اوتای / اکرم حسین زاده
﷽ اکرمحسینزاده #چاپشده:طوافوعشق/توهمعاشقے/فرصتےدیگر/نفسآخر/اعجاز/کات/آهویوحشے/فایتر/بازندههانمےخندند/ #فایل:طوافوعشق #کانالVIP:اوتاے،توهمعاشقے،نفسآخر،ریسک،کات 🚫کپیحتےبااسمنویسندهممنوعمےباشد❌
Ko'proq ko'rsatish21 669
Obunachilar
+1924 soatlar
+1147 kunlar
+81630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from کانالرسمیاکرمحسینزاده.ریسک
عاشقانه ای ناب دختری که بعد از کما فراموشی گرفته و شوهرشو نمیشناسه و..♨️
_ولم کن تو به چه حقی دست منو میگیری
احساس میکردم با نگاهشون دارن باهم جنگ میکنن
_بیا عزیزم نمیزارم کسی اذیتت کنه
همونی که میگفت شوهرمه با خشم قدمی جلو گذاشت
_هوی مرتیکه مراقب نگاهت باش تا چشماتو در نیاوردم نبات یادش نیست تو که خوب نسبت مارو میدونی
_آره یه صیغه دوروزه که....
با مشتی که اشوان تو صورتش خوابوند جیغم تو صدای فریادش گم شد
_میکشمت عوضی چشمت دنبال زنِ منه....
https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk
https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk
آخرین باریه که لینکشو میزاریم😳👆
👍 2
92710
Repost from کانالرسمیاکرمحسینزاده.ریسک
نبات به اشوان که تازه ازش درخواست ازدواج کرده، از قصد جدیش برای مهاجرت میگه. اشوان بابت دلبستگی به خانواده، خصوصاً برادر بزرگترش آرشان، به شدت با نبات مخالفت میکنه. اما مهاجرت برای نبات خیلی ضروریه و هرطور شده میخواد بره. تا اینکه با یه اتفاق همه چیز عوض میشه، نبات بدون خاطراتش از کما برمیگرده و دچار احساساتی میشه که نمیتونه اونا رو با موقعیت و تصمیماتی که تا قبل تصادف داشته تطبیق بده. چیزایی که به خاطر میاره اون چیزایی نیستن که اونرو به خود قبلیش برگردونن و این مضطربش میکنه. کمکم به چیزایی پی میبره که تمام زندگی خودش و اطرافیانش رو زیر و رو میکنه...
https://t.me/+afYClHTePggyN2Nk
👍 2
67500
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
سال کنکورم بود که عاشقش شدم!
دورادور به گوشم رسونده بودن که گفته اگر رشتهی خوبی قبول شم، میاد خواستگاریم و من از ذوقِ گرفتن دستای اون شب و روز درس خوندم و رشتهی حقوق تو بهترین دانشگاه قبول شدم، اما اون به جای من، رفت خواستگاری نزدیکترین دوستم!
وقتی فهمیدم بهخاطر خواستهی مادرش تن به ازدواج با یه دختر دیگه داده، غرورم طوری شکست که شب عروسیش، دست تو دست بزرگترین دشمنش، خودمو به مراسم رسوندم!
وحشتزده شد…
ترسید… نابود شد…
نتونست منو کنار یه مرد دیگه قبول کنه و در جواب عاقد گفت «نه!»
ماجرای ما تازه از اونجا شروع شد…
حالا اون سرگرد پلیس بود و من پارتنرِ رئیس بزرگترین باند مواد مخدر کشور!
چندوقت بعد، دستبند رو با دستای خودش به دستام زد و یه شب تا صبح تو بازداشتگاه…❌❌
اونجا مجبورم کرد که زنش بشم!🔥👇🏼
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
IMG_4905.MP41.93 MB
👍 1
72310
Repost from N/a
-دوست داری بگی داخلِ اون نامه چی نوشته بود؟
زد به خال.. درست به موضوعی اشاره شد که عذاب روزها و شب های همه این سال هاش شده.
-آرزو واسه خاطرِ یه حیوونِ بیشرف که تو اصفهان باهاش آشنا شده بود، حق زندگی رو از خودش گرفت.. واسه خاطرِ اینکه اون لاشخورِ حرومزاده، تو مدتی که باهاش بود، بدترین شکنجه رو روش پیاده کرد.. بعدش هم با تهدیدِ اینکه فیلم ها و عکس هاش رو پخش میکنه، مدام ازش باج میگرفت و شکنجهاش میکرد. شکنجههای جسمی و روحی!
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
لیوان دوم آب رو هم سر میکشه بلکه عطشش کم بشه تا بتونه از صحنه هایی که روح و روان و غیرتِ مردونهش رو اسیر طوفان کرده بعد از چندین سال حرف بزنه.
-تو اتاقش، درست زیر لباسهاش گوشیشو پیدا کردم. شروع کردم به کنکاش. هرچی که باید میفهمیدم اونتو بود.
و بالاخره، چیزهایی رو دیدم- که نباید!
