cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

جزر و مد

﷽ «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» تبلیغات https://t.me/tab_best9

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
25 738
Obunachilar
+11324 soatlar
+7107 kunlar
+74130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

همستر خریدارم دوستان کسی داره پیام بده، هر یک میلیون ۷۶۰ هزارتومن @Hamster
Hammasini ko'rsatish...
Hammasini ko'rsatish...
Repost from برمودا🔻
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
موهای بلوند خدا دادیمو زیر مقنعه کردم می‌دونستم چقد از موی بلوند بدش میاد و قبلاً عاشق موهای مشکی پر کلاغیم بود اما الان این جسم جدید مال من بود! جسمی که مال شیرین نامی بود اما من رها بودم دختری که شب عروسیش بر اثر تصادف وحشتناکی میمیره اما وقتی چشم باز می‌کنه می‌بینی تو بدن دختری به اسم شیرین، شیرینی که سه سال تمام تو کما بوده! منشیش صدام زد و بالاخره با استرس تمام وارد دفترش شدم اما اون حتی سر بالا نیاورده بود و چقدر تغییر کرده بود مردونه تر شده بود! سلامی دادم که سر بالا آورد و بدون هیچ لبخندی گفت: - بفرمایید کارتون خانم شکیبا؟! اب دهنمو قورت دادم و بدنم ناخواسته لرزش گرفت که ادامه داد: - شنیدم بعد سه سال از کما بیرون اومدید پدرتون خیلی ازین قضیه خوشحالن. پدر شیرین در اصل، پدری که خیلی اتفاقی شریک جاوید من بود. بالاخره دهن باز کردم: - منم شنیدم که سه سال پیش همسرتون تو عروسیشون مردن؛ تسلیت میگم چند بار پلک زد و سری تکون داد و گفت: - کارتون؟! https://t.me/+ob6xPDvWDSg5YjY0 https://t.me/+ob6xPDvWDSg5YjY0 https://t.me/+ob6xPDvWDSg5YjY0 هیچی نداشتم بگم از کجا شروع میکردم می‌گفتم من رهام و شیرین نیستم. باور می‌کرد؟ سکوتمو‌ که دید اخماش بیشتر تو هم پیچید و گفت: - شیرین اگه باز مثل قبل اون علاقه ی الکی به منو می‌خوای وسط بکشی بهتر بیخیال شی مرگ رها تأثیری تو احساسات من... با بهت تمام پریدم وسط حرفش: - چـــــــــی؟ شیرین دوست داشته؟ از قبل می‌شناختیش؟ حالا اون متعجب نگاهم می‌کرد و گیج لب زد: - حواسم نبود فراموشی گرفتی! لب بالامو گاز گرفتم و رفتم سمت میزش و تو صورتش خم شدم: - یه چیزی می‌خوام بهت بگم فقط فکر نکن دیوونم باشه؟ چشماش تو چشمام جابه جا شد و نگاهش روی لبام موند چون حتما یادش بود که گاز گرفتن لب عادت رها... - بگو - من رهام تو جسم شیرین! چشماش بین چشمام جابه جا شد و ادامه دادم: - به خدا باور کن! نگاه ازم گرفت: - از نظر من بهتر شما استراحت کنید بفرمایید بیرون! من اصلا حوصله این... - نه نه گوش کون جاوید گوش کن ! داد زد: - شیرین بس من ترو نمی‌خوام پس تموم من مسخره بازی در نیار بی توجه دستشو گرفتم و تند جمله ی آخری که بهم گفت تو ماشین عروس و تکرار کردم: - بزرگ‌ترین ترسم اینه ترو از دست بدم برای همین آرزو میکنم که خدا هیچ وقت تورو از من نگیره همین جوری مات موند، هنگ! اون شب تو‌ماشین عروس فقط من بودم و خودش پس قطعا باور می‌کرد... اما به یک بار دستمو پرت کرد و غرید: - مامانم بهت اینارو گفته؟ چقدر مسخره و شیاد می‌تونه باشه یه آدم گمشو برو بیرون! من داغم هنوز تازست بیرون. https://t.me/+ob6xPDvWDSg5YjY0 https://t.me/+ob6xPDvWDSg5YjY0 یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
