cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نـُوتـِـ🍩ــلا

‌ کانال رسمی رز آبی ‌رمان حامی (نویسنده : رزآبی)‌ ‌‌ رمان مرز عشق و جنون ‌ @barana2277

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
3 766
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-217 kunlar
-2130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Hammasini ko'rsatish...
😢 9👍 1😁 1
اعتراف های +18 📍😂 https://t.me/+CTIy1xEJn0oyMTFk
Hammasini ko'rsatish...
ریمیکس و آهنگ جدید 📍 https://t.me/+LfWy4N16buEwN2Zk
Hammasini ko'rsatish...
فیلترشکن و پروکسی قوی 📍 https://t.me/+DGVqQh2neEthYjRk
Hammasini ko'rsatish...
کانال VIP رمان #حامی هفتگی 12 تا 14 پارت☄ 💥 340 پارت جلوتر از اینجا آپ شده 💥 برای عضویت کافیه مبلغ 25.000 هزار تومان به شماره‌ی حساب 6280231383374534 به نام فاطمه مسیح واریز کنید و سپس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید تا لینک کانال vip براتون ارسال بشه⭐️ @Barana2277
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 12👍 7 6😢 4
#پارت116 🩸 #رمان_حامی - بزار خودم ببرمت دختر... بیهوش شی سنگین ترمیشی... به ولله کاریت ندارم. خندیدم... - این چه حرفیه. کلافه گفت: - لجبازی توی خونتونه... حامدم همینه. لبم و از درد گاز گرفتم... محکم نگهم داشته بود... - میخوای یکم اب بخوری؟ داشتم به خودم و این همه ضعف... نبود اعتماد به نفس... جسم و روح داغون فکرمیکردم که همشو مدیون سینا بودم... سینایی ‌که حالا زنگ میزنه و با یه خط خاموش روبه رو میشه.. - نه. - گوشیتو چرا ترکوندی.... تو با چی یا بهتره بگم کی لج کردی؟ - خیلی مونده برسیم؟ - شما هنوز ده دقیقه نیس راه میری. دستمو گرفتم به تنه ی درخت و ایستادم... - یکم بشین. نشستم و عقب رفت...بطری اب و سمت لباش برد... یه نفس خورد و نگام کرد... - چشماتو ببند. - واسه چی؟ نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: - ببند میگم. - چیشده؟ جونور پشتمه؟ خندید و دستی به گردنش کشید: - نه ببند.
Hammasini ko'rsatish...
46👍 11👏 4
#پارت115 🩸 #رمان_حامی مظلوم و بانمک نگاش کردم: - یعنی من بیام بغل تو؟ همه ی تلاششو کرد جلوی خندشو بگیره ولی نتونست... - چیه؟ میخورمت؟ - نه... اره... نه یعنی... - تو وقتی خوردی زمین فقط پات آسیب دید؟ مثل خنگا نگاش کردم... جلواومد - سرت ضربه نخورد؟ - من روم نمیشه بیام... یعنی... به شما زحمت بدم. - مگه راه دیگه هم داریم؟ دیگه داشت اشکم در می اومد... میدونستم نمیتونم اما گفتم: - خودم میام. - مطمئنی؟ تا شبم نمیرسیما. - میام. باشه ای گفت و مجدد جلو اومد و دستم و گرفت‌..‌ اروم راه افتادم و از درد ضعف کرده بودم... - شکلات نداری؟ - جان؟ اون قدر بامزه و با تعجب گفت که میون درد و بغض خندم گرفت: - فشارم افتاده از درد.
Hammasini ko'rsatish...
36👍 11😁 4😢 1
#پارت114 🩸 #رمان_حامی - باز که داری گریه میکنی تو. - من میشینم شما برو حامد صدا کن‌. - من چه میدونم وسط جنگل به این بزرگی الان حامد کجاست سرتق خانوم. تکیه مو دادم به درخت و خسته گفتم: - درد دارم... خیلی درد دارم. گوشیشو از جیبش بیرون اورد و کلافه گفت: - آنتن نیست. - من میمونم بگید بابام بیاد. - اولا اونا خبر ندارن گم و گور شدی دوما بابات بیاد پات سالم میشه؟ با خجالت اشکام و پاک کردم: - میگم بغلم کنه. لحظه ای ساکت تماشام کرد... سینم میسوخت... قلبم‌بیشتر... کاش بدتر نشه حالم... چند قدم دور شد و موهاش چنگ زد... - ببخشید که من سفر و زهرمارت کردم. - من میتونم بغلت کنم منتها... عواقبش با خودته! اون قدر خون سرد و جدی گفت که یخ کردم... جلو اومد... خجالت زده گفتم: - وای نه. - اینجا الان تعارف به درد نمیخوره... یا خودت بیا یا بزار ببرمت.
Hammasini ko'rsatish...
33👍 15😁 4😢 1
#پارت113 🩸 #رمان_حامی #هلیا داشتم از خجالت آب میشدم... دلم میخواست خودم و یه جایی توی همین جنگل سر به نیست کنم واسه این همه دردسر بودن... چشمای جدیش و دوخت توی چشمام: - از کی متنفری؟ کاش میشد بگم سینا... شکنجه گرم... - گوشیم. سرش و به علامت تاسف تکون داد و دستمو گرفت... - امتحان کن ببین میتونی بلندشی... من کمکت میکنم. دست یخ زدم توی دستش بود و دست دیگم و گرفتم به تنه ی درخت... - آی. - آروم... عجله نکن. سخت ایستادم... مچ پام داشت از درد میترکید... لبم و گاز گرفتم... نگام به دستامون بود... حامی بودن چقدر بهش می اومد: - درد داری؟ - خیلی. گفتم و اشکم ریخت... نچ کلافش و شنیدم... - تکیه تو بده من و سعی کن با کمک پای سالمت راه بیای هلیا! بوی عطر تنش... اوج احترام و مراقبتش... قلبم و ترکوند... من فقط خشم دیده بودم و کتک... عصبانیت دیده بودم و تحقیر... - هلیا؟ نگاش کردم... اشکم ریخت و اروم گفتم: - باشه. تکیه دادم به تن بزرگ و محکمش و با کمک اون پام قدم برداشتم‌... - افرین... همینجوری بیا. - اینجوری تا شبم نمیرسیم بخدا.
Hammasini ko'rsatish...
36👍 13🔥 1😢 1
کانال VIP رمـان #مرزعشق‌و‌جنون 😍😍😍 💥 در vip رمان تموم شده 💥😍 برای عضویت کافیه مبلغ 25.000 هزار تومان به شماره‌ی حساب 6280231383374534 به نام فاطمه مسیح واریز کنید و سپس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید تا لینک کانال vip براتون ارسال بشه⭐️ @Barana2277
Hammasini ko'rsatish...
8
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.