cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

"غَثَیان" زینب عامل💚

"بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" پارت گذاری مرتب

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
24 329
Obunachilar
-2324 soatlar
-2067 kunlar
-87030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو! حرف های لاله درون سرم چرخ می‌خورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان می‌دهم. من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمی‌توانستم عقب بکشم. به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت. او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمی‌دانستم چرا خواسته به اینجا بیایم. گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم. آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام. پر تشویش دست بند انتهای شالم می‌کنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه می‌شوم. تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم می‌انداخت‌.نکند آمدنم اشتباه باشد! _بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟! کتونی های آل‌استارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد. شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمی‌داد هیچ چیز ببینم: _آ..آقا..من.‌.من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم.. صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست. نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد: _از عکسات هم کوچولو تری که! فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت: _دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمه‌شب در خانه‌ی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟ _من و...من و از کجا می‌شناسی؟ به دنبال صدا سر می‌چرخانم که از پشت دستی روی شانه‌ام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خنده‌ی جذاب او سکوت را شکست: _می‌شناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر! گیج بودم.صدایش که جوان بنظر می‌رسید پس،می‌خواست من را بترساند؟ _آقا..من..من نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک‌ دارم.. ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم: _میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه! نفس تنگی ام داشت به سراغم می‌آمد و عجیب بود که او می‌دانست وقتی دستم را گرفت: _آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد: _آفرین دختر خوب! در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمی‌رسد.دلم می‌خواست ببینمش. _واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و می‌شناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری آن شب من برگشتم‌.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم می‌دانست. دوماه بعد... دامنه‌ی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ دایی‌ام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید. او واقعا داشت کمکم می‌کرد و من نمی‌دانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم. _وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود می‌شناسی؟ بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظه‌ی آخر صدای هیجان زده‌اشان را شنیدم: _بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته! من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود‌. با همان فکر پا روی پله‌ی مقابلم می‌گذارم که همان لحظه پاشنه‌ی کفشم سر می‌خورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده شود. شکه سر بالا می‌آورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ می‌زند: _یواش کوچولو.حواست کجاس؟ به عقب بر می‌گردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو می‌شوم.خدایا چرا انگار می‌شناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش! _تو..تو..هَم..همونی؟! _پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی! _داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟ مات می‌مانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال می‌کردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟ https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