صداش گرفته تر و خش دارتر میشه، ولی ادامه میده:
-از یکی به اسم فرزاد، چندین عکس و فیلم واسش ارسال شده بود. فیلمهایی که صحنههاش، سراسر دست درازی و تجاوزِ وحشیانه بود روی تن و بدنِ مثلِ برفِ خواهرم!
رو به جلو خم میشه و با همون نگاهِ تُهی و صدای گرفته از غیرت گیر کرده تو وجودش، با خونسردیه عجیب و غریبی که تناقض بدی با خشم نگاهش داره، ادامه میده:
-صدای ضجههای خواهرم هنوز تو گوشمه.. اما اون بی ناموس ثانیه به ثانیه بدتر میتاخت رو بدنش و با لبخندِ کریهی فیلمشو تکمیل میکرد. درست از همون روز و ساعت، شکستم و کمرم خورد شد.. میفهمی دکتر! خورد.
اون بیشرف روح و جسم عزیزتر از جونم رو به تاراج برد و منه بیغیرت نتونستم از پاره تنم مراقبت کنم.
دکتر که تا الان در سکوت و آرامش به حرف هاش گوش میکرد، نفسی میگیره و از مقابلش بلند میشه و پشتِ میزش جا میگیره.
-چی شد که بعد از این همه مدت برای مشاوره گرفتن اقدام کردین؟
کلافه دستی به صورتش میکشه.
-دردهای عصبی آزارم میده. از خواب که بلند میشم انگار یه دل سیر کتکم زدن. مسکن و آرامبخشهای مختلف تا یهجایی جواب میداد اما روز به روز اونها هم بیتأثیر شد. راههای مختلفی رو امتحان کردم و در نهایت به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد به شما مراجعه کنم.
کابوس هام زیاد شده.. خواب درستی هم که ندارم!
دکتر که خوب میدونه این مرد چی تو سرش میگذره، عینکشو روی میز میذاره و لب به سخن باز میکنه:
-به انتقام فکر میکنی. اینطور نیست؟
آران، از روی صندلی بلند میشه و همونجور که دستاش و قفلِ جیب هاش میکنه سمتِ پنجره مطب میره.
-نباید فکر کنم؟
- فکر میکنی آروم میشی اینجوری؟ یا زنده میشه خواهرت؟ شاید هم فکر میکنی با انتقام گرفتن، دیگه تن و بدن هیچ دختری تو این شهر دریده نمیشه و گول عشقهای اشتباهی رو نمیخورن. کدومش؟
بالاخره صدای آران به شِکوه بلند میشه و از اون تُهی بودنِ عجیب بیرون میاد.
نزدیک میزِ دکتر میشه، دستاش و دو طرفِ میز میذاره و با همه ی خشم کنترل شده ای که صورتش و تیره تر از همیشه کرده، جواب دکتر رو میده:
-آره. من یکی آروم میشم. همه وجودم آروم میگیره. یه نفر باید این تابو رو بشکنه یا نه!
به سینهاش میکوبه و ادامه میده:
-این آتیشِ لعنتی فقط با انتقام از اون پس فطرت خاموش میشه.. آرزو زنده نمیشه نه؛ اما من میخوام غیرت باد کرده ی همه این سال ها رو خفه کنم.. دکتر.. اصلاً شما میفهمین وقتی خواهرت و حلق آویز ببینی که به خاطرِ یه بی ناموسِ لاشخور خودش و کشت تا آفتاب فرداش و نبینه یعنی چی !؟
میفهمین مادرت یکسال بعد از مرگِ فجیعِ خواهرت دق کنه و بمیره یعنی چی !؟
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
41200
Repost from N/a
_ سیگار آرومت میکنه؟
جلوتر میروم و شجاعت به خرج میدهم؛ دست پیش میبرم و آرام فیلتر نیمه سوختهی سیگار را از میان انگشتانش بیرون میکشم.
گرهی ابروهایش تنگتر میشود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم میکند.
_ پرسیدم سیگار آرومت میکنه؟
نیشخند میزند و مستقیم به چشمهایم نگاه میکند.
سکوتش که میشکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است.
_ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش میره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگهای؛ نباید بپری وسط خلوتش!
آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند میشود؛ جلو که میآید نیشخندش هم پررنگتر شده!
_ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش!
مسخ چشمانش هستم که در کمترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوختهی سیگار میان انگشتهایم مچاله مانده.
_ فقط تو...
برق خطرناک چشمهایش قلبم را میلرزاند. صورتش را جلوتر میآورد و نفسش میخورد به لبهایم.
_ فقط من چی؟
انگار خودم نیستم که این چنین جادو شدهام و راحت حرف دلم را بر زبان میآورم! انگار خودم نیستم...
_ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون میکشم... اون مرد هم فقط تویی!
برق چشمهایش بیشتر میشود و نیشخندش عمیقتر!
انگشتان دست راستش دور چانهام تاب میخورند و همان نقطه را عجیب به آتش میکشد...
_ پس کارت سخت میشه خانوم کوچولو!
بیاختیار میپرسم.
_ چرا؟
نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو میشود درون چشمهایم!
_ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی!
