cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
21 567
Obunachilar
+28324 soatlar
+2297 kunlar
+85730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... ♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
_ فرار کن... ، چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت می‌زنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#بوسه_ای_بر_چشمانت خدا را شکر میکردم امروز کلاسم کنسل شد..! حالت تهوع امانم را بریده بود .. دردم را نمیدانستم هر چه فرتاش از دیشب اصرار داشت تا برای چکاب. درمانگاه برم قبول نکردم .. در عمارت را باز میکنم ، تا ساختمان مسیر طولانیست .، اما دیدن ماشین فرح ابروهایم را بالا میبرد.. -این وقت روز اینجا ؟! پله ها را بالا میروم داخل میشوم پیچ ورودی را رد میکنم میخواهم سلام دهم اما صدای فرح مرا سر جا میخکوب میکند..! -دیگه حواست باشه فرتاش..تموم دل نگرانیم این مدت اینه که عاشق دختر مروارید نشی..! از اون مادر زن برای تو در نمیاد .. یادت نره با زندگی من چه کردن .. یادت نره مادر اون دختر چی بوده ! در شان تو نیست دختر یه بدکاره .. قلبم از تپش می ایستد مادر من ..مامان مروارید مهربان بد کاره اس؟! اما حرف او بیشتر دلم را میسوزاند .. تصور میکردم در دهان فرح بکوبد آخر او میگفت دیوانه وار عاشقم است ..نمی تواند روزی را بی من تصور کند.. -عاشق..؟ صدای قهقهه اش ترسناک است ..روی از او را میبینم که در کابوس تصور نمیکردم..! -تو فکر کردی من دختر یه همچین زنی و نگه میدارم ؟! دختره یه هرزه بشه مادر وارث من ؟! نه آبجی..من حالا حالا باهاشون کار دارم.. میزارم به پات بیوفتن..! باورم نمی‌شود.. -دیر نشه فرتاش..حامله بشه کندن از این خونه سخت میشه ..تا دیر نشده بندازش بیرون ..اون وصله ی تنت نیست.. خوشگله..ترسم از اینه دل بدی بهش.. -نترس آبجی ..برنامه‌ ها دارم..مثل مادرش که خراب شد روی زن گی تو.. -واقعا میخوای با رویا عقد کنی داداش!؟ -قرار بود عقدش نکنم؟خانمی کرده تا الانم دختر اون بدکاره رو تو زندگیم دیده و تحمل کرده..! -پس کی به ماهنوش میگی!؟ -به زودی ..وقتی با شکم پر و شناسنامه سفید انداختمش بیرون اتفاقا میخوام حامله شه.. -نه…یعنی.. -آره.. -مگه نمیگی اونم لنگه مامانش؟..اونم وا داد.. و باز صدای خنده ی وحشتناکش گویی شیطان است نه مردی که هر شب زیر گوشم از عشق میخواند.. چرا آخر؟ مرا از عشقم جدا کرد تا ویرانه رها کند ؟ به کدامین گناه انتقام می‌گیرد؟ همان وقت کیف از دستم رها میشود او که پشت به من ایستاده سریع میچرخد.. -ماه..ماهنوش..؟ -چرا!؟…چرا من فرتاش؟…دروغ بود؟ -ماه..من.. کفشم را تا به تا پا میزنم ..بمانم تا با بی آبرو کردنم به خواستشان برسند !؟ احازه نمیدهم ،قبل از آنکه آنها با بی ابرویی عذرم را بخواهند خود آن جهنم را ترک میکنم .. https://t.me/+6DEvQmY9JqQ5MTI0 https://t.me/+6DEvQmY9JqQ5MTI0
Hammasini ko'rsatish...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

👍 1
Repost from N/a