Hammasini ko'rsatish...
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱‌‌‌‌"

به نام آنکه رهایت نمی‌کند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699

Repost from N/a
‍ -دورت بگردم من اخه الان شرکتم جلسه تموم شه میام خونه چشمان پر اشک مهتا در اتاق چرخید و بیشتر در خودش جمع شد و دستش چنگ شکمش شد. -به خدا یکی اینجاست سورن .از آشپزخونه صدا میاد سورن کلافه از بهانه گیری ها و دیوانه بازی های مهتا دستی در موهایش کشید و با خروج بهار از اتاق نگاهش میخ پاهای لخت و بالا تنه نیمه عریانش شد -سورن!تو رو خدا بیا من میترسم بهار با لبخند و لوندی که مختص خودش بود روی پای سورن نشست که دست سورن دور کمرش حلقه شد -سورن لطفا...مطمئنم یکی تو خونه است -شب تولدم یادته؟...مطمئن بودی سایه یک زن توی تراس دیدی  بهار با یادآوری آن شب که دزدکی به خانه سورن رفته بود و مهتا سایه اش را دیده بود بی صدا و مستانه خندید و چشمکی حواله سورن کرد با شنیدن صدایی به نسبت بلند تر از قبل دست روی دهانش گذاشت تا صدای زجه اش بلند نشود و اشک هایش روی صورتش راه گرفتند -سورن لطفا.. صدای بوق اشغال که در گوشی پیچید بهت زده خیره صفحه موبایلش شد و دوباره شماره سورن را گرفت و با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی سورن میداد چشم بست انگشت اشاره بهار روی سینه برهنه سورن می رقصید و خطوط فرضی و در همی را رسم میکرد و حلقه دست سورن به دور کمرش تنگ تر شد -چرا نرفتی پیشش؟ -میخواستی برم؟! سر جلو برد و لب به لب های قلوه ای و مردانه سورن چسباند و لب زد: -نه https://t.me/+afnQWlVaKCk1ODE0 https://t.me/+afnQWlVaKCk1ODE0 با سکوتی که بر فضای خانه حاکم شده بود سست و لرزان از پشت در بلند شد و در حالی که با فشردن ناخن هایش در گوشت دستش سعی داشت به خودش مسلط باشد دستگیره در را آرام پایین کشید نگاهش از درز باریک در فضای نیمه تاریک خانه چرخید و نامطمئن در را باز کرد . دفعه اولش نبود که فکر میکرد کسی در خانه است و کم کم خودش هم باورش میشد که دیوانه شده و ترس هایش توهماتی بیش نیستند با قدم های نامطمئن خود را به اواسط پذیرایی رساند و نگاهش در آشپزخانه چرخید و با ندیدن کسی چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد و قدمی عقب رفت و با حس برخورد به کسی برای ثانیه ای قلبش از کار افتاد آرام و ترسیده به عقب چرخید و جیغ گوش خراشش حتی خودش را هم ترساند.... پارت بعدی اش👇😭 https://t.me/+afnQWlVaKCk1ODE0 https://t.me/+afnQWlVaKCk1ODE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر . صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید : - آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم ‌. یه چیزی بگو که از پسش بر بیای . به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم : - به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز . لادن هم ازحرفم به خنده افتاد .......‌ حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .‌ - بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی . خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد ‌.‌ - ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی . متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .‌ - مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟ مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد : - کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم ‌. یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم . قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور ‌کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟ در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم : - صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟ - اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی . و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد . با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست . - سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ..‌......... