cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

✧ خـــ🩸ـــونابـه ✧

آرام گرفته ماه در برکه ی آب.. انگار در آغوش تو شب رفته بخواب.. ای عشق فقط تو جای خورشید بتاب...! 𝑨𝒚𝒅𝒆𝒏✍ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-669390-Ft0hFDx 𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕🕊 1401/3/27

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
715
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-37 kunlar
-330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

سلام خوشگلا با امتحانات در چه حالین؟🙂😂 لطفا همه با لایک و دیس لایک بگین خرداد هستین پارت گذاری کنیم یا نه..
Hammasini ko'rsatish...
👍 8
روزتون مبارک عزیزای دلم‌🥹💜
Hammasini ko'rsatish...
روزمون مبارک عزیزای دلم‌🥹💜
Hammasini ko'rsatish...
دستانت، ذات شعرند در فرم و معنا! بی دستانت، نه شعر بود، نه نثر نه چیزی که به آن ادبیات گویند! همون انگشتانی که تار های نازک و کشیده ی ویالون را لَمس میکنند... لمسِ خنده هایت با لب های ترک خورده ام. دوست داشتنت که متعلق به سال ها قبل بود چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+G0PiR2SheiozM2M8
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم! و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+TQAquAFGZTo2YzM0
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+gjjdQVs9YR84Mzc0
من دل‌تنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اون‌جوری که بد باهام حرف می‌زدی. ترسیدم از اون کلمه‌‌های سردی که به کار می‌بردی و من رو لال می‌کردی. دیگه نمی‌تونم باهات حرف بزنم. اگر می‌دونستم تهش قراره این‌طور بشه هیچ‌وقت عاشقت نمی‌شدم. حالم بده... چدا گذاشتی من‌عاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+wjHOX_VfK_QyNWY0
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-669390-Ft0hFDx
پارت جدید چطور بود؟ فردا بزارم پارت بعدو؟
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport

#part_80 هوا تقریبا آفتابی بود و امیر با نوازشام مظلومانه به خواب رفته بود.. همونطور که سعی می‌کردم سروصدایی ایجاد نکنم گوشی مخفیمو از جیبم خارج کردم و به ساعتی که عدد پونزده رو نشون میداد خیره شدم.. دیگه وقتش بود! پتوی امیرو مرتب کردم و بی توجه به بقیه خارج شدم.. با خروجم هاکان و کارنی که همیشه‌ی خدا درحال جرو بحث بودن ساکت شدن! و من تونستم با علامت دستم بهشون بفهمونم که برن پیش امیر.. خودمم سمت بهداری راه افتادم ، جلوی در سه تا از بچه‌ها مستقر بودن که با دیدنم سریع درو برام باز کردن.. مسیح و مهرشاد پشتم داخل شدن و سامان پشت در نگهبانی میداد.. پوزخندی به قیافه ترسیده دکتر و پرستاری که به تخت بسته شده بودن زدم و تفنگمو از مسیح گرفتم : _مشتاق دیدار دکتر سعیدی.. البته بزار بهتر بگم ، هری آلن! حالت چطوره؟ صدای نفساش برای یه لحظه قطع شد و بعد با اخمو نفرت تو چشمام خیره شد ، لبخند ترسناکی زدم و به چسب دور دهنش اشاره کردم : _آخ آخ بد شد که! اصلا یادم نبود نمیتونی حرف بزنی. بعدم صداخفه‌کنو به سر اسلحم وصل کردم و همونطور که با لذت به چشمای ترسیدش خیره شده بودم چسبو محکم از رو صورتش کندم : _چه غلطی با مدارک کردی؟هان؟ و سر اسلحه رو روپیشونیش گذاشتم.. با وجود ترسش ساکت بود و فقط نگام می‌کرد ، بدون اینکه نگامو از صورتش بگیرم سر اسلحرو به سمت پرستار کنارش چرخوندم و بی مکث شروع به شلیک کردم! نه یک یا دوبار!! بی وقفه و پشت سرهم فقط ماشه رو میکشیدم تا حدی که شمارشش از دستم در رفته بود.. تمام مدت نگاه ناباورانه اون روی پرستاره بود و من منتظر به‌صورتش نگاه میکردم تا ترسو داخلش ببینم! بالاخره راضی شدم و اسلحه رو دقیقا رو سینش گذاشتم که اینبار دستپاچه شروع به حرف زدن کرد : غلط کردم ، رهام خان بخدا غلط کردم ، همشو پس میدم.. هم مدارکو هم جنسارو ، بخدا غلط کردم خواهش میکنم منو نکش.. من.. بی‌حوصله حرفشو قطع کردم : _غلط کردمات رو نگه دار به پدربزرگ بگو‌. یه آن حس کردم رنگش به کل پرید و من با خشمی که از کشتن یه آدم بی‌گناه نشات می‌گرفت غریدم : _این پرستار تاوان کاری که نکرده بود رو پس داد ، دوست دارم ببینم تویی که پدربزرگ شخصا میخواد بکشتت قراره چجوری تاوانی پس بدی؟ وبدون اینکه منتظر ادامه حرفش بمونم با ته اسلحه محکم رو گیج گاهش کوبیدم تا بیهوش بشه.. رو به جنازه‌ی غرق خونی که زیر پاهام افتاده بود لب باز کردم : _این جنازه رو یه جا گم و گور کنید ، هری‌ رو هم باخودمون میبریم.
Hammasini ko'rsatish...
توصیه میکنم قبل خوندن پارت جدید یه نگاه به این پارت بندازید❤️🙂
Hammasini ko'rsatish...