فرصت درک کردن منظورش را به من نمیدهد و لبهایم را به کام میکشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام میگرفت!
همان سیگاری که از میان انگشتان سست شدهام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
برای نجات خونوادهام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم میکرد و نقشههای زیادی برام توی سر داشت...
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️🔥
کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
👍 1
76020
Repost from N/a
با خوشحالی ظرف غذا رو تو دستم جابه جا کردم و خواستم تقه ای به در اتاق کارش بزنم که با چیزی که شنیدم خشکم زد
_کار من با اون دختر و خانوادش تموم شده
برن از فردا کاسه ی گدایی دستشون بگیرن دنبال یه چیکه آبرو
ضربان قلبم روی هزار رفت
راجب کدوم دختر حرف میزد؟
صدای وکیلش اینبار صلح جویانه بلند شد
_حداقل کاش زمین پرتقالشونو میبخشیدی
صدای پوزخندش تو قلبم فرو رفت
_زمانی که پسر عوضیشون اون بلا رو سر خواهرم میاورد باید فکر اینارو میکردن
وقتی شکم بالا اومده ی دخترشونو دیدن زمین پرتقال به چشمشون نمیاد
با باز شدن درو چشم تو چشم شدن سهیل
با بغض و ناباوری تو چشماش نگاه کردم
شوکه مکثی کرد
با نفرت ظرف غذارو کوبیدم زمین و سیلی ای تو گوشش خوابوندم
ولی سهیل در کامل رذالت سیلی محکم تری تو گوشم خوابوند که سرم گیج رفت و صدای فریادش چهارستون بدنمو لرزوند
_حرومزاده تو کی هستی که جرعت میکنی تو گوش من بزنی؟ تویه پاپتی که تا گوشه چشم اومدم دوییدی زیرم
از حرفای بیشرمانش جلوی وکیلش لرزون لب زدم
_هیچوقت نمیبخشمت
پشیمون میشی
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
سه سال بعد
_داداش دیشب خواستگاری پسر عموم بود
اون پسره ی عوضی چی بود ...
مکثی کرد
_محمد بود چی بود؟
با شنیدن اسم اون عوضی یاد دختری افتادم که خیلی وقت بود خواب و خوراکمو ازم گرفته بود و تشنه یکبار دیگه دیدنش بودم
با فک فشرده سری تکون دادم
_خب
_ها همون عروسی خواهر اون بود بهار...
با خشم فریادی زدم و یقشو گرفتم حس میکردم بند بند وجودم الان آتیش میگیره
_میزنم گردن اونی و که دنبال زن من باشه...
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
بهارعاشقی
رزرو تبلیغات👇
https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0لینک ناشناس 👇
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️
50010
#پست49
#اکرمحسینزاده
#عروسبلگراد
پرهام کنار ماشینش ایستاد و سری تکان داد. روجا گفت:
- تو نپرس، بذار من بپرسم.
سمتش چرخید.
- چرا؟
روجا با حوصله گفت:
- من بپرسم صدردصد راستش رو میگه، ولی ممکنه به تو نخواد یا نتونه راستش رو بگه. هر دومون هم بپرسیم به قضیه مشکوک میشه و فکر کنم همگی توافق داریم که از این قضیه لازم نیست کسی غیر ما چهار نفر با خبر بشه. مگه نه؟
لحن عطا هم جدی شد.
- راست میگه بچهها. همین طوری قضیه ثنا ورد زبون همه هست. این جریان همینجا بسته بشه.
و روی نگاهش اختصاصیتر متوجه رفیقش شد.
- رهام؟
رهام هر دو دستش را بالا گرفت و گفت:
- خیالت راحت، راز شما راز منم هست.
عطا هم سمت ماشین خودش رفت.
- روجا سوار شو راه بیفتیم.
***
سرش را کمی پایینتر کشید. عینک آفتابی را روی چشمانش مرتب کرد و زیر لب گفت:
- پریسا موبایل رو بکن تو چشت، دیده نشی خیر سرت.
پریسا نوچی زد و موبایل را تا مقابل چشمانش بالا اورد.
- آخرش سر جفتمون رو به باد میدی!
درحالیکه نگاهش روی دو مردی که داشتند با هم حرف میزدند، متمرکز بود، گفت:
- پریسا مطمئن باشم دیگه؟ سینا از جریان اون شب بیخبره، آره؟
با نیش بازی گفت:
- وای روجا یه کیف شیکی برام آورده، ببینی غش کردی.
تاب دادن چشمانش زیر عینک دودی مخفی ماند.
- خاک تو سرت که میشه با یه کیف خرت کرد. بعدم من چی میگم تو چی میگی؟ نگفتی که نه؟
کانال بلگراد الان سه ماه از کانال عمومی جلوتره.
برای خرید، مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارت
5894631139680680
به نام اکرم حسین زاده واریز و فیش را به آیدی ذیل ارسال کنید.
@akramroman
لطفا نام رمان انتخابی را قید کنید.
❤ 36👍 16❤🔥 2🤔 2
2 19020
Repost from N/a
_ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
56110