباس دم دستی ولی شیک میپوشم... از لباسایی که تو این یه هفته اخیر با خودم آوردم اینجا... پایین میرم.... و در حین پایین رفتن موهامو میبافم... سر میز صبحانه میرم میبینم که آراد با خاله تو بحث و جداله... -دیرم شده مامان... ولکن... -بشین آراد صبحانتو بخور.... ببین الان نهان باید از تو یاد بگیره.... پس بگیر بشین... -من حودم میدونم که صبحانه وعده گذایی مهمیه! به همه صبح بخیر میگم... و بلافاصله میخندم و  دستامو دور بازوی آراد میپیچم... -ولکنین شوهرمو... میخواد صبحانه بخوره.... نمیخوادم البته باید یه لقمه بخوره ضعف میکنه... تکخند ناباوری میزنه-مرسی از حمایتت نفسم... پشت چشمی نازک میکنمو مشغول گرفتن یه لقمه ی بزرگ میشم و حق به جانب میگم:خواهش میکنم -والا زور من که نرسید مادر... تو اگه تونستی یه لقمه بزار دهن این! از مادر گفتنش دلم غنچ میره.... لقمه ی نیمرویی که گرفتمو سمت دهن آراد میبرم... لقمه رو از دستم میگیره خودش میزاره تو دهنش... موهای توی صورتشو پس میزنمو عقب میفرستم.... زمزمه میکنم -حواستو جمع کن دخترا ندزدنت... آراد قهقهه میزنه و خداحافظی میکنه و منم با لبخند همراهیش میکنمو کنار نهان میشینم -ببخشید مامان جون که دیگه دیشب زحمت نهانم افتاد گردنت... -چه زحمتی نَوَمِه...بعدشم این بچه که همش خواب بود... لبخندی میزنمو رو به آقا بزرگ میگم: مرسی از شما... دیشب خیلی اینجا ریخت و پاش شد... ببخشید...ولی خب واقعا پول اضافه بود میخواستین پول بدین تالار... خونتون از باغ تالاراهم بزرگ تره! -من که جمع نکردم که ریخت و پاشش برام مهم باشه! بعدشم برای دخترم نکنم برای کی کنم؟ لبخندی میزنم -چیزی میخوای مامان؟ -نه... صبحانه رو مفصل میخورم و به اتاق میرم.... لباسامون که دیشب کف اتاق ریخته رو دارم جمع میکنم که نسترن در میزنه و با اجازم داخل میاد....
Hammasini ko'rsatish...
#۶۷۵ با اینکه زن بودم... ولی نه به دست آراد.... ولی بازم هیچوقت احساس نکردم که به دست آراد زن نشدم...چون یه طوری باهام رفتار میکرد که انگار از همون اول به قول خودش پلمپ بودم...حالا هرچی... نمیخوام کاممو تلخ کنم... سمتم میاد.... خم میشه دستاشو دو طرفم میزاره و خودشو کمی خم میکنه و من قربون ماهیچه های پیچ در پیچش میرم....لبمو بین لبش میکشه.... میخواد بره عقب که دستمو پشت گردنش میزارمو نمیزارم بره... خوب که ازش کام میگیرم.... میزارم فاصله بگیره... بینیشو به بینیم میزنه پچ میزنه: دیشب خوش گذشت؟ -به تو چی؟ به تو خوش گذشت؟؟ دستشو زیر تنم میبره و منو بالا میکشه و خرناسه ای میکشه و سرشو بین حنجرم میبره و میبوسه -اونقدر که الانم میتونم یه دست مفصل قورتت بدم! ریز و دلربا میخندم.... -منم اونقدر که امشب بازم دلم آراد میخواد!! زیر خنده میزنه: تو جون بخواه.... آراد که سهله!....پس امشب برنامه داریم!ست یادت نره! دستمو آروم به شونش میزنم: بی جنبه نباش خب!  -تو از این شوخیا نکن خب! بلند میشه و من مثل کوآلا به گردنش چسبیدم.... برهنه ام و این اصلا مهم نیست! سمت آینه میره و منم همینطوری بهش چسبیدم! -شوخی نکردم! دستش روی کمرم میشینه.... -پس امشب قراره یه نفسایی دوباره خورده بشن! میخندمو سرمو بین گردنش قایم میکنم... همینطوری با من تا دم در حموم میره.... میزارتم پایین.... -برو دوش بگیر بیا.... باشه ای میگمو داخل میرم.... صبحم خوب شروع میشه.... نه دیگه از این میترسم که رازی  فاش شه... و نه از این که آقا بزرگ قرار باشه صیغه رو باطل کنه! آراد همیشه برای من میمونه... و حتی خودش نمیتونه منو از خودش دور کنه... دلم به یه چیزی قرصه.... الان آراد رسما شوهرمه و چقدر کارخونه های قند سازی شعبه زدن تو دلم.... دیگه تمومه؟ تمومه! بیشتر از این چیزی از زندگی میخوام؟ نه! یه دوش سر سری میگیرمو بیرون میرم.... -کجا؟ شال و کلاه کردی؟ -یه قرار کاری دارم -امروز؟ -شرمنده قربونت برم.... قول داده بودم هنوزم سرش هستم.... اما به جای صبح عصر میریم خوشرو میگم: باشه...مشکلی نیست....مراقب خودت باش... -تو ام....  سمتش میرم بوسه ای روی گونش میکارم....
Hammasini ko'rsatish...
#۶۷۴ -نه ملکه ی من.... توی اتاق سلطنتتون! از پله ها بالا میره... زیپ لباسمو همونطوری در حال حرکت باز میکنه و من تا اتاقش خودمو با لباش سرگرم میکنم... دراتاق و با پاش هل میده و با پاش میبنده.... منو روی تخت میندازه.... مشغول در آوردن پیراهنش میشه... -این یه مدتو... یه جوری از خجالتت در بیام که قشنگ جبران شه بچه! خبیث میگم-فوقش بتونی تا صبح پنج شش تا راند بری با زانوش روی تخت میادو پر حرارت لب میزنه: فردا رو حساب نکردی تو؟ از صبح تا شبشو؟ لباش نرم روی گردنم میشینه... آروم زبون میزنه.... و نرمه ی گوشمو بین لبای داغش میکشه.... بوسه های ریزشو روی لاله ی گوشم ادامه میده.... و من چشمام خمار میشه.... -لبات داغه لعنتی... دستم لای موهاش فرو میره.... آراد بوسه هاشو تا روی صورتم میاره... لباشو به لبام میکشه ولی نمیبوسه.... همین مستم میکنه.... چند باری کارشو تکرار میکنه لباسم شل شده و روی شکمم افتاده.... آراد دستشو از داخل لباس میبره و انگشتش به بین پام که میرسه صدام بالا میره.... لبامو خفه میکنه...لباش حرکت آرومی دارن ولی دستش.... داره دیوونم میکنه به معنی واقعی کلمه! طوری که حتی وقتی لبام اسیره لباشه خودمو نمیتونم کنترل کنم.... بوسه هاشو خیس ادامه میده و پایین میاد...از بین قفسه سینم میگذره و نافمو میبوسه.... صدای نفسام گوش اتاقو کر میکنه.... آراد بوسه هاشو تا رون پام میاره و حرکت دستشم متوقف نمیکنه....  وقتی حرف میزنه نفسای داغش بین پام میخوره و لرز و لذت تمام وجودمو میگیره... -یک شب داغِ طولانی در پیش داریم نفسم!....# صدای شر شر آب میاد... چشمام هنوز کاملا باز نشده.... لبخندی روی لبم میشینه از یاد آوری دیشب.... هم آراد برای من سنگ تموم گذاشت و هم من... میبینم بیرون میاد از حموم.... سمت میز دراور میره.... با حوله ی سرش نم موهاشو میگیره....و من که تا الان اونو متوجه خوده بیدار شدنم نکرده بودم میگم: سلام....صبح بخیر... برمیگرده سمتم تای ابروشو بالا میده... -به به... عروس خانم...صبح شما هم بخیر!
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.