هم آغوشی من و او
529
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-407 kunlar
-14730 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
همدلی فیلمنامه ای ندارد
تو نمیتوانی در آن حضوری داشته باشی
تویی که روز و شب
سیگار و کنیاک
بومای نقاشی
دفتر پاره ی محمود درویش
سکس ساعت پنج صبح
حتی اونجا هم تخلیه نمیشدی
صدایت را نیم ساعت بعد میشنیدم
روزای برف بازیت
همشون رو با یک دوربین خیالی گذراندی
حتی خودت هم اندازه من خودت را نمیشناسد
و اون درون تو دیگر زنده نمیشود
آن شرابی لب هایت
پرکلاغی مو هایت
بوی عطری که از شنبلیله هم تند تر بود
تامپونای له شده و خونی
و همه اینا شده بود اعتیاد
با همه ی زشتیات
از همین امروز تموم میشود
معنی نگاه ها،همبازی ها،شیرینی و تاکسیکی،کورالین فانتزی نه که یک کصشعر
همه اینارو در واقعیت بازیگری کن
درواقع بازیگری میکنم
آن تو من بوده ام
و من تو بوده ای
فیلمنامه ام تمام شد
راحت باش.
عزیزم
من بار ها و بار ها در گوشت نجوا کردم
دیگر هیچ چیز جالب نیست
هیچ وقت نبوده
من به تو گفتم انسان جهنمی در زمین ساخته
به وسعت زندگی تمام انسان های تاریخ
و ما تن به هیزم شدن این جهنم داده ایم
همه چیز بوی جنگ میدهد
وحشتناک و دلهره اور است
پشت خنده هایمان خشونتی وحشی صدا میدهد
حتی همین حرف های من و تو
هر شب خسته از تظاهرمان
از ندیدنمان
از بازیگریمان
خسته سرم را به زمین میگذارم
و این بار هر روز عظیم تر میشود
متاسفانه زانوهایم هم قوی تر
انگار که حس میکنم
مجبورم
به بودن
به بازیگر این صحنه ناهمگون بودن
این تئاتر افتضاح
و من شخصیت خوب این جهنم بزرگ نیستم
من کثافط ترینشانم
وقیح ترین و وحشی ترین
من و همه این انسان ها
دست به دست هم
این کابوس را خلق کرده ایم
و میخندیم
ولی باور کن عزیزم
قسم به تمام بار هایی که فریاد زدم
چاره ای نداریم
محکومیم
میخواهم فراموش کنم
که روزی میدانستم
باید فکر کنم تمام این ظلم ها و اشک ها
روزی جبران میشود
از این همه تظاهر خسته شدم
من این خاک وحشی حیات
میخواهم که به خاک بودنم اعتراف کنم
خاکی که همیشه بوی خون میدهد
و روزی چند بار له میشود
Photo unavailableShow in Telegram
با آسمان ها حرف میزنم
اما خدایی نیست که گوش بسپارد.
آدم ها امیدوار بودند هرچی بگذرد همه چی بهتر خواهد شد
اما حالا چرا هرچی میگذرد
همه چی خراب تر و آوار تر میشود؟
غمی در آن تیکه از نای خود دارم
که اگر گشاده شود
دیگر نمیتوان جمعش کرد.
تيغی را در گوشه هایی از دستم کشیده ام
کبریت هایی را روشن و لای ران های خود خاموش کرده ام
حال را جوری میگذورنم که گاهی خوبم و نمیدانم دقیقه ای دیگر چگونه باید زندگی کرد
من ها و امثال های ما
زور خود را میزنند تموم کنند بچه بازی را
اما نمیدانید
مردم نمیفهمند
آن ثانیه ها
آن دقایق چگونه میگذرد
خیلی سخت
خیلی دشوار
و فقط جای زخم های تیغ و پوسته های پوسیده از داغی را میبینند و قضاوت میکنند
من ها و امثال ما
فقط دعاهایی برای نابود شدن خود و شما داریم
اگر خود نابود شیم راحت تر نفس میکشیم
و اگر شما ها نابود شوید
راحت تر خود را زخم میکنیم
فقط کسی دیگر نیست بگوید چرا
بدون اینکه در آن لحظه فقط سکوت کند
کاشکی تموم شود دنیا
چون هیچکس هیچ چیز را به ما یاد نداد
“حالت دیگر خوب نمیشود.