صدای جیغ و زجه مادرش تو اتاق می‌پیچد: - ترو خدا آقا رحم کنید نکشید آقا!!! من زندگیمو دوست دارم خواهش میکنم... اما صدای تیر به بی رحمانه ترین شکل ممکن در اتاق پخش شد. و دختر بچه ی هشت ساله چشم عسلی داخل کمد با بدنی لرزون دستش را روی گوش هایش گذاشته بود. مادرش تاکید کرده بود هر اتفاقی افتاد در کمد را باز نکند... خانواده اش، مادرش برادرش، پدرش... همه رو کشته بودند دیگر دخترک در حالی که گریه می‌کرد زمزمه کرد: - مامان... مامانم..؟؟ به یک باره ناخواسته هق هقش بالا رفت اما سریع دستش را روی دهانش قرار داد. و صدای مردی از بیرون کمد به گوشش رسید: - صدای چی بود؟! و بعد صدای پسر جوانی: - صدایی نیومد آقاجون - چرا از اتاق یه صدایی اومد، هوشنگ برو یه نیگا... قبل این که حرفش کامل شود صدای پسر جوان تر بلند شد: - من نیگا میکنم آقاجون و صدای پایی که نزدیک و نزدیک می‌شد و فرگل هشت ساله از ترس خودش را به دیوار کمد چسباند اما در کمد لباس بالاخره باز شد و نگاه ترسیده گریان فرگل روی امیریوسف قد بلند ۲۴ ساله نشست. پسری که مات دختر بچه ی روبه رویش بود. دختر بچه ای که با موهای فر و چشم های عسلی روشنش ترسیده به او خیره شده بود و خرس عروسکی به دستش بود وتنش می‌لرزید. اگر حرفی میزد قطعا پدر بزرگش این دختر بچه را هم زنده نمی‌گذاشت پس آب دهانش را قورت داد و قبل این که فرگل حرفی بزند دستش را سریع بالا آورد و روی بینی اش گذاشت: - هیشش همان موقع صدای پدر بزرگ امیر یوسف بزرگ خاندان عصار بلند شد: - پسر چی بود؟! بلند گفت: - هیچی آقا جون! چیزی نی اینجا و با پایان حرفش در کمد رو دوباره بست... راه امدرو برگشت و نگاهش را به جنازه های روی زمین داد که با چشم های باز دنیا را وداع گفته بودند و خون روی زمین ریخته بود. - بریم آقا جون کارمون اینجا تموم شد دیگه و همه رفتند، همه رفتند اما امیریوسف لحظه آخر به اتاقی که در آن دختر بچه ای در کمد بود خیره شد. آن دختر بچه باید شاهد همچین صحنه ای می‌بود؟! قتل خانوادش؟! ناچار رفت، رفت و در خانه را بست تا سر فرصت برگردد پیش آن بچه... اما وقتی برگشته بود دختر بچه نبود تنها خرس قهوه رنگ وسط پذیرایی خانه میان خون های خانواده اش رها شده بود. چرا که اون بچه یک شبه بزرگ شده بود و روزی برای انتقام می‌آمد... https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0 https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0 https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0 https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0 - چه خرس عروسکی قشنگیه! برای کیه؟ مال خودت بوده که گذاشتیش جلو اینه؟ امیر یوسف تن برهنه ی دخترک را میان آغوشش محکم گرفت: - نمدونم خیلی وقت دارمش... بخواب جوجه جون تو تنم نزاشتی چشم های عسلی دخترک روی چشم های بسته امیر یوسف نشست! که یادش نمی‌آمد؟! نیشخندی زد و در دلش زمزمه کرد روزی وقتی خون خودت و خانوادت رو وسط خانه ریختم یادت می‌آورم. چشم های امیر یوسف باز شد و همان موقع سریع حالت چهره اش را عوض کرد لبخندی جای نیشخندش گذاشت و گفت: - وقتی با دختری که ازت پونزده شونزده سال کوچیک تر دوست میشی همین میشه دیگه پیر مرد امیر یوسف ابرو بالا انداخت و با خنده روی تن ظریف دخترک خیمه زد: -عه؟ که پیر مرد؟ یادت رفت شما اول عاشق من شدی؟! دنبال من اومدی نچی کرد و سرش را جلوی گوش امیریوسف برد: - نچ یادم نمیاد... اگه می‌تونی یادم بنداز منم به وقتش خیلی چیزای دیگرو یادت می‌ندازم پیر مرد https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0 https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0 https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0 https://t.me/+jtPxzdJDViRjOWY0
Hammasini ko'rsatish...