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان خان مردیه که به فرشته مرگ‌معروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که ......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- زنگ بزن اولیات، پدر و مادرت یالا... آیه مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، پدر مادرش که تهران نبودند و تصور این که زنگ بزند به آن مرد بد اخلاق بد عنق مثلا شوهرش تا قید کارش را به خاطر او بزند هم ترسناک بود، یک بار ضرب دستش رو چشیده بود و بسش بود! - خانم تو رو خدا مگه چیکار کردم؟! ناظم لا اله اللهی گفت و مدیر مهربانه گفت: - عزیزم! آیه جان تو کاری نکردی شاگرد ممتاز ماهم هستی ولی یه سری بحثها هست که باید با اولیات مطرح کنیم سال آخر دبیرستانش بود و آیه فقط درس می‌خواند تا بتواند کنکور قبول شود چون مطمئن بود معید که پولش از پارو بالا می‌رفت پول دانشگاهی به او نمی‌دهد همین حالا هم که مدرسه می‌رفت کلی منت بالا سرش بود و نالید: - خانم شهریه مدرسه رو گفتم که تا آخر هفته میارم مدیر متاسف به ناظم خیره شد و ناظم بدون تعارف حرفش را زد: - ببین دختر جون این مدرسه جز مدرسه های خاص.. همه پول شهریه هاشونو به موقع میارن جز شما، اینم وضع لباس پوشیدنت تو چل‌ زمستون بدون کاپشنی و با کفش تابستونی! از خجالت در خودش جمع شد، چطور می‌گفت که یک خونبس هست! آن هم خونبس خانواده‌ی رسولی های بزرگ... سرش رو پایین انداخت و اشک هایش بیشتر شدند و ناظم ادامه داد: -دو هفته پیشم که با صورت کبود اومدی مدرسه! خب یه جای کار میلنگه ما خانوادت رو می‌خوایم باهاشون حرف بزنیم آیه دستی زیر چشم هایش کشید و سکوت کرد و همان موقع در دفتر باز شد و مائده خواهر معید در درگاه نمایان شد و با دیدن آیه اخم کرد و گفت: - بله خانم؟ گفتن بیام دفتر؟ ناظم که می‌دانست مائده از خانواده ی سرشناسی بود که با لحنی محترمانه گفت: - مائده جان شما با یاس نسبتی دارید؟ مائده با اکراه رو چرخاند - نه... نه معلوم که نه خانوم...چه نسبتی؟ با پایان حرفش چشم غره ای به آیه رفت و مدیر ادامه داد: - ولی سرویس گفته از خونه ی شما باهم برتون میداره! مائده اخم هایش درهم رفت: - خب... خب خدمتکارمونه... کارای منو می‌کنه و قلب آیه بود که خورد شد و دیگر نیستاد با هق‌هق از دفتر بیرون زد و به صدا کردن های کسی توجه نکرد. از در مدرسه بیرون زد و با تمام توانش فقط دوید و دوید... https://t.me/+zhx_2XDEp9hkYjQ0 https://t.me/+zhx_2XDEp9hkYjQ0 https://t.me/+zhx_2XDEp9hkYjQ0 صدای هوار معید شکستن وسایل در خانه می‌پیچید: - ســـاعـــت دو نصف شب هنوز پیدا نشده... من که اون شهریه کوفتی رو بهت دادم مائده گفتم ببر با مال خودت بده مدرسه گفتم هر چی خریدی برای اونم بخر چرا نکردی؟ هان؟ مائده ترسیده گوشه ی خانه ایستاده بود و مادر معید سعی داشت آرومش کند: - نکن این طوری معید واسه یه دختر بی سروپا این جوری داد و قال راه میندازی؟ اون دختر خواهر قاتل پدرته! معید با خشم به مادرش نگاه کرد: - بی‌گناه ترین آدم قصه همونه، گفتی هرزست گرفتمش زیر مشت و لگدم تا دو روز نمی‌تونست حرف بزنه گفتی زنته خون‌بسته مگه مردونگی نداری با سی و دو سال سن افتادم رو تن دختری که هم سن خواهرمه و حالشو از هر چی مرده بد کردم صدای گریه مائده این بار بلند شد و مادرش داد زد: - خفه‌شو معید این حرفا چیه داری به من میزنی ساکت شو دهنتو ببند خواهر داری! ولی معید عذاب وجدان داشت خفه اش می‌کرد و داد زد: -صدای هق هقش اولین باری که مثل یه حیوون رو تنش افتاده بودم هنوز تو گوشم می پیچه جوری که حالم از خودم بهم می‌خوره حالا میگید دختره نیست گمشده؟! تو تهران به این بزرگی کـــجـــارو بگردم؟ و هما ن موقع صدای زنگ خانه بلند شد و آیه بود، در این هوای سرد خودش با پای خودش به شکنجه گاهش برگشته بود چون جایی را نداشت... و معید بدون معطلی سمت در دویده بود و در را که باز کرد با صورت کبود آیه از سرما مواجه شد و مات ماند و آیه زمزمه کرد: - اون بیرون پر گرگ بود، می خواستن تنمو بدرن‌... با خودم گفتم حداقل گرگ این خونه محرمم آشناست برگشتم و با پایان حرفش چشم هایش از سرما گشنگی سیاهی رفت و معید بود که قبل این که دخترک سقوط کند تن سردش را گرفت... https://t.me/+zhx_2XDEp9hkYjQ0 https://t.me/+zhx_2XDEp9hkYjQ0 https://t.me/+zhx_2XDEp9hkYjQ0
Hammasini ko'rsatish...
