cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نقطه ویرگول ؛ نساء حسنوند

‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
28 451
Obunachilar
-10324 soatlar
+1657 kunlar
+1 51330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0 https://t.me/+TMMbiibWw8c5YmI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل. چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید: - بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهده‌ی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام. لب هایم می لرزد. ناباور میگویم: - ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه. رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید: - نمی تونم از این فرصت بگذرم! متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم: - خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه! - فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم. کیفم را برمی دارم. - متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار. چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند. - نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری! - چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم. عربده کشید: - جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه! شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم. - میخوام برم. - قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته. هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد... سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت: - یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات. هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم... جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم.... https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 ظرفیت محدود🔞❌
Hammasini ko'rsatish...
🖤نــــبـــرد🥀

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعه‌ها🖤 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایه‌ی پرستو » آنلاین @sayeh_parastoo 😍 نارون» آنلاین @narrvaann 🤗 پیج اینستاگرام👇

https://instagram.com/hina_roman?igshi

Repost from N/a
من رشیدم... کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست‌. تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂 به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 #محدودیت_سنی این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣 - سینه های من یا کفترات؟ با اخم به سینه های دختر نگاه کرد. - بپوشون و برو بیرون دختره بی‌حیا! اما دخترک با پررویی جلوتر رفت. - خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا... حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید. - سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد! با مک اولش، دخترک آه کشید و... https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞 باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ این کرسته؟ برای کیه؟ _ میشه بلند حرف نزنی پونه؟ برای تو خریدم. جای پونه، یونس رنگ به رنگ شد، سینه های دخترک دیگر داشت به چشم می امد. _ من؟ برای چیمه؟ نمیخوام. منو کشوندی اینجا اینو بدی؟ _ دیروز که پیرهن مردونه پوشیدی پسر اکبر زل زده بود سینه هات، یا باید مالمو سفت نگه دارم یا بزنم چشای اون پدرسگو کور کنم. اینو بپوش برات تیشرتم خریدم. اخمهای یونس جدی بود. قرار بود بزرگتر شوند شوهرش باشد. _ من از اینا خوشم نمیاد، خودم میزنم چش پسر اکبر و در میارم، گه خورده زل زده ممه های من، اینا اصن ممه ست؟ جوشه... یونس کلافه بود، اما با پونه باید ارام می بود. _ بپوش جون یونس، بچه که نیستی دیگه، سال دیگه دیپلم میگیری زنم میشی...اینا لباساتو قشنگترم میکنه. دخترک لجباز به کرست سفید توری خیره شد. انگشتان یونس روی موهای کوتاه و پسرانه اش لغزید. _ من ممه هام ریزه، تو این گم میشه، خوشمم نمیاد، اصلا با پارچه میبندم نوکش معلوم نشه، ها؟ _ حالا یه بار ببند، قربونش اذیتم نکن، از دیشب خوابم نبرده، پسر اکبر که نگا کنه بقیه ام نگاه میکنن، توام که عین بقیه دخترا نیستی، اینو بپوش تیشرتتم بپوش، من به هیچیت گیر نمیدم. از در ناز و نوازش در آمد. چشمان پونه ریز شد. _داری خرم میکنی؟ خندید _ یه بار خر شو، بخدا هزارسال خرت میشم. کرست را از دست یونس گرفت، صدای پا از حیاط می امد حتما زن پدرش بود. _ باشه برو، میپوشم نشونت میدم خوبه؟ https://t.me/+Ttg10dyEj8cwM2I0 https://t.me/+Ttg10dyEj8cwM2I0 https://t.me/+Ttg10dyEj8cwM2I0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-نجانت دادم. هاکان اوزتورک هرکسی‌ رو نجات نمیده! روم خیمه میزنه و بدون توجه به چشمای گشاد شدم پایین تنشو بهم فشار میده -باید دینتو ادا کنی دختر خوشگله... از امروز به بعد میشی شریک جنسیم... دستشو چنگ سینم میکنه ک تقلا میکنم. سیلی به گوشش میزنم و مشتام رو سینه‌ش میشینه -کثافت آشغال... ولم کن... دستت بهم بخوره از مردونگی میندازمت... قبل از اینکه از زیرش بیرون بیام موهام و چنگ میزنه و با یه حر‌کت تیشرتِ تنمو پاره میکنه -اگه تقلا نمیکردی شاید نرم تر میرفتم جلو... جوری بُکنمت که جیغاتو همه بشنون... دستشو روی دهنم میزاره و مَک عمیقی از گردنم میگیره -بوی خوبی میدی توله سگ... دستامو بالای سرم قفل میکنه و بدون توجه به جیغای خفه‌م لباش پایین تر میره -وقتی دیدمت گفتم شیرینی... چشمام کم‌کم خمار میشه و نفسم رو به افول میره -چشماتو دیدم... وقتی خمار میشن.. وقتی داد میزنن و بیشترشو میخوان... بیشترشو نمیخوای کوچولوم؟ حرفی که نمیزنم دستشو از روی دهنم بر میداره. شلوارو شورتمو باهم پایین میکشه و بین پاهامو لمس میکنه -توهم حشری شدی توله؟؟ هوم؟ کمرم از بی نفسی قوس میگیره. خس‌خس سینمو نمیشنوه و کاش تو همون دریا مُرده بودم... -تنت باهام بازی میکنه... تنت بکره دختر... هی.. چته؟؟ بدنم که لرز میگیره با وحشت از روم بلند میشه -نلرز دختر... میگم نلرز کاریت ندارممم چشمام سیاهی میره و قبل از بی هوش شدنم دستش رو زیر پاهام میندازه و بدن برهنمو بلند میکنه -دکتر خبر کنینن... نبند چشاتو... نببند.... پارت بعدیش به خاطر کاری که کرده دختره رو عقد میکنه و...🤧💔👇 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 الا دختری ایرانی که میخواد از ترکیه قاچاقی بره یونان اما نمیدونه بخش مهم سرنوشتش قراره توی استانبول رقم بخوره ... وقتی داره توی دریا غرق میشه پسری خودش رو به آب میزنه تا دخترمون رو نجات بده ! اما اون مرد جنتلمن نمیدونه که با نجات الای اونو عمیقاً غرق خودش میکنه... https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله سکسی... اووف باسنشو نگاه. چشمام از وقیحی مرد گرد شد و پا به فرار گذاشتم. خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده و با لذت داشت بالای سینه هامو می‌مکید. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن. قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه.. گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره. دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده: -حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون! این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش. و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرف‌هاست!؟ چونه‌اش محکم بین انگشتای آران فشرده می‌شه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتاده‌اش تصاحب بشه. -پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی! مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه‌. -خوبه... درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه. -دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت.. مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی! هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفت‌زده میکنه. تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده. اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره. لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه. آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش. صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن! - از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو! اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه.. -برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش! دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Hammasini ko'rsatish...