‍ ‍ -نمیخوای کفش هات رو در بیاری؟ با خنده تماشایش کردم. -به نظرت باید درشون بیارم؟ همانطور که دستانش در جیب هایش بودند و شانه به شانه ام قدم برمی‌داشت خیره در عمق چشم هایم با کلمات و صدای رسایش روحم را در آغوشش حبس کرد. -به نظرم پاهات باید خاک خونه آینده مون رو لمس کنن. کفش هایم را در آورده و همانطور که نگاهش میکردم عقب عقب رفتم. -خونه آینده مون؟حالا از کجا انقدر مطمئنی که من قبول میکنم؟ چشم هایش را ریز کرد و لحنش پر از شیطنت شد. -یعنی قبول نمیکنی؟ لب هایم را به نشانه تفکر جلو دادم و همانطور که خشکی سبزه هارا کف پایم احساس می‌کردم عقب عقب رفتم. -اوم بستگی داره. با اخم نزدیک آمد و سرش را کج کرد. -به چی؟ یک تای ابرویم را بالا دادم. -به اینکه چقدر بتونی عشقت رو بهم ثابت کنی. اخمش عمیق شد و دست هایش را از جیبش در آورد. -یعنی تا حالا بهت ثابت نشده که عاشقتم؟ سرم را که به چپ و راست تکان دادم یکدفعه بازو هایم را گرفت و مرا عقب راند.جوری که پشتم به دیوار پشت سرم بین کاج ها چسبید و نفس از ریه هایم گریخت. چشم هایم که از آن فاصله کم به چشم های براق و روشنش خیره شدند آب دهانم را قورت داده و در حالیکه داشتم از این نزدیکی جان میدادم صدایش گوش هایم را پر کرد. -شاید باید روش های دیگه رو امتحان کنم. چیزی نمانده بود که قلبم از سینه ام بیرون بزند با اینحال نمیخواستم مقابلش کم بیاورم.همانطور که نفس هایم بریده بریده شده بودند جواب دادم: -به نظر.. من ..که روش هات روی من.. جواب نمیدن. نگاهش به آرامی از چشم ها و بینی ام پایین آمد،روی لب هایم مکثی کوتاه کرد و دوباره به چشم هایم دوخته شد. -به نظر من که بدنت داره به دروغ گفتنت واکنش نشون میده.. لب هایم از کمبود هوا در جایی که هوا دورو برمان پرسه میزد از هم فاصله گرفتند و او ادامه داد: -مثلا چشم هات..لب های باز شده ات..نبض روی شقیقه ات ..و از همه مهم تر.. دستش را روی قلبم گذاشت و نجوا کرد: -اینجات.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 متفاوت ترین رمان از نظر مخاطب ها. با قلمی قوی و پر کشش. رمان قبلی کانال این نویسنده تنها با چهار هزار ممبر کپی شد و حالا کانال جدید نویسنده افتتاح شد.😱😱😱😱😱😱😱 وقتی اون روز تو کتابخونه دستش روی دستم نشست و اشعار فروغ رو نجوا کرد دلم فرو ریخت و تو چشم های آبیش غرق شدم.نمیدونستم این چشم ها یک سرابه.نمیدونستم قصدشون طعمه کردنمه.نمیدونستم صاف دارم میرم توی سلاخ خونه.باهاش به اون عمارت رفتم و گول مادرش رو خوردم.مادری که یک شیطان بود با بال فرشته‌.چی بر سر من و اون زن و مرد چشم آبی میومد؟آیا عشق میتونست راهمون رو روشن کنه؟ 🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵 https://t.me/+QqCVzchWDCwyYmY0 https://t.me/+QqCVzchWDCwyYmY0
Hammasini ko'rsatish...
رمان های شادی عبادی 💛ترانه عشق💛

تنها کانال رسمی شادی عبادی در تلگرام. کپی پیگرد قانونی دارد. تمامی بنر ها واقعی هستند.