حِیــــران

یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

#پارت۳۵۰ -خواستگاری این‌قدر‌ یه هویی؟کاری کردی پسر؟ اویس کاسه‌ی خالی شده را در بشقاب گذاشت و با چشمان متحیر و لب‌های خندان تای سفره را هم بست. -مگه می‌خوام چکار کنم مادر من؟ -نمی‌دونم که...تو اون بیابون ، دوتا کانکس کنار هم...پنبه و آتیش...وگرنه تو که اهل زن گرفتن نبودی! لهجه‌ی شیرین عربی مادرش لبخند بدجنسش را وسعت می‌داد: -یه سری اتفاقا افتاده که نمی‌تونم دختره رو تنها ولش کنم. آوردمش تو اتاق خودم... نگاه‌ ام‌ّحارث مات صورت اویس شد: -بدون محرمیت؟ اویس وسایل را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت: -نترس! از دیشب تا صبح نخوردم دختر مردم‌و! اگرچه سعی داشت با شوخی دل مادرش را آرام کند اما درونش آشفته بازار بود. -یعنی فقط به خاطر اینکه ازش حمایت کنی می‌خوای من‌و‌ برداری ببری خواسگاری؟ اویس با احساس اون دختر بازی نکن مادر... اویس برای برداشتن باقی وسایل برگشت: -می‌گی چکار کنم؟ ولش کنم که اون لاشخورا تیکه‌تیکه‌ش کنن؟ اونجا یه محل کار مردونه‌ست با ۴۹ تا مرد هار! نگرانی در نگاه‌ ام‌حارث نشست. چرا اویس در چشمان مادرش نگاه نمی‌کرد؟ مگر می‌شد از دختر دشمنش حمایت کند؟ -اون دختر روح تمیزی داره. شیرم‌و حلالت نمی‌کنم اگر بخوای با ناموسش بازی کنی اویس! اویس وسایل را روی کابینت کوبید و دستانش را همانجا حایل کرد. مادرش نمی‌فهمید چگونه دارد روان به هم ریخته‌ی اویس را می‌فشارد. -اون بیچاره که طرح تو رو برنداشته. نکنه به خودت وابسته‌ش کنی... نکنه دلش‌و بشکنی اویس! سعی کرد خودش را آرام کند. سعی کرد و خواست که این آرامش را‌ ام‌ّحارث هم ببیند. از آشپزخانه بیرون زد و پایین پای مادرش نشست. با همان شلوارک‌های معروف و رکابی ورزشی‌اش: -قرار نیست با ناموس اون دختر بازی کنم. قراره ازش محافظت کنم! زیر نگاه ترسیده‌ی‌ اُم‌ّحارث دستش را گرفت و آن را بوسید: -اویست رو اینقدر نامرد دیدی؟ -پس چرا می‌گی همه چیز موقتیه؟ -این‌و پای فرصت برای شناخت بذار... خداروچه دیدی!؟ شاید واقعاً عروست شد! برق اشک میان چشمان زن جهید و تلخ لبخند زد: -چی بهتر از این؟ من آرزومه تو با یه دختر خوب به سر و سامون برسی... اگر قرار بود تو انتخابت دخالت کنم خیلی وقت پیش فِزّه رو بی‌صلاح خودت نشون می‌کردم! تک‌خنده‌ای ناباور روی لب‌های اویس شکل گرفت و مردمک‌هایش گشاد شد: -حرفای خطرناک می‌زنی مادر من... دست‌ ام‌ّحارث کنار گونه‌ی صاف اویس نشست: -گفتم این بچه چشه اینقدر ناآرومه... چشه اینقدر بی‌تابه... بعد عمری ریشات‌و زدی که داماد بشی؟ داماد شدن؟ چرا خودش اینگونه به آن فکر نکرده بود؟ همه چیز توافقی بود دیگر. موقت بود و حتی این را هم به مادرش گفت. اما استفاده از این کلمه در وصف اویس کمی احوالاتش را دچار تزلزل کرد. -حالا چی می‌گی؟ زنگ می‌زنی به مادرش؟ ام‌ّحارث با مهربانی پلک بست. ‌امیدش این بود قلب پاک آن دختر بتواند سیاهی را از سینه‌ی اویس دور کند: -پس چی که زنگ می‌زنم؟ شماره‌ی خونه‌شون‌و همین الان برام بگیر! اویس تلفنش را از جیب شلوارک بیرون اورد و مادرش ندانست... خبر نداشت پسر یکی یک‌دانه‌اش قرار است چه بر سر آن دخترک چشم‌سبز بی‌گناه بیاورد... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ همه چیز طبق برنامه‌ریزی پیش می‌رفت. قدم‌به‌قدم بهشون نزدیک شدم آروم‌آروم به هدفم رسیدم من حق خودم رو می‌خواستم... دکل‌نفتی که همه‌ی عمرم رو برای طرح زدنش حروم کردم و حالا یه حروم‌لقمه‌ به راحتی اون‌و از من دزدیده بود. نامزد خودم! دختر اسفندیار تریاکی اون رو از من دزدید و زن مولتی‌میلیاردرترین مرد اهواز شد تا طرح رو با نام خودش به فروش برسونه. اما من اینجا بودم درست بیخ گوششون من اومده بودم حقم رو بگیرم و "وفا"...دختر طرد شده‌ی بهمن‌خان این موقعیت رو دودستی تقدیم من می‌کرد همون دختری که به خاطر ماه‌گرفتگی صورتش در سایه زندگی می‌کرد ، حالا قرار بود با من ، و توی یه کانکس صحرایی زندگی کنه! کی می‌تونه اویس نواب رو دور بزنه؟ قسم خوردم حقم رو ازشون پس بگیرم و حالا که امپراطوری خودم رو بنا کردم ، حس می‌کنم بزرگ‌ترین باخت عمرم رو دادم! دیگه‌ اثری از اون دختر گوشه‌گیر که با چشمای سبزش عاشقانه تو چشمام نگاه می‌کرد نیست! از دستام سر خورد و رفت اما... کی می‌تونه باور کنه اُوِیــس نــوّاب به همین راحتی از اون دختر می‌گذره؟ یه مرد دیگه؟ حتی نزدیک شدن یه حشره‌ی نَــر به اون دختر ، یه حُکم قتله تو دستای مـــن! ❌❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 اثر جدیدی از #آرزونامداری_هانیه‌وطن‌خواه 🔥 ورود افراد زیر 18 سال ممنون🔞⚠️
Hammasini ko'rsatish...
-پای من آسیب دیده خسارتش ازدَرشمابیشتره اقای محترم. ارسالوکه زدم بعدچندثانیه پیام بعدیش اومد، لبموفشردم تاصدای حرصیم بلندنشه: -اگه دست وپات ودنده هاتم بشکنن نصف پول درمنم نمیشه! -به من چه ربطی داره ،درخرابتومیخای من درست کنم زشته واقعا. به ثانیه نکیشدجواب دادنش، -ندی ازبابات میگیرم . باپیام بعدیش چشام گردشد،شماره کارت فرستاده بودبایه مبلغ فضایی. -شوخیه؟ بااین پول میتونم خونه بخرم! جواب ندادانگارواقعاجدی بود،بادندون به جون پوست کنارناخن شستم افتادم، عجب گیری افتادم. بااسترس وخشمی که داشت بیشترمیشدپیام دیگه ای براش فرستادم، -هرکاری میخای بکن ،من پول زوربه کسی نمیدم. صفحه گوشی روخاموش کردم وگذاشتم رومیز عجب رویی داره مرتیکه ، باسروصدای شایان ومامان که داشتن میومدن لبخندمصنوعی زدم. یه امروزو نباید ناراحت بشن ،لوسیفر زرمیزنه دیگه دراین حدهم نیس بره به بابابگه . https://t.me/+o7cJ_0PE3illMTA0 https://t.me/+o7cJ_0PE3illMTA0 https://t.me/+o7cJ_0PE3illMTA0 https://t.me/+o7cJ_0PE3illMTA0 داشتم قیمه خوشمزه مامان پزمیخوردم که دینگ صدای گوشی بابا اومد، حس بدی وجودموپرکرد. قاشقشو کناربشقاب گذاشت ،باباهم ازشانس من گوشیش همه جاهمراهشه ازتوجیب شلوارش دراورد،بادقت مشغول نگاه کردن شد. باتعجب بلندبلندشروع به خوندن کردکه یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد، حالم بدشد ،بابهت به دهن بابا نگاه کردم. جدی جدی به باباگفته بود: -سلام بابت خسارت دَرملک شخصی جناب لوسیفر درتاریخ .... مبلغ....به شماره حساب....تا۴۸ساعت مهلت دارین واریزکنید. باتعجب یه باردیگه میخونه ،سرموتودستم میگیرم باورم نمیشه عجب خریه این. شایان گوشیوازبابامیگیره بابهت میگه: -این چه کوفتیه دیگه. https://t.me/+o7cJ_0PE3illMTA0 https://t.me/+o7cJ_0PE3illMTA0 https://t.me/+o7cJ_0PE3illMTA0 بــــــــله دوتا دیوونه اوردم براتون شیفته اشون میشین😍😂😂یه رمان مهیج وجذاب باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب پیشنهاد میکنم ازدستش ندین😍❤️
Hammasini ko'rsatish...