یه دختر معصوم و مهربون🥲 از اونایی که همیشه چوب خوبیای زیادیش و خورده! دزد به خونشون می‌زنه و بعد این اتفاق، کل زندگیشون تغییر می‌کند! اونم چطوری ؟ با اومدن یه نگهبان جوان و جذاب به‌خونه‌شون🔥 پسری که دختر ساده‌ی مارو عاشق خودش می‌کنه، اما خبر نداره همه کاراش نقشه است! خبر نداره پسره می‌خواد عقدش کنه در حالی که زن داره و...🥲💔 https://t.me/+Pvump8rglDBkZDBk https://t.me/+Pvump8rglDBkZDBk پسره از طرف خانواده واقعی دختره اومده اما وقتی دختره عاشقش میشه، با وجود نامزد بودنش، عقدش می‌کنه و...🥹❌
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.04 KB
Repost from N/a
- یه بچه می‌تونه زندگی من‌و نجات بده و تو داری با ادا اصولات و فاز پسر حاجی بودنت همه چی رو خراب می‌کنی. با خشم مشت محکمی به دیوار کوبید و من از وحشت تو خودم جمع شدم، این مرد خیلی ترسناک بود و متاسفانه تنها امیدم. - دِ دختره‌ی نسناس، من می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟ من نمی‌خوام بچه بکارم زوره، نمی‌خوام همه‌ی عمرم تو زندان باشم و بچه‌م بی بابا بزرگ بشه. چه گیری دادی به من، یه خلافکار بی‌همه چیز به چه درد تو می‌خوره.. نفسم رو سخت بیرون دادم و وحشت زده یه قدم عقب رفتم تا از مشت و لگدای احتمالیش در امان باشم. - بدهی‌هاتو میدم، نمی‌ذارم تو زندان بمونی. اما قرارم نیست اون بچه رو ببینی، اون بچه مال منه، تو فقط تو به وجود اومدنش کمک می‌کنی. نگاهم کرد چشم‌هاش درشت شد و نا باور گفت: - چه پخی از راگوزت بیرون اومد؟ وحشت زده آب دهنم رو بلعیدم، مسعود گفته بود این مرد خیلی غیر قابل پیشبینیه و نمیشه به این راحتی قانعش کرد اما من به امید بدهی سنگینش اینجا بودم، پول می‌دادم تا منو به چیزی که می‌خوام برسونه. - چرا عصبانی میشی، ما که قرار نیست واقعا ازدواج کنیم، فقط واسه بچه... فریاد بلندش نذاشت ادامه بدم، دو قدم سمتم برداشت و گلوم رو چنگ زد: - نفله، گوه ناشتا نشخوار نکن، من آدم کشتم که تو زندانم، چاقو کشیدم که شدم مجرم کاری نکن خط خطیت کنم که دیگه هیچ بی ننه بابای نیاد سراغت، پاشو گمشو از جلو چشمم من شلوارم حرمت داره از من بچه بیرون کشیدن به این راحتیا نیست، گمشو نبینمت. با خشم به عقب هولم داد که شونم با ضرب به دیوار کوبیده شد. لعنتی این همه عذاب نکشیده بودم واسه این ملاقات غیر مجاز توی زندان که حالا اینجوری دست خالی از اینجا برم. - بی‌نیازت می‌کنم، هر چی پول بخوای بهت میدم، تو فقط قبول کن یه مدت رو با من باشی. با خشم توی موهاش چنگ زد و زیر لب غرید: - من جا بچه‌م بهت میگم دوست نداره پدر قاتل داشته باشه با یه مادر هرزه که تو زندون دنبال همخواب می‌گرده. فکم از خشم سخت شد جلو رفتم و با کف دست به کتفش کوبیدم که تلو تلو خورد و با عصیان نگاهم کرد. -من هرره نیستم آشغال، زندگیم گیر اون بچه‌ایه که باید باشه اما نیست، جدا شدم پدرم خبر نداره، بابد بهم بچه بدی، هر چقدر پول بخوای بخت میدم دیگه چی می‌خوای؟ جلو اومد به گلوم چنگ زد و من رو جلو کشید. چسبیده به لبام نعره کشید و من نفسم یه جایی بین سینه‌م گیر کرد. - دهنت و سرویس می‌کنم لعنتی، بگو بیان اون صیغه رو بخونن. https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- کثافت من جای پدرتم . بزرگت کردم . انقدر بی شرم شدی که تو چشمام نگاه می کنی میگی میخوای با من باشی ؟ آره ؟ نه از نعره بلندِ وحشتناکش ترسیدم ، نه از چشمای خشمگین و برافروختش که قصد تیکه پاره کردنم و داشت .‌ من می خواستمش ....... چه اهمیتی داشت که ازم اندازه پونزده سال بزرگ تره ‌. چه اهمیتی داشت که از کوچیکی بزرگم کرده ؟؟؟ - فکر می کنی چون تو این خونه دختری نیاوردی ، چشم و گوش بسته نگهم داشتی ؟ فکر می کنی نمی دونم که دختری تو تهران نمونده که با تو نبوده باشه ؟! دختری تو خیابون نمونده که از تو خاطره ای نداشته باشه ؟! .‌........... پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون اون یکی خونت باشم ؟ با ضربه نسبتاً محکمی که با پشت دست تو دهنم زد ، یه قدم به عقب رفتم ......... نگاهش اونچنان ناباور و شوکه و خشمگین از حرفام بود که مطمئن بودم این تو دهنی فقط برای اینه که بتونه دهنم و ببنده . - می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو ....... به اون خونه ببرم ؟ تو رو ؟ کسی که برام مثل دخترم بوده ؟ داد زدم ....... جیغ کشیدم و جلو رفتم و به سینه پهنش کوبیدم . متنفر بودم از این رابطه مسخره ای که از بچگی بینمون بود .  - من دختر بوده و نیستم لعنتی . یزدان چونم و با خشم گرفت و به سمت قاب عکس بزرگ بالای تختش چرخوند .‌ عکس خودم و خودش بود . وقتی که فقط شش سالم بود . - اون بچه تو عکس که تو بغلمه و می بینی ؟ من بزرگش کردم . من تر و خشکش کردم .‌ من براش پدری کردم ........... حالا ازم می خوای ببرمت تو اون یکی خونم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ چرا باورش نمی شد که دوستش دارم . چرا نمی فهمید که حسم نسبت به او هیچ شباهتی به دوست داشتن های پدرانه و دخترانه نداره . چرا نمی خواست باور کنه که من دخترش نیستم . - آره .......... من می خوامت . چون دوستت دارم ........ مطمئن باش اگه ردم کنی ..........‌ با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و ........ با سیلی که اینبار تو صورتم کوبیده شد ، روی تخت افتادم ........... چشمان ناباور فرهان گشاد تر این نمی شد . می دونستم که نمی تونه حرفایی که از دهنم خارج میشه و باور کنه . من هرزه نبودم که با هر مردی باشم . من دختر هفده ساله ای بودم که عاشق مردی شده بود که خودش و پدر من می دونست ........ فقط می خواستم تهدیدش کنم . همین . در حالی که خودم و از روی تختش جمع می کردم ، سری تکون دادم و نشون دادم که قصد بلند شدن دارم : - باشه ..... پس خودت خواستی . الان میرم بیرون و ....... . - می خوای با من باشی ؟ با منی که پدرتم ؟ با من ؟؟؟؟؟ ............. اینکار و با من نکن گندم . نابودم نکن ‌. این عشق نیست . به خدا این عشق نیست . تو چشماش خیره شدم . چشمایی که عاشقشون بودم . - من بچه نیستم که گرفتار هوس بشم . من فقط می خوام برای تو باشم . فقط تو . - الانم هستی .‌ تو همین الانش هم فقط برای منی . - این مدلی نه . می خوام ......... می خوام ......... فقط من خانم خونت باشم . فقط من باهات باشم . می خوام اولین تجربه بودنم با یه مرد فقط با تو باشه ، اما اگه ردم کنی ......... یزدان دیگه اجازه حرف زدن بهم نداد ....... فقط با خشونت تمام با بوسه اش خفه ام کرد . اونم بدون اینکه تکونی به لباش بده . می دونستم انقدر از این بوسه زوری که من با حرف هام تحمیلش کرده بودم خشمگین بود که جز حس مردن دیگر هیچ حس دیگری نداشت ‌. چشمای یزدان آتش بود و می دونستم شعله هاش من و خواهد سوزوند . معترضانه در حالی که کوبش بی امان قلبش و از سر خشم حس می کردم ، سرم و چرخوندم : - این مدلی نمی خوام . این بوسیدنای مسخره به درد خودت می خوره . اگه نمی تونی ، میرم با یکی که ....... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
_با من ازدواج کن! تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمی‌شد که نخندد و نگوید: _می‌خوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟! حالا پوزخند داشت. علی به‌سادگی گفت: _نه! _پس چی؟ عذاب‌وجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟ _نه! _ازدواج برات همین‌قدر مضحک و مسخره‌ست؟ _نه! _می‌خوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟ سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد: _یکی از دلایلش اینه. _من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید. همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه می‌مانست. _بهتره قصدشو پیدا کنی. تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمی‌زد. علی زمزمه کرد: _دوسِت دارم! https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 یک عاشقانه دوست‌داشتنی و لطیف https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.