Repost from N/a
_ چیزی نگو که بعد پشیمون بشی کیارش! چیزی نگو... نگاهش زیادی تیز و برنده و البته خطرناک است. پوزخندش همراه‌ست با فریادی ترسناک. _ گم‌شو از خونه‌ام بیرون تا یه کاری دستت ندادم! تعللم را که می‌بیند با چند گام بلند فاصله‌ی میانمان را پر می‌کند و چنگ می‌اندازد به بازویم؛ مرا دنبال خود می‌کشد و صدایش هم زیر گوشم کوبیده می‌شود. _ حتی لیاقتش رو نداری که بخوام بلایی سرت بیارم! از پشت سر همان‌طور که دنبالش کشیده می‌شوم با گریه و قلبی مچاله می‌گویم. _ کار من نیست کیارش! گوش‌هایش انگار نمی‌شنود که تندتر پیش می‌رود. _ من هرزه‌هایی مثل تو رو خوب می‌شناسم. نمی‌توانم خوددار بمانم و تقریبا جیغ می‌کشم. _ خفه شو... خفه شو! خودم را پرشتاب عقب می‌کشم و او با خشم به طرفم بر می‌گردد. موفق شده‌ام چند قدمی دور شوم و فاصله بگیرم. _ همه‌اش یه دختر دبیرستانی بی‌پناه بودم که نزدیک شدی بهم... منو با نقشه و حرف‌های قشنگ وارد زندگیت کردی... عاشقت شدم... اجازه نمی‌دهد بیشتر از آن ادامه دهم و خشمگین و پر جنون به طرفم حمله می‌کند. همه چیز در چند ثانیه اتفاق می‌افتد... غافلگیرانه دست دور گلویم می‌اندازد و به قصد کشتن؛ انگشتانش گره می‌شوند. _ پس کی اون فایل رو گذاشته کف دست اون حرومزاده؟ کی به جز تو که کلید خونه‌ام دستته و نزدیک‌ترینی بهم؟ کمرم چسبیده به دیوار و صورت کبود او جلوی چشم‌های درشت شده‌ام است... صورت من هم حتما دارد به سمت کبودی تغییر رنگ می‌دهد... شک ندارم! یادش رفته که بیمار هستم؟ شاید هم یادش است و برای همین ساده‌ترین روش را برای گرفتن جانم انتخاب کرده. _ فکر نمی‌کردی به این زودی بفهمم... چقدر منو فروختی؟ رقمش چقدر بالا بود؟ نفسم درست بالا نمی‌آید و فشار دست او هم دور گلویم لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. دست‌هایم دو طرف بدنم سست افتاده‌اند و جانِ تقلا ندارم... چه پایان دردناکی دارد قصه‌ی ما... قصه‌ی من و او! صدای زنگ تلفن خانه‌اش که حالا رفته است روی پیغامگیر را انگار از دنیای دیگری می‌شنوم. «_ کیارش... کیارش خونه‌ای؟ فایل رو نَوال نذاشته کف دست اون شیاد... کیارش بهم زنگ بزن؛ فایل رو خواهرت به دست اون عوضی رسونده!» نفس ندارم؛ چیزی به روی هم افتادن پلک‌هایم نمانده که او مثل برق گرفته‌ها عقب می‌پرد. بی‌نفس و بلافاصله پرت می‌شوم روی زمین؛ از میان چشم‌های نیمه بازم می‌بینمش که خودش هم حالا نفس ندارد و هر دو دستش را وحشت زده روی سرش گذاشته... https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk این رمان از همون پارت اول غوغا کرده😱 #روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان❤️‍🔥 #توصیه_ویژه
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.