#پست1 عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم: -من این آشغالو نمی‌پوشم! میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند: -خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا می‌گید آشغال؟ جوابش را نمی‌دهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینه‌هایم بالاتر بکشم، اگر بشود! صدای مردانه ‌ی پر تمسخر نجم را می‌شنوم: -بهت خیلی میاد بلوبری! طعنه‌ی توی کلامش آتشم می‌زند با حرص می‌غرم: -نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟! چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش: -عفت کلام داشته باش عزیزم! با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم: -چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟! انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است! با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب... - آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!! صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند: -خاک به سرم! راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم. بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم: -اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا... دستم را روی سینه هایم میگذارم: -اسمشون ممه ست! فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند! قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم: -البت! یه سریا بهشون میگن پستان، یه سریا میگن غذای بچه... یه سریام میگن ویتامین! بالشت سرِ شوهر! اما یه سری با ادب ترا بهشون میگن سینه... درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم: -یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه! چشمهایش سرخ می‌شود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟ چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم: -لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه! نگاه به خون نشسته‌اش بین چشمان آرایش کرده ام جابه‌جا می‌شود. کجخند پرتمسخری تحویلش می‌دهم و اشاره‌ به پایین تنه‌اش می‌کنم. -به دم و دستگاه خودت چی می‌گی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!! فقط این را می‌فهمم که نفس نمی‌کشد. نگاهش از من می‌گذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر می‌کند. آرایشگر جوان همان دم به خود می‌آید و به ثانیه نمی‌کشد که از اتاق بیرون می‌رود! با بسته شدن در، نگاه او به سمت من می‌چرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا! قلبم پایین پایم می‌افتد، ولی... سرکش‌تر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگ‌اخلاقِ سردِ زیادی های‌کلاس، کم بیاورم! با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه می‌دهم: -دلم نمی‌خواد م.مه‌هام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو! ناگهان بازویم را محکم می‌گیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم می‌گرداند! بی‌اراده نفسم قطع می‌شود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه می‌کند: -بی‌ادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بی‌تربیت باشه! آتش می‌گیرم از غرور و خودپسندی و ادبش! - شأن‌تو سگ بِگا... قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، دستش را محکم‌تر به پهلویم می‌فشارد: - می‌دونی که تحملت چقدر برام سخته؟ می‌دانم! لعنت بهش... خوب می‌دانم! با زهرخندی می‌گویم: -تو این یه مورد تفاهم داریم گویا! و مثل سگ دروغ می‌گویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اویی‌ست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش می‌شوم، تا بیشتر اذیت شود! -به هرحال این هدیه‌ی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، می‌تونی تا دیر نشده پس بفرستیش! انگشتهای مردانه‌اش کم کم از شانه‌ام سر می‌خورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینه‌ام! مات و بی نفس نگاهش می‌کنم. می‌خواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظه‌ای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینه‌‌ی چپم کشیده می‌شود. -عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه... تحمل نمی‌کنم و متنفرتر از او می‌غرم: -پس دست کثافتتو از رو سینه‌م بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم می‌خورد! گستاخی‌م متحیرش می‌کند! اما کم نمی‌آورد و فشار محکمی به سینه‌ام می‌آوردو... شروعشه😍 و ادامه: https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
Hammasini ko'rsatish...
آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد

طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱

- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
Hammasini ko'rsatish...

عزیزانی که دنبال لینک رمان جدید نویسنده بودن😍 قصه‌ی یه دامپزشک پررو و خانم دکتری که نمیخواد کم بیاره جلوش😂 https://t.me/+SJiUt61xPAWlL3p6
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.